حکایتی از بوستان سعدی
طبیب و کُرد
شبی، کُردی از دردِ پهلو نخُفت
طبیبی، در آن ناحیت بود و گفت:
ازین دست کاو برگِ رَز میخورَد
عجب دارم ار شب، به پایان بَرَد
که در سینه، پیکانِ تیرِ تتار
بِه از ثِقلِ مأکولِ ناسازگار
گر افتد به یک لقمه، در روده، پیچ
همه عمرِ نادان، برآید به هیچ
قضا را، طبیب اندر آن شب بمُرد
چهل سال ازین رفت و زندهست کُرد
لغات:
نخفت: نخوابید.
رز: انگور.
به پایان بردن شب: کنایه از مُردن.
پیکان: نوک تیزِ سر تیر.
تتار: قوم تاتار.
ثقل: سنگینی.
مأکول: خوردنی.
کلیات سعدی، بوستان، باب پنجم در رضا، ص ۳۲۶.
#بوستانسعدی
#رضا
#طبیبوکرد
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303