eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
شبانه🌷 و بهترین قطره ها و چکیدنها دو چکیدن است؛ یکی چکیدن اشک بنده است در تاریکی شب از جهت خوف خدا و دیگری چکیدن خون است در راه خدا... امام محمد باقر (ع) #اهواز #خلوت‌شبانه #مـعـراج‌شـهـدا | التماس دعا رفقا ‌🔻کانال گلزار شهــღــدای کرمان @golzar_shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#خاڪریز_خاطرات🐞 طے عملیات والفجر۸ ، مجبور به ماندن در ڪارخانه نمڪ فاو‌ به مدت طولانے شده و به علت و
•🌸• {پدر یڪی از بچه بسیجی‌هایی ڪه تازه به جبهه آمده بود و دیپلم هم داشت و اتفاقا دانشگاه هم قبول شده بود، به آمده بود تا پسرش را به خانه برگرداند. ”عصبانی بود..“ متوجه شد، به سراغ پدرش رفت؛ او را متقاعد ڪرد که یڪ شب آنجا بماند تا پسرش را برای برگشتن راضی کند.. آن شب علی با پدر آن بسیجی ساعتها حرف زد بطوریڪه روز بعد نه تنها او مایل به برگرداندن پسرش نبود،بلکه خودش هم تقاضا کرد در بماند..🍃} 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((جزیره مجنون)) موقعیت نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون و چرا ، دستوراتش را اطاعت می کردند. شاید یکی از دلایلش این بود که خودش نیز پا به پای همه تلاش و فعالیت می کرد.👌 یک بار من و رفته بودیم ستاد لشکر. تازه به منطقه رسیده بودیم، یک دفعه آقا محمدحسین با ماشین آمد و جلوی ما توقف کرد. گفت:« بچّه ها ساک ها را بگذارید بالا ، می خواهیم برویم.» ما خیلی خوشحال شدیم😊 ، چون به محض رسیدن به منطقه می رفتیم جلو. سه تایی حرکت کردیم و رفتیم . من وسایلم را برداشتم و بردم داخل سنگر. هنوز نیم ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که محمّدحسین آمد و گفت:«زود ماشین را بردار، برو یک قایق🛶 با موتورش و اگر شد یک سکّان دار را بردار و بیار. فقط عجله کن، چون بچه ها شب می خواهند بروند جلو، کار دارند!» من فوراً سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف اهواز. چون تازه وارد آن منطقه شده بودم، سعی کردم تا برای خودم نشانه هایی در نظر بگیرم که موقع برگشت راه را گم نکنم. دیدم خاک های دو طرف جاده ای که به مقر منتهی می شود، سیاه هستند. گفتم خب!...این شاخص خوبی است. جلوتر هم به یک راکت هواپیما بر خوردم که در زمین فرو رفته و عمل نکرده بود. آن راهم نشان کردم.👍 رفتم اهواز، قایق را گیر آوردم گذاشتم روی ماشین و برگشتم طرف منطقه. نزدیکی های مقر دیگر هوا تاریک شده بود، همین طور که می آمدم نگاهم به اطراف جاده بود؛ بلاخره راکت هواپیما را پیدا کردم، باخودم گفتم خب!...پس حتما درست آمدم. درهمین اوضاع و احوال بود که یک مرتبه دیدم ماشین تکان شدیدی خورد و توی یک سراشیبی افتاد و متوقّف شد.😳 با عجله نگاهی به اطراف انداختم. دیدم آب تا نزدیک در سمت راننده بالا آمده است!!😧 بله! ماشین توی آب افتاده و نزدیک بود چپ بشود. مانده بودم چه کارکنم، ترمزدستی را کشیدم و آهسته، طوری که ماشین تکان نخورد از آن خارج شدم. خودم رابه جاده رساندم و پیاده راه افتادم. چند قدمی که آمدم متوجه اشتباهم شدم؛🤦🏻‍♂ حدود دویست متر قبل از جاده مقر، پیچیده بودم. ازاینکه این کارم را درست انجام نداده بودم، خیلی ناراحت شدم.😔 باخودم فکرمی کردم حالا به آقا محمّدحسین چه جوابی بدهم. وقتی به سنگر رسیدم پتوی جلوی در را بالا زدم، یک دفعه چشمم به ایشان افتاد! اوهم تا مرا دید، گفت:«ماشاالله خوب آمدی!» سرم را پایین انداختم وگفتم : «نه!...آقا محمّدحسین من کارم را انجام ندادم.»😔 گفت :«بگوببینم چی شده؟» تمام قصه را تعریف کردم. بدون اینکه کوچک ترین بازخواستی بکند؛ سریع ازجایش بلندشد و گفت: «باید برویم ماشین را بیرون بیاوریم.» ادامه دارد..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((پدال گاز)) دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره به سراغش رفتم. گفت:«راجی( اطلاعات عملیات) آمده کرمان، فردا می خواهد برگردد. برو بگو محمدحسین کارت دارد. می خواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم.» با تعجّب نگاهی به پایش انداختم،😳 اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سر شانه ام و گفت:«برو دیگر !» من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم: «آقا محمّدحسین چنین حرفی زده، به نظرم می خواهد همراه شما بیاید. چون با جراحتی که دارد نمی تواند تنهایی برود. در ضمن من هم امروز عازمم.» راجی گفت:«خیلی خوب! پس اگر محمّدحسین می خواهد بیاید، شما با اتوبوس برو.» من قبول کردم و رفتم ترمینال بلیط گرفتم. از همان جا به خانه محمّدحسین رفتم. گفت:«چی شد؟!» گفتم:«آقای راجی را دیدم، گفت می آیم خانه تان و با هم صحبت می کنیم.» پرسید:«شما چکار کردید؟» گفتم:«بلیط گرفتم و امروز می روم.» گفت:«مگر با ما نمی آیی؟!» گفتم:«نه!مثل اینکه جا نیست.» گفت:«نه!شما با ما بیا.» گفتم:«نمی شود!...آقای راجی چنین گفته.» گفت:«من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم می خواهد همسفر باشیم.» گفتم:«آقا!...فرقی ندارد☺️.» می خواستم خدا حافظی کنم که گفت:«چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم.» داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت . تعجب کردم با این عصا چطور می خواهد رانندگی کند؟!🤔 ماشین را زد بیرون و گفت:«سوار شو برویم!» با ترس و لرز😧 سوار شدم و کنارش نشستم. او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز می گذاشت. گفتم:«محمّدحسین تو را خدا مواظب باش ، این چه کار خطرناکی که تو می کنی؟!😓» گفت:«نترس!...بشین الان می رسیم» هر چند او بی هیچ دغدغه ای رانندگی می کرد، امّا من خیلی ترسیده بودم! مستقیم پیش راجی رفتیم . محمّدحسین به ایشان گفت:«باید را هم با خودمان ببریم.» راجی گفت:«جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید.» محمّدحسین گفت:«ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم.» و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آن ها بروم. محمّدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم. صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم. یادم است در مسیر جاده برف باریده بود.❄️ راجی گفت:«بچّه های آن جا برف ندیدند، فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم.» پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم ، اما وقتی به رسیدیم، بیشترش آب شده بود. ♦️به روایت "حسین متصدی" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((حسرت آخ )) سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند ، چون بچه هایی که قبلاً مصدوم شده بودند ، دسته جمعی برده بودند و ما جمعاً با ، و یکی دیگر از بچه‌ها ، چهار نفر می‌شدیم . یادم می‌آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری که از دستش برمی آید انجام بدهد . او با همان وضعیّت که پیراهنی تنش نبود و فقط یک چفیه دور گردنش انداخته بود ، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) رساند . توی بیمارستان خیلی از بچه‌ها بودند ، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند ، محمدحسین آنجا هم دوباره حالش به هم خورد . وضعش وخیم بود. یکی از بچه ها خارج از نوبت ، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند. محمدحسین آن‌طرف‌تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به منتقل شوند . من همینطور که ایستاده بودم ، کنترل خود را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم . خدا رحمت کند را ! آمد دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم مرا از زمین بلند کرد و برد جلو ،گفت :« کمک کنید این بنده خدا دارد می‌میرد.» دکتر آمد معاینه ام کرد و دید حالم خیلی خراب است ، چند قطره چکاند داخل چشمم مرا هم فرستاد پیش محمدحسین . من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم ، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سرپا نگه دارد . در واقع هنوز می‌توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدودۂ بیمارستان را کردند . آنهایی که توان حرکت داشتن پناه گرفتند ، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می‌کرد . بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد . صندلی های اتوبوس را برداشته بودند. بچه‌ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند ،همه حالت تهوع داشتند و بعضی‌ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند . من دیگر چشمانم باز هم نمیشد؛ گفتم :« محمدحسین در چه حالی من اصلاً نمی بینم.» گفت :« من هنوز کمی می توانم ببینم .» وقتی به اهواز رسیدیم و خواستم پیاده شویم ، گفتم :« من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :« عیبی ندارد !خوب می شوی پیراهن من را بگیر ،هر جا رفتم تو هم بیا !» من پیراهنش را گرفتم و پشت سرش راه افتادم . از طریق صداهایی که میشنیدم ، متوجه اوضاع اطراف می‌شدم وارد سالن بزرگی شدیم . محمدحسین مرا روی تخت خواباند . خودش هم کنار من روی تخت دیگری خوابید . احساس می‌کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند ،چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچید ،اما کمترین آه و ناله ای نمی‌کرد ، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیّت حال مرا می‌پرسید . به روایت از "محمد علی کار آموزیان" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((بچّه های آشنا)) در بیمارستان زیاد ما را نگه نداشتند. فقط یک معاینه ساده و یک سری اقدامات درمانی اولّیه را انجام دادند، بعد همه را به فرودگاه فرستادند. من از روی صداها فهمیدم که همۂ بچه ها آشنا هستند. توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد. خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و مارا به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند. ♦️به روایت از"حاج اکبر رضایی" ((بیمارستان خاتم الانبیا)) معمولاً اگر خبری از می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند. دوستانش اطّلاعات دادند که محمّدحسین شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بستری است. من قضیه را برای داداش تعریف کردم. او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود ، به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمّدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم. ♦️به روایت از "محمّدعلی یوسف الهی" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت ✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد رو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت ✍رفقای بسیاری را در از دست دادم. کسانی که با هم در روزهای ابتدایی جنگ به رفته بودیم. اما این راه همچنان ادامه دارد و بهترین رفیقی که همه‌مان از دست دادیم حاج‌ قاسم‌ سلیمانی بود 😭💔 ایشان با همه رفیق بودند. من یکبار ایشان را در هواپیمایی که از به تهران میامد دیدم. یادم هست به پسرم گفتم که را در میان مسافران دیدم. پسرم در ابتدا باور نکرد اما وقتی از هواپیما پیاده شدیم ایشان را از نزدیک دیدیم و مشغول سلام و احوالپرسی شدیم. وقتی از فرودگاه بیرون آمدیم از ایشان پرسیدم که ماشین دارند؟! و جواب دادند که با تاکسی به خانه میروند. هرچقدر اصرار کردم که همراه ما شوند قبول نکردند و خیلی فرز و چابک سوار یک تاکسی شدند و رفتند. نکته جالب این بود که ایشان به عنوان یک ارشد نظامی هیچ همراه یا محافظی نداشتند. یادم هست به شوخی به ایشان گفتم که ؛ حاج قاسم اگر شما را به خانه برسانم برای دوران پسرم علیرضا خوب خواهد شد؟ و ایشان در جواب با خنده به من گفتند «خودت می‌دانی اما اینطوری سربازی پسرت حومه ادلب می‌افتد» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان #زیارت #زائر 📽 کلیپ‌ 👌 🔴 مقام #شفاعت شهید سلیمانی قبل از شهادت ایشان و عظمتِ گل
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در میان مردم، محبوب دلها مانده؛ و مؤیّد آن، این است که نقطه نقطه ، وی را منتسب به خود میدانند😍 اما به فرموده رهبرمان: "شهید [سلیمانی]، هم قهرمان ملّت ایران شد و هم قهرمان امّت اسلامی! " 🎥روایت کوتاهِ یکی از زائرین خونگرم اهوازی از و امدادرسانی ایشان در جریان سیل 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman