گلزار شهدای کرمان
#اطلاعیه ❕ 🔍 ما به همکاری شما بزرگواران برای تکمیل اطلاعات شهدای عزیز شهرمان نیازمندیم. لذا از خان
#اطلاعیه ❕
🔍 ما به همکاری شما بزرگواران برای تکمیل اطلاعات شهدای عزیز شهرمان نیازمندیم.
لذا از خانواده، آشنایان و همرزمان دو شهید بزرگوار:
#شهید_علیرضا_رضایی
و
#شهید_احمد_صالحی
خواهشمندیم در تکمیل اطلاعات این شهیدان با مراجعه به ادمین کانال به آیدی
@GSK_Admin
ما را یاری نمایند.
با سپاس از همکاری و همراهی شما...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🏷 #تابلو_نوشت به خاطـر مشکلاٺ پادگان آموزشے ناراحٺ بودم و با خانواده ام با ٺندے رفٺار مے کردم. نص
⚜ #تابلو_نوشت
#گلزار_شهدای_کرمان
اگر کاری انجام میدهید، برای خدا باشد و هدفتان خدا باشد.
حرف های امام را گوش داده و دستورات او را عمل کنید..؛
و هرکس که از فرمان و دستورات امام تخلف کند،به خوبی بداند که این لیاقت را ندارد؛
چون اگر #امام_زمان (عج) هم ان شاءالله بیاید و فرمان و دستوری بدهد،
این افراد نمیتوانند انجام وظیفه نمایند.
#شهید_احمد_صالحی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
🔰 کمک به پدر
🔸 احمد یازده سال داشت که صبح تا شب کنار پدر کشاورزش کار می کرد. آن زمان گندم ها را دستی درو می کردند و هنوز مکانیزه نشده بود.
🔸یک روز غروب با پدر از سر کار بر می گشتند. پدر گفت : کارمان عقب مانده، اگر باران ببارد گندم ها خراب می شوند. باید زودتر آن ها را درو کنیم.
🔸 احمد با دیدن ناراحتی پدر به فکر فرو رفت. شب به همراه پدر به رختخواب رفت اما بعد از این که خیالش جمع شد پدر به خواب رفته، بیدار شد و به صحرا رفت.
🔸 رفت سر زمین و تا صبح گندم درو کرد. احمد یازده ساله آن شب اندازه ده تا مرد کار کرده بود تا پدر خود را خوشحال کند.
#شهید_احمد_صالحی
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
💠 خاطره ای از #شهید_احمد_صالحی
🔹نوجوان بود؛ تابستان ها صبح تا غروب در کنار پدر کشاورزی میکرد.
باید محصول را برداشت می کردند. آن زمان گندم ها را دستی درو می کردند. هنوز مکانیزه نشده بود. یک روز غروب که از سر زمین برمیگشتند، باباش گفته بود کارمون عقب افتاده اگه بارون بباره گندم ها خراب میشن، باید زودتر دروشون کنیم و...
احمد با دیدن نگرانی پدر به فکر فرو رفت.
پدر شهید این طور نقل کردند که: شب، بعد از نماز و شام رفتیم بالای پشت بام که بخوابیم احمد هم با من اومد و توی رختخواب دراز کشید. من خسته بودم و زود خواب رفتم نمیدونستم مرد کوچک من به خاطر من چشماشو روی هم گذاشته. نمیدونستم تصمیم داره چیکار کنه. اون شب بعد از خواب رفتن من، رفته بود سر زمین و تا صبح گندم درو کرده بود.
احمد یازده ساله ی من، اون شب اندازه ده مرد گندم درو کرد تا پدر خودش رو شاد کنه.
#زندگی_به_سبک_شهدا
#سالروز_شهادت
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman