گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_سی_و_یکم🦋
<ادامه>
....در عملیات شکست حصر آبادان،
علی آقا با #مین برخورد کرد و علاوه بر پا، تمام بدنش هم پر از ترکش شده بود.
مدتی در بیمارستان ماند، اما چون بیرون آوردن همه ترکشها میسر نشد ،
برای استراحت و التیام ، به کرمان انتقالش دادند.
در این مدت، برادران #سپاه هم دارو و وسایل عوض کردن پانسمان را با آمبولانس می آوردند.
روز چهارم یا پنجم، علی آقا ، جان امام را قسم داد و گفت راضی نیستم یک آمبولانس و چند نفر نیرو را برای چند زخم کوچک معطل کنید.
روزی همراه همشیره مشغول ضد عفونی کردن زخم نشیمن گاه او بودیم که سر قیچی به چیزی مثل آهن برخورد کرد؛ فهمیدم ترکش است.
او خوب می دانست که امکانات جنگ برای استفاده در چنین روزهایی است؛ اما ایثار می کرد و نمی خواست از بیت المال استفاده کند.
یعنی دیگر ساخته و پرداخته شده بود . مثل مهمانی بود که اگر خیلی هم به او سخت بگذرد ، با امیدی در دل به خودش می گوید "فعلا تحمل کنم، تا صبح یا فردا"
این بود که همه چیزش را با طیب خاطر در اختیار دستورات و اعتقادات اسلامی و انقالبیاش گذاشته بود، که من بارها نمونه آن را دیده بودم؛ به یاد دارم.
بعد از مجروحیت علی آقا در منطقه سومار تصمیم گرفتم به #جبهه اعزام بشوم.
گفت:«من هم می آیم.»
گفتم:«شما در شرایطی نیستید که به منطقه بیایید.»
هنوز داخل دهانش، پلاتین و بخیه و این چیزها بود و غذایی مثل سوپ یا آبگوشت می خورد.
غذایی که تهیه آن در جبهه همیشه ممکن نبود.
این حرف را که شنید، نیم ساعتی فکر کرد، بعد دست مرا گرفت و برد نانوایی. نمی دانستم چه منظوری دارد؟!
چند تا نان بربری خرید، خمیر داخل آن را در آورد و در کیسه ای که همراهش بود، ریخت.
خلاصه، اعزام شدیم و مدتی در منطقه با هم بودیم.
هروقت موقع غذا می شد، یک لیوان چای می آورد...؛
آن خمیر خشک را داخل چای می ریخت، به هم می زد و به وسیله نی می خورد.
گرسنه می ماند یا نمی ماند، نمی دانم؛ اما می دانم این تحمل را از #عشق آموخته بود.
و خداوند به کسانی که عاشقش هستند، عشق می ورزد و دعای آنها را مستجاب می کند.
دعای این #عاشق هم مگر چه بود؟
فقط #شهادت و پیوستن، که وصل شد و دست ما از وجود پربرکتش کوتاه ماند.😔
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_سی_و_یکم 🦋
"سینما"
در یکی از معدود روزهایی که در اهواز به انتظار #عملیات بودیم، به سرم زد برای وقت گذرانی بروم سینما.
دلم راضی نمیشد؛ اما خودم را قانع کردم که بلیت بخرم، احساس گناه میکردم.
دلیلی برای سینما رفتن پیدا کردم؛ پارچہ سفیدی بر سردر و ورودی سینما به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود:" ما با سینما مخالف نیستیم، با فحشا مخالفیم."
(#امام_خمینی)
بعد از پیروزی #انقلاب، مردم هنوز با سینما آشتی نکرده بودند.
سینماداران این جمله ی امام را میزدند بالای سینما تا بتوانند پای مردم را به سینما باز کنند.
با خواندن کلام امام درنگ نکردم، بلیتی خریدم و وارد سالن تاریک سینما شدم.
فیلم " دست شیطان" روی پرده نمایش داده میشد، طولی نکشید که احساس گناه دوباره آمد سراغم.
تاریکی سینما برایم دلهره آور شد. به فکرم رسید اگر ناگهان میگ های دشمن به اهواز حمله کنند و یکی از راکت هایشان روی سقف سینما فرود بیاید، چه بد عاقبت میشوم من.😢
بی توجه به فیلم فکر میکردم چقدر بد میشود اگر به جای صحنه ی نبرد در سالن سینما کشته بشوم.
صدای کر کننده فیلم در تاریکی سالن به وحشتم می افزود.😩
نمیدانستم آن بیرون، توی خیابان، همه چیز مرتب است یا نه. آیا شهر در آرامش است یا صدای آژیر خطر دارد پخش میشود.
دلم میخواست چراغ های سینما روشن شوند. دلم میخواست صدای فیلم آنقدر کم بشود که اطمینان کنم بیرون صدای آژیر در کار نیست.
اما صدای موسیقی فیلم همچنان کر کننده و سالن همچنان تاریک بود.
طاقت نیاوردم، لنگه ی یکی از درها کمی باز بود و نور ضعیفی به تاریکی سالن نفوذ میکرد.
به طرف نور رفتم و با سرعت از سالن خارج شدم.
به پیاده رو رسیدم نفس عمیقی کشیدم. هوا روشن بود و آسمان خلوت، راه افتادم به سمت مدرسه ی شهید رجایی تا به "حسن اسکندری" و "اکبر دانشی" برسم.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman