eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
باهم رفتیم خانه شان.وقتی رفت توی اتاق پدرش،او روی تخت خوابیده بود. آرام ،طوری که بیدارش نکند،روپوش را از رویش کنار زد ونشست کنار تخت. بعد هم شروع کرد به بوسیدن پاهای پدر. آن قدر پاهای پدرش را بوسید تابیدار شد و او را کشید توی بغلش. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((جوِّ اطلاعات عملیات)) ، جانشین واحد و ما بود، اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید، نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است! درحقیقت قبل ازهرچیز، برای ما یک "برادر" و یک "دوست صمیمی" بود.همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوّ خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛🤗 به عنوان مثال هربار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم،او نیز می آمد.بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید! یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای ، باهم به مشهد رفته بودیم. وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم..؛ حدود ساعت هفت صبح بود.🕢 یک حمام عمومی پیداکردیم و رفتیم داخل. محمدحسین گفت:«من امروز باید همه شما را کیسه بکشم.» من که سابقه این کار راداشتم ،گفتم:«پس من آخرین نفر هستم» و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم. یادم است آن روز حدود ساعت یازده، نوبت به من رسید. 💠این شرحِ بی نهایت، کز زلف یار گفتند حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد! ((تیررسام )) محل استقرار واحد،خط بود. محور هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود.به خاطر دید مسقیم دشمن، امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت. بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد، برای دیده بانی درجزیره🏝بمانند و فرداشب دوباره به مقر برگردند. از طرفی، نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد، دوباره برای آوردنشان جلو می رفتند. آن شب، نوبت و بود! هردو آماده شدند؛ بچه ها آن ها را به محل موردنظر رساندند و برگشتند. قرارشد فرداشب دوباره به سراغشان برویم. روز بعد، نزدیکی های غروب، مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند. وجود این مه،به خصوص در شب، مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد می کرد.😕 اصلا نمی توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیرحرکتمان را مشخص کنیم. استفاده از قطب نما🧭هم به دلیل تلاطم آب و درنتیجه تکان های شدید قایق، امکان نداشت!! با همه این حرف ها، گروهی که قراربود برای آوردن بچه ها بروند،حرکت کردند؛ اما چند لحظه بعد، دوباره برگشتند و گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.😔 هوا سرد بود و این سرما، در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن درجزیره نداشتند؛ چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند؛ به همین سبب باید هرچه سریع تر برای بازگرداندن بچه ها فکری می کردیم! اما چاره چه بود⁉️ زمان می گذشت وهوا سردتر میشد! ذره ای از شدت مه کاسته نمی شد. بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه، قطعا سختی های زیادی متحمل شده بودند! محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود، یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد. سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند عاقبت فکری به ذهنش رسید👀........ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🔻قبل از عملیات کربلای ۴، چند نفر از بچه ها می بایست از جزیره امّ الرصاص عبور کنند و بروند توی آب راه پشت جزیره برای شناسایی پل هایی که عراقی ها آن‌جا نصب کرده بودند. اگر عراقی هایی که توی جزیره بودند می‌دیدندشان، هم آتش سنگینی می ریختند روی مواضع مان و هم در روند اجرای عملیات مشکل پیش می آمد. 🔻یک شب، مهرداد و چند نفر دیگر زدند به آب برای شناسایی. خلاف جهت آب شنا کردند و تا نزدیک جزیره رفتند. برای اینکه احتمال دیده شدن شان را صفر کنند، از وسط جزیره عبور نکردند؛ با شنا جزیره را دور زدند. 🔻توی آب راهِ پشت جزیره قایق گشتیِ عراقی دیده بودشان. رفته بودند زیر آب و از هم جدا شده بودند و خودشان را به عقب رسانده بودند. 🔻 شب بعد، هرچند عراقی ها منتظر غواص های ایرانی بودند اما مهرداد خودش به تنهایی رفت شناسایی. مثل شب گذشته، خلاف جهت آب شنا کرد، جزیره ام الرصاص را دور زد و پل هایی را که عراقی ها ساخته بودند شناسایی کرد. ✍برگرفته از کتاب مهرداد(خاطرات شهید مهرداد خواجویی) ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
🔹دعای کمیل 🔻مداح که میگفت: «اللّهم اِنّی اَسئَلُکَ بِرَحمَتِک.. » صدای گریه ی مهرداد به هوا می‌رفت ، تا آخر دعا؛ گویی اصلاً نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. 🔻یک روز که با هم بودیم و از هر دری با هم حرف می‌زدیم ، با شوخی بهش گفتم: راستی پسر! چرا وقتی دعا می‌خونی، این‌قدر گریه می کنی؟ 🔻اول نمی‌خواست جوابم را بدهد، اما وقتی حرفمان به دعا و مناجات رسید، گفت : به خداوندیِ خدا قسم، من تمام زیبایی های خدا رو توی دعای کمیل می‌بینم. 🗣راوی: جناب آقای حسن کاربخش ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
🔷جشن تولد 🔸شاید اوضاع جشن تولدی که مهرداد به آن دعوت شده‌ بود، به گونه‌ای نبود که بیاید و در جمع مهمان ها بنشیند. از اول تا آخر مهمانی رفت توی آشپزخانه، همان جا ماند و ظرف شست. 🔸می گفت: جذابیتی توی این مراسم نمی بینم که بیایم بیرون از آشپزخانه. اینگونه، هم آمده بود توی مراسم و دعوت صاحب‌خانه را رد نکرده بود، و هم در کارها کمک کرده بود. 🗣راوی: آقای حسن کاربخش ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
💠خدمت به جانبازان 🔹چند بار با هم رفتیم مرخصی. مهرداد همیشه یک‌روز از مرخصی اش را به جانبازان اختصاص می داد. روز اول مرخصی اش می رفت توی آسایشگاه جانبازان و کارهایشان را انجام می داد. موهایشان را کوتاه می کرد، بدنشان را ماساژ می داد و نظافت می کرد. 🔹می گفت: این ها به خاطر مملکت و جنگ این طوری شدند؛ ما باید بهشون خدمت کنیم. 🗣راوی: آقای حسن کاربخش ✍برگرفته از کتاب «مهـرداد» ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
📷 عکس نوشته | خاطره ای از شهید مهرداد خواجویی ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
💠احترام به مادر 🔹یک بار هم که با هم مرخصی داشتیم، رفتیم تهران. مهرداد درِ خانه‌شان را زد و منتظر ماند تا در را باز کنند. من چند قدم عقب‌تر از او ایستاده بودم. 🔹همین که مادرش در را باز کرد، پرید توی بغلش و صورتش را بوسید. مادرش از خوشحالیِ دیدن او مات و مبهوت جلوی در ایستاده بود! 🔹مهرداد همان‌جا، جلوی در، پیش پای مادرش نشست روی زمین و پاهایش را بوسید! 👤به روایت آقای حسن کاربخش ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
💠انس با قرآن 🔻برایش خیلی مهم بود که هر شب قبل از خواب سوره واقعه را بخواند. 🔻خیلی وقت‌ها خودش قرآن می‌خواند و بقیه همراهش می‌خواندند؛ گاهی وقت‌ها هم به یک نفر دیگر می‌گفت قرآن بخواند، خودش و بقیه نیز همراهش می‌شدند. 👤به روایت از آقای حسن کاربخش ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman