داستان کوتاه
دخترک
پیرمرد نابینا، عصایش را تکان میداد و میگفت: یک نفر مرا از خیابان عبور دهد. وضع ظاهری پیرمرد، بسیار نامرتب بود؛ گویا مدتها بود حمام نرفته و لباسش را عوض نکرده بود.
زنگ دبیرستان دخترانه زده شد. دخترها دسته دسته از مدرسه بیرون میآمدند و بیتوجه از کنارش میگذشتند. بعضی به تمسخر چیزی گفته و میخندیدند.
در این میان، دختر هفت هشت سالهای، متوجه پیرمرد شد. دست او را گرفت و گفت: برویم. دخترک با پیرمرد، از خیابان رد شد؛ اما مادرش از طرف دیگر صدا کرد: مواظب خودت باش! آن طرف خیابان چه میکنی؟ صبر کن بیایم دستت را بگیرم!
تنها آزادی از من طفره میرود، علیاصغر ارجی، ص ۲۳.
#داستانکوتاه
#دخترک
#علیاصغرارجی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه
گمشده
کارگردانش میگفت: میمیک نداری، اون هم تو این فاصله. ماسک بزنی، بهتر دیده میشه.
واسه همین هم برای هر نقشی، یک ماسک میزد. ۳۷ سال بود که بازی میکرد؛ به اندازهی این ۳۷ سال هم ماسک داشت: خوشحال، عصبانی، غمگین، متعجب، جدی، ابله، شوخ، خجالتی، دلقک و حتی مُرده.
یک روز کارگردانش گفت: این نقش، فقط به درد تو میخورد. انگار خود خودتی؛ خودت باش. اما اون هرچی توی ماسکهاش گشت، خودش را پیدا نکرد. بازیگر پیر، با خودش فکر کرد: راستی، من کدوم اینهام؟
تنها آزادی از من طفره میرود، برگزیدهی داستانهای مینیمالیسمی، علیاصغر ارجی، ص ۳۳.
#داستانکوتاه
#گمشده
#علیاصغرارجی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه
سَبُک
پدر، کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم میخواست پدر را بلند کند. وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند؛ ولی نتوانست.
با خود گفت: حتماً چند سال بعد میتوانم. بیست سال بعد، پسر توانست پدر را بلند کند. پدر، سبک بود؛ به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان!
تنها آزادی از من طفره میرود، علیاصغر ارجی، ص ۳۸.
#داستانکوتاه
#سبک
#علیاصغرارجی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه
عدالت
به ساییدن فرچه روی کفشها عادت کرده بود. نگاهی به صاحبشان انداخت. هم سن و سال خودش بود و دست در دست پدر، تکه شکلاتی را گاز میزد. زیر ناخنهایش شکلات رفته بود و دور دهانش قهوهای بود.
دوباره مشغول کار شد. زیر ناخنهایش گرد بدرنگ سیاهی رفته بود و سیاهیها، سرخی گونههایش را پوشانده بودند.
باران تندی به راه افتاد. پدر بلافاصله فرزندش را بغل گرفت و به طرف ماشینش دوید. هر کسی سرپناهی برای خود دست و پا کرده بود. هیچ کس در خیابان دیده نمیشد. فقط او بود که کنار جعبهی واکسش کز کرده بود و به آسمان نگاه میکرد.
باران بند آمد و آفتاب زیر ناخنهایش دوید. نگاهی به دستانش انداخت. خبری از آن گرد بدرنگ نبود و گونههایش سرخ شده بودند؛ اما کودک، هنوز داخل ماشین بود و لکههای شکلات هنوز روی صورتش خودنمایی میکردند.
تنها آزادی از من طفره میرود، علیاصغر ارجی، ص ۱۱۴.
#داستانکوتاه
#عدالت
#علیاصغرارجی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه
دخترک و هویج
دخترک، دست به شکم آدم برفی کشید: میدونم تو هم مثل من، خیلی وقته که یه سیب قرمز گُنده نخوردی. نگاهی به اطرافش کرد. هویج را از توی صورت آدم برفی در آورد؛ به آن گاز کوچکی زد و در جیبش گذاشت.
سرش را پایین انداخت: این جوری نگام نکن؛ خجالت میکشم. لب ورچید: خُب، یه کم زشت شدی. لبخند زد: بهت قول میدم من که برم، یه آدم خوب پیدا میشه، یه دونه هویج تو صورتت بذاره.
به دور و برش نگاه کرد؛ کسی را ندید. شانه بالا انداخت. دست در جیب کرد و هویج را فشار داد: حتماً یکی میآد.
دختر که دور شد، یکی از گردوها که جای چشم آدم برفی بود، روی زمین افتاد.
تنها آزادی از من طفره میرود، برگزیدهی داستانهای مینیمالیسمی، علیاصغر ارجی، ص ۵۷.
#داستانکوتاه
#دخترکوهویج
#علیاصغرارجی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303