eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.7هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
11.4هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی مسابقه @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> ....اما چیزی که یادم است و هرگز از یادم نمی رود، این است که علی آقا وقتی گل می زد، حریف را تحقیر نمی کرد، جیغ نمی کشید. اگر گل هم می خوردیم، همینطور... با یک تفاوت که می شد "یک مدیر با تدبیر" ، و می افتاد در زمین و بازی را هدایت می کرد. بارها دیده بودم که وقتی تیم مقابل می باخت، می رفت و دست در گردن آنها می انداخت و صورتشان را می بوسید و می گفت: «فکر نکنید بازنده هستید و همه چیز تمام شد؛ نه! دفعه بعد مطمئنم بهتر بازی می کنید.» برای من که چند سالی از او بزرگتر بودم خیلی جالب بود. اصلا به سن و سالش نمی خورد که اینقدر متواضع باشد. بالاخره روزی رسید که گفتم: علی اقا...چون خیلی خوب بازی می کنی، مسئولیت بچه ها را به شما میدهم؛ یعنی کاپیتان تیم بشود، اما با کمال تعجب شنیدم که گفت: «نه، برای من خیلی زود است» دیگر حالا از من اصرار و از او امتناع.... در آخر افتادم به التماس و خواهش. باور نمی کنید داشت گریه ام می گرفت. خلاصه قبول کرد و گفت: «به شرط اینکه هرچی من گفتم گوش کنید. مثلا اگر نیاز است که فلان کس در گوشه چپ یا هافبک قرار بگیرد، باید همین کار را بکند، تا موفقیت ما تضمین بشود. این مسئله، بعدها در میدان جنگ اتفاق افتاد و ما دیدیم که ایشان از میدان بازی با توپ به میدان "هدایت اندیشه ها" آمده و چقدر هم خوب کاپیتان اندیشه ها می شد.👌 نمونه ای از آن را بگویم که اوایل انقلاب، عده ای که اسم خودشان را گروه گذاشته بودند، آمدند تا به اصطلاح مانوری بدهند و بحثی را بیندازند. اینها کسانی بودند که فکر می کردند بعد از خواندن دو تا کتاب، باید کمونیسم شوند؛ با یک نزاکت ساختگی نشستند، حال و احوال گرمی می کردند و یکی از آن ها گفت..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 ادامه... «حرکت به سوی بصره» 🌱 کسی اگر در سوار شدن تعلل می کرد، ضربه قنداق بود که بر سر و گردنش فرود می‌آمد. مجروح ها را پرت می کردند کف آیفا؛ بی ملاحظه. سعی می کردم از حسن جدا نشوم. به سرعت خودمان را به اولین آیفا رساندیم و سوار شدیم. ظرفیت که تکمیل شد، یکی از سربازان مسلح عراقی نشست بغل دست من که کنار در نشسته بودم. مردی بود سی ساله و برخلاف عراقی هایی که تا آن لحظه دیده بودم، سفید پوست با گونه های گوشت الود، که به سرخی می زد. بوی تند ادکلنی که زده بود، پخش شده بود توی آیفا. حرکت که کردیم، به حرف آمد و به فارسی گفت: «اسمت چیه؟» _احمد. نگاهش را، که ترحم در آن موج می زد، انداخت توی صورتم. 🙁 سر تا پایم را با دقت نگاه کرد. بعد سری تکان داد تا گفته باشد خیلی برای من‌متاسف است‌که با این قد و قیافه آمده ام جبهه، تا حالا با دستان بسته و تن خسته در اسارت باشم. ☹️ مطمئن بودم دارد توی دلش همین چیز ها را می‌گوید. احساسش به من، احساس همان سرباز پشت خاکریز بود که اول بار به دستش اسیر شده بودم. رفتار پر ترحم آن اولین سرباز، نگاه های پر تعجب سربازانی که ساعتی پیش جلوی سنگر هایشان به تماشایم ایستاده بودند، صحبت های فرمانده عراقی توی سنگر و دل سوزاندن این سرباز عراقی که نگهبان گروه ما بالای آیفا بود، همه و همه باعث شد، مطمئن شوم قیافه ی من به یک سرباز جنگی نمی خورد و شاید حق با بود تا روز اعزام مرا از صف بیرون بکشد. حالا چه میتوانستم بکنم؟ ... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman