eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.4هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
9.7هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 واقعاً سرمایه ای عظیم، و وجود بزرگوارش در همه جا موجب برکت بود . در محیطی که علی آقا بود گناه نبود. هر نقطه ضعفی با نظر او اصلاح می شد. به همین خاطر، آمار _مخابرات ، از همه جا بالاتر بود . قدرت جاذبه عجیبی داشت . دوری از او برابر بود با سستی در و ، سستی در فروتنی یا بعضی اوقات، غیبت . هیچ وقت امر یا نهی نمی کرد . گاهی اوقات که اتفاق یا کاری را برای علی آقا تعریف می کردیم، اگر تبسم می کرد، می فهمیدیم رضای خدا در آن کار بوده یا هست . اگر سرش را پایین می انداخت، متوجه می شدیم که آن کار مشکوک بوده یا درست نبوده است. در عین حال متواضع بود . یعنی نمی گذاشت لغزشی در عملی به وجود بیاید . از تواضع گفتم یاد ادب و نزاکت او افتادم. روزی رفتیم خانه عمه تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد . حال و احوالی بپرسد . خانه عمه ، خانه ای بود که یک مرد اهوازی آن را در اختیار لشکر گذاشته بود . این خانه شامل چنداتاق متاهلی و مجردی و یک خط تلفن بودکه بچه ها به دلیل راحتی و رفاهی که در این خانه بود، اسمش را خانه عمه گذاشته بودند. آن روز ، علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود،مثل اینکه مادرش روبه روی اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد. این بنده خوب فقط را می دید و عشق به ائمه اطهار داشت . دم دمای غروب بود که رفتم سنگر اپراتوری مخابرات که سری به علی آقا بزنم ، دیدم همان دست مجروح و فلج شده را روی پوتین گذاشته و با نخ و سوزن مشغول وصله کردن آن است . پوتین او همیشه از قسمت پاشنه زود تر از هر جای دیگر آن پاره می شد و ما غافالن تا آخرین لحظات شهادتش هم ندانستیم که او پاشنه پایش را هم از دست داده است . گفتم: « علی آقا ، پوتین نو که هست، چرا اینقدر خودتان را زحمت می دهید؟ چند سال می خواهید این پوتین را بپوشید؟» لبخندی زد و گفت : « فعلا جان دارد تا جان ما را بگیرد . از یکی دوتا وصله هم بدش نمی آید . » ناگاه به یاد قصه امام متقین افتادم که وصله بر وصله می زد. دیدن این صحنه ها ساده نیست . باید ببینی ، که وقتی دیدی ، اگه دلت حلقه ای برای اتصال داشته باشد وصل می شوی . بخاطر همین بود که تا دهان باز می کرد مخلصش می شدی . نمونه های زیادی دیده بودم یکبار بعد از عملیات رمضان، تعدادی از بچه های سیستان و بلوچستان به مخابرات لشکر ملحق شدند . اینها کارمندان شرکت مخابرات بودند که به عنوان بی سیم چی،همراه با رییس اداره به منطقه آمده بودند . بنابر شکل کار ، بین این بچه ها و آقای کردی که ریس اداره کل مخابرات بود، با علی آقا ارتباط برقرار شد . هنوز مدتی نگذشته بود که ایشان یکی از مریدان علی آقا شد . این برای ما طبیعی بود . ما کسی را ندیدیم که دوبار با علی آقا سر یک سفره بنشیند یا شبی را با در محضر او باشد و دچار انقلاب درونی نگردد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 «کودکی هایم» مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پرکشید تا روستای خودمان. دمِ غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور می کردند و غبار بلند شده از زیر سم هایشان تا شب در هوا می ماند. 🐏 🌌 آن لحظه ها از تاریک شدن هوا دلگیر می شدم. شب روستا تاریک بودو وهمناک. های و هوی گوسفندان، که در گاش ها(حصار گوسفندان) خاموش می شد و سکوت سنگینی می افتاد روی روستا مادرم فانوس ها را روشن می کرد. یکی را می گذاشت توی اتاق مهمان خانه، که دیوارهای سفید گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی می کردیم، و فانوس دیگر را می برد به اتاق مجاور، که دیوار هایش کاهگلی بود. آن اتاق کاهگلی، که به وسیله طاقچه ای به اتاق سفید ما وصل می شد، آشپزخانه و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود. کوچک تر که بودم پیش مادرم می خوابیدم. اما بزرگتر که شدم لحاف پنبه ای و تشک نازک ابری ام را توی اتاق سفید پهن می کردم و در کنار برادرهایم، محسن و حسین و علی و حسن، می خوابیدم. ایام عید، یوسف و موسی هم، که آن سال ها در شهر درس می خواندند، به جمع ما اضافه می شدند و به این ترتیب اتاق سفید هفت نفره می شد. 😉 برادر هشتم، که عیسی بود، زن و بچه داشت و در همسایگی ما، در خانه خودش، زندگی می کرد. توی اتاق گلی معمولا غلیفی (دیگ، قابلمه) روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم می کردیم. وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود، موقع مشق نوشتن زیر نور فانوس، یک مشکل اساسی داشتیم. دفترچه نفر سوم جایی قرار می گرفت که سایه دسته فانوس می افتاد همان جا و همیشهٔ خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است. 😬 گاهی حسن؛ برادر بزرگمان، کشمکش ما را می دید، بلند می شد و یکی از چراغ توری های قراضه ای را که گوشه اتاق بود تعمیر می کرد، پر از نفتش می کرد، توری اش را عوض می کرد، توری نو و سفید را که مثل کیسه ای ابریشمی بود به الکل آغشته می کرد، و الکل داخل بشقابک را آتش می زد تا لوله اصلی چراغ گرم شود. 🔥 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman