گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_چهل_و_یکم 🦋
یکی از خصوصیات مهم دیگر علی اقا این بود که به ابزار مادی دنیا دل بستگی نداشت. ما با اینکه می دانستیم خودش بیش از همه دست تنگ است ، اما شنیده بودیم به دیگران کمک مالی میکند .
از جمله چند خانواده بی سرپرست. اگرچه ما آنها را نمیشناختیم ، اما بارها دیده بودم که ضروری ترین مایحتاج خود را بخشیده چون هیچ چیز را متعلق به خود نمیدانست .
روی وسایل و اسباب ، اسم « من » را نمیگذاشت. وابسته ای نبود که به وقت نداشتن، ماتم بگیرد .
گاهی اوقات لباسی را که تازه خریده بود ، به مستحقی می بخشید .
معتقد بود همین که لباس تمیز و پاک باشد ، کافی است ؛ کهنه یا نو بودن تفاوتی ندارد .
وقتی که افتخار پوشیدن لباس #سپاه را پیدا کرد ، از پوشیدنش طفره میرفت .
میگفت :« من لیاقت پوشیدن ساده ترین لباس ها را هم ندارم ، چه برسد به لباس پاسداری! »
حقیقتا تمام لحظات و روز ها پر از خاطرات اوست .
من هر وقت به دخترم نگاه میکنم ، به یاد حرف ها و غیرت و اهمیت او می افتم .
غیرتی که از تمسک پاک او به ائمه اطهار برگ و بار میگرفت .
روزگاری #خداوند فرزند دختری به ما عطا کرد که اسم او را "شیما" گذاشتیم .
همان اوایل ، علی اقا به منزل ما آمد و بعد از تبریک پرسید :« اسم دخترت را چی گذاشتی ؟»
گفتم :« شیما. »
گفت :« چطور اسم پسرت را روح الله گذاشته ای اسم دخترت را شیما ؟؟؟! »
گفتم :« من چند اسم را لای قرآن گذاشتم ، این اسم بیرون آمد .»
کمی دلگیر شد ، نشست و سکوت کرد . گفتم :« علی اقا میدانی شیما چه کسی بوده است ؟! »
با همان دلگیری جواب داد :« نه ، نمی دانم .»
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_چهل_و_یکم
"شام آخر"
رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود، بی هیچ سکنه و کورسوی چراغی که از یکی آن همه خانه ی گلین متروکه به بیرون نفوذ کرده باشد.
فرسیه، که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود، آن شب مهمان داشت.
آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشته اش برگردانند؛ روز هایی پر از هیاهوی بچه های دشداشه پوش عرب دنباله گله ی گاومیش ها.
از ماشین ها پیاده شدیم؛ آرام و بیصدا، تا باد همهمه ی را به سه چهار کیلومتر آنطرف تر که دشمن مستقر بود نرساند.
یکی از همرزمان، همین که پا بر زمین گذاشت، سیگاری گیراند تا خستگی از تن بتکاند مثلا.
#فرمانده یقه اش را گرفت و بیصدا برسرش فریاد زد :" برادر! می خوای همه رو به کشتن بدی؟! "
جوان سیگار را از لب برداشت، بر زمین انداخت وپایش را محکم رویش فشار داد.
فرمانده که رفت، خم شد و سیگارش را از زمین برداشت و آتش آن را میان دست هایش پوشاند تا همه را به کشتن ندهد!
نخلی تا فروافتادن ماه مانده بود. باید آنقدر انتظار میکشیدیم که از صحنه ی آسمان برود و دنیا تاریک شود و آنوقت به طرف دشمن حرکت کنیم.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman