گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_صد_و_شانزدهم 🦋
(( لبخند همیشگی _ ستاد معراج ))
یک ماهی میشد که #محمّد_حسین را ندیده بودم .
وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد .
نمی دانم که از خانه تا ستاد #معراج_شهدا را چگونه رفتم .
میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم .
بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم .
حالم دست خودم نبود.
پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت .
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد .
لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود .
بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید .
سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد .
درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود .
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم .
درِ تابوت بسته شد.
سعی کردم با دست بازش کنم ، سرباز با نگرانی گفت:« نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد .»
با گریه و التماس به او گفتم :«خواهش میکنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم . قول میدهم گریه نکنم ، فقط یک لحظه ، بعد میروم بیرون .»
هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم نشد .
از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود ، اشاره کرد بیا .
چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم .
چشمم که به صورت محمدحسین افتاد ، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت .
فقط اشک میریختم .
او در تابوت را بست ، اما من دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم .
سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون امدم .
حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم .
نمیدانم کی خوابم برد ، در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت :« محمّدرضا ! خیلی نا آرامی .مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی ؟! مگر خودتان دنبال این چیز ها نبودید ؟ حالا که ما رفتیم حسادت میکنید؟!»
خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم .
خوب به اطرافم نگاه کردم...
خودم بودم و تاریکی شب🌘
♦️به روایت از "محمدرضا مهدی زاده"
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman