داستان کوتاه
رفیق
یک شب که باران شدیدی میبارید، پرویز شاپور از احمد شاملو پرسید: چرا این قدر عجله داری؟
شاملو گفت: میترسم به آخرین اتوبوس نرسم. پرویز شاپور گفت: من میرسونمت. شاملو پرسید: مگه ماشین داری؟ شاپور گفت: نه، اما چتر دارم.
من منم؟ داستانهای کوتاه و شگفتانگیز، امیررضا آرمیون، ج۲، ص ۱۳۶.
#داستانکوتاه
#رفیق
#امیررضاآرمیون
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303