گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋
ادامه......
همین که رفت، #سردار_سلیمانی رمز شروع #عملیات را گفتند.
انتظارم شروع شده. هر چه می گذشت، بیشتر نگران می شدم. در آن حال بحرانی گفتم: « یا "فاطمهٔ زهرا"، سه روز نذر امانت تو، علی آقا را برسان.»
هنوز این واگویه های ذهنی تمام نشده بود که دیدم علی آقا کنارم ایستاده است.
بدون سؤالی گفت: «در خدمتم حمید آقا.»
در همین حال، ده - پانزده نفر از بچّههای آموزش دیده، خودشان را به سیمهای خاردار رسانده و از روی آن به سمت #جبهه دشمن پریده بودند.
یادم است برادر یار رضوی، با یک جَست پرید آن طرف سیم خاردار.
در همان حال هم ،تیراندازی کرد و دو نفر عراقی را زد؛
اما در شکاف کانال عراقی ها افتاد. چند ثانیه بعد، یک عراقی از سنگری بیرون آمد و یار رضوی را با رگبار گلوله به #شهادت رساند.
هیچ فرصتی نبود. از زمین و آسمان، آتش و گلوله می بارید. 💥
همراه علی آقا و بچههای دیگر، با پوتین به زیر مینها می زدیم و کنار می انداختیم.
عراقی ها، مینها را از ترس عملیات بچهها، همین جور کنار هم چیده بودن روی خاک.
ما هم می دانستیم اگر این کار را نکنیم، با فشارهای هجومی که بچهها می آوردند، شهادت اکثرشان حتمی است.
با اینکه در حین ضربه های ما، ترکشهای زیادی به دست و پایمان می خورد، امّا از بس گرم درگیری بودیم، متوجه نمی شدیم. 😥
فقط می زدیم و جلو می رفتیم که ناگهان.......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
۱۳ مهر ۱۳۹۹
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_پنجاه_و_هشتم 🦋
«اولین سیلی اسارت»
ادامه..
🌱 کسی از آنها هم متوجه ما سه نفر نشد. کمی جلوتر نفربر ایستاد. مسافر دیگری رسیده بود؛ درجه داری عراقی که یکریز فریاد میزد و مثل بچه ای که دستش را با چاقو بریده باشد اشک می ریخت و جیغ های گوشخراش می کشید. 😑
🔹 او را هم آوردند بالا و کنار دست من نشاندند. دستش از مچ متلاشی شده بود. گمان کردم نارنجک توی مشتش منفجر شده؛ و گرنه چگونه می شد از پنجهٔ دستش فقط چند رشته پوست و گوشت خونچکان آویزان مانده باشد. 😨
راننده حرکت کرد. ساعت تقریباً ۲ بعد از ظهر بود. مأموریت نفربر ما تمام شد. پیاده شدیم و اینبار گذاشتنمان بالای آیفایی که از راه رسیده بود.
🍃 وقتی بالای ماشین جاگیر شدیم و اکبر را کف آیفا خواباندیم، سربازی از میان عراقیها دوید و یک قوطی خالی شیر خشک را پر از آب کرد و داد دست حسن.
آیفا راه افتاد، در جاده ای که دو طرف آن گُل هایِ زرد بهاری و علف های سبز، مثل همهٔ دشت های خوزستان در آن فصل، تا کمر بالا آمده بود.
یک سرباز مسلح عراقی گوشه آیفا ایستاده بود و دلهرهٔ ما را از وضعیت وخیمِ اکبر تماشا می کرد. دلش سوخت. دست کرد توی جیبش و یک دستمال پارچهای تمیز و تا خورده بیرون آورد.
🔸 گرفتش طرف من و با اشاره خواست از آب قوطی خیسش کنم و بکشم روی لبهای خشکِ اکبر. این کار را کردم.
اکبر خیلی وقت بود که حرف نزده بود. نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به یکی دیگر از خطوط پشتی عراقی ها.
🌱 به دستور، پیاده شدیم. اکبر را هم با احتیاط گذاشتم روی زمین. انگار بیهوش بود. چشمانش بسته بود؛ اما...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
۲۸ بهمن ۱۳۹۹