گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
#قسمت_صد_و_ششم 🦋
می خواست خیالم راحت باشد وبرگردم ؛امّا من قبلاً وقت عملش را پرسیده بودم.
روزی برای انجام کاری به منزل یکی از اقوام رفتم.وقتی برگشتم، سرپرستار، جلوی مرا گرفت وگفت:«علی آقا مرخص شده اند.»
خیلی غصه خوردم .
چشمهایم پر از اشک شد و گفتم :«قرار بود عمل بشوند...»😭
سرپرستار که حال مرا دید، گفت:«مادرجان...علی آقا اینجا هستند.
به خاطر اینکه مزاحم شما نشوند،گفتند بگوییم مرخص شده اند.
امروز قرار است عمل بشوند.»
تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحی بود. وقتی او را بیرون آوردند و در اتاق خودش روی تخت گذاشتند،
دیدم در همان حالت بیهوشی، می گوید:
«یا فاطمة...یا فاطمة...» بچه ها مواظب باشید، تانکها آمدند،بخوابید زمین.
دکتر وپرستار و آقایانی دیگر در اتاق جمع شده بودند و باهم گریه می کردند .
ای خدای بزرگ تو سعادتی را نصیب من کردی که تا عمر دارم شکر گزارت خواهم بود.🙏
بودن و دیدن چنین بزرگانی افتخار اول و آخر زندگی من است .چون فهمیدم مؤمن به چه کسی می گویند. 👌
ما همه دیدیم هر مریض یا مجروحی،
بعد از اینکه به هوش می آید، چشمش به دنبال آشنایی می گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکین دردش بشود.
بعد از مجروحیت علی آقا و عملی که روی او انجام شد، وقتی به هوش آمد، دعایی را زیر لب زمزمه کرد و گفت: «مادر...شما آن دعایی را که در خواب
می شود با رفتگان ملاقات کرد، دارید؟»
گفتم :«حالت خوب است پسرم؟!
درد نداری؟»
گفت: «یادتان باشد که برایم بیاورید.»
من نگران او بودم و او اصلاً در این دنیا نبود.چاره ای نداشتم.
فردا که به ملاقاتش رفتم، کتاب مفاتیح را هم برایش بردم .
سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، دیدم خیلی خوشحال است.☺️
گفت: «دیشب، خواب اکبر و ابوالفضل و بچه های دیگر را دیدم و با آنها حرف زدم.»
چیزهایی هم خواسته یا پرسیده بود.
آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل #شهید شده بودند و من دلم به علی اقا خوش بود.
چند روز بعد از او پرسیدم وقتی دعای خواب دیدن را خواندی، چی خواب دیدی؟
گفت: «شب اول خواب دیدم،"اکبرمحمد حسینی" و"ابوالفضل سنجری" دارند صف #نماز بچه های #رزمنده را مرتب می کنند، تا بعد از نماز با آنها وارد #عملیات بشوند.»
پرسیدم :«شما کجا هستید؟!
اینجا چه کار می کنید ؟»
گفتند: «هیچی، آمده ایم بچه ها را ببریم عملیات.»گریه کردم و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمی بینم؟»😰
اکبر گفت: «ما همیشه با شما هستیم.
هیچ وقت از شما جدا نمی شویم.»
بعد از تعریف این خوابی که دیده بود، خیلی گریه کرد.😭
یک بار هم خودم خواب دیدم که اکبر،
به همراه رزمنده ای دیگر که نمی شناختم، به منزل ما آمد؛اما خیلی عجله داشتند که برگردند.
گفتم: «حداقل چند روزی پیش من باشید.»
اکبر گفت: «نه...باید برویم.»
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman