گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_پانزدهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کار می کرد.
خیلی دیر فهمیدیم که این مظلوم حتّی پولهایی را که از راه کارگری و قالی بافی پس انداز می کرد، به صورت ناشناس به خانواده های مستضعف می داد.
اگر کسی را محتاج می دید، لباس تنش را هم می فروخت تا احتیاج او را برآورده کند.
الحمدللّه امروز دوست و دشمن می دانند اینها چه کسانی بودند. 👌
#شهدا با #خدا معامله کردند. و این حرفها در آخرت جواب دارد. اینها باید جواب خدا را بدهند؛ که سخت است جواب دادن به خدا.
منم که زبانم قاصر است، که هر چه از این شهدا بگوئیم کم گفتیم. 😔
اینها همهٔ زندگیشان برای خدا بوده. حتّی خواب و خوراکشان، عصبانیتشان، نشست و برخاستشان.
یک مورد را بگویم که روزی علی آقا آمد و گفت میخواهم بروم کارخانهٔ پپسی.
(آن موقع کار با جهاد سازندگی را تازه تمام کرده بود.)
گفتم : علی آقا، آنجا به درد تو نمی خورد. آدمهایی که آنجا کار می کنند ناصالح و بی نماز هستند. مگر خودت نمی گفتی آنها بهائی هستند.
امّا او تصمیم گرفته بود که حتماً به کارخانه پپسی برود که رفت.
روزی که برف سنگینی هم باریده بود، علی اقا برفها را پارو کرده، پتویی در همان محوطه انداختند و نماز جماعت را با ندای «عجلو بِالصلوة قبل الموت» شروع کرده بود.
بچّههایی که مدتها از ترس در آنجا #نماز نخوانده بودند، ترسشان ریخت و پشت سر علی آقا ایستادند.
این شد اولین نماز، آن هم به جماعت.
رئیس کارخانه دید که اگر وضع به همین شکل پیش برود، کلاهش پسِ معرکه خواهد افتاد.
با مظلوم نمایی به سپاه شکایت برد که یک نفر،( که همین "علی آقا" باشد) ، داخل کارخانه دست به شرارت زده.
#سپاه، علی آقا را احضار کرد و چون با سابقهٔ او آشنا نبود، توبیخ و بازداشت شد.
خدا رحمت کند #شهید_محمود_اخلاقی را، وقتی از این جریان مطّلع شد......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_پانزدهم 🦋
"فصل اول: بهار"
اولین روزهای سال ۱۳۶۱ بود. در حالی که از مقابل ساختمان #بسیج "جیرفت" رد میشدم،
فکر میکردم چطور باید عقب افتادگی تحصیلی را جبران کنم و خودم را به هم کلاسی ها برسانم.🤔
در همین حال صدای آهنگران، مثل آهن ربایی قوی، مرا از خیابان فرمانداری تا پشت میز برادر نوزایی، فرمانده بسیج کشاند.
توی ساختمان بسیج حال و هوای خاصی وجود داشت.
بچههای #جبهه رفته با صورت های نورانی خود به دیگران انرژی مثبت میدادند. ✨
لحن سرشار از ادب و متانت، وقار و سنگینی و لبهای متبسم شان را که می دیدی، میگفتی برای کار کوچکی از بهشت به شهر آمده اند و الان است که برگردند.
آهنگران می خواند: سر راهم نگیر مادر، مکن تو التماس دیگر، که دارم میروم جبهه.
به یاد مادرم افتادم و بغضی شیرین در گلویم نشست. 😣
آنطرفتر، توی حیاط، ماشین هایی میآمدند و میرفتند. رانندهها در تکاپو بودند.
توی سالن ساختمان بسیج صحبت از جبهه و اعزام بود.
اعزام کلمه ای بود که آن روزها هزاران معنی داشت؛ معنی خداحافظی، معنی مادر، معنی #عملیات، معنی #شهادت و خیلی معانی دیگر.
شنیدن واژه ی اعزام آدم را تکان می داد.
وقتی می شنیدی فردا اعزامه، همه آن معانی در ذهنت ردیف می شد.
می دیدی که ایستاده ای جلوی مادرت و میگذاری دستان مهربانش را دور گردنت حلقه کند و مادرانه ترین بوسه های دنیا را روی صورتت بگذارد.
خودت را غرق تفنگ، قطار فشنگ ونارنجک می دیدی و دست آخر تابوت خودت را، که روی دست مردم شهر می چرخد.
با شنیدن کلمه اعزام همه این تصاویر می ریخت توی کله آدم.
این تاثیر شنیدن کلمه اعزام بر رزمنده ها بود.
در دیگران هم این کلمه اثرات خودش را داشت. در همسران و مادران آواری از دلهره بود.
روزهای اعزام چه بسیار بودند پدران و مادرانی که عشق به فرزند، دل آشوبشان می کرد.
اگر میتوانستند همه راههای اطلاع رسانی را کور می کردند تا کاروان ها بروند و میوه دل آنها کنده نشود.😞
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman