eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 یکی از خصوصیات مهم دیگر علی اقا این بود که به ابزار مادی دنیا دل بستگی نداشت. ما با اینکه می دانستیم خودش بیش از همه دست تنگ است ، اما شنیده بودیم به دیگران کمک مالی میکند . از جمله چند خانواده بی سرپرست. اگرچه ما آنها را نمیشناختیم ، اما بارها دیده بودم که ضروری ترین مایحتاج خود را بخشیده چون هیچ چیز را متعلق به خود نمیدانست . روی وسایل و اسباب ، اسم « من » را نمیگذاشت. وابسته ای نبود که به وقت نداشتن، ماتم بگیرد . گاهی اوقات لباسی را که تازه خریده بود ، به مستحقی می بخشید . معتقد بود همین که لباس تمیز و پاک باشد ، کافی است ؛ کهنه یا نو بودن تفاوتی ندارد . وقتی که افتخار پوشیدن لباس را پیدا کرد ، از پوشیدنش طفره میرفت . میگفت :« من لیاقت پوشیدن ساده ترین لباس ها را هم ندارم ، چه برسد به لباس پاسداری! » حقیقتا تمام لحظات و روز ها پر از خاطرات اوست . من هر وقت به دخترم نگاه میکنم ، به یاد حرف ها و غیرت و اهمیت او می افتم . غیرتی که از تمسک پاک او به ائمه اطهار برگ و بار میگرفت . روزگاری فرزند دختری به ما عطا کرد که اسم او را "شیما" گذاشتیم . همان اوایل ، علی اقا به منزل ما آمد و بعد از تبریک پرسید :« اسم دخترت را چی گذاشتی ؟» گفتم :« شیما. » گفت :« چطور اسم پسرت را روح الله گذاشته ای اسم دخترت را شیما ؟؟؟! » گفتم :« من چند اسم را لای قرآن گذاشتم ، این اسم بیرون آمد .» کمی دلگیر شد ، نشست و سکوت کرد . گفتم :« علی اقا میدانی شیما چه کسی بوده است ؟! » با همان دلگیری جواب داد :« نه ، نمی دانم .» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
"شام آخر" رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود، بی هیچ سکنه و کورسوی چراغی که از یکی آن همه خانه ی گلین متروکه به بیرون نفوذ کرده باشد. فرسیه، که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود، آن شب مهمان داشت. آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشته اش برگردانند؛ روز هایی پر از هیاهوی بچه های دشداشه پوش عرب دنباله گله ی گاومیش ها. از ماشین ها پیاده شدیم؛ آرام و بیصدا، تا باد همهمه ی را به سه چهار کیلومتر آنطرف تر که دشمن مستقر بود نرساند. یکی از همرزمان، همین که پا بر زمین گذاشت، سیگاری گیراند تا خستگی از تن بتکاند مثلا. یقه اش را گرفت و بیصدا برسرش فریاد زد :" برادر! می خوای همه رو به کشتن بدی؟! " جوان سیگار را از لب برداشت، بر زمین انداخت وپایش را محکم رویش فشار داد. فرمانده که رفت، خم شد و سیگارش را از زمین برداشت و آتش آن را میان دست هایش پوشاند تا همه را به کشتن ندهد! نخلی تا فروافتادن ماه مانده بود. باید آنقدر انتظار میکشیدیم که از صحنه ی آسمان برود و دنیا تاریک شود و آنوقت به طرف دشمن حرکت کنیم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman