گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_شصت_و_سوم 🦋
<ادامه>
با شروع جنگ تحمیلی هم این فرصت تقریبا از من گرفته شده بود؛ از جهتی ، خودم را هم دارای این صلاحیت نمی دانستم که کتابها را پاکسازی کنم.
نمی دانستم چکار کنم ؛
خجالت می کشیدم به کسی بگویم تا کمک کند.
روزی اتفاقا در همین فکر بودم که علی آقا وارد شد، از همان جلوی در تا چشمش به کتابها افتاد، گفت:
«جواد، می خواهی کتابهایت را پاکسازی کنم؟»
زبانم قفل شد؛ نمی دانستم چه بگویم....
قلب بزرگی داشت، پر از محبت.
عرض کردم که یک بار سعادتی نصیبم شد و این دو تا چشم را گذاشتیم به طبق اخلاص.
آن روز ها مجروح بودم و جلوی ساختمان مخابرات نشسته بودم و با بینایی کمی که داشتم ، به بچه ها و علی آقا نگاه می کردم.
آن روز ها چشمانم به شدت آسیب دیده بود و تحرک زیادی نداشتم.
در همان حال آرزو کردم که کاش من هم می توانستم با این بچه ها والیبال بازی کنم. احساس تنهایی عجیبی می کردم.
بعد از بازی، علی آقا آمد و دست انداخت گردنم و گفت:
«جواد، وسط بازی می خواستم وِل کنم و بیایم، که دیدم علیزاده کنارت نشسته.
تو بازی ، همه فکرم پیش تو بود.»
با خودم گفتم:
«خدایا این پسر چقدر آقا است!»
آن روزها وقتی می دیدم از ناحیه چشم مشکل دارم از آنجایی که با قرآن اُنسی داشتیم، اگر روزی صدای تلاوت قرآن را نمی شنیدم، در عذاب بودم.
آن زمان که به خاطر جراحت چشم نمی توانستم کلمات مبارک قرآن را ببینم، علی آقا چند آیه ای می خواند و من گوش می کردم.
روزی گفت:«جواد، اگر کلمات بزرگ باشند، مثلا با ماژیک درشت نوشته بشوند، می توانی ببینی؟»
گفتم:«بله!»
لبخندی زد و گفت:«خیلی خوب شد،اگر از این عملیات زنده برگشتم، یک قرآن با خط درشت برایت می نویسم.»
که قسمت نشد....
اما تا زمانی که افتخار داشتم در کنار ایشان باشم. مدام روزگارم متحول می شد.
در منطقه زبیدات که بودیم، یکی از
بچّه ها تعریف کرد:
- بعد از نماز جماعت دیدم علی آقا نشسته است و ذکر می گوید.
بعد از ذکر ، نگاهی به انگشتان دستش کرد و گفت:«بد نیست ما هم یک انگشتری عقیق بخریم. ثواب دارد.»
نماز و تعقیباتش که تمام شد، از مسجد بیرون رفت. جلوی سنگر مخابرات، برادر رزمنده ای به نام یوسف شریف که بعد ها به فیض شهادت رسید، یک انگشتری به دست گرفته بود و انتظار علی آقا را می کشید.
وقتی علی آقا را می بیند....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
#قسمت_شصت_و_سوم 🦋
ادامه...
"بازجویی"
در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از #عملیات یاد گرفته بودیم، اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرمانده مان را پرسیدند، چه جوابی بدهیم.
آن توصیه، آن روز به کارم آمد.
- فرماندهمان «رحیم طالقانی» بود که صبح، شهید شد.
راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل #شهید شده بود.🕊
- اگه دروغ بگی، میدهم اعدامت کنن!
- دروغ نمیگم.
- اگه آزادت کنم بری پیش مادرت، دیگه برنمیگردی؟
جواب این سوال را ندادم.
فرمانده عراقی رفت سراغ سوال های اقتصادی.
_ در ایران چیزی برای خوردن نیست؛ درسته؟ اونجا همه چیز کوپنی، بله؟
- بله. همه چی رو کوپنی کردهان. وقتی اجناس کوپنی نبود بعضی پولدارا احتکار می کردن. ولی حالا همه کوپن دارن و هر ماه مایحتاج خودشون رو تهیه میکنن.
این حرف ها را توی جبهه یاد گرفته بودم.
سرهنگ، که هر وقت لازم می دید صحبتهای مرا برای ستوان جوان ترجمه میکرد، این بار چیز دیگری به گفتههای من اضافه کرد و هر دو خندیدند. 😐
بعد گفت: «در ایران مشروب هم می فروشن؟»
- نه، بعد از انقلاب مشروب فروشیا تعطیل شدن.
- ولی ما خبر داریم که مردم ایران خیلی آبجو می خورن!
- این طور نیست!
سرهنگ سپس، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد، با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «بله، آبجو اسلامی! شما توی ایران آبجویِ اسلامی دارید. آخه مگه آبجو هم اسلامی میشود؟»
و دوباره زد زیر خنده. ستوان جوان هم خندید.
سالهای اول #انقلاب، کارخانههای آبجوسازی، که فعالیت شان متوقف شده بود، برای فرار از ورشکستگی، نوعی آبجوی بدون الکل ساختند که نوشیدنش شرعاً بی اشکال بود...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman