eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.4هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
9.8هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> ...اما وقتی کلاسهای کاراته و تکواندوی مسجد شروع شد، فهمیدیم این آدم همان اندازه که در معنویت جلو است، سرسختی و بالایی دارد. در مسجد هاشمی، دیواری داشتیم که بیش از چهار متر ارتفاع داشت. در یک فعالیت آموزشی، علی آقا به چشم بر هم زدنی از این دیوار صاف بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. قبل از بالا رفتن، یک فاصله هفت_هشت متری را چنان با شتاب دوید که چشممان فقط فرصت پیدا کرد بالا رفتنش را دنبال کند. اما هیچ وقت در مواقع عادی ندیدیم ورزیدگی خود را به رخ کسی بکشد. این بزرگوار معنای بود. وقتی فرصتی دست می داد و افتخار و سعادت نصیبم می شد که در کنارش باشم، اصلاً عوض می شدم.... دنیا با همه بدی ها و خوبی هایش شکلی دیگر به نظر می آمد. اصلاً قابل قیاس با یک ساعت قبل نبودم. بارها در بدترین شرایط زندگی به دادم رسیده بود. مسایلی پیش می آمد و روحیه ام به حدی خسته می شد که تصمیم می گرفتم خانه نشین بشوم؛اما وقتی می دیدم علی آقا با آن جراحات سخت، باز هم عاشقانه به می رود و دست از نمی کشد، به خودم می گفتم: مگر تو کی هستی؟! تو که امروز، همۂ وجودت از خون بچّه های مظلوم سرِ پا ایستاده، چرا باید اینطوری فکر کنی؟ بعد، از خودم خجالت می کشیدم و بدم می آمد. وقتی می دیدم علی آقا به پهنای صورتش اشک می ریزد و می گوید "دیگر نمی خواهم بمانم، نمی خواهم باشم...😭" و درصدد راهی است که این جسم را به خاک دنیا بگذارد و برود، دلم از جا کنده می شد. این جا بود که خاک مصیبت ها را به سر می کردم و مشکلات را هر چه بود، به جان می خریدم. من این احوال را از بدعت خونهایی چون خون مطهر علی آقا به دست آوردم. او همۂ مصایب را تحمل می کرد؛ اما هیچ وقت گله نکرد و از آدم های اطرافش خسته نشد. یادم است..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 «بصره» ادامه.. آن ها دور آیفا تجمع کرده بودند و برای دیدن ما یک دیگر را کنار می زدند...👀 زنی میان سال، که چادری عربی روی سر و ردیفی از نقطه های سبز خالکوبی میان ابروهایش داشت، چشمش که به اسرای مجروح و خسته افتاد، نرمی انگشت سبابه اش را گاز گرفت. بعد ناخن های دستش را کشید روی صورتش. بعد دست راستش را زد روی دست چپش. آهی کشید، سرش را به طرف آسمان گرفت، دعایی کرد و بعد با گوشه چادرش نم اشکی را که در گودی چشمانش نشسته بود پاک کرد.😢 با صدایی که من هم شنیدم گفت: «اللّه کریم!» و خودش را ازمیان جمعیت بیرون کشید و رفت. مردی که فرق سرش مو نداشت، با ریش نامرتب و بلند و چشمانی نامهربان، همه را کنار زد و خودش را تا کنار لوله تفنگ سرباز کُرد رساند.🔫 چیزهایی، که لابد فحش بود، با صدای بلند گفت و بعد انگشت سبابه اش را گرفت زیر حلق خودش و محکم کشید و در همان حال زبانش را تا نیمه بیرون آورد و من از همه آن حرکات برداشتم این بود: «فلان فلان شده ها... حقتان است که همه تان را سر ببُرند!» او، بعد از این تهدید، همه آب دهانش را یک جا کرد و تا آنجا که زور داشت آن را پرت کرد توی ماشین و راهش را کشید و رفت. 😏 نوجوان شانزده ساله ای از آن میان چشمش به من افتاده بود و دلش می خواست فاصله اش را با من که بعد از سرباز کُرد اولین نفر بودم، به حداقل برساند. دقیقاً هم قد و شاید هم سال من بود. جلوتر آمد، زُل زد توی چشمانم، بعد زبانش را بیرون داد، شکلک در آورد و مسخره ام کرد. ساکت نماندم. با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم: «گم شو کثافت!» 😠 پسرک جا خوررد. ترسید. یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به آن دعوای بچگانه پایان دهد. این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman