eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
می گویند : سرِ دوراهي و به حُبّ فكر كن؛ به فكر كن ... ببين مي تواني از بگذري؟! از گناه كه گذشتي ، از جانت هم مي گذری... رفیق شهیدم ! ادعای دارم ولی دست دلم می لرزد سر دو راهی گناه و ثواب و ..... هی شهـدآ از اون بالابالاها واسه ما پادرمیونی میکنن!!! هی ما از این پایین پایینا با گناه خرابش میکنیم..!!! میگما بس نیست..؟! سنگینی نگاه را لازمم به وقت ماندن سر که یادآورم باشد شاهد بودن را..... ‌🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman  
🔴 #رعایت_حلال_و_حرام 💠 شیخ عباس قمی می‌گوید من یک مرتبه به یک جایی دعوت شده بودم، یک بنده خدای #مؤمنی بود من را دعوت کرد، از باب این‌که دعوت او را رد نکنم. خیلی نمی‌دانستم درآمد و #حقوق او چیست، به خانه‌ی آن‌ها رفتم، غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او در معامله رعایت #حلال و #حرام را یک جاهایی نمی‌کند.❗️ من بعد از این‌که از خانه‌ی او آمدم تا #چهل شب شب‌ها برای #سحر بیدار نمی‌شدم، یا اگر بلند می‌شدم حال نماز شب نداشتم. تا #چهل شب وضع من این طور بود. 🔴 #استاد_عالی 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 21_19 🦋 در یکی از روز های تابستان۱۳۳۹ متوجّه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم خواب و بیداری های شبانه و دوران سخت بارداری خسته ام کرده بود، تصمیم گرفته بودم به همین هشت فرزند قناعت کنم،امّا یادآوری جمله همسرم که: ((برگی از درخت نمی افتد مگر به خواست خدا)) خستگی را از تنم ربود.به راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمت های خدا، باشم. در همین حال و هوا بودم که در خانه🏡 به صدا در آمد. سعی کردم از این بارداری فعلاً با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم...همسرم بود.من تا کنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم،خوشحال😊میشود، زیرا اون معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد،کم است و همیشه در دعاهایش🤲 این را از خداوند می خواست و به خاطر همین در به دست آوردن نان تلاش می کرد. بعد از نماز مغرب قرار بود جلسه دوره ای قرآن در منزل ما برگزار شود.با اینکه من همیشه با رویی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال میکردم،امّا نمیدانم چطور شد،غلامحسین صدا زد:((حاج خانم! مشکلی پیش آمده؟ می بینم خیلی تو فکری.)) گفتم:((مشکلی که نه،امّا...)) هنوز حرفم تمام نشده بود،پرسید:((بچّه ها اذیّت کردند یا از جلسات دوره ای خسته شدی؟)) گفتم:((نه تا به حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟)) گفت:((نه...امّا مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان می کنی.)) برای اینکه نگران نشود، گفتم:((اتفاق که نه امّا خبری برایت دارم.)) و بعد اوگفتم که باردارم☺️ ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز بر زبانش جاری نکرد.به شوخی گفت:((هنوز تا دوازده فرزند راه داری.)) بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد. روزهای بارداری در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیّا کرده بود،به تلاوت سوره های قرآن می پرداختم. در ماه های آخر که سنگین بودم،بیشتر کاراهارا دختر های بزرگ تر(نرجس،اقدس،انیس و ناهید)انجام می دادند.من سعی می کردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا🤲 بپردازم. ماه اسفند فرا رسید،آخرین روز های بارداری ام سپری می شد. این ماه مصادف بود با ماه پربرکت و رحمت خدا🍃🌾 یعنی 📿📖 یادم می آید یکی از شب های احیا بود مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیه ها می رفتند،با اینکه دلم به همراه آن ها می رفت،می بایست در خانه بمانم و منتظر تولد نوزادم باشم،چون بچّه ها کوچک بودند،همسرم من را تنها نمی گذاشت و در خانه به احیّا و شب زنده داری می پرداخت. شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر🌥 همه جا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی. غلامحسین سجّاده اش را کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد. باران🌧کم کم شروع به باریدن کرد و من ساعتی نماز و دعا خواندم و رفتم که بخوابم. مدّتی در رختخواب،فراز های دعای جوشن کبیر همسرم را که بلند بلند می خواند گوش می کردم. ناگهان تمام خانه با نور سفید خیره کننده ای روشن شد😳 مو بر تنم راست شد. بسیار ترسیدم.با همان حالت همسرم را صدا زدم.او بالای سرم حاضر شد و گفت:((اتّفاقی افتاده؟)) گفتم:((ببین بیرون چه خبر است!آیا کسی وارد خانه ما شد؟)) گفت:((چطور مگه؟!....نه این وقت شب کی می آید؟!)) گفتم:((چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد....خودم دیدم. روشنایی اش مثل روز بود.)) او به اطراف نگاهی انداخت:((همه جا تاریک است و هیچ خبری نیست🤔 شاید صاعقه زده و من متوجّه نشدم.)) سپس به بیرون اتاق رفت و برگشت:((باران می بارد💦 امّا آسمان آرام است و خبری از صاعقه نیست.لابد شما خیالاتی شدی.)) از حرفش قانع نشدم معلوم بود او برای آرامش من تلاش می کند. سپس ادامه داد:((تا سحر بیدارم...شما با خیال راحت بخواب.)) بعد با همان صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن. دقایقی نگذشت که..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman