﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پانزدهم
رواے 👈 سیدمجتبے حسینے
وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه
یا امام حسین خودت کمکم کن🍃
بعد نیم ساعت رضا با چهرهای که توش ناراحتی موج میزد😔 وارد حسینه شد
شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه : حتما قسمت نبود
آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈
یعنی خانم جمالی گفته نه😳
شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا🌷 قصدم مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهیدِ خانم جمالی برد
«ابوالفضل ململی»
گوشیم و از جیبم درآوردم و روی مداحی🎙 سپر حامد زمانی پِلی کردم
آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج💞 میخامش
تو مرام ما بچه هئیتیها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن
بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم
شهید محمد جمالی🌷
سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه☎️ منزلتون برای امرخیر، اما قبلش میخواستم دخترخانمتون و از شما خواستگاری کنم
تا ساعت ۱۲شب مزار شهدا🌷 بودم
وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن😴😴
دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج💞 به خواهر حسین فکر میکنم
زنگ بزنن خونشون
زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت😥😰 ده بار مردم و زنده شدم
آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه
امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم☎️ خونه خانم جمالی اینا
غذا پرید تو گلوم😮
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم😥
هم اینکه دلم آرامش میخواست
برای همین راهی مزار شهدا🌷 شدم
الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره😔
پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم
بعدش حدود ساعت ۱:۳۰ بود قامت برای نماز شب بستم🍃
ساعت ۲:۴۵ دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم
باید حتما با خانم جمالی هم صحبت کنم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_پانزدهم
یادم هست بعضی اوقات ،چیزهایی میخواند. وقتی میپرسیدم چیست؟ میگفت :زیارت عاشوراست. زیارت عاشورا همان یاد حسین و کربلا است. میگفتم: چرا می خوانی؟ میگفت: زیارت عاشورا خیلی خاصیت دارد .تا نخوانی نمیفهمی سرّش چیه؟!
اصرار می کردم و می خواستم برایم بگوید و میگفت: یکی است که خیلی تجربه کردم قوی شدن دل هست. به ویژه وقتی داری مبارزه میکنی. پاک شدن دل...
بعد با ذوق می گفت:برنابی میدونی یکی از یاران امام حسین که در کربلا شهید شد مسیحی بود؟!
و من مثل او ذوق زده می گفتم نه ! واقعاً مسیحی هم بوده؟؟
میگفت: آره بوده! وهب نصرانی با همسر و مادرش در راه کربلا امام را می بیند و با دیدن امام شیفته میشه .و با وجودی که تازه ازدواج کرده در کنار امام حسین می ماند و میجنگه و شهید میشه .وقتی شهید میشه دشمن ها سرش را جدا می کنند و برای مادرش می فرستند. اما مادر وهب سر را بر میگردونه و میگه ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم.
_راه خدا؟!!
_راه خدا یعنی برای خدا !یعنی آدم چیزهایی رو که دوست داره برای خدا بده.
_چرا خسرو؟!
_برنابی، اگر همه چیز زندگی ما آدمها برای خدا باشه حتی نفس کشیدن ما میشه عبادت .بشرط اینکه همه برای خدا باشه!
توی اتاق نیمه تاریک نشستم و به اتفاقات امروزم فکر می کنم .به همین امروز صبح و حرفایی که بین من و عمو مهران رد و بدل شد . توی باغ نشسته بودیم قرار بود .یک گپ و گفت معمولی باشد اما عجیب بود و چالش برانگیز!! لااقل برای من.
سر حرف را عمو باز کرد.
_تجزیه شدن بدن تا چند دقیقه بعد از مرگ اتفاق میافتد درسته برنابی؟!
_بله عمو!وقتی قلب از تپش وایسه دمای بدن هم پایین میاد، تا یک و نیم درجه فارنهایت. تا به دمای اتاق برسه و خون سریع شروع به اسیدی شدن میکنه. دیاکسیدکربن بالا میره و سلولهای شروع به باز شدن آنزیم ها در بافت های بدن می کنند و در نتیجه خودشان را از درون هم متلاشی میکنن.
۳ تا ۴ ساعت بعد از مرگ بدن سنگین میشه. ۱۲ ساعت بعد به حداکثر خودش میرسه و ۴۸ ساعت بعد از هم میپاشد.
_چرا چنین اتفاقی میوفته برنابی؟
_خوب، پمپ هایی در غشای سلول های ماهیچه ای وجود دارد که کلسیم را میزان می کنه .وقتی این پمپ ها از کار میافتند، کلسیم وارد سلول های ماهیچه ها و بدن انقباض میشه و بدن خودش را هضم میکنه.
_پس از فرآیند متلاشی شدن بدن بعد از مرگ طبیعی، و از نظر شما پزشکها یک فرایند علمیه؟!!
سرم را به علامت تایید تکان می دهم.عمو صفحه کتاب را برگ زد و دوباره پی حرفش را گرفت.
_دو هفته بعد از مرگ بدن باد میکنه و بعد هم بوی تعفن میگیره, که دیگه بدن کامل از بین میره تا از هم متلاشی بشه و بعد از گذشت چند سال طبیعتاً باید استخوانها باقی بماند.
آهی کشیدم و چهره مام و مادربزرگ و جرالدین که خبر فوتش را امروز صبح منشی هم به من داده بود ،از نظر گذراندم خبری که دوباره ذهنم را درگیر تز پزشکی ام کرد .جرالدین الان باید طی یک مراسم ساده بین پیرمردها و پیرزن های آسایشگاه به دل خاک سپرده شده باشد وحالا فرایند تجزیه شدنش را طی میکند.
_بله طبیعت با انسان مهربان نیست تنها کاری که توانستم برای مام انجام بدم این بود که بدنش را مومیایی کنم ،تا فرآیند تجزیه شدن به کندی اتفاق بیفتد.
_هر کاری کنیم که مومیایی کردن جسد یا حتی سوزاندن جسد ،حیات به پایان خودش میرسه و این یک روند طبیعیه.
_اما با دستکاری توی ساختارها شاید بشه کاری کرد ،که این اتفاق نیفته همونطور که توی این سال ها ثابت کرده که بشر می تونه بر خلاف طبیعت عمل کند.
عمو تو فکر رفت و آهسته گفت: بله گاهی بعضی چیزها بر خلاف طبیعت اتفاق میافته.
_منظور حرفت را نمی فهمم!
_می فهمی برنابی! توی این دنیا چیزی نیست که قابل درک نباشد!
کمی مکث کرد و با لحنی کتابی ادامه داد:« انسان اگر لحظهای از غفلت در آید، گمان می کند که دنیا دارالمجانین بزرگی است که همه مفاهیم در آن وارونه شده اند!»
_عمو میخوای بگی من همه چیز را وارونه تعبیر می کنم؟؟
_شاید وارونگی نباشه، شاید غفلت، سردرگمی، گاهی هم جهل، آدمها را از حقیقت دور میکنه!
_جهل؟! من بهترین دکتر آمریکا هستم.
❤️❤️❤️❤️❤️
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_پانزدهم
🌿رودابه سراسیمه و بهت زده به رادیو خیره شد
_صداش رو زیاد کن!
گوینده با صدای مرتعش و هیجان زده گفت:« اینک به سخنان رئیسجمهور در این باره توجه کنید».لحظاتی بعد صدای بنی صدر از بلندگوی رادیو در فضای اتاق پیچید.
علی اکبر و رودابه فقط چند کلمه را شنیدند «ارتش عراق.. تجاوز ....مرزهای ایران!»
_خدا خودش رحم کنه حالا چطور میشه!؟
علی اکبر مشغول پوشیدن لباسهایش شد.
_کجا داری میری مشتی؟!
_مگه نشنیدی؟! خدا لعنتشون کنه! برم ببینم جریان چیه؟!
نگاهی به بچه ها که هنوز در خواب خوش کودکانه شان بودند انداخت.
_مواظب بچه ها باش، صدای رادیو را هم کم کن یه وقت هول نکنند من زود برمیگردم.
_محض رضای خدا خیلی معطل نکن .من نمیدونم دست تنها چیکار کنم.
علی اکبر خواست او را دلداری دهد:« همینجا بمون گوشت به رادیو باشه الساعه میگردم»
با رفتن رودابه تسبیح به دست ،به کودکانش خیره شد.
🌿🌿🌿🌿
مهران پرسید: مگه تو نمیای خونه؟!
هاشم همانطور که بند کفشش را میبست جواب داد:
_تو برو من یکی دو ساعت دیگه برمیگردم.
_کجا میخوای بری.؟
_یه سر میرم پیش ببچه ها خبر های بیشتری دارند .
مقابل در بزرگ مسجد یک بار دیگر ایستاد.مردم هنوز به درستی نمی توانستند این خبر را باور کنند و یا نمیدانستند چه باید بکنند . دو به دو یا چند به چند نفر سر در هم فرو برده و درباره آنچه شنیده بودند حرف میزدند.
_انگار از طرف کردستان حمله کرده..
_نه بابا رادیو اسم خرمشهر را آورد از آنجا وارد شدند!
_شهر را هم گرفتن؟!!
_به این مفتی ها هم که نیست.
_آخه از دست یه عده افراد معمولی بی سلاح چه کاری برمیاد مگه شوخیه!
هاشم سراسیمه که به سخنان مردم گوش میداد به سرعتش افزود.به خیابانزند رسید. یاد روزهای انقلاب افتاد و سختیهایی که برای این استقلال و آزادی کشیده بودند و حالا بعثی ها برای پاره پاره کردن آن دندان تیز کرده بودند.
از این فکر بغض شکست و آتش دلش را با زلال اشک ای فرو نشاند.
🌿🌿🌿🌿🌿
«بگیر بخواب فردا روز اول مدرسه است»
هاشم پدرش را دید که باعث چشمانی خسته و خوابآلود بالای سرش ایستاده کمی خودش را جابجا کرد و گفت: «از شما برو بخواب من هم کم کم میخوابم»
علی اکبر کنار او روی تخت نشست و وجودی که بخواهد اعترافی بکند گفت خوابم نمیره»
هاشم ملافه را روی دوش پدر انداخت .علی اکبر ملافه را دور خودش پیچید و سپس به روداب و بچهها که گوشه حیاط خوابیده بود نگاه کرد.
_خدا میدونه حالا توی شهرهای مرزی چه خبره و زن و بچه های مردم در چه وضعیتی هستند!
_این مردم کی رنگ امنیت و آسایش را میبیند؟! توی این یک سال و نیم که از انقلاب میگذره هر روز یک غائله ای درست کردند. این گروهک ها هم شدن قوز بالا قوز.امروز توی این اوضاع و احوال ریخته بودند توی خیابانها به روزنامه فروشیها و همان بحث ها و شعارهای همیشگی.
_همشون سرشون توی یک آخوره. اونا از بیرون اینها هم از داخل! ولی راه به جایی نمی برند به امید خدا تنها هم خاموش میشه و روسیاهی برای اینها میمونه.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پانزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
_عباس!
بی حوصله نگاه حاج داوود میکنم.
_حالا بریم هفتتپه دنبال حسین یا خودمون بریم.
_نه! بریم خونه حسین بهتره ! اگه وسیله نداشته باشیم توی خوزستان به این بزرگی اذیت میشیم.
_راست میگی اما به نظرت حسین فرصت داشته باشه همراهمون بیاد!؟
_نخواد بیادم مسئله نیست. ما ماشینش لازم داریم .فقط خدا کنه نفروخته باشه!به نظرم همین یه هفته پیش علیرضا زنگ زد یه چنین چیزی گفت.
_شما مگه تلفن کشیدین؟!
_نه زنگ زد مدرسه بچه ها !رفتم اونجا باهاش صحبت کردم!
_خب چی گفت؟
_فقط احوالپرسی کرد. می خواست با ننه اش صحبت کنه که اون موقع ننه علی ،تو حموم بود .وقتی که گفتنش نمیتونه صحبت کنه خیلی ناراحت شد!
_کاکو تو که وضعیت بدنیس؟ خط تلفن بکش!
_از خدامه! ولی خوب سهمیه نمیدن به محل ما..توی کل محله فقط مدرسه تلفن داره!
_نگفته خسرو رو دیده یا نه؟
_اتفاقاً از شب پرسیدم گفت ندیده تش! حالا تو میدونی خسرو کدام پادگانه؟!
_نه فقط می دونم که راننده آمبولانسه.خود علیرضا هم حالا جاش معلوم نیست.مگه معلومه؟!
_نه اونم که گتوند بود .ولی توی این بگیر و ببند حمله لابد تو خط اوله..
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
در زیر نور کم رمق منورها، علیرضا تانکها و نیروهای در حال فرار عراقی را می بیند .دلش می خواست همه بودند و این صحنه را میدیدند.اما همه نبودند. از گروهان ۸۰ نفری امام حسین ،فقط ۱۰ نفر سالم مانده و بقیه یا مجروح شده و به هر بدبختی عقب رفتند و یا در سینه کش خاکریز تالب نهر، پهن شده اند روی زمین .دمر، دل بالا ،روی گرده چپ راست و خلاصه هر شهیدی به ترتیب افتاده.
علیرضا چفیه را می کشد روی صورت فرمانده گروهان و زار زار گریه میکند. یکی ساعت را میپرسد و دیگری میگوید :۱۰ دقیقه به چهار » علیرضا مات و مبهوت سر بر میگرداند .باورش نمیشود این همه وقت درگیر عملیات بوده باشند. چشم تنگ میکند و رقص عقربه فسفری ثانیه شمار را می بیند .درست شنیده است پنج دقیقه بهچهار بامداد است .نفس میکشد و نوک انگشت را نزدیکه لوله تیربار میبرد .داغ شده و ترکیده است .وقتی داشت تیرهای آخر را به طرف هلالی میزد ،تیرهای نزدیک او و با سرعت پایین می آمدند .باخود گفت: بازم خوب بود که عراقی ها این مهمات را برامون گذاشته بودند و اگر نه کم آورده بودیم.
خم میشود روی جسد حسین،چفیه را یک طرف می زند و پیشانی اش را دوباره می بوسد. انگار عقده هایش باز شده باشد .نگاه دیگری به سر تا پای جسد می کند و زهرخند میزند. بند پوتینی را که تا آخر بسته شده میبیند. کژ این بند پوتیناتو بست ؟!حتما از دیروز صبح منطقه تجمع...»
دیده بود که حسین هم مثل بقیه نماز مغرب و عشا را توی کانال و با کفش خواند. نگاهش می کشد بالا .انگار این منور خوشه ای را نه عراقیها بلکه خود خدا انداخته است بالای سر این دوتا،تا علیرضا بتواند سیر دوست چندین ساله اش را نگاه کند. دوستی که در دبیرستان خیام با هم آشنا شدند و با هم اعلامیهها را توی شهر پخش میکردند و شب جمع میشدن توی خیاطی آقای سرشار با هم نقشه برای فردا می کشیدند.
ظرف این دو سه هفته، این دومین دوست دبیرستانی علیرضا است که شهید شده .پیش از آن در کربلای ۴ علیرضا همراه هاشم اعتمادی لب اسکله منطقه پنج ضلعی ایستاده بود از پشت بیسیم گفتند: هاشم جان اسلامی نسب عاری شد.
هاشم اعتمادی عمیق نفس کشید و انالله گفت.. اما علیرضا زد توی سر خودش و نشست دو طرف سر را گرفت و زیر بارش خمپاره ها نالید .اسلامی نسب را هم در دبیرستان خیام دیده بود و سر یک نیمکت مینشستند. هرکدام دوچرخه داشتند رکاب میزدند و جاهایی که صاحب خیاطی مشخص کرده بود سر میزدند و اعلامیه ها را میرساندند .حسین هم بود و کمک میکرد.
نگاه به بادگیر آبی اش می کند. به خونی که در پهلوی حسین ماسیده. وقتی ناخلف های روزگار با امام حسین اینطور رفتار کردند من و تو که دیگه کسی نیستیم .میشنوی حسین؟! میدونم که میشنوی! تو رو خدا دست ما را هم بگیر!
اشک هایش را پاک می کند .دوباره نگاه به پهلوی خونین حسین میکند.باید دست و پای همه شهدا را صاف کند که تو این هوای سرد خشک نشوند. باز هم نگاهی به پهلوی شکافته حسین اسماعیلی می کند و آه می کشد .با خود میگویند «شهادت حضرت زهرا چه روزیه احتمالاً پس فردا!!»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_پانزدهم
زمزمه ی از بین بردن عراقیها با ریختن سم در آب چشم در بین بچهها پیچید .عبدالعلی گفت: ببینید بچه ها میشه با مقداری سم راقی ها را از بین برد و شاید لازم به جنگیدن هم نباشد ولی این جنگ نامردیه دین و فرهنگ ما به ما اجازه نمیده این کار را بکنیم. شاید اگر این چشمه دست عراقیها بود یک قطره آب هم به ما نمیدادند. همونطور که به امام حسین ندادند اما ما این کار را نمیکنیم و جنگ جای خودش بحث اخلاقیات هم جای خودش.
یک ساعت بعد یکی از کردها که بیسیم چی بهم بود از پله بالا آمد .کردها احترام گذاشته و گفتن این بیسیمچی مونه. میره گشت ماشالله خیلی زرنگه !میره عراقی میکشه و سرنیزه شان را میاره تا حالا ده تا بیشتر عراقی کشته!
عبدالرحمان یواش به عبدالعلی گفت :چرا سر نیزه ؟چرا اصلا ایشان را نمیاره؟!
مرد کرد از دیدن بچه ها جا خورد اما چیزی نگفت و گوشه ای نشست. عبدالعلی یواش به عبدالرحمان گفت :مواظبش باش مشکوکه.
ساعتی بعد مرد کرد به بهانه گشت زدن از جا حرکت کرد. عبدالعلی و عبدالرحمان دوتا از کردها را برداشته به بهانه آشنایی با منطقه را افتادند. اما یواشکی مراقب مرد کرد بودند که از لابلای درخت ها عوض شد و به ته دره رسید.
اطرافش را نگاه کرد و مسیرش را کج کرد و از پشت تپه با احتیاط به سمت عراقیها رفت فاصله نزدیک بود و سنگرهای عراقی را می شد دید.
دو مرد کُرد گفتند :الان میره عراقی میکشه برمیگرده.
عبدالرحمان کم کم حال ایشان کرد که احتمالاً قضیه جاسوسی در کار است و مواظب باشند اما کوردها بهشان برخورد همه از زیر درختان چهار چشمی نگاه می کردند که یک دفعه دیدن یک عراقی از سنگر بیرون آمد و مرد کرد هم از پشت بر تپه پیدایش شد و به طرفش رفت و با هم دست دادند و وارد سنگر شدند.چشم کردها می خواست از حدقه بیرون بزند.طولی نکشید که از سنگر عراقی ها بیرون آمد سرباز عراقی هم که پشت سرش بود بیرون آمد و دستی به شانه اش زد و از هم جدا شدند.
جاسوس کرد اطرافش را نگاهی کرده به مسیر برگشت را با احتیاط آمد تا به بچه ها رسید .تا رسید بچهها از پشت درختا پریده و سریع اسلحه و بیسیم اش را گرفته و به جرم جاسوسی دستگیرش کردند.
عملیات را برای صبح زود طراحی کردند تا آفتاب نزده اول سیمتلفن سنگر عراقیها را قطع کرده و با صدای الله اکبر حمله کردند بعد از یک ساعت درگیری قله فتح شد.
خیلی از عراقیها کشته شده یک نفر اسیر و بقیه فرار کردند و نیروهای ایرانی فقط یکی دو نفر زخمی شده بودند بعد از دوماه ماندن در منطقه این عملیات آب و هوای شان را عوض کرده بود و به پیشنهاد یکی از بچه ها قرار شد مسابقه خرما خوری بگذارند.
بچه های جهرم که معروف بودند به خرماخور داوطلب شدند.جایمند آمد وسط و محبی هم دست بالا کرد کارتون خرما را جلوی ایشان گذاشتند و مسابقه در هیاهوی بچهها شروع شد.هرکسی هستهها را باید در کاسه جلوی خودش می انداخت و داور ها هم باید آخر کار هست ها را می شمرد .مسابقه تمام شد هستههای هر دوتاکاسه را شمردند. ۱۲۰ تا محبی و۱۰۰ تا جایمند محبی برنده شد و بچهها هورا کشیدند.
جبهه نوسود سه ماه طول کشید صمیمیت ها زیاد شده بود و بچهها به هم دل بسته بودند. سوم مهر برگه پایان ماموریت را دادند دستشان ۱۸ روز هم مرخصی آخر برگه اضافه شده بود.
وقتی بر می گشتند در اتوبوس ،بهمن زادگان حالش گرفته بود عبدالعلی آمد کنارش نشست و گفت :خیلی گرفته.ای چته؟
اصغر آهی کشید و گفت: علی دیدی شهید نشدم! انگار کسی گلومو فشار میده احساس دلتنگی می کنم به خدا داره به قلبم فشار میاد؟!»
عبدالعلی سرش را بوسید و گفت: غصه نخور کاکا !خدا بزرگه هر چه خیر و صلاح خودش باشه میشه.
تام در جایش بلند شود دید کاغذی زیر صندلی اتوبوس افتاده برداشت نوشته بود:اینجانب علی اصغر بهمن زادگان بر اساس شناختی که از اسلام و مکتب و خون و شهادت دارم جهت جهاد در راه خدا به جبهه جنگ علیه باطل می روم تا بلکه بتوانم قطره از خون خود را نثار اسلام و امام بکنم.
چیزی نگفت کاغذ را تا کرد و آن را در جیب علی اصغر گذاشت و لبخندی زد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پانزدهم*
شعله بخاری را بیشتر کردم و کنجکاو نشدم که چرا وقتی احمد شیخ حسینی دوست زمان جنگ منصور در تشییع جنازه این برداری میکرده ناگهان دلشوره های بی سابقه به دلش میافتد و جلدی خودش را به خانه می رساند و حواله داده میشود به بیمارستان تا چند ساعت بعد نوزادش را فاطمه نام بگذارد.
چرت میزدم بیدار بودم و خواب .انگار همین حالا میبینم منصور را نشسته در سنگری که ساخته شده با گونی هایی که حالا دیگر پوسیده اند.روی شن هایی که بر روی سقف سنگ ریخته شده دو تا بلبل خرما خور آواز می خوانند و نوک می زنند به شن ها.
سکوت شلمچه متروک را تنها هوهوی باد به هم میزند خاکریزها را در این ده سال باران ها شسته اند و با تا پخش کردهاند در فراموشی هوا.
بعضی جاها گلولههای عمل نکرده توپ و تانک ها شاید درست مثل افسری که شلیک شان کرده و حالا در روزهای بعد از جنگ شکم آورده تا نیمه توی خاک زنگ زده اند.
روی پره های یکی از اینها چهارتا یمام نشسته اند با هم می گیرند و باز فرو می آیند و دوباره می چاوند.
رده بود اینها پاک شده گویی که پای بنی بشری تقدس اصلی اش را نیالوده.
مجله پاره پوره شدهای از غبار ۱۰ ساله زرد شده گوشه سنگر مچاله افتاده است. روی مجله عکس صدام از و سیبیلش به پایینش پاره.
به صفحه خیره شده ام خواهر کوچکتر از سید حسین موسوی با سیدحسین و همسرش به آنجا می رسند به همان دشت بزرگ و تکیه می دهند به اتومبیل شان و هوای نظر به بقایای آثار جنگ چشم می دوانند به دشت.
خواهر سید حسین روی یکی از خاکریزها که دیگر باران آن را پخش کرده و باد ذره ذره خاک هایش را به فراموشی هوا سپرده جوانی خوش سیما و شاداب می بیند.
در زیبایی غرق است که منصور از سنگر بیرون میآید. دست در گردن سیدحسین می اندازد خواهر او را می شناسد. منصور شتاب دارد که زودتر برود و سیدحسین نمی گذارد و می پرسد کجا؟!
منصور میخندد دستهایش را باز میکند و جایی را نشان میدهد
_اون بالا بالاها که از دست تو یکی راحت بشم.
تعجب سید حسین آنقدر هست که از دست منصور دلگیر نشود.
_حاجی تعریف کن جن تو.بعد از هرگز دیدمت. حالا هم سرکارمون گذاشتی.
منصور جدید تر و راحت تر از قبل می نماید
_خیلی خوب حالا میبینی
و می بینم چند تا نقطه سیاه را آن دورها.
خواهر سید حسین هراسان و حیران به منظور زده که حالا رویش را به طرف جوان روی خاکریز برگردانده منصور از کنار سنگر و جوان از روی خاکریز می دوند و همدیگر را بغل میکند. پژواک صدای خنده شان در دشت می پیچد.
جوان انتظار منصور را خیلی وقت پیش می کشیده.
_کجا بودی این همه وقت؟!
ادامه دارد .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_پانزدهم*
✔️ *به روایت حسن خسروانی*
گروه شناسایی ۴ نفر تشکیل دادیم و از محور سمت چپ چیلات وارد عراق شدیم. منطقه چیلات در غرب دهلران میباشد از شمال به چنگوله و رودخانه میمه و از جنوب به موسیان و بلندیهای حمرین محدود می گردد .
توی تاریکی هوا از شکاف تپه ها گذشت و به سمت پایگاه های دشمن رفتیم .آسمان از ماه خالی بود .باجلال شناسایی پایگاه های روی تپه را شروع کردیم. جلال نقشه کوچک منطقه را باز کرد و چیز هایی روی آن یادداشت نمود .
سپس به مرحله رسیدیم که باید سیم خاردار روبرویمان را رد میکردیم و میرفتیم از نزدیک تجهیزات دفاعی دشمن را رصد میکردیم .
احتمال می دادیم بعد از سیم خاردار به میدان مین برخورد کنیم محمود کریمی تخریبچی گروه سیم خاردار را باز کرد و ما عبور کردیم ولی آنطرف خبری از میدان مین نبود .
قدم شمار پیش می رفتیم یک بار بوی عطر زد زیر دماغم.
_جلال بوی عطر نمیشنوی!!؟
عرق پیشانی اش را گرفت و پشت لبی برگرداند.
_نه !!
(شهید مفقودالاثر)عبدالرحیم رنجبر کردم.
_تو چی؟!
رحیم این دست و آن دست کرد و سرش را پایین انداخت
_بوی عطر زیر دماغم بود می خواستم بگم روم نمی شد.
جلال آنی برگشت و نگاهم کرد.
_احتیاط کنید یک دفعه می خوریم به کمین عراقیا!!
چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یکمرتبه سه ردیف سیم خاردار حلقوی روی هم که به وسیله دو ردیف نبشی به هم وصل بودن جلویمان سبز شدند.
طلا لبخندی زد و دستی به ریش سیاهش کشید و با اعماق وجودش گفت: «حسن ما توی میدان مین بودیم کسی ما را هدایت میکرد و ما نمی فهمیدیم»
محمود دست به کار شد و سیم را باز کرد و ما از میدان مین خارج شدیم .با اعتیاد به ستون راه افتادیم توی مسیر به چیز مشکوکی برخورد نکرده بودیم تا اینکه چشمم افتاد به سه چیز سیاه.
_اونا چی هستن؟!
نزدیکتر که شدیم برخوردیم به رودخانه خشک و آن سیاهیها. سه دهانه پل بود دولا دولا رفتیم زیر پل.ارتفاع پر کمبود نشسته نمازمان را خواندیم در همین رابطه ساعت که زیر پل بودیم حدود ۸ تا ماشین شخصی و نظامی از روی پل عبور کرد. این جاده مواصلاتی وصل بود به عقبه دشمن و خطوط اول دفاعی دشمن را تدارک می کرد .
عقربه ساعت ۱۲ نیمه شب را نشان می داد .۵ کیلومتر را آمده بودیم اگر حرکت میکردیم روشنای صبح می رسیدیم به خط اول عراقی ها . باید روز را شب می کردیم و در تاریکی از مقر شان بیرون میرفتیم .از فرط خستگی تکیه دادم به تخته سنگ کنار پل یک بار چشمم افتاد به چراغ های روشن که سوسو می زد به نظرم آمد که یک روستا باشد .گفتم: اینجا ما توی تیر هستیم و چراغها را نشان دادم. و گفتم:بریم داخل باغ های اطراف روستا مخفی بشیم.
دلال خیره به چراغ ها آنی برگشت و به صورتم زل زد
_اینجا عقبه دشمن هست.. بریم از نزدیک مواضع دفاعی و امکانات شان را ببینیم.
کوله پشتی همراه بستم و اسلحه را برداشتم و آماده رفتن شدم.جلال زانو زده بود و با سنگ ها نشانه هایی می گذاشت تا راه برگشت را گم نکنیم . با احتیاط و پشت سر هم روی رگهای کف رودخانه میرفتیم. اسلام و رودخانه بالا آمده نور چراغ قوه پشت خاکریزی توجهم را جلب کرد .آنی چشمم افتاد به هشت تانک و نفربر همه قوای دشمن جمع شده بودند.
ما از پایگاه های عراقی عبور کرده و رسیده بودیم به توپخانه یکی از نگهبان ها صدایی شنیده و با شک و تردید تانکها را می پایید .پریدم پایین و انگشت روی بینی گذاشتم.
جلال قطب نما را از زیر پیراهنش بیرون آورد و گرای تانک ها را گرفت. یک مرتبه دو موتورسوار از کنار تانک ها حرکت کردند.
پریدم پایین و دویدم سمت پل پل را که رد کردیم تمام تنم خیس عرق شده بود موتور سوار ها با چراغ قوه زیر پل را میگشتند. نباید درگیر میشدیم عراقی ها را که جا گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم و عادی شروع کردیم به راه رفتن نمیدانستیم کجا هستیم. یک دفعه زیر چشم من افتاد به سیم های خاردار حلقوی. دست جلال را گرفتم.
_رسیدم به جایی که محمود سیم خاردار را باز کرد.
_حسن ، شما مثل یه قطب نما هستی!
_نه خدا کمک کرد..
هنوز ذهنم در غبار ابهام بود که چطور رسیدیم به سیم خاردار..!!
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پانزدهم*
🎤 به روایت محسن ریاضت
این که همه میگفتند هاشم با بقیه فرق داشت یک موردش هم عروسی اش بود. هاشم خیلی زود عروسی کردن واقعا سن و سال نداشت از یک طرف هم وقتی نگاه به کارهای این آدم می کردی ، باورت نمی شد که فرصت فکر کردن به زن و زندگی را هم داشته باشد . اولا مثل خیلی ها نبود که بخواهد یک مدت مثلاً بیاید شیراز خدمت کند و گاهی هم برای رفع تکلیف سری به جبهه بزند ..نه ، هاشم بومی جبهه شده بود و آنقدر شب و روز برای خودش کار می تراشید که فکر نمی کردی بخواهد مثلاً خودش را درگیر زن و زندگی کند . با این حال ، یک مرتبه گفت: که می خواهد زن بگیرد . حتی ما شنیدیم که یکی دوبار هم به پدرش گفته بود ، اما او با طعنه گفته بود :« برو بچه ، هنوز خیلی زوده »
خلاصه یک وقت ما مرخصی بودیم با خبر شدیم که فلان شب عروسی هاشم است. همه بچههای اطلاعات آنهایی که مرخصی بودند را دعوت کرده بود. ما هم خیلی دوست داشتیم در عروسی هاشم باشیم و ببینیم چه خبر است .
جشن را خیلی ساده و بیتکلف برگزار کردم برای بچه های اطلاعات هم یک جایی جداگانه در نظر گرفته بود .یعنی یک اتاق مخصوص ما بود .نشستیم به تعریف کردن هاشم هم از وقتی که ما رسیدیم بیشتر از آن که ذهنش درگیر ما بود .بچه ها خیلی سر به سرش میگذاشتند . مثلاً یادم هست هی به او میگفتند هاشم تو مگه با همین روی سر و ریش میخوای زن بگیری؟!»
و او هم دستی به سر و صورتش می کشید و می خندید .
خلاصه شبی قشنگ و به یاد ماندنی بود .شاید یکی از بهترین شب های که بچه های اطلاعات در یک فضای این چنینی دور هم جمع بودند و بحث ها هم با بحث همیشگی جنگ و شناسایی فرق داشت .همان شببود .
✔️به روایت جلیل عابدینی
یک بار برای حمام به اهواز رفتیم. بیشتر از سه هفته بعد حمام نرفته بودیم. از حمام که زدم بیرون ، حسابی گرسنه بودیم . رفتیم طرف خیابان نادر و یک بابی پیدا کردیم . من قبلاً خوش خوراکی هاشم را دیده بودم، اما نه اینکه یک مرتبه آن قدر کباب بخورد. چون هاشم زیاد اهل ورزش بود و تلاش و تقلا داشت.
جالبتر اینکه یکی دو ساعت بعد که برگشتیم مقر ، بچهها برنج ناهار ظهر را برای شام گرم کردهاند و نشستن پای سفره و تا لقمه آخر خورد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
#بازآفرینی_غلامرضاکافی*
#قسمت_پانزدهم*
.
خاطرات مکتوب شهید
1⃣
چند روزی می شد که جنگ شروع شده بود و خبرش توی همه کشور پیچیده بود و یه جورایی همه را به تب و تاب انداخته بود ،ما هم مثل مرغ بسمل دلمون پرپر می زد برای جبهه.
دنبال راه و چارهای بودیم تا خودمون را لااقل برسونیم اهواز.
خلاصه خشت برامون شده بود زندان،شده بود چهاردیواری کوره ،ما مثل خشت خام توی اون می سوختیم.
راستی بگم که آموزش بسیج هم دیده بودیم. زیر نظر علی اکبر پیرویان،بیشتر حرصمون هم از این جهت بود که یه چیزایی از جنگ و تفنگ حالیمون بود.
شهادت یکی از بچههای خشت یعنی سید نصیر حسینی آتیش ما را تیز کرد . با اون تشییع باشکوه ای که شد و ما تدارک شب هفتش بودیم.
همان روز هم رادیو شیراز پیام آیت الله دستغیب را پخش کرد که مردم مخصوصاً جوانها به جبهه برن.
یکی دو تا از بچه ها اومدم سراغ من که باقر چیکار کنیم؟!
تصمیم گرفتیم که سیدمحمد هاشمی را بفرستیم کازرون تا جریان اعزام ما را درست کنه.او هم انگار که از خداش باشه دست و پاش رو زود جمع کرد و رفت کازرون.
ساعت ۵ بعد از ظهر بود مردم جمع شده بودند توی صحن امامزاده علی که حالا تربت شهدا همونجاست.
ماشین سیاهپوش شده بود و نوار قرآن از بلندگو پخش میشد،طوری قرآن میخواند که احساس کردم همه مرده ها از قبر پا شدند و این ولوله مال روز قیامته!
هرکسی به طرفی می گریخت. بعضیها هم نامه عملشون دستشون بود. منم تو فکر مراسم بودم و تو فکر سید نصیر و غبطه میخوردم به حال و روزش.
میگفتم: « خوش به حالت ببین همه قبرستون به احترام تو پا شده این مردم وایسادن فقط به خاطر تو»
یک وردی هم افتاده بود به زبونم که :« سید نصیر دستم را بگیر»
هول و هراس قیامت از جونم ریخت وقتی دیدم هاشمی از کازرون برگشته. بغلش گرفتم و دو سه بار پرسیدم: «چی شد؟!»
بازویم را از دور و بر جدا کرد و گفت: صبر بده بابا! چرا هول کردی؟! شش نفر از ما را که دور دیده ایم خواستند.
۶ نفر یعنی خود سید محمد و من با سید عبدالرضا ساجدی و عبدالمجید قاسمی و آنطور که یادم هست سید ابراهیم حسین زاده و غلامعلی سلیمانی.
حال هیچکدوممون طوری نبود که معطل کنیم.مراسم هفته تمام شد یکی یک سال که نصفه نیمه زدیم به کول و راهی کازرون شدیم.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پانزدهم*
کلیمی های شیراز بر ضد رژیم شاه تظاهرات ترتیب دادهاند،حضور اقلیت های مذهبی بر ضد حکومت پهلوی برای دیگران جالب است.چرا که همیشه فکر می کردند اقلیت ها فقط سرشان به کار خودشان است و برای ایشان چندان فرقی نمیکند چه کسی حاکم باشد.چون اکثریت جمعیت کشور را مسلمان ها تشکیل می دادند اقلیتهای مذهبی همیشه در حاشیه هستند.
از طرف دیگر برخی اقدامات شاه باعث میشد سایر مردم یعنی مسلمانهای خیال را داشته باشند که حکومت پهلوی هوای اقلیتها را بیشتر دارد و برایشان ارزش و احترام بیشتری قائل است.
اما راهپیمایی و شرکت چشمگیر آنها در تظاهرات باعث شده بود تا مسلمانها بفهمند اقلیتهای مذهبی نیز در این قضیه پشتیبان هموطنان مسلمان هستند و آنها نیز از حکومت پهلوی بیزارند.
حمید و قاسم و چند نفر دیگر از آشنایان در بین جمعیت تظاهرکننده اطراف حرم شاهچراغ هستند.وقتی سفر راهپیمایی کلیمی ها را می بینند برای آنها را باز میکنند و به هم وطنان غیر مسلمان که هیچ اجباری ندارند در تظاهرات ضد رژیم شرکت کنند و خودشان را به خطر بیاندازند اما برای اثبات یکدلی و هماهنگی با سایر هموطنان این کار را کردند با دید احترام نگاه میکنند.
حمید و همراهانش قاطی صف خودشان ایستادند و کلیمی ها یه شیرازی را که شعار مرگ بر شاه می دهند تماشا می کنند.
یک دفعه در میان جمعیت آنها چشم حمید به چهره آشنایی میافتد که قاطی شلوغی یهودیان بالا گرفته و شعار میدهد.
غلبه می تپد سری جلو میرود و از بین شلوغی ها خودش را می رساند پشت سر و دست می گذارد روی شانه اش.
حبیب نگران و شتابزده سر برمی گرداند همین را که میبیند خیالش راحت می شود: «تویی؟!ترسیدم!!»
دو برادر همدیگر را در آغوش می گیرند. تازه یادش می آید چقدر دل تنگ هم شده بودند. قاسم هم جلو می آید و با حبیب روبوسی میکند: «کجایی مرد حسابی !!؟مردیم از نگرانی! چطوری؟!»
_خدا را شکر خوب هم فعلا که مشکلی نیست.
_این مدت کجا بودی ؟؛الان کجایی!!
_فعلا اجازه ندارم بگم که کجا هستیم خطرناکه!
_تنهایی!!
_نه بچه های دیگه هم هستند.
_حبیب من خیلی نگرانتم!
حبیب دست برادر را در دست میگیرد: «نگران نباش جامون امنه»
_آخه من باید بفهمیم تو کجا هستی؟!
_گفتم که الان میتونم بگم .درست نیست. غیر از من چند نفر دیگر هم هستند که مسئول جون آنها هم هستم.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی 'دریچه ای رو به ایمان' قسمت پانزدهم.mp3
50.38M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان»
مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد
🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد
📻اواخر فصل ششم(تک بیتی از شعر بلند انتظار) و فصل هفتم (یا رقیه رمز پرواز ایمان)
⏱مدت زمان 34:57
#کتاب_صوتی
#قسمت_پانزدهم
💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
دو سه روز بعد بی هوا خواهرش را صدا کرد:
_فاطمه خودت را آماده کن می خوام باهات زبان انگلیسی کار کنم.چند سال دیگه که رفتی راهنمایی دیگه زبان را بلدی. علاقه هم که داری خدا را شکر.از فردا شروع میکنیم. راستی فاطمه یادت باشه فردا که رفتی مسجد پایگاه خواهران اسم بنویس و شروع به فعالیت کن.
_چیکار باید بکنم؟! من که چیزی بلد نیستم!؟
_تو را یاد می گیرید کار سخت که نیست حالا برو عضو خودشون بهت میگن که چه کارهایی می تونی انجام بدی. الان هم که تابستون هست و مدرسه نداری.
فردای آن روز فاطمه پور از من گرفت و با چه شوقی به رفتن به دفتر دوخط بگیرد تا غلام بهش زبان یاد بده .با اون پول توانسته بود یک دفتر کاهی بخره.
_چرا دفتر بهتری نگرفتی؟!
_مامان دلم پیش یه دفتر دو خط دیگه بود ولی با این پولی که شما دادید فقط میشد این را خرید.
_میآمدی بقیه پول هم میدادم میرفتی هم اون که دلش میخواست میگرفتی.
_عجله داشتم زودتر غلام باهام زبان کار کنه.
تمام تابستان حروف انگلیسی را به فاطمه یاد ندارم مرتب از املا گرفت و از آن فاطمه را با خودش میبرد مسجد.
فاطمه تو گروه مقاومت مسجد محلمون توی کلاس های فرهنگی شرکت میکرد.حالا دیگه حمیدرضا و مجتبی را که سن شان کمتر از فاطمه بود با خودش میبرد پایگاه مسجد الصادق تاتوی مراسم شرکت کنند.شب های تابستان ۸۴ تا شون ، تشکاشون را ردیف کنار هم می انداختم.
_این ستاره مال منه
_نه اونکه بزرگتر مال منه که بزرگترم تو کوچکترین ستاره کوچک مال تو.
_نه خیر خودم اول گفتم اون مال منه.
این بگومگو های هرشب مجتبی و حمیدرضا بود.
_آسمان پر از ستاره از شما دو تا سر یک ستاره دعوا میکنید؟!حواستون به من باشه می خوام های حمد و توحید را بهتون یاد بده تا وقتی خواستید نماز بخونی مشکلی نداشته باشید.هرکی هم خندید و بازیگوشی درآورد باید بلند شده بره توی اتاق گرم بخوابه.
مجتبی که خیلی به اقلام وابسته بود دوسش داشت و تسلیم می شد.هر شب قبل از خواب بچه ها باید این سوره را برای غلامعلی می خواندم و بعدش می خوابیدن.بیشتر از حمیدرضا و مجتبی که تازه می خواستند یاد بگیرند میپرسید و هی براشون تکرار میکرد.
_یواش حرف بزنید صداتون در خونه همسایه !مجتبی مادر اینقدر نخند آخرش همسایه ها شاکی میشن این وقت شب.!
شیطنتها و خوشحالی های مجتبی بیشتر به خاطر این بود که غلامانی را زیاد دوست داشت شبها که غلام پیش بود این دیگه همه ذوق میکرد و بازیگوشی در می آورد.
_فاطمه تابستان تمام شده خودت را آماده کنیم که می خوام تمام زبان انگلیسی را که یادت دادم ازت امتحان بگیرم.
اون روزها سر غلامعلی خیلی شلوغ بود و خواب و خوراک نداشت. تازه جنگ شروع شده بود و همه مردم ترس و وحشت داشتند. اخبار اعلام کرده بود که عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_پانزدهم*.
_پیداش کردین؟
_نه انگار آب شده رفته توی زمین.
_یعنی چه ؟کجا رفته تو این موقعیت؟ اون که میدونست امشب عملیات داریم.
_والا چی بگم هیچ اثری ازش نیست
_خیلی عجیبه به هر حال باز هم دنبالش بگردید بالاخره یه جایی هست غیب که نشده.
_اتفاقا مشکل همین واقعاً غیبش زده توی این شرایط نباید جایی می رفت.
_من نمی دونم هر جوری شده پیداش کنید.
صالح اسدی واقعاً دیگر نمی دانست کجا دنبال حجت بگردد. کلافه و گیج و گنگ راهش را کشید و رفت.گردان فجر طبق برنامه یکی از ارتفاعات منطقه را تصرف کرده بود اما دو ارتفاع دیگر هنوز در تصرف نیروهای عراقی بود.
فرمانده گردان همانطور که با نگرانی درگیری نیروهای خودی را برای تصرف ارتفاعات زیر نظر داشت،بیسیم را محکمتر به گوش چسباند.
_حالا تکلیف چیه؟
_فعلا باید منتظر بمونید و فقط با دقت مواظب لانه باشید تا کرکسها فرود نیان.
_به این راحتی نمیشه ما تنها موندیم! خیلی از پرنده ها هم پروبال شان شکسته است.
_میدونم ولی چاره ای نیست باید دوره بقیه رو هم بکشید.
_نیروهای کمکی چی؟
_فعلا خبری نیست هر طور شده از لانه حفاظت کنید و منتظر دستورات بعدی بمونید.
بیسیم را به بیسیم چی جوانی که کنارش خم شده بود و پشت تخته سنگی پناه گرفته بود سپرد و شتابزده به طرف قله رفت.
سال کلافه تر از قبل به سوی سنگر فرماندهی رفت.ناپدید شدن حجت یکطرفه و مشکل گردان فرد که حالا در روز بود در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شده بود یک طرف.
نزدیکه سنگر فرماندهی،سعید انگار منتظرش بود باشد با دیدن او بلند شد و با عجله جلو رفت.
_سلام آقای اسدی
_سلام سعید چیه طوری شده؟!
_نمی خواستم احوال حجت را بپرسم! حالش خوبه جاش خوبه؟!
_نمیدونم والا بی خبرم.
_مگه تماس نداری؟
صالح به او زل زد: «منظورت چیه؟»
_راستش خبر محاصره شدن گردان فجر رو شنیدم دلم برای حجت شور میزنه!
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_پانزدهم*.
✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید
حاجی دوربین به دست کنارم نشسته و نیروهای دشمن را زیر نظر دارد. دشمن بی مهابا جلو و جلوتر می آید. هدف آنها تسلط و تنگه و دور زدن خاکریز است.
به چشمان ریز و نافذ حاجی نگاه میکنم به نظر میآید جاده تاکتیک دشمن شده است . آرپی جی را برمیدارد و به طرف تنگه می دود.شلیک گلوله ها و انفجارهای مهیب مانع می شود که همراهش باشم. مثل اینکه عراقیها مطمئن هستند که ما دیگر قادر به حفظ خط نیستیم.تعداد بچه ها و مهمات کم است و به نظرم تا دقایقی بعد خط سقوط میکند. به اطراف نگاه می کنم اثری از حاجی نیست. فقط دود است و آتش و صدای انفجار. دلشوره بر قلبم سنگینی میکند. راهی را که حاجی رفته پیش میگیرم و میروم. شاید بتوانم کمک حالی برایش باشم.
به تپه بلندی که مشرف به تنگه است میرسم و چشم چشم می کنم و دنبال حاجی میگردم.
چند بسیجی در تنگه مقاومت می کنند.تانکهای عراقی بارانی از آتش بر سر ما می ریزند به طوری که شدت آتش خاک را به خطی سرخ تبدیل کرده است.
مات و مبهوت دلاوری بسیجیها هستند که یک باره همه چیز عوض میشود. از طرف خاکریز خودی آتش شدیدی به سوی دشمن روان می شود.روشنای امید به قلبم می تابد و به نظرم می آید که نیروهای کمکی رسیدهاند. نفس راحتی میکشم .رو برمیگردانم آتش و دود از تانکها و نفربرهای دشمن زبانه می کشد.حاج مهدی را میبینم که روی تپه کنار صندوق ای زانو به زمین زده و با هر فریاد الله اکبر نارنجکی را به طرف نیروهای دشمن پرتاب می کند.سراسر وجودم را خوشحالی پر می کند با لذت به صحنه نگاه می کنم. صحنه جنگ برای عراقی ها گرداب مرگ است ،پا به فرار گذاشته اند.
مدتی میگذرد هوا تاریک میشود و صحنه درگیری را سکوتی مرموز فرا میگیرد. برای لحظه ای فکر می کنم تمام اینها را در خواب دیدم.
اثری از نیروهای خودی نیست. اجساد دشمن در گوشه گوشه منطقه افتاده است.در میان دودی که با باد می رود حاج مهدی را میبینم که اسیر را جلو انداخته می آید. با خوشحالی به طرفش میدوم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
نامه سمیه هم به یادش می آید که به طور اتفاقی به دست مجید در جبهه رسیده است دست نوشته مجید را هم به خاطر دارد که« عالم» خواهر کوچکتر خواب قاب کرده است و با خود به آمریکا برده است.
بالاخره پایان زیبا و سرخ برادر را به یاد میآورد در اندوه گران مادر که لاینقطع تمام اعضای پنجشنبه را در گلزار شهدای دارالرحمه بست نشسته است و نام مجید را با اشک و عطش تلاوت کرده است.
🌹🌹🌹🌹
بچه های ایرانی در مدرسه ایرانی شهرت تامپا ،عکسی را که سارا و سوزان آورده بودند دستبهدست گرداندند و همچنان چشمشان به دنبالش بود که ها خواهرزاده ها آن را در کیفشان جا دادند و شاید اگر می دانستند که یک تیم فوتبال به نام همین سرباز کلاهی ایران این روزها برای خودش برو بیایی دارد یک بار دیگر از دوقلوهای موطلایی می خواستند تا عکس را نشانشان دهد.
عاطفه از سال ۶۴ تا حالا آمریکا برنامه ریخته تا در سال ۷۷ یک سری به ایران و شیراز بزند .مخصوصاً دلش برای مجید تنگ شده است که هر وقت زنگ زده است گفتند نیست. مسئول شب است و گهگاه خشمش در آمده است که با وجود گذشت ۱۰ سال از جنگ ،هنوز این پسر دست از پادگان و ماموریت برنداشته است.
سیروس بیژن مردی که ۳۰سال آمریکاست و هنوز شیرازی غلیظ صحبت می کند بلیط و گذرنامه های بچه ها را نشان می دهد تا سر و صدای شان از درز دیوار های نازک آپارتمان بیرون بزند. او نگران عاطفه است که نمیداند مجید برادری که به خاطر او می خواهد به ایران برود ده سال پیش در چشم آسمان زل زده است و سوار بر اسب سفید با نعلهایی از طلا به دورهای خیال سارا و سوزان سفر کرده است.
و عالم می دانسته که دست نوشته اش را قاب کرد با خودش آورده به خواهرش هم گفته است ولی برای آقا میزند چرا.
مادر و دوقلوهای کوچک مو طلایی در میان است که و لبخند دایی ها و دایی زاده ها استقبال می شوند چقدر حرف برای گفتن دارند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_پانزدهم
راستش به ستون که در جاده راه افتادیم و دور اول که کشتیم دور ساختمان آزمایشگاه و بعد از میان باغچه انداختیم سمت پلیدی ها پشیمان شدم که چرا ماندم.
شارژ آوردم که زیاد طول نکشید و گرنه خستگی تعارف سرش نمیشه از جلوی قرارگاه که گذشتیم یک بار خواستم بیسیم را زمین بگذارم.
_یاعلی
دست عمو زیر سنگینی بیسیم را گرفته بود و بار مرا هم..
_عجب گیری افتادم خدا ..
سلام آنقدر پایین افتاده بود که فقط یک وجب جلوی پایم را میدیدم. توی بگویم نگویم بودم که ساختمان تدارکات جلوی پایمان سبز شد.
هنوز بعضی بچهها پرده می زدند یعنی اصلاً به آسایشگاه نرسیده بود مگر از میدان تا محوطه آسایشگاه چقدر مسافت داشت دقیق یادم نیست...
منتها می دانم که کلاغ پر سه ربع ساعت می شد .
_ایست ..بنشینید بچه ها!!
بالای صندوق یخ ایستاده بود خنده ای کرد و حظ میبرد که می دیدمآن به ردیف مصمم ، قوی ، و باایمان .
_خسته نباشید.. فکر نکنید که راهپیمایی تمام شده می خوام چیزی به شما بدم لطف کنید به ستون ۱ بایستید .
یکی گفت :عمو میخوان یخ بارمون کنن..؟!
و خندیدیم پایین پریده بود از روی صندوق باز کرد در چوبی اش را دست برد و از میان یخ ها چندتایی بسته آبمیوه درآورد و به ما داد.
_حالا برید استراحت کنید.
آسایشگاه که رفتیم حسابی دنگ آن های دیگر را درآوردیم حالا چه کیفی میداد آن سن کوییک ها.
بعد که آبمیوه نخورده ها علت این کارش را پرسیدند عمو مرتضی گفت: آبمیوه کم رسیده بود به گردان بالاخره میبایست یک جوری تقسیم می شد دیگه.
🥀🥀🥀🥀
مرا برای اولین بار در خانه جا گذاشت و من دیگر آدم قبلی نبودم که نسبت به غیابش چندان حساس نباشم دیگر جزئی از من بود و من پمپ پارهای از وجود او شده بودم.
جدایی خیلی برایم سخت بود تنها می توانستم روزها و شبها را به شماره مبل که دو ماه یکبار برای چند روز مرخصی بگیرد و دوباره کوله بارش را ببندد و من باز شب ها ستاره ها را بشمارم.
زمان مثل گله گوسفندی که از کوه به روستا برمی گردد سنگین و غبار آلود می گذرد و پس از چند ماه که عقد کرده بودیم هنوز نتوانسته بود این مراسم عروسی را برگزار کنیم. هر وقت حرف مقدمات کار را میزدیم یک نفر شهید می آوردند و مجبور میشدیم مدتی مراسم را به عقب بیندازیم. تا اینکه چهلم یکی از شهدا تمام شد و در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم بدون سر و صدا ازدواج کردیم .یادمه صبح همان روز آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد.
_خواهش می کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید اطراف ما خانواده شهید هست.
البته همگی موافق بودیم به همان شد که او میخواست .حتی خیلی از همسایهها نفهمیدند که خانه ما عروسی است.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_پانزدهم
🔹همه مان را رنگ کرد و رفت.!
هیچ وقت "التماس دعا" نمی گفت. یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم. هیچ وقت "قبول باشه" هم از او نشنیدم. می دانستم شهادتش حتمی است، برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم؛ اما سکوت کرد و هیچ وقت حتی از سر شکست نفسی نگفت مثلا 《ما لایق نیستیم》 یا 《ما را چه به این حرفها!》 هیچ وقت از معنویات حرف نمی زد. تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی. سلوک معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچک ترین حکایتی از تقوای او داشته باشد، همیشه پرهیز می کرد. معامله ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالاخره اینکه، همه را رنگ کرد و رفت
🔹صاف صاف
از هم پول قرض می گرفتیم. هر وقت پول لازم داشتم، اگر هیچ طوری جور نمی شد، به محمودرضا زنگ می زدم و جور می شد. این طور نبود البته که همیشه پول داشته باشد، اما با این همه نمی گفت (ندارم). همیشه می گفت:《 جور میشه، یه شماره کارت بده.》و بعد از یک ساعت پیامک می داد که (واریز شد.) می دانستم که این جور وقت ها از کسی برایم قرض گرفته است. این از خصوصیاتش بود. به دفعات پیش آمده بود. هیچ وقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین سفرش به سوریه، پیامک داده بود که مبلغی پول لازم دارد و آخرش هم نوشته بود:《زود برمی گردانم.》چند ماه قبلش، من کمی بیشتر از این مبلغ از او قرض کرده بودم و قرار بود تا آخر خرداد ۱۳۹۳ برگردانم. برایش نوشتم:《نمی خواهم برگردانی؛ بگذار من با تو صاف کنم بعدا.》 در جوابم نوشت:《صافیم》، در حالی که نبودیم. محمودرضا واقعا از دنیای خودش صرف نظر کرده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_پانزدهم
خورشید به افق نزدیک میشد که کمپرسی ها برای بردن رزمندگان آمدند. شهید دست بالا خاک کربلا را در کاغذ بی چیز و به ما داد: «تربت آقا اباعبدالله»
رو به من کرد و گفت:« بروید من خودم را به شما می رسانم»
با چشمای خیس و دلی پر امید سوار شدیم. کنار هم نشستیم اما هر کدام از ما در دنیای خودمان غرق شده بودیم. زمزمههایمان اوج میگرفت به آرامی .جاده خاکی بود و پر پیچ و خم .مقرهای تاکتیکی و سنگرهای عقب را پشت سر گذاشتیم. کمی که گذشت به منطقه عملیاتی رسیدیم پیاده شدیم و منتظر ماندیم .هوا هنوز گرم بود و آرامآرام احساس تشنگی میکردم .یادم رفته بود آب با خودم بیاورم. نیروها در شیاری جمع شده بودند . از بقیه جدا شدم تا گشتی در اطراف بزنم. دلم نمیخواست از کسی تقاضای جرعه آب کنم قمقمه ای خالی بود. پشت یکی از خاکریزها نوجوانی چهارده ساله نشسته بود و چیزی می نوشت. آرامشی که داشت برایم جالب بود متوجه حضورم شاد با لهجه یزدی سلام کرد و گفت: «چیزی شده»
_این طرفها آب پیدا میشه.
به نقطه دور اشاره کرد و دوباره مشغول نوشتن شد .پشت جعبه های خالی مهمات تانکر کوچکی بود .خوشحال شدم. اما شیر را که باز کردم تنها چند قطره آب نصیبم شد و دیگر هیچ. در بازگشت دوباره همان نوجوان پرسید:
_پیداش کردی؟!
_خالی بود .آب نداشت.
خندید قمقمه اش را از کمر باز کرد.
_بگیر
قبل از اینکه چیزی بگویم به قمقمه دیگری که کنار کوله پشتی اش بود اشاره کرد و گفت: یکی دیگه دارم.
قمقمه را گرفتم و تشکر کردم.
کمی بعد شهید دست بالا با عدهای از رزمندگان خودشان را به ما رساندند. با دیدن چهره های آشنا جان تازهای گرفتیم. دیدن اسلامی نسب نظیری منم شایع در آن لحظات ملتهب روحیه بخش بود.
_کجا بودی؟!
_قمقمه ام خالی بود، پرش کردم.
_ای بابا گفتم نکنه تنهایی زدی به دل دشمن.
وانت نیسان که اسلامی نسب و دست بالا را با خود به اینجا آورده بود گوشه ای توقف کرد.شهید دست بالا رو به ما کرد و گفت:«بسم الله »
آفتاب کم رمق شده بود و سرخ که همه سوار شدیم.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پانزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
صحبتهای من که با آقای دستغیب تموم شد تمام مسیر رسیدن
تا خونه با خودم فکر میکردم که چه کسی رو بذارم کمک خودم به ذهنم رسید که کرامت خیلی علاقه مند به کتاب هست و حالا تو جریانهای انقلاب هم قراره گرفته مناسب کمک به من تو کتابخانه دستغیب هست.
- آره کی بهتر از کرامت من که کلی هم امتحانش کردم و سربلند بیرون اومده؟
خوشحال شدم که کرامت اومد تو ذهنم سریع تر حرکت کردم و رفتم تا بگم
میخوام تو کتابخونه بهت مسئولیت بدم و شادش کنم. همین که رسیدم خونه بدون هیچ معطلی بهش گفتم که میخوام بذارمت مسئول کتابخونه و کرامت هم اعلام آمادگی کرد و کلی خوشحال شد.
از اون روز با جدیت در کتابخونه کار میکرد و فهمیده بودم فعالیتهای انقلابی هم داره
_کرامت داری چیکار میکنی؟
تا این رو ،گفتم جا خورد و از سر جاش بلند شد.
هیچی کار خاصی نمیکردم.
زل زدم به چشماش تا خودش بدونه باید حرف بزنه.
- چندتا عکس و اعلامیه هست میخواستم ببرم بیرون.
- عکس و اعلامیه؟ همین طوری بی حساب و کتاب؟!
- نه خودم میدونم داشتم قایم میکردم
- دیگه نخوام سفارش کنم ،حواست جمع باشه.
_ چشم خیالت راحت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پانزدهم
دو روز در پادگان معاد بودیم.
غروب روز دوم اتوبوس ها گل مالی
شده ای در پادگان شد سر هم صف کشیدند.بعضی از آنها که کل مالی نشده بودند بلافاصله توسطشاگرد شوفرها گل مالی شدند . نماز مغرب و عشاء را بجا آوردیم محمد حسین فولادفر معاون گردان، کالک وضعیت عملیات را سینه ی دیوار قرار داد و با چوب اشاره اش که سنبه ی کلاش بود نقشه را توضیح داد و
به مکان عملیات هیچ اشاره ای نکرد.ماموریت و مسیر حرکت
گردانها و گروهانها را با حوصله شرح داد .توضیحات او را که با آموزشها مقایسه میکردیم متوجه شدیم که عملیات ابی خاکی است. بعد از صحبتهای او دعای توسلی با سوز و گداز حال و هوایی خاص به محفل ما داد. جالب این که محمد اسلام نسب فرماندهی گردان امام رضا(ع) فردی که نامش زبان زد رزمندگان بود، مهمان ما بود. حاج محمد نبی رودکی فرماندهی لشکر نوزده فجر زمان جنگ، در خاطراتش
می گوید:
قرار بود مقام معظم رهبری مهمان لشکر باشد. همه ی لشکر آماده ی پذیرایی از آقا بودیم و بالاخره انتظار سرآمد و آقا تشریف آوردند. برای پذیرایی بستنی شیرازی تعارف کردیم آقا تبسمی کرد و گفت :چه بستنی خوشمزه ای ! و چه شیرازی های خوش سلیقه ای!
پس از پذیرایی فیلم مصاحبه فرماندهان لشکر که قبل از عملیات کربلای چهار تهیه شده بود برای آقا به نمایش گذاشتیم. وقتی آقا مصاحبه ی شهید اسلام نسب را نگاه میکرد در جایی اسلام نسب نام فاطمه ی زهرا را به زبان می آورد طور که خیره به تصویر بود میگوید «بگو بگو!! از فاطمه بگو! اما شهید موضوع صحبت را در فیلم عوض میکند و صحبتهای دیگری میکند بعد از تماشای فیلم آقا منقلب میشود و میگوید من به یقین میگویم این شهید عزیز دربیداری بی بی زهرا (س) را زیارت کرده است.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_پانزدهم
صحنه دل خراش
به اتفاق دوستم که همیشه در انجام مأموریت ها همراهم بود به طرف خط مقدم در حرکت بودیم . دشمن بر روی جاده ای که چند روز قبل دست خودش بود و گرای آن را به طور کامل داشت ، آتش توپ و خمپاره میریخت و مدام صدای انفجار به گوش میرسید .
در حد فاصل پلهای چم سری و چم هندی بودیم که ناگهان صدای انفجار خمپاره در فاصله کم توجه ام را جلب کرد.
در آینه ماشین به پشت سر نگاه کردم ، دیدم یک ماشین لند کروزر وانت با فاصله حدود سی متری ما مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته و منفجر شده است سریعاً دور زدم و برگشتم - از لحظه برخورد گلوله تا حضور ما در صحنه کمتر از یک دقیقه طول کشید - گلوله خمپاره درست در وسط قسمت عقب خودرو اصابت کرده بود و چهار نفر از رزمندگان عزیز تکه تکه شده و سه نفر دیگر که جلو ماشین نشسته بودند به شدت مجروح شده بودند . پایی که از بدن یکی از شهدای عزیز کاملاً قطع و جدا شده بود را دیدم که از رگهای آن خون مانند فواره بالا میرفت صحنه بسیار دلخراش و ناراحت کننده ای بود بدن تکه تکه شده ی شهدا را از روی جاده جمع کردیم و کنار گذاشتیم و سریعاً سه عزیز مجروح را عقب ماشین گذاشته و به طرف اورژانس به راه افتادیم . در مسیر صدایی توجهم را جلب کرد، سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و گوش دادم صدا از داخل ماشین بود ، فکر کردم عزیزان مجروح دارند کنند، توقف کردم و از ماشین پیاده شدم، دیدم یکی از مجروحین که بر اثر اصابت ترکش خمپاره قسمت باسن او به کلی از
بدنش جدا شده بود سرود خمینی ای امام، خمینی ای امام می خواند. تعجب کردم که با این وضعیت امام را فراموش نمی کند. قبل از اینکه به جبهه بیایم شنیده بودم که رزمندگان در هر شرایطی حتی بعد از مجروح شدن امام عزیز را فراموش نکرده و ایشان را یاد کنند، شاید کمتر باورم میشد . ولی این صحنه که خود شاهد آن بودم باورم را در مورد رزمندگان و خلوص آنها کامل می کرد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*