eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بعضی ها را هر چقدر بخوانی خسته نمی شوی ! بعضی ها را هر چقدر گوش دهی عادت نمی‌شوند ! بعضی ها هر چه تکرار شوند باز بکرند و دست نخورده! مثل ... 🌱 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 گفت :حاج رسول برام روضه حضرت علی اکبر بخون! چشمان مظلومش التماس می کرد.سه کنج اتاق نشست, شروع کردم به خواندن روضه حضرت علی اکبر! کم کم جوی اشک از دو دیده اش جاری شد, بعد هم هق هق و ناله اش. ... من روضه می خواندم و احمد ناله هایی می زد که در کمتر مجلس روضه ای با صد ها مستمع شنیده بودم... روضه ام تمام شد. بلند شدم که برگردم. با صورت برافروخته و چشمان خیسش گفت:حاجی دیگه با من کاری نداری؟ گفتم شفاعت! گفت به چشم! روز بعد, روز اول عملیات والفجر ۸، در خون خود غلطید... 📚منبع:مقیم کوی رضا(جلد ۸ از مجموعه شمع صراط) 🌹🌱🌹 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت محمد نبی رودکی از دور متوجه بودم خیلی آرام و با احتیاط فاصله های دور را نگاه می کرد. مرتب زاویه نگاهش را لای نی ها و نخل ها تغییر می داد. شاید چیزهایی هم می گفت البته با خودش و فاصله ای را تخمین می‌زد و در ذهنش ضرب و تقسیم می‌کرد. حساس شدم خودم را آرام به او نزدیک کردم،لحظاتی بود که منطقه آرام شده و هیچ سر و صدایی نمی آمد. خش خش الف ها و نی های خشک طوری نبود که آمدنم را متوجه نشود. به طرفم برگشت .گفتم: اینجا چه کار می کنی؟ گفت :حاجی اگه یه دونه ۱۰۶ ناقابل بفرستی کار تمومه! گفتم :چه کاری؟! _بیا نگاه کن خودتون متوجه میشین! نگاه کردم .از چند زاویه نی‌ها را از جلوی چشمم کنار زدم و دقیق شدم. _منظورت اون ساختمونه!؟ _آره حاج نبی! اگه یک توپ بود الان می ریختیمش پایین! فوراً تماس گرفتم با عبدالله‌زاده چند دقیقه بعد توپ ۱۰۶ پشت سر ما توقف کرد. نگاهی بهم انداخت و در چشم های من بیش از یک خوشحالی عادی ندید.اما نگاه باقر تا ته ضمیرم دوید. ناخودآگاه دلم ریخت و رعشه شفافی از ستون فقراتم گذشت. رگه سرخی ساختمان نبود خودش خراب شده بود میفهمی؟! خود باقر! نمیشد در چشمهایش نگاه کرد .صورتش گل انداخته بود انگار ماه شب چهارده!! هنوز راننده خودرو توپ پیاده نشده بود که با من تماس گرفتند. _برادر رضا پور خسروانی شهید شد! به قصد سمت دیگر نخلستان حرکت کردم هنوز نیمی از راه را نرفته بودم که خسّه مکرر بی‌سیم مرا متوجه خود کرد. _باقر سلیمانی فرشته شد! البته من اصلا جا نخوردم.اگرچه لحظاتی پیش ترکش کرده بودم آن حالت وصف نشدنی ، آن سکوت پر معنا ، آن لمعه نوری که از چهره‌اش به آسمان می تافت ، این سفر آسمانی را فریاد می زد. برگشتم کنار نه دراز کشیده بود و پارچه سفیدی روی صورتش کشیده بودند.ملافه را کنار زدم تا یک بار دیگر آن تلالو لاهوتی در چشم‌های زمینی ام سرمه می شود. تبسم مطمئنش در اشکهایم تکثیر شد. دیگر آن سوی نهر را ندیدم اما غباری در فاصله دور فرونشست. و از ساختمان «توجیه سیاسی ارتش عراق » اثری به چشم نمی خورد. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستش‌می‌گفت: توی‌مدتۍ‌کہ‌عراق‌بود وقتی‌می‌خواست‌بہ‌کربلا‌بره روی‌صورتش‌چفیہ‌می‌انداخت و‌می‌گفت: اگر‌بہ‌نا‌محرم‌نگاه‌کنی‌؛‌راه‌شھادت‌بستہ‌میشہ... ✨ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷خواب دیدم آقای اسلام نسب به در چادر آمد و ما را صدا زد و گفت: بچه ها یاالله بلند بشید می خواهیم بریم شناسایی. وسط آب گرفتگی شلمچه روی آب ها ایستاد. دستش را از کنارش بلند کرد و به سمت خط عراق کشید و به نقطه ای اشاره کرد. همزمان با بلند کردن دستش نوری از انگشتانش از سطح آب تا جایی که اشاره می کرد کشیده شد و در انتهای نور یک نوک پیکان تشکیل شد! - بچه ها ما باید از اینجا وارد شویم و اینجا در پشت این گروهان زرهی کنار این پل های عقب دشمن عمل کنیم... ناگهان از خواب پریدم. صبح آقای اسلام نسب دنبالم فرستاد که برای توجیه عملیات بریم. همراه با بچه ها به اتفاق سایر کادر گردان به سنگر تاکتیکی لشکر در شلمچه رفتیم. حاج عبدالله زاده چوب آنتنی اش را روی نقشه گذاشت و دقیقاً همان خط نورانی که در خواب دیده بودم را کشید... اشک در چشمانم و بغض در گلویم نشست. بی اختیار گفتم: خودشِ، همان جایی که دیشب در خواب ما را توجیه کردید، محمد خندید و گفت، هیس می دانم، به کسی نگو... راوی اسماعیل سالارنیا 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تفحص انگشت و انگشتر .... مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود. عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند. ناگهان در خاک‌های اطراف چیزی سرخ رنگ نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست .... جلوتر که رفتم دیدم یک انگشتر است. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است. خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند. یک استخوان لگن، یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بود با امام حسین (ع) در عصر عاشورا روضه ای بر پا شد ... 📚 راوی: مرتضی شادکام کتاب تفحص، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام، صفحه ۲۳-۲۲٫ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
23.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ✨👂🏼🎤 🎤روایتگری بسیار زیبا و شنیده نشده از جانباز مدافع حرم امیر حسین حاجی نصیری از شهادت تعدادی از مدافعان حرم در محاصره تکفیری ها در منطقه خانطومان سوریه : شهید بی سر ، مرتضی کریمی شهید قدیر سرلک شادی سجاد عفتی شهید روح الله قربانی شهید امیر لطفی شهید امیر سیاوشی شهید .... بیادهمه عزیزان شهیدوجانبازدفاع مقدس ، مدافعان حرم ومدافعان وطن از دست ندید✋🏼 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
🚨🚨 🚨🚨 با توجه به استقبال دوستداران و محبان شهدا تا ۲۷ شهریور تمدید شد 🔹🔹🔹🔹🔹 مسابقه👇 ۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌گردد ♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید(جهت باز کردن لینک از نرم افزار فایرفاکس استفاده کنید)⬇️⬇️ https://formaloo.com/rd401 ⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۲۷ شهریور ۱۴۰۰ تمدید گردید ⭕️ شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️ ۳. به لطف الهی به ۱۲ نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه 💰 هدیه داده میشود🎁🚨 🔹🔸🔹🔸🔹 شیراز
💚 🍃حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند رد دو دست ابالفضل روی آب بماند 🍃حسن شدی که سوال غریب کیست در عالم میان کوچه و گودال بی جواب بماند * _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
😳ﻗﺒﺮ ﻋﺠﻴﺐ ﻳﻚ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ 😳 ✍: قبر حقیر به یاد مظلومیت چهار امام در بقیع ﺧﺎﻛﻲ و بی نام و نشان در میان شهدا جای دهید شاید این بتواند مظلومیت شیعه را اثبات و از گناهان حقیر بکاهد..." : ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣ چند روزی می شد که جنگ شروع شده بود و خبرش توی همه کشور پیچیده بود و یه جورایی همه را به تب و تاب انداخته بود ،ما هم مثل مرغ بسمل دلمون پرپر می زد برای جبهه. دنبال راه و چاره‌ای بودیم تا خودمون را لااقل برسونیم اهواز. خلاصه خشت برامون شده بود زندان،شده بود چهاردیواری کوره ،ما مثل خشت خام توی اون می سوختیم. راستی بگم که آموزش بسیج هم دیده بودیم. زیر نظر علی اکبر پیرویان،بیشتر حرصمون هم از این جهت بود که یه چیزایی از جنگ و تفنگ حالیمون بود. شهادت یکی از بچه‌های خشت یعنی سید نصیر حسینی آتیش ما را تیز کرد . با اون تشییع باشکوه ای که شد و ما تدارک شب هفتش بودیم. همان روز هم رادیو شیراز پیام آیت الله دستغیب را پخش کرد که مردم مخصوصاً جوان‌ها به جبهه برن. یکی دو تا از بچه ها اومدم سراغ من که باقر چیکار کنیم؟! تصمیم گرفتیم که سیدمحمد هاشمی را بفرستیم کازرون تا جریان اعزام ما را درست کنه.او هم انگار که از خداش باشه دست و پاش رو زود جمع کرد و رفت کازرون. ساعت ۵ بعد از ظهر بود مردم جمع شده بودند توی صحن امامزاده علی که حالا تربت شهدا همونجاست. ماشین سیاهپوش شده بود و نوار قرآن از بلندگو پخش می‌شد،طوری قرآن می‌خواند که احساس کردم همه مرده ها از قبر پا شدند و این ولوله مال روز قیامته! هرکسی به طرفی می گریخت. بعضی‌ها هم نامه عملشون دستشون بود. منم تو فکر مراسم بودم و تو فکر سید نصیر و غبطه می‌خوردم به حال و روزش. میگفتم: « خوش به حالت ببین همه قبرستون به احترام تو پا شده این مردم وایسادن فقط به خاطر تو» یک وردی هم افتاده بود به زبونم که :« سید نصیر دستم را بگیر» هول و هراس قیامت از جونم ریخت وقتی دیدم هاشمی از کازرون برگشته. بغلش گرفتم و دو سه بار پرسیدم: «چی شد؟!» بازویم را از دور و بر جدا کرد و گفت: صبر بده بابا! چرا هول کردی؟! شش نفر از ما را که دور دیده ایم خواستند. ۶ نفر یعنی خود سید محمد و من با سید عبدالرضا ساجدی و عبدالمجید قاسمی و آنطور که یادم هست سید ابراهیم حسین زاده و غلامعلی سلیمانی. حال هیچکدوممون طوری نبود که معطل کنیم.مراسم هفته تمام شد یکی یک سال که نصفه نیمه زدیم به کول و راهی کازرون شدیم. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿