eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . در این نقطه ما فقط سیصد نفر می جنگیدیم و چون پل خم سری منفجر شده بود و پل شناور هم آب برده بود امکان رسیدن نیروهای کمکی به سمت ما به سمت ما میسر نبود . کردیم حدود صد تانک دشمن به ما حمله کردند و در مقابل ، ما تنها با سه تانک ارتشی و یک تانک سپاهی و یک توپ ۱۰۶ با آن ها مقابله ، آنقدر پاتک سوم عراقیها سنگین بود که ما با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شدیم. دشمن توانست تا یک کیلومتری پل چم سری ما را به عقب براند. از نیروهای ایرانی در آنجا فقط هجده نفر مانده بودیم . از این تعداد هشت نفر ارتشی ، چهار نفر سپاهی و شش نفر هم ما بسیجیها بودیم. بقیه یا شهید یا زخمی یا اسیر شده بودند . یک نفر از پاسداران جلو آمد و گفت هیچ کس از این به بعد حق عقب نشینی ندارد، عقب برویم کشته میشویم چون نمی توانیم از رودخانه عبور کنیم، باید مقاومت کنیم ، جلو تانک خوابید و گفت ، مگر از روی جنازه من رد شوید و عقب نشینی کنید ! همه ی هجده نفر هم قسم شدیم و تا غروب آفتاب جانانه مقاومت کردیم و دشمن را مشغول .نمودیم تا اینکه نیروهای مهندسی عملیات و با قرار دادن لوله های ۱۴۰ اینچی درون رود خانه و ریختن خاک ماسه بر روی آن راه را باز کردند و تعداد چهار هزار نفر نیروهای تازه نفس به کمک ما آمدند. تعداد یک هزار نفر از سمت غرب ، یک هزار نفر از سمت شرق و دو هزار نفر از روبرو به دشمن حمله کردند ، آنقدر پیش روی کردیم که تعداد زیادی چاه نفت عراقی ها را به تصرف در آوردیم، یکصد تانک دشمن را منهدم و تعداد زیادی از عراقیها را کشته و یا اسیر نمودیم . مقر فرماندهی ارشد عراقی ها در این منطقه در نزدیکی های پاسگاه شرهانی را به تصرف درآوردیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 در نزدیکیهای پاسگاه شرهانی را به تصرف در آوردیم . خاکریز آخر دشمن که پشت آن کانال مستحکمی حفر کرده بودند به دست نیروهای رزمنده افتاد ، البته برای تصرف این کانال که بسیار استراتژیک بود تلفات زیادی دادیم عراقیها برای حفظ این کانال مقاومت زیادی از خودشان نشان دادند و آتش سنگینی بر سرمان میریختند در کانال که مستقر شدیم عرصه را بر دشمن تنگ کردیم و عراقی ها ناچار به عقب نشینی شدند پاتکهای زیادی زدند ولی ما مقاومت تار و مار شدند. تعداد زیادی از عراقیها اسیر کردیم و آن ه ها هم شدند. من کمی عربی بلد بودم با آنها صحبت میکردم. بعضی از اسرای عراقی عکس امام (ره) و مهر در جیبشان بود و می گفتند ما شیعه هستیم، خمینی را دوست داریم ، مجبورمان کردند تا به جنگ با ایرانیها بیاییم. فکر میکنم عکس حضرت امام و مهر را از جیب ( شهداء و اسرای ایرانی برداشته .بودند ( مدت پنج روز در این کانال بودیم. هلیکوپترهای دشمن مرتباً بر فراز منطقه به پرواز در می آمدند و آنجا را بمب باران میکردند . بعضی از خلبانان بمبهای خود را دور از ما در جایی که نیروهای ایرانی نبودند می ریختند. یک فروند هلیکوپتر آمد پایین و حدوداً ده متری بالای من بود ، خلبان و کمک خلبان نگاه کردند و من هم به آنان نگاه کردم ، بدون اینکه بمب های خود را بریزند یک مرتبه اوج گرفتند و از منطقه دور شدند. روز ششم به ما گفتند گردان ۹۸۱ و یکی دیگر از گردانها بیایند پشت خاکریز دوم ، در آنجا همه جمع شدیم فرماندهان گفتند : تپه ۱۷۵ ( که سمت راست مواضع ما بود و از آنجا آتش زیادی توسط دشمن بر سر ما ریخته میشد )باید امشب تصرف شود. پس از آن توانید به مقر برگردید و نیروهای تازه نفس جای شما را پر خواهند کرد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 یک فرمانده شجاع به نام برادر زمانی داشتیم که به همراه برادر کوچک ترش در عملیات بودند ، او گفت: یک نفر همراه برادر من برود و تیر بارچی عراقی را خاموش کند چون این تیربارچی مجال هر تحرکی را از ما سلب کرده بود و مرتب به سرمان آتش تیر میریخت یکی از بسیجیان به نام برادر درویش بلند شد و همراه برادر کوچک تر فرمانده از داخل شیارها به طرف تیربارچی به راه افتادند . حدود پنج ، شش دقیقه که گذشت برادر درویش با گلوله مستقیم به شهادت رسید و برادر فرمانده هم با گلوله آرپی جی دشمن تکه تکه شد و به شهادت رسید. فرمانده مان که خود شاهد تکه تکه شدن برادرش بود فقط گفت برادرم شهید شد ، او به آرزویش رسید . همین گفت نبرد با دشمن پرداخت. من این صحنه ها را که میدیدم با خود میگفتم فرماندهان ما حتی جنازه تکه تکه شده ی برادر خود را میبینند ولی کمترین تأثیری در روحیه شان برای ادامه نبرد ایجاد نمی کند و با شجاعت وصف ناپذیری به وظیفه خود عمل می کنند. آفرین به مادرانی که از دامن آنها چنین فرزندانی پرورش یافته اند. برادر زمانی خودش پیشاپیش ما حرکت کرد و به تپه ۱۷۵ حمله کردیم و پس از نبردی نفس گیر و به جای گذاشتن تعدادی شهید و زخمی تپه را تصرف کردیم تا فردا ظهر روی تپه مستقر بودیم که ناگهان پاتک سنگین دشمن شروع شد و با تعداد زیادی تانک و نفر بر به ما حمله کردند. آنقدر آتش تهیه ریختند که ما فرصت هیچ عکس العملی نداشتیم . دشمن توانست دوباره تپه ۱۷۵ را به تصرف در آورد و ما هم به عقب برگشتیم. پس از انجام مأموریت در عملیات گردان ۹۸۱ را در پشت خط جمع کردند و گفتند این گردان شجاعانه با دشمن جنگید و علی رغم این که شهدای زیادی را تقدیم اسلام کرد ولی خدمت بزرگی در عملیات انجام داد . ( البته در مرحله بعدی عملیات تپه ۱۷۵ و تپه های مجاور و پاسگاه شرهانی که مشرف بر شهر طيب عراق و جاده بغداد - العماره بود به تصرف رزمندگان اسلام درآمد . ) برادر حاج قاسم صفری مدت هفتاد و پنج روز در منطقه عین خوش در عملیات محرم به نبرد با دشمن بعثی پرداخت و بر اثر موج انفجار شدید از ناحیه گوش مجروح شد و به شیراز برگشت و در بیمارستان نمازی تحت درمان قرار گرفت. . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . تسویه حساب و پایان مأموریت در جبهه مدت چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود . به جای ما نیروهای بسیجی تازه نفس به جبهه آمده بودند آنها شور و شوق روزهای اول ما را داشتند دیگر مدتی از عملیات محرم گذشته بود و نیروهای ایران و عراق در حال استحکام مواضع خود در منطقه بودند. عراق بعد از عملیات محرم پاتک های زیادی زده بود و هر بار با شکستی تلخ و به جا گذاشتن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شده بود . از باز پس گیری اراضی از دست رفته ناامید و حالت پدافندی به خود گرفته بود. رزمندگانی که مدتی از حضورشان در جبهه میگذشت و در عملیات محرم شرکت کرده بودند در شرایط پدافندی که تحرکات کمتری از ناحیه نیروهای خودی و دشمن صورت میگرفت احساس خستگی می کردند و برای اینکه تجدید روحیه کنند یا به مرخصی میرفتند یا تسویه حساب میکردند . از آنجایی که موعد رفتن به خدمت سربازی ام فرا رسیده بود، ناچار شدم تسویه حساب کنم و به شیراز برگردم یک فرم تسویه حساب از واحد اداری لشکر به من دادند و گفتند به همه ی واحدهای لشکر مراجعه کنم و پس از اخذ امضاء مسئول هر واحد فرم را به امور اداری برگردانم تا برگه تسویه حساب نهایی برایم صادر شود. چون درب سمت شاگرد ماشینی که تحویلم بود بر اثر برخورد با دیوار سنگر خودرویی ، تو رفتگی زیادی داشت واحد موتوری فرم تسویه حسابم را امضاء نمیکرد به فرماندهی لشکر مراجعه کردم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم، فرمود اشکالی ندارد و به مسئول واحد موتوری دستور داد فرم را امضاء کند. مسئول موتوری هم فرم را امضاء کرد و پس از گرفتن امضای همه واحدها به امور اداری لشکر مراجعه کردم ، برگه ی تسویه حساب نهایی برایم صادر شد و پس از خدا حافظی با دوستان سوار بر اتوبوسی که برای انتقال ما به اهواز در نظر گرفته بودند شدم. دو اتوبوس به راه افتاد تا به پل کرخه رسیدیم پل کرخه گلوگاه جبهه عین خوش بود . در آنجا یک واحد دژبانی مستقر بود که ورود و خروج جبهه را سخت کنترل میکرد همه ی ما را از ماشین پیاده کردند ضمن تفتیش ساک دستی ها، تمام اتوبوس و زیر صندلیها را کاملاً گشتند تا مبادا مهمات از منطقه جنگی خارج شود. پس از بازرسی کامل دژبانی ، مجدداً سوار اتوبوس شده و از پل کرخه گذشتیم و وارد جاده اهواز شدیم. بالاخره پس از گذشت چهار ماه مأموریت من در جبهه پایان یافت و به شیراز برگشتم و پس از طی تشریفات قانونی از تاریخ ۶۱/۱۲/۱۸ به خدمت مقدس سربازی به عنوان پاسدار وظیفه اعزام شدم و هجده ماه خدمت سربازی و شش ماه دوره ضرورت، جمعاً بیست و چهار ماه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت نمودم . . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . کاروان کمکهای مردمی پس اتمام خدمت مقدس سربازی به لامرد برگشتم و در شهرداری مشغول به کار شدم. در سال ۱۳۶۴ از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کمکهای مردمی در سطح منطقه جمع آوری شد و برای اعزام به جبهه مهیا گردید. کاروانی برای این کار تشکیل شد که من هم جزء این کاروان بودم کمکهای مردمی درون تعدادی کامیون بارگیری شد ساعت دو بعد از ظهر روز یکشنبه ۶۴/۱۰/۸ با بدرقه مردم که جلوی بسیج جمع شده بودند به طرف شیراز حرکت کردیم. بارندگی در آن روز زیاد بود و از لامرد تا خنج جاده خاکی و وضعیت بسیار بدی داشت، بدلیل جاری شدن سیل در رودخانههای فصلی منطقه عبور از آنها کار را بسیار دشوار کرده بود . در شرق روستای کندر عبدالرضا که امروز جزء بخش مرکزی لامرد رودخانه بزرگی بود که پل هم نداشت، کاروان حدود دو ساعت پشت این رود خانه ماند تا اینکه بارش باران متوقف شد و سرعت آب است. این رودخانه هم کاهش پیدا کرد ماشینها را یکی یکی بوسیله بوکسل از رود خانه دادیم و به ادامه مسیر پرداختیم از اشکنان عبور که گذشتیم به رودخانه ای رسیدیم که آب کل منطقه از گله دار تا اشکنان که بیش از صدو بیست کیلومتر طول دارد را پوشش میداد و با عبور از منتهی علیه شرقی محدوده شهرستان به خلیج همیشه فارس میریخت. این رود خانه در کل منطقه معروف بود ، مسیر ارتباطی لامرد - شیراز هم از همین رودخانه می گذشت . هر وقت در فصل زمستان در شرایط بارانی کسی میخواست به شیراز مسافرت کند ابتدا سوال میکرد رود خانه اشکنان چه وضعیتی دارد؟ اجازه دهد یا نه؟ چند ساعت هم پشت این رودخانه ،ماندیم چند نفر از دوستان رفتند توی روستاهای اطراف و چند دستگاه تراکتور آوردند، یکی یکی ماشینها را با تراکتور بوکسل کردیم و از رودخانه گذشتیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که به روستای 'فداغ رسیدیم. در آنجا شام مختصری خوردیم و در حسینیه روستا خوابیدیم. فردا صبح با بدرقه مردم شریف آنجا به پس طرف شیراز حرکت کردیم تا اینکه از گذشت حدود بیست و چهار ساعت به شیراز رسیدیم در شیراز به مقر صاحب الزمان که پشتیبانی جبهه و جنگ را انجام می داد رفتیم و حدود یک شبانه روز هم در این مقر بودیم . در مقر صاحب الزمان مجوز اعضای کاروان و رانندگان کامیونها برای ورود به جبهه صادر شد و پا را بر رکاب گذاشتیم و به سمت اهواز به راه افتادیم . از شیراز تا اهواز تقریباً چهارده ساعت در راه بودیم . محموله کامیونها را به پادگانی که در اهواز برای تخلیه کمکهای مردمی تعیین شده بود تحویل دادیم و سپس به سد گتوند که نیروهای لامردی در آنجا آموزش غواصی میدیدند رفتیم . شب کنار عزیزان لامردی بودیم روحانی جلیل القدر مرحوم حاج سید هاشم موسوی که همراه کاروان بود در حالی که از چادر خود به چادر دیگر همراهان میرفت به دلیل تاریکی هوا داخل رودخانه ای که در کنار چادرها بود افتاد و از ناحیه سر مجروح شد . همان نصف شب ایشان را برای مداوا به درمانگاه بردیم و پس از پانسمان به محل برگشتیم. این روحانی عزیز که پیر مرد شوخی بود در حالی که عمامه سیاه به داشت و دور سر و پیشانی او باند سفید پیچیده بودند ، می گفتند :هم عمامه سیاه دارم هم عمامه سفید . دو رگه شده ام. کمی قسمتی شیخ شده ام. با همان وضعیتی که جراحت داشت با رزمندگان شوخی میکرد و آنان را حسابی می خنداند. فردا صبح که از خواب بیدار شدیم صبحانه را با بچه های لامردی صرف کردیم و سپس به که تعدادی دیگر از بچه های لامردی در آنجا آموزش غواصی دیدند رفتیم. در کنار سد دز ساختمانی قرار داشت که متعلق به شاه بود و برای خوش گذرانی خود و درباریان ساخته بود . سالی یک بار به آنجا میرفت و به تفریح و لهو و لعب می پرداخت . یک روز هم آنجا ماندیم و پس از خداحافظی با عزیزان به سمت خرمشهر حرکت کردیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . سنگر دید بانی شب شده بود که به خرمشهر رسیدیم .مستقیماً به مسجد جامع خرمشهر رفتیم داخل مسجد و محیط اطراف آن تاریک بود ، تعدادی شمع روشن کردیم، سپس نماز جماعت به امامت حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا شهیدی امام جمعه لامرد که سرپرست کاروان بود اقامه گردید. آنگاه سفرهای پهن شد، شام نان و پنیر و چای صرف کردیم و دور همدیگر نشستیم. یکی از برادران پاسدار که مسئولیتی در جبهه خرمشهر داشت آمد و گفت :میخواهیم شما را برای نگهبانی به خط مقدم ببریم کسانی که داوطلب هستند دستان خود را بالا . همه دستانشان را بلند کردند. تعدادی از همراهان کاروان پیر مرد و سالخورده بودند او گفت پیرترها در مسجد بمانند و جوان ترها همراه من به خط مقدم بیایند. پیرمردها در مسجد ماندند ما از شبستان مسجد خارج شدیم و در حیاط مسجد به خط شدیم ، پس از سازماندهی اولیه به سه گروه تقسیم شدیم و به طرف خط مقدم به راه افتادیم . خط مقدم در کنار رودخانه اروند بود که آن طرف رودخانه عراقیها قرار داشتند. ما عقب ماشین لند کروزر نشسته بودیم و دشمن هم مرتبا خط را گلوله و خمپاره باران می کرد. به محل تعین شده رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ، درمیان بیشه زارها سنگرهای دیدبانی با گونی های خاکی درست کرده بودند و هر یک از ما را در کنار رزمندگانی که در حال دیدبانی بودند قرار دادند . حاشیه رودخانه کاملاً باتلاقی بود و برای رسیدن به سنگرها باید از روی گونی های خاکی که راه باریکی را تشکیل داده بود عبور میکردیم. آن شب مأموریت من در یک سنگر دیدبانی درست در وسط بیشه زار قرار گرفت که نگهبانی و دیدبانی آن را یک نوجوان هفده ساله عهده داشت . یک تلفن هندلی ) قورباغه ای ( در سنگر قرار داشت که در مواقع اضطراری با سنگر فرماندهی خط تماس برقرار میشد. در این سیستم هر سر سیم یک گوشی قرار داشت که با چرخاندن اهرمی (هندل) از گوشی یک سرسیم، گوشی سر دیگر سیم با صدای قورباغه ای زنگ میخورد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 .وقتی فرمانده خط ، سنگر دیدبانی را به ما تحویل می داد ، گفت این سنگر تاکنون مورد شناسایی عراقیها قرار نگرفته است و شما در این سنگر تحت هیچ شرایطی حق تیر اندازی به سمت دشمن را ندارید در صورت مشاهده هر شی مشکوک فقط از طریق تلفن به سنگر فرماندهی اطلاع دهید. من به اتفاق نوجوان کم سن و سال سنگر را تحویل گرفتیم . این گفت نیروهای شناسایی نوجوان که حدود یک ماه در اینجا بود می دشمن ) نیروهای غواص عراقی ( شبها با شنا از عرض رودخانه گذرند و با مخفی شدن در بیشهها ضمن شناسایی مواضع به پشت سنگر ایرانی ها می آیند و با استفاده از طنابهای مخصوصی که به همراه دارند ، بی صدا سر نگهبانان را از بدن جدا کنند. بایدکه خیلی هوشیار باشید. پس از شنیدن حرفهای این رزمنده ی نوجوان حساسیتم نسبت به انجام وظیفه بیشتر شد و با دقت فراوان مشغول دیدبانی شدم . محیط بسیار تاریک بود و دیدبانی را بسیار دشوار کرده بود . دو چشم داشتم دو چشم دیگر هم کرایه و به شط و داخل بیشه ها زوم کردم و با دقت همه محیط را زیر نظر داشتم. در این فکر بودم که نکند غواصان عراقی بیایند، متوجه آنها نشویم و بی سرو صدا سرمان را از بدن جدا کنند در حالی که به دقت نگاه میکردم در ساحل و سمت چپ سنگر حدوداً به فاصله بیست و پنج تا سی متری چیزی نظرم را جلب کرد. دیدم یک سیاهی مانند یک انسان آرام آرام یک متری به جلو میرود و مجدداً به جای خود بر میگردد هرچه بیشتر با آن خیره میشدم بیشتر ذهنم را آزار می داد تقریباً باورم شده بود که غواص عراقی است و دارد کاری را انجام میدهد . چون اجازه تیر اندازی نداشتیم کاری هم از دستمان ساخته نبود ، جز اینکه به سنگر فرماندهی اطلاع دهیم . گوشی تلفن قورباغه ای را برداشتم و هندل آن را چرخاندم ، آن طرف سیم کسی گوشی را بر نمی داشت بارها و بارها این عمل را تکرار کردم ولی هیچ کسی جواب نداد احتمالا در فاصله دو سنگر سیم آن قطع شده بود . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 از تلفن مأیوس شدم و چهار چشمی آن نقطه را نگاه کردم همسنگرم را آهسته صدا زدم ، او هم آن نقطه را نگاه کرد و مانند من مشکوک شده بود. این وضعیت حدود دو ساعت طول کشید تا اینکه دم دمای صبح هوا گرگ و میشی شد دیدم درست در همان محل در میان بیشه ها یک درخت بید قرار دارد که شاخه ی بزرگی از آن که به طرف زمین خم شده آرام آرام تکان می خورد و از شب تا صبح ما را سر کار گذاشته است . تا آن لحظه حتى جرأت رفتن به دستشویی هم نداشتیم. بعد از آنکه موضوع مشخص شد بلند شدم تجدید وضو کردم و نماز صبح را خواندم. دیگر هوا روشن شده بود، آن طرف شط عراقی ها را میدیدم که بین سنگرهایشان تردد میکردند افسوس که اجازه تیر اندازی نداشتم عراقیها هم چون از آن نقطه هیچ وقت به طرفشان تیر اندازی نمیشد، به راحتی رفت و آمد میکردند. صبح که شد همه کاروانیها را به کنار سنگر فرماندهی فرا خواندند با هم سنگر نوجوان خداحافظی کردم و رفتم. در کنار سنگر فرماندهی همه جمع شدیم و هر کس خاطره شب گذشته اش را تعریف میکرد یکی از رانندگان کامیونهای حمل کمکهای مردمی که از لامرد همراهمان آمده بود و تا آن شب جبهه را ندیده بود تعریف می کرد و گفت: دیشب دو تا نارنجک به من تحویل دادند و گفتند هر وقت احساس خطر کردی ضامن آن را بکش و پرتاب کن. همینطور که اسداران داشت برایم توضیح میداد ، فدای لاف شدم و گفتم: من بچه ی جبهه هستم خودم کاملاً واردم ، نارنجک ها را از او گرفتم و به گشت زنی مشغول شدم هیچ اطلاعی از کاربرد نارنجک نداشتم تا صبح این دو نارنجک را در دستانم گرفتم و از ترس اینکه نکند منفجر شود و مرا به هوا پرتاب کند به خود مشغول بودم. به جای اینکه مواظب گشتیهای دشمن باشم فقط از نارنجکها مواظبت میکردم با خودم میگفتم این چه لافی بود که زدی، حالا باید تا صبح گرفتار نارنجکها باشی . صبح که هوا روشن شد بلافاصله این دو بلای جانم را به مسئول مربوط تحویل دادم و از آن همه اضطراب فارغ شدم، تا من باشم و دیگر هیچ وقت لاف الکی نزنم . او آدم بسیار شوخی بود، وقتی موضوع را تعریف میکرد خیلی هم به آن آب و تاب میداد بچه ها حسابی می خندیدند . استرس و بعضی از سنگرها که اجازه تیر اندازی داشتند می گفتند تعداد زیادی تیر با اسلحه کلاش به طرف عراقیها شلیک کرده ایم ولی نمیدانیم کسی را کشته ایم یا نه ؟ سپس همه اعضای کاروان سوار همان ماشینهای لندکروز شدیم و به مسجد خرمشهر برگشتیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 آرامگاه خواهران گمنام از صرف صبحانه به طرف شهر آزاد شده ی هویزه راه افتادیم ماههای اول جنگ به تصرف نیروهای عراقی در آمده و مزدوران بعثی آن را به طور کامل ویران کرده بودند. ابتدای شهر از ماشین پیاده شدیم فقط نامی از شهر باقی مانده بود و هیچ اثری از حتی یک ساختمان نبود همه ساختمانها خراب و شهر به طور کلی به تلی از خاک تبدیل شده بود پس از آزادسازی هویزه چون مرمت خانه ها و اماکن و خیابانها و معابر هزینه زیادی در بر داشت و امکان احداث مجدد شهر در جای خود مقدور نبود توسط آستان قدس رضوی دو هزار خانه مسکونی ویلایی با نقشه و تیپ خاص با معابر بسیار زیبا در جنوب این شهر ساخته شده بود که نظرها را به خود جلب می کرد ، البته هنوز خالی از سکنه بود و مراحل واگذاری خانه ها به مردم جنگ زده آن دیار در حال انجام بود. امام زادهای در وسط شهر هویزه وجود داشت که گنبد و بارگاه آن تخریب شده و فقط قبر باقی مانده بود. به زیارت امام زاده رفتیم و پس از آداب زیارت هویزه را ترک و به ادامه بازدید از مناطق جنگی پرداختیم ، در حال حرکت که بودیم تابلوای در وسط صحرا توجه ما را جلب کرد. نزدیک شدیم روی تابلو نوشته شده بود: « آرامگاه خواهران گمنام نامردان بعثی اوایل جنگ که در اراضی میهن اسلامی پیشروی کرده بودند پس از تصرف شهرها و روستاها کسانی که مقاومت می کردند را میکشتند و با حفر گودالی همهی آنها را یکجا دفن میکردند. این خواهران هم به همین صورت به شهادت رسیده و در گودالی مدفون شده بودند. در آنجا بر روی تابلو دیگری نوشته شده بود: آرامگاه خواهران شهید گمنام که به دست صدامیان کافر ناجوان مردانه به شهادت رسیدند. برای شادی روح این عزیزان فاتحه خواندیم و سپس سوار ماشینها شده و به سمت اهواز به راه افتادیم. دم دمای غروب به اهواز برگشتیم و در استراحت گاه مبارزان مستقر شدیم. فردا صبح پس از حدود پانزده روز مأموریت کاروان در جبهه به پایان رسید . بار و بنه را جمع کردیم و با همان ماشینهایی که آمده بودیم منطقه جنگی را ترک و به سوی شیراز به راه افتادیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 عملیات والفجر هشت و آزاد سازی فاو عمليات والفجر هشت از ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ شروع شد و پس از ۷۵ روز درگیری شبانه روزی به تصرف کامل شهر فاو انجامید و ایران اوایل سال ۱۳۶۷ این شهر را از دست داد. به این دلیل که در اواخر جنگ تعادل قوا به هم خورد یعنی تمامی نیروهای تهاجمی سپاه درگیر دفاع شده بود و توان نظامی ما به اندازه سیر صعودی توان دشمن رشد پیدا نکرد. بنابراین نیروهای ما در سرزمینهایی که گرفته بودیم پراکنده شده بودند و باید از اینها دفاع میکردند . وقتی توازن قوا به هم خورد نیروهای صدام توانستند از فرصتی که قوای خود را به منطقه شمال غرب برای اجرای عملیات والفجر ۱۰ برده بودیم استفاده کرده و در اینجا که توان پدافندی کم شده بود به فاو حمله کنند . بعضی از فرماندهان ما با حمله به فاو به شدت مخالفت می کردند و دلیل آنها هم این بود که این عملیات عقبه مناسب ندارد و ما وقتی از اروند عبور کنیم و حتی منطقه را بگیریم پشت سرمان رودخانه عظیمی به نام اروند است و ما از نظر عقبه در محاصره طبیعی زمین هستیم و حل مشکلات عملیات با توجه به سوابقی که در نظر داریم معمولاً به سادگی امکان پذیر نیست و ما نمی توانیم به اندازه کافی قایق ، هلیکوپتر و آتش توپخانه و . . . فراهم کنیم. پس با انجام آن یک فاجعه بزرگ رخ میدهد و با تصرف این منطقه ممکن است تمام عقبه های ما را با هواپیما ببندد و پلها و امکانات را بزند و نیروهای ما در محاصره قرار گیرند و اسیر شوند. حرف آنها از نظر اصول نظامی درست بود چون صدام وقتی عملیات انجام شد گفت : ایرانی»ها در کیسه ای گیر کرده اند و من در این کیسه را می بندم و همه را میگیرم.» . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . مسئله دیگری که مخالفت فرماندهان ایران را در این منطقه به دنبال داشت استفاده دشمن از سلاحهای شیمیایی بود گفتند ما قادر نیستیم نیروهای تازه نفس جایگزین کنیم و اتفاقاً صدام در این عملیات بزرگترین حملات شیمیایی زمان جنگ را درمنطقه و عقبه ها انجام داد و ما نیز آسیب جدی دیدیم . فرمانده سپاه و برخی از موافقین عملیات معتقد بودند اینها مشکلات عملیات است و ما باید آنها را حل کنیم، اینها به عنوان مانع اجرای عملیات تلقی نمیشوند. بالاخره با اجرای عملیات موافقت شد و برای پشتیبانی در مرحله اول از قایقهای کوچک استفاده شد و برای هر لشکری یگان دریایی تشکیل شد که دارای بیش از ۱۰۰ فروند قایق بودند . علاوه بر آن سه نوع پل پیش بینی شده بود دو پل شناور و یک پل ثابت . پلهای شناور که در هفته های اول عملیات توسط نیروهای ویژه ایجاد شد پلی بود که شبها زده میشد و صبح قبل از طلوع آفتاب جمع آوری می گردید. پل ثابت سه ماه بعد از عملیات روی رود زده شد ) شما توجه داشته باشید این پل در دریا با ساحل نامناسب و در حال جنگ ظرف این مدت کوتاه چقدر سخت میتواند باشد ( همزمان با عملیات پیش بینی شده بود ۲ بود که از طریق بندر ماهشهر با یدک کش برخی از امکانات را از اروند رود عبور دهند و به فاو برسانند. رژیم بعثی عراق هر روز بمب باران میکرد و از توان هوایی خود نهایت استفاده را میبرد و به همین دلیل بود که بیشترین هواپیمای دشمن در همین عملیات نابود شد. مهمترین نوآوری عملیات فاو که اکنون در دانشگاههای علوم نظامی برجسته دنیا تدریس میشود این بود که ایران با عبور بیش از دو هزار و پانصد غواص از اروند خط اول دشمن را بدون تیر اندازی شکست. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید    ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*