گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
#قسمت_چهل_و_چهارم 🦋
او بدون اینکه سوال خاصی بکند ، پرسید :« زمانی که او را صدا میزدی ، کنار سجاده نشسته بود ؟!
تا این حد این مومن در تمنیات روحانی غرق میشد .
یکبار یادم است زمانی که او مشغول خواندن قرآن و در آن حالت روحانی فرو رفته بود .
خواهرم دستش را برای مزاح در جیب او کرد .
اول متوجه نشد .
بعد از چند بار انجام این عمل ، یکباره دیدم علی اقا از جا بلند شد ، قرآن را بوسید و روی طاقچه گذاشت ؛ در حالی که تنش چنان می لرزید که من فکر کردم الان خدایی نکرده سکته می کند .
با همان حالت رو کرد به خواهرم و گفت :« این دفعه اخرت باشد کسی را که در حال تلاوت قران خداست ، اذیت کنی .»
اینجا هم از خودش حرفی نزد .
و این ، اولین و آخرین باری بود که عصبانیت علی را می دیدم .
حالا از آن روز ها سالها گذشته .
سالهایی که اعتقاد دارم خیلی خوب و پر بار بود .
وقتی یادم می آید شبهایی را بر بالین یکی از زخم خوردگان دشنه کافران نشستم و از او پرستاری کردم به خودم می بالم .
چه روحیه ای از این مومن دیدم ، #خدا می داند ، اما دیده بودم.
در دوران مجروحیت ، نیمه شبها علی اقا با خدا راز و نیاز میکرد .
در این ساعات ، گاهی من هم بیدار می ماندم و به کارهایم میرسیدم ، یا می نشستم و به تفسیر قران او گوش میکردم .
شبی گفت :« بیا این خرما ها را با روغن بجوشان .»
گفتم :« میخواهی بخوری ؟! »
گفت :« نه ، می خواهم بگذاری روی دستم و آن را ببندی .»
آن روز ها ، دست مجروح اش بد جور شده بود .
گفتم :« من دلم نمی آید .
برای اینکه من نگران نشوم ، سوزنی برداشت ، تا نیمه در دستش فرو کرد و گفت :« ببین من هیچ حسی ندارم ! اینقدر نترس ! »
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
#قسمت_چهل_و_چهارم 🦋
آغاز عملیات بیت المقدس
ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال1361 صدای تکبیر دشت را پر کرد و #عملیات رسماً شروع شد.
وظیفه ما این بود که با شورشی تند ، مواضع دشمن را تصرف کنیم.
طولی نکشید که عراقی ها متوجه شدند در معرض حمله ای ناغافل قرار گرفته اند.
رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف، که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن می دویدیم.
این صحنه ، همان صحنه ای بود که از عملیات در ذهن داشتم.
مرگ و زندگی در آن لحظه در هم آمیخته بود.😑
طوفانی از گلوله از طرفی ، و گردانی نیرو از طرف دیگر ، رو در روی هم در حرکت بودند.
ما می رفتیم و گلوله های سرخ می آمدند.☄
در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود.
نمی دانم چرا نبود! 🤔
منطقی نیست که نباشد.
ولی واقعاً نبود.گاه گلوله آن قدر از نزدیک سرم رد می شد که نفیرش گوشم را کَر می کرد و گاه چنان نزدیک تر ، که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس می کردم.
چه بسیار اتفاق می افتاد که گلوله ای زوزه کشان از چند سانتی متری من رد می شد و در سینه ی همرزم کناری ام فرو می رفت و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان! صدایی مثل کوبیدن مشت گره کرده ای میان شانه های آدمی فربه.
گلوله ها به قربانیانشان ، فرصت آه و ناله نمی دادند.
فقط یک "آخ" و بعد تمام...!
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman