گلزار شهدای کرمان
🎆ڪمپرسے ها صف به صف، منتظر حرڪت به سوے خط بودند.. و بچه ها با تجهيزات ڪامل، در انتظار صدور فرمان حرڪ
خودروی بیت المال🚘
🔶روز جمـــعه،
وقتی از #گلزار_شهدا برگشت،چهره اش برافروخته بود!
با ناراحتی و عصبانیت در حیات قدم میزد.
پرسیدم: چیشده؟ چرا ناراحتـی؟!!
بعد از اصرارهای فراوان، گفت:
یکی از همکاران با ماشین مخـابرات آمده بود گلزار شهدا؛
نمیدانم چرا روز جمعه که ماموریت اداری تعطیل است،
از ماشین دولـتی
استفاده شخصی میکرد؟!!
#شهید_احمد_عبداللهی 💐
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_هشتاد_و_نهم 🦋
((بهبودی نسبی))
روز ها و ماه ها می گذشت و محمّدحسین از زخم حنجره،جراحت پا و مصدومیت شیمیایی، کم کم رهایی پیدا کرده بود و هر زمان به مرخصی می آمد، امکان نداشت که به
#گلزار_شهدا سر نزند.
یک روز به همراه برادرش، محمّدهادی، توی حیاط خلوتِ خانۂ پدری
زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند.
برادرش گفت:«محمّدحسین دیگر بس است، چقدر به #جبهه می روی؟!
الان نزدیک چهار سال است که داری
می جنگی.
فکر نمی کنی که وظیفه ات را انجام دادی و حالا باید به زندگی ات برسی؟»
گفت:«داداش!...این را بدان تا زمانی که #جنگ هست، من در جبهه ها می مانم و این جنگ تمام نمی شود؛
مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه ها جنگیده اند به شهادت برسند.
هیچ پاداشی جز #شهادت نمی تواند پاسخگوی از خود گذشتگی و فداکاری این بچّه ها باشد.
داداش خواهش می کنم در این باره دیگر صحبت نکن.»
مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد.
زمستان بود و هوا خیلی سرد، امّا دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود.
گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم:
"خدایا! می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد؟
برایش آستینی بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم، اما غافل از اینکه محمّدحسین زمینی نبود.
او اصلا به این چیز ها فکر نمی کرد.
از دیدگاه او، شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود.✨
چیزی نگذشت که رؤیای قشنگم با خبری ناگوار به کابوس تبدیل شد!
محمّدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت.
هرچه این اتفاق ها برای او می افتاد ، مهر و محبت او در دل من عمیق تر می شد.
وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود.
گفت:«من به زودی به خانه بر می گردم.»
نگاهی به پایش انداختم، خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می آید.
گفتم:«مادرجان!...فکر نمی کنی دیگر بس است؟»
آهی کشید و گفت:« بله دیگه بس است.»
این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد.
چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت؛
در حالی که هنوز سلامتی اش را به دست نیاورده بود.
ماجرای جراحت ها و
عروج بی صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_نود_و_هفتم🦋
((حقّ شهادت))
پیش از اینکه #محمد_حسین دوباره به #منطقه برود، یک روز با هم به #گلزار_شهدا رفتیم.
او با دو عصا زیر بغلش آمده بود. با هم میان قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالای سر قبر دامادمان، #شهید_ناصر_دادبین نشستیم.
به محمّد حسین گفتم: «آقا محمّد حسین! این جنگ بالاخره کی تمام می شود؟» 🤔
گفت: «این جنگ نباید تمام شود.»
پرسیدم: «برای چی؟!» 😳
گفت: «به خاطر اینکه به یک تعدادی ظلم می شود.»
با تعجّب گفتم: «ظلم؟! به چه کسانی ظلم می شود؟»
گفت:«به همهٔ کسانی که یک عمر توی #جبهه ها جنگیدند و خودشان را وقف جبهه و جنگ کردند،امّا هنوز به حقّشان نرسیده اند.
حقّ آن ها فقط با شهادت ادا می شود.»
و چنین شد!..
مردان بی ادّعا به حقّشان رسیدند.
راوی :"محمّد علی یوسف الهی"
💠مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
💠من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ
🍃🌸🍃
#شهید_ناصر_دادبین سال 1330 در كرمان به دنيا آمد. چهارمين فرزند،و سومين پسر خانواده بود.
پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه ، به فعاليت هاي سياسي خود در كرمان ادامه داد و در تظاهرات شركت فعالانه داشت.
در سال 1357و در اوج درگيري های مردمی و رژیم پهلوی، مهندس ناصر دادبين مورد اصابت گلوله از ناحیه قلب، قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_نود_و_هشتم 🦋
((آخرین عملیات))
قبل از #عملیات والفجر هشت ، چند روزی به #کرمان آمدم.
اتفاقاً محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به #گلزار_شهدا آمده بود.
با تندی صدایش کردم:«این همه به تو تأکید کردم خودت را به خطر نینداز؛
باز تو می روی خودت را به #دشمن نشان می دهی؟! بعد زخمی می شوی و بچّه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند.»
سرش را پایین انداخت :«زیاد ناراحت نباش!....این مرتبه آخر است چنین کاری می کنم.»
گفتم:«یعنی چه؟!»
گفت:«این عملیات، آخرین عملیات است که من شرکت می کنم.☺️»
من زیاد حرفش را جدی نگرفتم.
فکر کردم شاید مثل شوخی های همیشگی اش است، اما...
♦️به روایت از "سردار سرافراز شهید #حاج_قاسم_سلیمانی "
((وداع آخر ))
آخرین باری که محمّد حسین می خواست به جبهه برود، مادرم عازم سفر #سوریه بود.
موقع خداحافظی به مادرم گفت:
«مادر!...هر چقدر می خواهی مرا نگاه کن.
این دفعه ، دفعه ی آخر است.
شاید دیگر مرا نبینی.»
مادر که به شوخی های محمّدحسین عادت کرده بود، گفت:
«نه پسرم!...انشاء اللّه مثل همیشه زنده بر می گردی.»
محمّدحسین گفت:«نه مادر! این دفعه دیگر شوخی نیست. وقتی رفتی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)،
حتما دعا 🤲 کن که #شهید شوم.»
مادرم وقتی به چهره اش نگاه کرد،
دید سخنش کاملا جدی است!
خیلی ناراحت شد😔 و بغض گلویش را گرفت.
پدر نگاهی به محمد حسین کرد :
«بابا!...الان وقت این حرف ها نیست؛
توی این موقعیت، این چه حرفاییِ که به مادرت می زنی؟!»
محمّدحسین مؤدبانه گفت:«چه فرقی می کند حاج آقا😊؟
بهتر است از قبل سابقۂ ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید.»
مادر وقتی این حرف را شنید،
گفت:«محمّدحسین!...دیگر نمی خواهد به #جبهه بروی.
من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم.»
محمّدحسین گفت:«مادر!...امام حسین(ع)
فقط "مشکی پوش و گریه کن" نمی خواهد؛
از این ها فراوان دارد!
امام حسین( ع) ، رهرو می خواهد،
بعضی ها از پنج تا پسر، سه تاشون را در راه خدا دادند؛
خانواده هایی، از سه فرزند دوتا را در راه خدا نثار کردند.
شما فردای #قیامت چه جوابی می خواهی به حضرت زهرا(س)
بدهی؟!»
مادر گفت:«من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت و پناهت، اما از این حرف ها نزن.»
گفت:«رفتن که می روم، چون صفای جبهه به همۂ شهر می ارزد.
این جا حرف از مادیات و وابستگی هاست، اما آن جا #عشق است و
صفا.✨»
خواهرم گفت:«چرا حالا فقط تو باید به جبهه بروی ؟!
آن هم با این تن مجروحت؟
چطور دیگران راست راست توی خیابان های شهر بگردند و هر کاری دلشان خواست بکنند؟
آن وقت تو و امثال تو بروید و خودتان را جلوی گلوله قرار بدهی!»
محمّدحسین جواب داد:«من چکار به دیگران دارم؟!
من آن قدر جبهه می روم تا روی دست مردم برگردم.🕊»
♦️به روایت از "اقدس یوسف الهی"
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_صد_و_نوزدهم 🦋
(( من شهید میشوم ))
یادم هست که یک بار با #محمد_حسین در #گلزار_شهدا بودیم .
او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد.
آنجا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود.
همان طور که میان قبرها میگشتیم ، گفت :« هادی ! می خواهم چیزی بهت بگویم .»
گفتم :« خب بگو !»
گفت :« من #شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند .»
من آنروز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمّد حسین چه میگوید!
حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم ، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم ؛
دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود .
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن #شهدا بر عهده خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت قبرها را تعیین میکرد ، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمّد حسین درست از آب در آمده بود .✨
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🕊 با آمدن #سردار پر و بال باز کردم 🕊
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🍂همیشه با دو سه نفر میرفت #گلزار_شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ #شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت.
جنس نجواهای #فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید.
نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبرها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار #شهدا حتما میخواند..🌷
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golza
🕊دعا کن من «هزار و دوازدهمی» باشم🕊
✍« #سردار_سلیمانی دو بار به من پیغام داد که: "اگر #شهید شدم، مرا کنار #شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی به خاک بسپارید. "
یکبار هم که با هم در #گلزار_شهدا بودیم، رفتیم بالای سر مزار شهید یوسف الهی.
آنجا گفتم: شما به دوستان گفتهبودید حتماً باید کنار شهید یوسف الهی دفن شوید...
#حاج_قاسم اینطور تصور کرد که من میخواهم چیزی بگویم با این مضمون که اینجا کنار این #شهید، جا نیست و فضا کم است.
به همین خاطر در میان صحبت من، گفت:"لااقل همین نزدیکیها... "
اما عاقبت، همانی شد که میخواست؛ پیکرش بعد از آن ترور ناجوانمردانه آنقدر کوچک شدهبود که در همان فضای کوچک، جا شد...
خیلیها گفتند: اینجا، فضا کم است، پیکر #سردار را ببریم وسط گلزار و زیر محوطه گنبدیشکل گلزار دفنش کنیم.
اما خانواده سردار گفتند: "نه. هرکجا خود حاج قاسم گفته، همانجا دفنش کنید. "
مرغ ذهن #سردار_حسنی یکدفعه میپرد به ۱۱ ماه قبل و درست در وسط گلزار شهدای کرمان مینشیند.
🍂سردار سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «مادر خانم سردار به رحمت خدا رفتهبود و به همین خاطر شب عید نوروز امسال به کرمان آمدهبود. آن شب در گلزار شهدا دیدمش.
محافظان و اطرافیان گوشهای ایستاده بودند و حاجقاسم تنها بالای سر مزار #شهدا خلوت کردهبود و گریه😭 میکرد.
از پشتسر شناختمش. رفتم و بعد از احوالپرسی، شروع کردیم به قدمزدن در گلزار و صحبت کردن. در میان صحبتها، گفتم: این گلزار، هزار و یازده شهید دارد...
🌱حاج قاسم گفت: "دعا کن من، هزار و دوازدهمیاش باشم... " و همینطور شد.»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#تابلو_نوشت 💟 #شهید_فرخ_یزدان_پناه اون زمان کمتر کسی بود که #نماز_شب نخونه. پیش خودم می گفتم: « ای
♦️ #تابلو_نوشت
همراه محمدحسین به #گلزار_شهدا رفتیم و محمدحسین در یکی از قبور که برای تدفین #شهدا آماده شده بود، خوابید و گفت:
از من عکس بگیر😇
من هم گرفتم.
محمدحسین در #عملیات بعد #شهید شد و دقیقا در همان قبر دفن شد!
📷این همان عکس است.
#شهید_محمد_حسین_عدالتخواه 🕊
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
✔️ #آن_روزها کرمانی های غمزده، هرکدام برای تسکین قلب داغدار خویش، مزار فرزندشان را آراسته میکردن
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آن_روزها
روز جمعه ۱۳ دیماه ۹۸ که به شب رسید،
حس غربت، سراسر #گلزار_شهدا و زائرانش را دربرگرفت.😔
حسی که اشک های دمادم زوّار،
آن را تفسیر می کردند...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان 📸 عکس #زائر... ✴️خاطره ای از زبانِ «کربلایی حسن حسین خانی» اهل دیارِ سردار دله
#گلزار_شهدای_کرمان
🍁این عشق پُر بهاست
به عالم نمیدهم..
من طعمِ چای #گلزار_شهدا را
به زمزم نمیدهم..
😊☕️
🍂سرمای گزندهٔ آسمان هم نمیتواند ما را از خدمت کردن به زائرانت باز دارد...
ما در همه حال سربازانِ #سپاهِ #سلیمانی هستیم!!✌️
#حاج_قاسم 🇮🇷
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان 🔹هم اکنون... 📸 #عکس_ناب یک تکه جواهرید، نورید شما اسطورۀ غیرت و غرورید شما رف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گلزار_شهدای_کرمان
💫شب زیارتیِ ارباب...
🖤 سالگردِ یار آمد و اشکم ز بصر میآید..
گوئیا زائرِ محزون ز سفر میآید..
🍂باز در #گلزار_شهدا، شیون و شینی برپاست؛
در شب زیارتی ارباب، ناله ی این پیرزن،
چه غوغاست...😔💔
🎥 ببینید سوزِدلِ پیرزن دل شکسته ای که
از «دشت مُغان» آمده است تا غم دل با سردار بگوید...
#حاج_قاسم
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان 🍂هم اکنون..... ◼️روایتگری میدانی آقای شجاعی جانباز #جنگ تحمیلی در جوار مضجع ن
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گلزار_شهدای_کرمان
حال و هوای گوشه ای از #گلزار_شهدا
در شب #شهادت بانوی دوعالم خانم #حضرت_زهرا "سلام الله علیها".. 🖤
#فاطمیه
#حاج_قاسم
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman