eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 یک روز برای انجام مأموریت به اهواز رفته بودم. پس از انجام وظیفه حدود ساعت سه بعد از ظهر به منطقه عین خوش رسیدم . مستقیماً به سنگر خودمان رفتم دیدم حاجی حضور ندارد ، پرسیدم حاجی کجاست ، یکی از همسنگران گفت، حاجی مسموم شده و او را به بیمارستان اندیمشک منتقل کرده اند. گفتم چه اتفاقی افتاده است ؟ گفت: امروز آشپزهای لشکر ۱۹ فجر به جای نمک ، اشتباهی تاید داخل دیگ های غذا ریخته اند و متاسفانه تعداد زیادی از رزمندگان شده اند و حاجی هم پس از صرف ناهار کم کم حالش بد شد و دوستان وی را به بیمارستان اندیمشک منتقل نمودند. همچنان نگران حاجی بودیم و ناراحت جلو سنگر نشستیم تا اینکه بعد از اذان مغرب حاجی مهر یار برگشت و الحمدلله حالش بهتر شده بود. او حدود سه ماه با ما هم سنگر بود . این قدر حرفهای خوب برایمان میزد که هیچ وقت احساس دلتنگی نمیکردیم . حاجی هیچ گاه خودش را معرفی نکرده بود. بعدها که جبهه ام تمام شد و به شیراز برگشتم متوجه شدم که حاجی مهر یار همان کسی است که میلاد مولای متقیان حضرت علی (ع) همه ساله از میدان امام حسین (ع) میدان) (ستاد تا میدان گاز در شیراز را چراغانی می کند و جشن و سرور مفصلی بر پا می دارد. در جشن میلاد مولا حدود پنج هزار نفر را به صرف غذا پذیرایی مینماید و شیرازیها همه او را می شناسند متأسفانه روزهایی که در حال نوشتن این کتاب بودم با خبر شدم که حاجی مهریار عزیز ، به علت کهولت سن دار فانی را وداع گفته و به مولایش رسیده است. در شیراز از سوی استانداری فارس ، اداره کل . مجلس یاد بود در خور شأن این فرهنگ و ارشاد اسلامی و مرید اهل بیت (ع) برگزار شد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 تیر خلاص یکی از پاسداران به نام برادر صدرالله محمودی اهل و ساکن نور آباد پسر عموی مسئول واحدمان بود به سنگر ما آمد و چند ممسنی که روزی در خدمتش بودیم . در صورت ، بین بینی و دهانش جای گلوله بود و کمی تو رفتگی داشت. به همین خاطر لکنت زبان پیدا کرده بود. به وی گفتم به نظر میرسد قبلاً در جبهه حضور داشته و مجروح شده اید که آثار آن در صورت شما کاملاً باقی مانده است . در پاسخ ماجرای مجروح شدندش را اینطور شرح داد : حدود یک سال پیش در یکی از عملیاتها در حالی که مواضع دشمن را تصرف کرده بودیم و در حال قرار گرفتن در شرایط پدافندی بودیم ناگهان دشمن پاتک زد و قسمتی از اراضی را از رزمندگان پس گرفت. من و تعدادی از همرزمان مجروح شدیم و نتوانستیم عقب نشینی کنیم و به دست عراقیها اسیر شدیم یک افسر عراقی به همراه چند ما آمدند و چیزهایی به زبان عربی به همدیگر گفتند سرباز بالای سر افسر عراقی اسلحه کمری خود را از غلاف بیرون آورد و در سر هر کدام از ما یک گلوله خالی کرد. دوستانم گلوله به جاهای حساس و مغزشان اصابت کرد و همه شهید شدند، افسر عراقی نوک اسلحه را جلوی صورتم گرفت و شلیک کرد گلوله به قسمت بین دهان و بینی ام خورد و از پشت سرم بیرون آمد . بیهوش شدم و از حال رفتم عراقیها فکر کردند ما همگی کشته شده ایم و به همین وضع رهایمان کردند و رفتند. پس از چند ساعت به هوش آمدم ، خیلی از بدنم خون رفته بود ، نگاه کردم دیدم دوستانم همه شهید شده اند و تنها من زنده مانده.ام. توکل بر خدا کردم و با توسل به ائمه اطهار سعی کردم به هر زحمتی که شده خود را به خاکریز ایران برسانم، با فشار زیاد، متر به متر به صورت سینه خیز حرکت کردم تا پس از حدود دو ساعت به یک جادهی صحرایی ماسه های رسیدم هوا تاریک آن و شده بود ، یک موتورسیکلت کراس که دو نفر پاسدار سوار بر در حال گشت زنی و شناسایی منطقه بودند ، از آن جاده میگذشتند به زحمت فراوان خود را به کنار آن جاده رساندم به گونه ای که آنها متوجه من شدند ، با اشاره درخواست کمک کردم، توقف نمودند و یکی از آن ها مرا بغل کرد و پشت موتور سوار شد ، از آن لحظه دوباره بی هوش شدم و زمانی به هوش آمدم که خود را روی تخت بیمارستان دیدم . پس از بهبودی دوباره دلم هوای جبهه کرد و برگشتم و حالا که در کنار رزمندگان هستم بسیار خوشحالم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 ایستگاه صلواتی در هر منطقه از جبهه رزمندگان عزیز ایستگاه صلواتی دایر کرده بودند چه جای باصفایی بود . هر رزمنده ای که به آنجا آمد جان تازه می میگرفت در جبهه هر کس هر کاری که از دستش بر می آمد انجام میداد. آنجا پیرو جوان، رئیس و زیر دست ، فرمانده و سرباز نمیشناخت همه رزمنده بودند و برای یک هدف مشترک تلاش می کردند. منيّتها رخت بر بسته بود و فروتنی و ایثار جای آن را پر کرده بود رزمندگان یکدیگر را فوق العاده دوست داشتند. خیلی ها همدیگر را نمیشناختند ولی زمانی که به ایستگاه صلواتی میرسیدند و از ماشین پیاده میشدند یکدیگر را در آغوش میگرفتند و آنقدر صمیمی بودند که گویی سالهاست با هم رفیق به اصطلاح جون جونی هستند در کنار هم روی نیمکتهایی که در آنجا بود می نشستند و حضور خود را در جبهه در کنار یکدیگر به فال نیک میگرفتند . با نوشیدن یک فنجان چای، صرف یک تخم مرغ و یا یک سیب زمینی آب پز چه لذتی از عطوفت و مهربانی واقعی می بردند . هر حرکتی ایستگاه یک صلوات داشت. سلام میکردی صلوات ، آب یا چای نوشیدی صلوات، سیب زمینی و تخم مرغ آب پز میخوردی صلوات، هرچه میخوردی بلند صلوات. بالاخره همه صفای معنوی بود و بس . یک روز که لیست شهدا و مجروحین را به اندیمشک برده بودم پس از انجام مأموریت به عین خوش برگشتم به ایستگاه صلواتی که رسیدم توقف کردم و پیاده شدم ، سلام کردم ، صلوات فرستادم و نشستم . چند رزمنده ی سالخورده ایستگاه را اداره میکردند، یکی از آنها گفت :رزمنده ی دلاور چه میل داری؟ گفتم: سیب زمینی آب پز لطفاً. در حالی که غذا را داخل یک سینی کوچک گذاشته بود و برایم میآورد با صدای بلند می گفت، برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات ، همه صلوات میفرستادیم . در حال خوردن سیب زمینی آب پز بودم ، پسر دایی ام به نام مسعود صفری که از طریق اعزام نیروی هرمزگان به جبهه آمده بود و هیچ کدام هم خبری از هم نداشتیم با خوشحالی بسیار آمد، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم ، در کنارم نشست ، ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 گفت :رزمنده ی دلاور چه میل داری؟ گفتم :سیب زمینی آب پز لطفاً در حالی که غذا را داخل یک سینی کوچک گذاشته بود و برایم آورد با صدای بلند می گفت ، برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات ، همه صلوات می فرستادیم . در حال خوردن سیب زمینی آب پز بودم ، پسر دایی ام به نام مسعود صفری که از طریق اعزام نیروی هرمزگان به جبهه آمده بود و هیچ کدام هم خبری از هم نداشتیم با خوشحالی بسیار آمد، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم ، در کنارم نشست. میگفت :چند روز است که با بسیجیان هرمزگان او) در یکی از شهرستانهای استان هرمزگان سکونت داشت به جبهه آمده ام و در لشکر ثارالله در تنگه ابو غریب مستقر هستیم. پرس جو کردم ، گفتند لشكر ۱۹ فجر مربوط به نیروهای استان فارس ، در عین خوش مستقر است. با ماشین عبوری رزمندگان به اینجا آمده ام و حدود دو ساعت است که در ایستگاه صلواتی نشسته ام تا شاید آشنایی را ببینم و از طریق وی شما را پیدا کنم . ولی خداوند چه زود مرا به آرزویم رساند و خود شما را یافتم. با هم غذا و چای ایستگاه صلواتی را خوردیم و پس از فرستادن چند صلوات سوار ماشین شدیم ، او را به مقر و سنگر خودمان بردم ، شب در کنارمان بود . او جوانی کم سن و سال بود و حدود پانزده سال بیشتر سن نداشت گفتم چگونه با این سن کم برای جبهه پذیرفته شدی؟ گفت کپی شناسنامه ام را دست کاری کردم و به محل ثبت نام تحویل دادم وقتی برای اعزام به خط شده بودیم تکه سنگی زیر پایم گذاشتم تا قدم کمی بلند تر نشان دهد. بالا خره پذیرفته شدم و به جبهه آمدم. صبح او را سوار ماشین کردم و به تنگه ابوغریب رساندم پس از آن هر فرصتی که پیش میآمد به دیدنش میرفتم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . بمب باران مقر تیپ امام حسین (ع) اصفهان و جابجایی مقر لشکر فجر تیپ امام حسین (ع) حدود یک کیلومتری جنوب مقر لشکر ۱۹ فجر مستقر بود . عراقی ها که منطقه عین خوش قبلاً در تصرفشان بود گرای کامل آن منطقه را داشتند و مرتباً موشک باران میکردند . یک شب حدود ساعت دوازده بوسیله توپ خانه دشمن مقر تیپ امام حسین (ع) بمب باران شد و تعداد زیادی از رزمندگان اصفهانی شهید و زخمی شدند از سوی فرماندهی لشکر ۱۹ فجر دستور تخلیه و جابجایی صادر شد. پیش بینی کرده بودند با توجه به اینکه مقر تیپ امام حسین (ع) که در نزدیکی ما بود مورد حمله قرار گرفته ممکن است در ادامه مقر لشکر فجر هم موشک باران شود. همان نصف شب به کمک همسنگران اسباب و اثاثیه را جمع کردیم یک دستگاه کامیون کانتینر دار که برای انتقال شهداء در واحد تخلیه شهداء آماده انجام وظیفه بود جلو سنگرمان پارک کرده بود. وسایل و اسباب و اثاثیه را در داخل کامیون گذاشتیم و به محلی که برای استقرار جدید تعیین شده بود نقل مکان نمودیم. محل جدید صحرایی بود و هیچگونه سنگر و خاکریزی نداشت از رزمنده ها چادر زده بودند و شب تا صبح در چادر خوابیدند . ما چادر نداشتیم و شب تا صبح را در کانتینر کامیون خوابیدیم . کامیون چون مخصوص حمل شهداء بود بوی خون ، کافورو وضعیت مناسبی نداشت مجبور بودیم با همه سختیها آن شب را در کانتینر به صبح برسانیم. موشکهای دشمن کل منطقه را پوشش داده بود و مرتباً صدای انفجار به گوش میرسید. به دفعات بدنهی کانتینر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و صدایش ما را آزار می داد بالاخره شب را صبح کردیم. تعدادی از عزیزانی که در چادر خوابیده بودند مجروح شده بودند بعضی از آنها جراحتشان سطحی بود بطور سرپایی پانسمان شدند و بعضی که زخم آنها عمیق تر بود به اورژانس منتقل نمودیم الحمد لله آن شب کسی در مقر لشکر ما شهید نشد . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . الحمدلله آن شب کسی در مقر لشکر ما شهید نشد . اوایل صبح بود مه چند دستگاه لودر برای حفر سنگر به مقر جدیدمان آمدند و سنگرها یکی پس از دیگری حفر شد. چند تکه چوب و ورق گالوانیزه را روی سنگر گذاشتیم ، پلاستیک بزرگی بطور کامل روی آن کشیدیم و سقف را با خاک پوشش دادیم . کم کم سایر امکانات از جمله آب ، حمام صحرایی و .... فراهم شد . همه به یکدیگر کمک کردند تا سنگرها استتار شود. یکی از مشکلات اساسی که در جبهه وجود داشت نداشتن سنگرهای ايمن و مطمئن بود . سنگرهای عراقیها که به تصرف رزمندگان درآمده بود همه زیر زمینی و قطر خاک روی آنها هم زیاد بود خمپاره و موشکهای کم قدرت در آنها نفوذ نمی کرد، درب ورودی سنگرهایشان دارای پیچ و خم بود تا مانع ورود ترکش خمپاره .شود برای تردد بین این سنگر و آن سنگر ، کانال به عمق یک و نیم متر حفر کرده بودند . ولی سنگرهای ما این ایمنی را نداشت بعضی در داخل چادر بودند وضعیت سنگرها در کوهپایهها و تپه ماهورها کمی بهتر بود بعضی از رزمندگان تیپها و گردانها در سنگرهای عراقیها که به تصرف درآمده بود مستقر شده بودند و امنیت بیشتری داشتند . اوایل جنگ متأسفانه امکانات خیلی خوبی در اختیار ایرانیها نبود، همان حداقل امکانات هم با خیانتهای رئیس جمهور وقت ابوالحسن بنی صدر که فرمانده کل قوا بود برای استفاده رزمندگان مضایقه میشد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 .نامه رزمنده ی بسیجی که اسیر شده بود واحدی که در لشکر فجر در آن انجام وظیفه میکردم عهده دار تهیه شد لیست شهدا و زخمیها نیز بود، پس از اینکه لیست تکمیل می آن را بر داشته و به ستاد فرماندهی نیروهای استان فارس که در اندیمشک مستقر بود تحویل میدادم، علاوه بر آن بسیجیان استان فارس که به منطقه عین خوش اعزام میشدند، ابتدا کارت و پلاک آنها توسط واحد ما صادر میشد و سپس به سایر قسمتها گردانهای لشکر معرفی می شدند یک روز حدود ساعت هشت صبح بود برادر مجید خدایی که در دوران آموزشی ، مربی نظامی مان بود به اتفاق یکی از برادران به سنگر واحد ما مراجعه کردند. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد ، یکدیگر را در بغل گرفتیم و پس از احوال پرسی نامه ای از جیبش بیرون آورد و برایمان خواند. این نامه را یکی از برادران بسیجی که در عملیات فتح المبین اسیر شده بود و در زندانهای عراقی به سر میبرد نوشته بود و از طریق صلیب سرخ جهانی به خانواده اش در شیراز ارسال کرده و به دست آنها رسیده بود. در این نامه نوشته شده بود : من به اتفاق دوستم ..... در تپه های جنوبی شوش عمليات فتح المبين در نبرد با نیروهای عراقی حضور داشتیم هر دو نفرمان مجروح و به دست نیروهای عراقی اسیر شدیم. دوستم که جراحت شدیدی داشت قادر نبود حرکت کند توسط یک افسر عراقی با اسلحه کلت به شهادت رسید. وقتی ما را حرکت دادند جنازه دوستم در پشت شوش در گودالی کنار یک تانک سوخته و اتاقک مخروبه ماند . کسی که همراه برادر مجید خدایی بود دایی آن بسیجی شهید بود . به اتفاق این دو برادر نامه را برداشتیم ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. طبق آدرس نوشته شده در نامه، در جنوب شوش منطقه مورد نظر را پیدا کردیم با ماشین در حرکت بودیم تا به تانک سوخته برسیم ، ناگهان چیزی توجه ام را جلب کرد یک نوار سفید رنگی بود حاشیه آن نوشته شده بود «اینجا میدان مین است» چند متر آن طرف تر هم چند رأس از چهار پایان روی مین رفته و مرده بودند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . برادر خدایی گفت: ما نه میتوانیم پیاده شویم و نه میتوانیم به مسیر ادامه دهیم ممکن است لحظه روی مین برویم. تصمیم گرفتیم که برگردیم . با قرائت آیت الکرسی و فرستادن صلوات عقب عقب درست لاستیک ماشین را روی جای چرخها که آمده بودیم کنترل کردیم و برگشتیم. حدود دویست متری که برگشتیم متوجه شدیم که از میدان مين خارج شده ایم . از مسیر دیگری به راه افتادیم تا به کنار گودال ، تانک سوخته و دیوار خرابه رسیدیم. چون مدت زیادی از عملیات فتح المبین گذشته بود.استخوانهای زیادی ریخته، مشخص نبود مربوط به شهداء است یـا کشته های عراقی. برادر خدایی گفت: ما باید حتماً پلاک ویژه رزمندگان که در جبهه برای شناسایی گردن آن هاست پیدا کنیم ، سپس شماره پلاک را با مشخصات ثبت شده مطابقت نماییم تا معلوم شود متعلق به کدام شهید است . با یک الک که به همراه آورده بودیم شروع کردیم خاک گودال و اطراف آن را به طور کامل الک کردیم تا شاید پلاکی پیدا کنیم تا بعد از ظهر این کار را ادامه دادیم ولی متأسفانه پلاکی پیدا نشد. چون جنازه های خشک شده ای از عراقیها در آنجا بود که استخوان بدن آنها کاملاً در لباس قرار داشت و روی زمین افتاده بود و معلوم بود که عراقی هستند، نمیتوانستیم به استخوانهای درون گودال مطمئن باشیم که مربوط به همان شهیدی است که ما دنبالش هستیم. مأيوس و ناراحت دست از ادامه تفحص کشیدیم و به طرف عین خوش حرکت کردیم. شب بود که به مقر لشکر رسیدیم . بسیار خسته که بودیم پس از نماز و شام هر سه نفر خوابمان برد تا نماز صبح حاجی مهریار صدایمان زد ، برادران بلند شوید وقت نماز صبح است بلند شدیم و نماز خواندیم. پس از صرف صبحانه برادر خدایی و همراهش را به اندیمشک رساندم و آنها هم نا امید به طرف شیراز برگشتند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 .استتار ماشین و ادوات جنگی شبها که برای انجام مأموریت در خطوط مقدم حرکت میکردیم ، برای اینکه مسیر حرکت خودروها و مواضع نیروهای خودی برای دشمن قابل شناسایی نباشد و از طرفی خود نیروها مورد حمله موشک و خمپاره عراقیها قرار نگیرند اجازه روشن کردن چراغ ماشین را مطلقاً نداشتیم. با چراغ خاموش و سرعت کم حرکت میکردیم. دشمن شبها بسیار هراس داشت که ایرانیها به آنها حمله کنند میریختند و پشت سر هم منور به هوا آتش تهیه زیاد و بی وقفه پرتاب میکردند . هر منور یک چتر داشت و آرام آرام به طرف زمین می آمد و منطقه وسیعی را روشن میکرد. به محض روشن شدن منور پا روی پدال گاز فشار میدادیم و به سرعت حرکت میکردیم، با خاموش شدن منور دوباره مجبور بودیم سرعت ماشین را کم کنیم در طول مسیر بارها این کار تکرار میشد تا به خاکریز او می رسیدیم. برای استتار ماشین که روزها در دید دشمن نباشد بدنه ماشین را کاملاً گل مالی کرده بودیم . فقط یک دایره کوچک روی شیشه جلو راننده تمیز بود تا بتواند بیرون و جاده را ببیند. با بارش باران گل مالی ماشین پاک میشد و پس از قطع باران مجدداً این کار را تکرار میکردیم . بعضی از روزها چند بار مجبور بودیم ماشین را گِل مالی کنیم تانکها و نفربرها که پشت خاکریز بودند با تورهای مخصوص که به رنگ خاک طبیعت بود استتار شده بودند تا چنانچه هواپیمای دشمن قصد بمب باران منطقه را داشته باشد به راحتی قابل دید و شناسایی نباشند. روزهای اول که در جبهه ماشین تحویل گرفتم، ماشینم گل مالی نشده بود و با همین وضعیت در خطوط مقدم تردد می کردم . دوستان گفتند ماشین شما چون قرمز است کاملاً در دید دشمن قرار دارد حتماً باید گل مالی شود . به توصیه دوستان عمل کردم و کاملاً آن را گِل مالی نمودم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 .. خاکریز اول جایی بود که همه ی رزمندگان آرزوی قرار گرفتن در پشت آن را داشتند، هر رزمنده برای اینکه بتواند جزء نیروهای خاکریز اول باشد و در سنگرهای کوچکی که فقط با چند گونی خاک و تک های چوب در دل خاکریز ساخته شده بود قرار گیرد. باید شجاعت و ایثارگری را از خود نشان میداد تا توسط فرمانده برای این کار انتخاب شود . پشت خاکریز که به سمت جلو نگاه میکردی تحرکات دشمن را می دیدی عراقیها تک تیراندازان ماهری داشتند . اگر کسی ناشی گری می کرد و بی احتیاط سر از بالای خاکریز بیرون می آورد توسط تک تیرانداز دشمن مورد هدف قرار می گرفت. وقتی که غذا و مهمات برای خاکریز اول می آوردم چند ساعت در کنار رزمندگان می ماندم و از آنها روحیه می گرفتم. آنجا ترس از کشته شدن معنی نداشت .علی رغم اینکه واقعاً در سختی های خاص خودش را داشت. هنگامی که باران می آمد گل و شل شرایط بسیار دشواری را بوجود می آورد ولی رزمندگان با شجاعت وصف ناپذیری به حفاظت از خط مقدم می پرداختند. خاکریز اول به منزله ی ناموس جبهه بود اگر این خاکریز می شکست خاکریزهای بعدی یکی پس از دیگری سقوط می کردند . بنابراین خواب و استراحت پشت خاکریز اول جایگاهی نداشت . با تیز هوشی و ذکاوت می بایست به وظیفه عمل می کردی . محل اصلی فرود خمپاره و گلوله تیربارچی دشمن اینجا بود ، مثل نقل و نبات بر سرت می ریخت. پشت خاکریز حتماً باید از کلاه جنگی استفاده می کردی. تا ایمنی بیشتری داشته باشی. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 شب مرحله سوم عملیات محرم بود پشت خاکریز نشسته بودیم و مشغول گپ و گفت و شوخی با یکدیگر بودیم همه به چهره همدیگر کردند هر کس که چهره نورانی تری داشت نگاه می شهید میشوی می گفتند تو خوب به یاد دارم یکی از همرزمان که از دوران آموزش و اعزام نیرو از شیراز تا عین خوش با هم بودیم و همیشه سرود « بسیجی ، سپاهی ، دو لشکر الهی - مژده به مردم بدهید عازم کربلائید » برایمان میخواند پشت خاکریز اول بود و سربند قرمزی بر پیشانی بسته بود و چفیه ای هم بر گردن داشت، چهره اش خیلی نورانی شده بود به شوخی به او گفتم فلانی تو حتماً شهید میشوی! گفت از کجا میدانی؟ گفتم چهره ات همیشه نورانی بود اما حالا نورانی تر میبینم گفت: ای بابا ما کجا و شهادت کجا ، شهادت هنر پاکان است ما این هنر را نداریم. این گپ و گفت ها تا ساعتی ادامه داشت مأموریتی به من واگذار شد مجبور شدم با دوستان خداحافظی که لیست شهدا را در واحد خودمان نگاه فردا صبح می کنم کردم نام این دوست عزیز در لیست به عنوان شهید ثبت شده بود و در جلو اسمش در قسمت توضیحات نوشته شده بود : "جسدش بین نیروهای عراقی و ایرانی مانده است و هنوز رزمندگان موفق نشده اند به آن دسترسی پیدا کنند . به خودم گفتم دیشب با شوخی به او گفته بودم تو شهید میشوی فکر نمیکردم با این سرعت از جمع ما برود و دیگر سرود زیبای همیشگی او را نشنویم. خیلی ناراحت شدم از فراقش گریه کردم و بعد فاتحه ای نثار روح بلندش نمودم . این شهید عزیز جوان بیست ساله ی خوزستانی بود که به عنوان جنگزده به اتفاق خانواده اش در شیراز زندگی می کردند. پس از اینکه شهید شد از طرف خانواده که هنوز خبر نداشتند مرتب نامه هایش به واحد ما می آمد و من نزد خود نگه میداشتم . متأسفانه تا زمانی که در جبهه بودم جنازه اش پیدا نشد و شهید مفقود الجسد لقب گرفت روحش شاد . . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 گردان ۹۸۱ از تیپ امام سجاد (ع) فارس عملیات محرم در خط مقدم در حال انجام وظیفه بودم . دشمن آتش تهیه زیادی بر روی مواضع ایرانیها می ریخت. آتش تهیه یعنی آسمان پر از گلوله و موشک، زمین وجب به وجب فرود موشک، خمپاره ، تیر و انفجار ! عراقیها طی چند روز عملیات محرم پاتک های متعددی انجام دادند. در چنین وضعیتی کار ما برای انجام وظیفه بسیار مشکل می شده بود. در یک جاده خاکی در بین تپه ها با ماشین میرفتم، به یک پیچ تند رسیدم سرعت را کم کردم ناگهان در کنار جاده قیافه آشنایی نظرم را جلب کرد که پای پیاده در کنار جاده حرکت میکرد پا را روی ترمز گذاشتم و توقف نمودم . از ماشین پیاده شدم ، دیدم پسر عمویم حاج قاسم صفری فرمانده دسته یکی از گروهانها از گردان ۹۸۱ تیپ امام سجاد (ع) است. سر و صورتش پر از خاک بود ، لب هایش خشکیده و ترک خورده بود معلوم شد از شدت خستگی و تشنگی چنین وضعیتی پیدا کرده است. او را در آغوش گرفتم و از اینکه بار دیگر موفق به زیارتش میشدم اشک شوق در چشمانم حلقه زد و او نیز همین حالت پیدا کرده بود . حاج قاسم را چند روز پیش از عملیات در مقر تیپ امام سجاد (ع) در حالی که گردان آنها تحت سازماندهی بود دیده بودم ولی پس از آغاز عملیات دیگر هیچ خبری از او نداشتم . از آنجایی که انسان مومن، متقی و بسیار فروتن بود هر آینه احساس میکردم که شهید شده است. با دیدن یکدیگر فوق العاده خوشحال شدیم . از توی ماشین مقداری آب آوردم و به او دادم ، کمی خورد و کمی هم به صورتش زد. چهره گندم گونش روشن شد . وی را سوار ماشین کردم و به راه افتادم ، در طول مسیر پرسیدم در عملیات ، گردان ۹۸۱ که شما و تعدادی از بچههای لامرد در آن حضور داشتید چه مأموریتی داشت و حالا وضعیت شما چگونه است؟ این سئوال که از حاج قاسم پرسیدم، حدود دو سه دقیقه به فکر فرو رفت و چیزی نگفت. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 این سئوال که از حاج قاسم پرسیدم ، حدود دو سه دقیقه به فکر فرو رفت و چیزی نگفت. اشک از گوشه چشمان سبز و شفافش سرازیر شد. گفتم حاجی چه شد که به گریه افتادی؟ گفت: خیلی از بچه های گردان ما شهید شدهاند ، دستهای که فرماندهی آن عهده من بود بیست و دو نفر بودیم ولی حالا فقط دو نفر مانده ایم بقیه همه شهید و مجروح شدهاند. در حالی که با چفیه اشک چشمانش را پاک میکرد گفت: تیپ امام حسین (ع) اصفهان خط شکن بود و تیپ امام سجاد (ع) فارس آن را پشتیبانی می کرد. تعدادی از رزمندگان اصفهانی از پل چم سری عبور کردند و تعدادی هم در حال عبور از پل بودند. ناگهان بوسیله دشمن پل منفجر شد و تعدادی از رزمندگان به درون رودخانه سقوط کردند و طعمه طغیان رودخانه شده و به شهادت رسیدند. غروب آفتاب بارندگی شروع شده بود ، اول آب کم بود و گروهی از رزمندگان اسلحه خود را بالای سرشان گرفتند و از عرض رودخانه عبور کردند، یک مرتبه آب از طرف مناطق غربی وارد شد سطح رودخانه بسیار بالا آمد و خروشان گروه دیگری را با خود برد. وضعیت خیلی دشوار شده بود، ارتباط بین نیروهای عمل کننده و نیروهای پشتیبانی به کلی قطع شد. گروه مهندسی سپاه و ارتش سریعاً دست عبور به کار شدند و یک پل شناور نظامی را روی رودخانه ایجاد کردند گردان ما با عبور از روی پل شناور خود را به نیروهای خط شکن رسانید. تعدادمان حدود سیصد نفر بود . ما که کردیم طغیان رودخانه پل شناور را هم شکست و با خود برد . بدون پشتیبانی در زیر آتش زیاد دشمن گرفتار شدیم به عقب که دیگر راه نداشتیم با اراده ی راسخ تصمیم به پیشروی گرفتیم ، قریب پنج کیلومتر پیشروی کردیم خاکریزها را یکی پس از دیگری به تصرف خود در آوردیم . عراقی ها پاتک اول زدند با مقاومت نیروهای ایرانی شکست خوردند پاتک دوم را آغاز کردند دوباره شکست خوردند . در این تکهای نیروهای خودی و پاتکهای دشمن تعداد زیادی از نیروهای ما زخمی و شهید شدند ، پاتک سوم را با آتش تهیه زیادی آغاز کردند . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . در این نقطه ما فقط سیصد نفر می جنگیدیم و چون پل خم سری منفجر شده بود و پل شناور هم آب برده بود امکان رسیدن نیروهای کمکی به سمت ما به سمت ما میسر نبود . کردیم حدود صد تانک دشمن به ما حمله کردند و در مقابل ، ما تنها با سه تانک ارتشی و یک تانک سپاهی و یک توپ ۱۰۶ با آن ها مقابله ، آنقدر پاتک سوم عراقیها سنگین بود که ما با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شدیم. دشمن توانست تا یک کیلومتری پل چم سری ما را به عقب براند. از نیروهای ایرانی در آنجا فقط هجده نفر مانده بودیم . از این تعداد هشت نفر ارتشی ، چهار نفر سپاهی و شش نفر هم ما بسیجیها بودیم. بقیه یا شهید یا زخمی یا اسیر شده بودند . یک نفر از پاسداران جلو آمد و گفت هیچ کس از این به بعد حق عقب نشینی ندارد، عقب برویم کشته میشویم چون نمی توانیم از رودخانه عبور کنیم، باید مقاومت کنیم ، جلو تانک خوابید و گفت ، مگر از روی جنازه من رد شوید و عقب نشینی کنید ! همه ی هجده نفر هم قسم شدیم و تا غروب آفتاب جانانه مقاومت کردیم و دشمن را مشغول .نمودیم تا اینکه نیروهای مهندسی عملیات و با قرار دادن لوله های ۱۴۰ اینچی درون رود خانه و ریختن خاک ماسه بر روی آن راه را باز کردند و تعداد چهار هزار نفر نیروهای تازه نفس به کمک ما آمدند. تعداد یک هزار نفر از سمت غرب ، یک هزار نفر از سمت شرق و دو هزار نفر از روبرو به دشمن حمله کردند ، آنقدر پیش روی کردیم که تعداد زیادی چاه نفت عراقی ها را به تصرف در آوردیم، یکصد تانک دشمن را منهدم و تعداد زیادی از عراقیها را کشته و یا اسیر نمودیم . مقر فرماندهی ارشد عراقی ها در این منطقه در نزدیکی های پاسگاه شرهانی را به تصرف درآوردیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 در نزدیکیهای پاسگاه شرهانی را به تصرف در آوردیم . خاکریز آخر دشمن که پشت آن کانال مستحکمی حفر کرده بودند به دست نیروهای رزمنده افتاد ، البته برای تصرف این کانال که بسیار استراتژیک بود تلفات زیادی دادیم عراقیها برای حفظ این کانال مقاومت زیادی از خودشان نشان دادند و آتش سنگینی بر سرمان میریختند در کانال که مستقر شدیم عرصه را بر دشمن تنگ کردیم و عراقی ها ناچار به عقب نشینی شدند پاتکهای زیادی زدند ولی ما مقاومت تار و مار شدند. تعداد زیادی از عراقیها اسیر کردیم و آن ه ها هم شدند. من کمی عربی بلد بودم با آنها صحبت میکردم. بعضی از اسرای عراقی عکس امام (ره) و مهر در جیبشان بود و می گفتند ما شیعه هستیم، خمینی را دوست داریم ، مجبورمان کردند تا به جنگ با ایرانیها بیاییم. فکر میکنم عکس حضرت امام و مهر را از جیب ( شهداء و اسرای ایرانی برداشته .بودند ( مدت پنج روز در این کانال بودیم. هلیکوپترهای دشمن مرتباً بر فراز منطقه به پرواز در می آمدند و آنجا را بمب باران میکردند . بعضی از خلبانان بمبهای خود را دور از ما در جایی که نیروهای ایرانی نبودند می ریختند. یک فروند هلیکوپتر آمد پایین و حدوداً ده متری بالای من بود ، خلبان و کمک خلبان نگاه کردند و من هم به آنان نگاه کردم ، بدون اینکه بمب های خود را بریزند یک مرتبه اوج گرفتند و از منطقه دور شدند. روز ششم به ما گفتند گردان ۹۸۱ و یکی دیگر از گردانها بیایند پشت خاکریز دوم ، در آنجا همه جمع شدیم فرماندهان گفتند : تپه ۱۷۵ ( که سمت راست مواضع ما بود و از آنجا آتش زیادی توسط دشمن بر سر ما ریخته میشد )باید امشب تصرف شود. پس از آن توانید به مقر برگردید و نیروهای تازه نفس جای شما را پر خواهند کرد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 یک فرمانده شجاع به نام برادر زمانی داشتیم که به همراه برادر کوچک ترش در عملیات بودند ، او گفت: یک نفر همراه برادر من برود و تیر بارچی عراقی را خاموش کند چون این تیربارچی مجال هر تحرکی را از ما سلب کرده بود و مرتب به سرمان آتش تیر میریخت یکی از بسیجیان به نام برادر درویش بلند شد و همراه برادر کوچک تر فرمانده از داخل شیارها به طرف تیربارچی به راه افتادند . حدود پنج ، شش دقیقه که گذشت برادر درویش با گلوله مستقیم به شهادت رسید و برادر فرمانده هم با گلوله آرپی جی دشمن تکه تکه شد و به شهادت رسید. فرمانده مان که خود شاهد تکه تکه شدن برادرش بود فقط گفت برادرم شهید شد ، او به آرزویش رسید . همین گفت نبرد با دشمن پرداخت. من این صحنه ها را که میدیدم با خود میگفتم فرماندهان ما حتی جنازه تکه تکه شده ی برادر خود را میبینند ولی کمترین تأثیری در روحیه شان برای ادامه نبرد ایجاد نمی کند و با شجاعت وصف ناپذیری به وظیفه خود عمل می کنند. آفرین به مادرانی که از دامن آنها چنین فرزندانی پرورش یافته اند. برادر زمانی خودش پیشاپیش ما حرکت کرد و به تپه ۱۷۵ حمله کردیم و پس از نبردی نفس گیر و به جای گذاشتن تعدادی شهید و زخمی تپه را تصرف کردیم تا فردا ظهر روی تپه مستقر بودیم که ناگهان پاتک سنگین دشمن شروع شد و با تعداد زیادی تانک و نفر بر به ما حمله کردند. آنقدر آتش تهیه ریختند که ما فرصت هیچ عکس العملی نداشتیم . دشمن توانست دوباره تپه ۱۷۵ را به تصرف در آورد و ما هم به عقب برگشتیم. پس از انجام مأموریت در عملیات گردان ۹۸۱ را در پشت خط جمع کردند و گفتند این گردان شجاعانه با دشمن جنگید و علی رغم این که شهدای زیادی را تقدیم اسلام کرد ولی خدمت بزرگی در عملیات انجام داد . ( البته در مرحله بعدی عملیات تپه ۱۷۵ و تپه های مجاور و پاسگاه شرهانی که مشرف بر شهر طيب عراق و جاده بغداد - العماره بود به تصرف رزمندگان اسلام درآمد . ) برادر حاج قاسم صفری مدت هفتاد و پنج روز در منطقه عین خوش در عملیات محرم به نبرد با دشمن بعثی پرداخت و بر اثر موج انفجار شدید از ناحیه گوش مجروح شد و به شیراز برگشت و در بیمارستان نمازی تحت درمان قرار گرفت. . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . تسویه حساب و پایان مأموریت در جبهه مدت چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود . به جای ما نیروهای بسیجی تازه نفس به جبهه آمده بودند آنها شور و شوق روزهای اول ما را داشتند دیگر مدتی از عملیات محرم گذشته بود و نیروهای ایران و عراق در حال استحکام مواضع خود در منطقه بودند. عراق بعد از عملیات محرم پاتک های زیادی زده بود و هر بار با شکستی تلخ و به جا گذاشتن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شده بود . از باز پس گیری اراضی از دست رفته ناامید و حالت پدافندی به خود گرفته بود. رزمندگانی که مدتی از حضورشان در جبهه میگذشت و در عملیات محرم شرکت کرده بودند در شرایط پدافندی که تحرکات کمتری از ناحیه نیروهای خودی و دشمن صورت میگرفت احساس خستگی می کردند و برای اینکه تجدید روحیه کنند یا به مرخصی میرفتند یا تسویه حساب میکردند . از آنجایی که موعد رفتن به خدمت سربازی ام فرا رسیده بود، ناچار شدم تسویه حساب کنم و به شیراز برگردم یک فرم تسویه حساب از واحد اداری لشکر به من دادند و گفتند به همه ی واحدهای لشکر مراجعه کنم و پس از اخذ امضاء مسئول هر واحد فرم را به امور اداری برگردانم تا برگه تسویه حساب نهایی برایم صادر شود. چون درب سمت شاگرد ماشینی که تحویلم بود بر اثر برخورد با دیوار سنگر خودرویی ، تو رفتگی زیادی داشت واحد موتوری فرم تسویه حسابم را امضاء نمیکرد به فرماندهی لشکر مراجعه کردم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم، فرمود اشکالی ندارد و به مسئول واحد موتوری دستور داد فرم را امضاء کند. مسئول موتوری هم فرم را امضاء کرد و پس از گرفتن امضای همه واحدها به امور اداری لشکر مراجعه کردم ، برگه ی تسویه حساب نهایی برایم صادر شد و پس از خدا حافظی با دوستان سوار بر اتوبوسی که برای انتقال ما به اهواز در نظر گرفته بودند شدم. دو اتوبوس به راه افتاد تا به پل کرخه رسیدیم پل کرخه گلوگاه جبهه عین خوش بود . در آنجا یک واحد دژبانی مستقر بود که ورود و خروج جبهه را سخت کنترل میکرد همه ی ما را از ماشین پیاده کردند ضمن تفتیش ساک دستی ها، تمام اتوبوس و زیر صندلیها را کاملاً گشتند تا مبادا مهمات از منطقه جنگی خارج شود. پس از بازرسی کامل دژبانی ، مجدداً سوار اتوبوس شده و از پل کرخه گذشتیم و وارد جاده اهواز شدیم. بالاخره پس از گذشت چهار ماه مأموریت من در جبهه پایان یافت و به شیراز برگشتم و پس از طی تشریفات قانونی از تاریخ ۶۱/۱۲/۱۸ به خدمت مقدس سربازی به عنوان پاسدار وظیفه اعزام شدم و هجده ماه خدمت سربازی و شش ماه دوره ضرورت، جمعاً بیست و چهار ماه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت نمودم . . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . کاروان کمکهای مردمی پس اتمام خدمت مقدس سربازی به لامرد برگشتم و در شهرداری مشغول به کار شدم. در سال ۱۳۶۴ از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کمکهای مردمی در سطح منطقه جمع آوری شد و برای اعزام به جبهه مهیا گردید. کاروانی برای این کار تشکیل شد که من هم جزء این کاروان بودم کمکهای مردمی درون تعدادی کامیون بارگیری شد ساعت دو بعد از ظهر روز یکشنبه ۶۴/۱۰/۸ با بدرقه مردم که جلوی بسیج جمع شده بودند به طرف شیراز حرکت کردیم. بارندگی در آن روز زیاد بود و از لامرد تا خنج جاده خاکی و وضعیت بسیار بدی داشت، بدلیل جاری شدن سیل در رودخانههای فصلی منطقه عبور از آنها کار را بسیار دشوار کرده بود . در شرق روستای کندر عبدالرضا که امروز جزء بخش مرکزی لامرد رودخانه بزرگی بود که پل هم نداشت، کاروان حدود دو ساعت پشت این رود خانه ماند تا اینکه بارش باران متوقف شد و سرعت آب است. این رودخانه هم کاهش پیدا کرد ماشینها را یکی یکی بوسیله بوکسل از رود خانه دادیم و به ادامه مسیر پرداختیم از اشکنان عبور که گذشتیم به رودخانه ای رسیدیم که آب کل منطقه از گله دار تا اشکنان که بیش از صدو بیست کیلومتر طول دارد را پوشش میداد و با عبور از منتهی علیه شرقی محدوده شهرستان به خلیج همیشه فارس میریخت. این رود خانه در کل منطقه معروف بود ، مسیر ارتباطی لامرد - شیراز هم از همین رودخانه می گذشت . هر وقت در فصل زمستان در شرایط بارانی کسی میخواست به شیراز مسافرت کند ابتدا سوال میکرد رود خانه اشکنان چه وضعیتی دارد؟ اجازه دهد یا نه؟ چند ساعت هم پشت این رودخانه ،ماندیم چند نفر از دوستان رفتند توی روستاهای اطراف و چند دستگاه تراکتور آوردند، یکی یکی ماشینها را با تراکتور بوکسل کردیم و از رودخانه گذشتیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که به روستای 'فداغ رسیدیم. در آنجا شام مختصری خوردیم و در حسینیه روستا خوابیدیم. فردا صبح با بدرقه مردم شریف آنجا به پس طرف شیراز حرکت کردیم تا اینکه از گذشت حدود بیست و چهار ساعت به شیراز رسیدیم در شیراز به مقر صاحب الزمان که پشتیبانی جبهه و جنگ را انجام می داد رفتیم و حدود یک شبانه روز هم در این مقر بودیم . در مقر صاحب الزمان مجوز اعضای کاروان و رانندگان کامیونها برای ورود به جبهه صادر شد و پا را بر رکاب گذاشتیم و به سمت اهواز به راه افتادیم . از شیراز تا اهواز تقریباً چهارده ساعت در راه بودیم . محموله کامیونها را به پادگانی که در اهواز برای تخلیه کمکهای مردمی تعیین شده بود تحویل دادیم و سپس به سد گتوند که نیروهای لامردی در آنجا آموزش غواصی میدیدند رفتیم . شب کنار عزیزان لامردی بودیم روحانی جلیل القدر مرحوم حاج سید هاشم موسوی که همراه کاروان بود در حالی که از چادر خود به چادر دیگر همراهان میرفت به دلیل تاریکی هوا داخل رودخانه ای که در کنار چادرها بود افتاد و از ناحیه سر مجروح شد . همان نصف شب ایشان را برای مداوا به درمانگاه بردیم و پس از پانسمان به محل برگشتیم. این روحانی عزیز که پیر مرد شوخی بود در حالی که عمامه سیاه به داشت و دور سر و پیشانی او باند سفید پیچیده بودند ، می گفتند :هم عمامه سیاه دارم هم عمامه سفید . دو رگه شده ام. کمی قسمتی شیخ شده ام. با همان وضعیتی که جراحت داشت با رزمندگان شوخی میکرد و آنان را حسابی می خنداند. فردا صبح که از خواب بیدار شدیم صبحانه را با بچه های لامردی صرف کردیم و سپس به که تعدادی دیگر از بچه های لامردی در آنجا آموزش غواصی دیدند رفتیم. در کنار سد دز ساختمانی قرار داشت که متعلق به شاه بود و برای خوش گذرانی خود و درباریان ساخته بود . سالی یک بار به آنجا میرفت و به تفریح و لهو و لعب می پرداخت . یک روز هم آنجا ماندیم و پس از خداحافظی با عزیزان به سمت خرمشهر حرکت کردیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . سنگر دید بانی شب شده بود که به خرمشهر رسیدیم .مستقیماً به مسجد جامع خرمشهر رفتیم داخل مسجد و محیط اطراف آن تاریک بود ، تعدادی شمع روشن کردیم، سپس نماز جماعت به امامت حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا شهیدی امام جمعه لامرد که سرپرست کاروان بود اقامه گردید. آنگاه سفرهای پهن شد، شام نان و پنیر و چای صرف کردیم و دور همدیگر نشستیم. یکی از برادران پاسدار که مسئولیتی در جبهه خرمشهر داشت آمد و گفت :میخواهیم شما را برای نگهبانی به خط مقدم ببریم کسانی که داوطلب هستند دستان خود را بالا . همه دستانشان را بلند کردند. تعدادی از همراهان کاروان پیر مرد و سالخورده بودند او گفت پیرترها در مسجد بمانند و جوان ترها همراه من به خط مقدم بیایند. پیرمردها در مسجد ماندند ما از شبستان مسجد خارج شدیم و در حیاط مسجد به خط شدیم ، پس از سازماندهی اولیه به سه گروه تقسیم شدیم و به طرف خط مقدم به راه افتادیم . خط مقدم در کنار رودخانه اروند بود که آن طرف رودخانه عراقیها قرار داشتند. ما عقب ماشین لند کروزر نشسته بودیم و دشمن هم مرتبا خط را گلوله و خمپاره باران می کرد. به محل تعین شده رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ، درمیان بیشه زارها سنگرهای دیدبانی با گونی های خاکی درست کرده بودند و هر یک از ما را در کنار رزمندگانی که در حال دیدبانی بودند قرار دادند . حاشیه رودخانه کاملاً باتلاقی بود و برای رسیدن به سنگرها باید از روی گونی های خاکی که راه باریکی را تشکیل داده بود عبور میکردیم. آن شب مأموریت من در یک سنگر دیدبانی درست در وسط بیشه زار قرار گرفت که نگهبانی و دیدبانی آن را یک نوجوان هفده ساله عهده داشت . یک تلفن هندلی ) قورباغه ای ( در سنگر قرار داشت که در مواقع اضطراری با سنگر فرماندهی خط تماس برقرار میشد. در این سیستم هر سر سیم یک گوشی قرار داشت که با چرخاندن اهرمی (هندل) از گوشی یک سرسیم، گوشی سر دیگر سیم با صدای قورباغه ای زنگ میخورد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 .وقتی فرمانده خط ، سنگر دیدبانی را به ما تحویل می داد ، گفت این سنگر تاکنون مورد شناسایی عراقیها قرار نگرفته است و شما در این سنگر تحت هیچ شرایطی حق تیر اندازی به سمت دشمن را ندارید در صورت مشاهده هر شی مشکوک فقط از طریق تلفن به سنگر فرماندهی اطلاع دهید. من به اتفاق نوجوان کم سن و سال سنگر را تحویل گرفتیم . این گفت نیروهای شناسایی نوجوان که حدود یک ماه در اینجا بود می دشمن ) نیروهای غواص عراقی ( شبها با شنا از عرض رودخانه گذرند و با مخفی شدن در بیشهها ضمن شناسایی مواضع به پشت سنگر ایرانی ها می آیند و با استفاده از طنابهای مخصوصی که به همراه دارند ، بی صدا سر نگهبانان را از بدن جدا کنند. بایدکه خیلی هوشیار باشید. پس از شنیدن حرفهای این رزمنده ی نوجوان حساسیتم نسبت به انجام وظیفه بیشتر شد و با دقت فراوان مشغول دیدبانی شدم . محیط بسیار تاریک بود و دیدبانی را بسیار دشوار کرده بود . دو چشم داشتم دو چشم دیگر هم کرایه و به شط و داخل بیشه ها زوم کردم و با دقت همه محیط را زیر نظر داشتم. در این فکر بودم که نکند غواصان عراقی بیایند، متوجه آنها نشویم و بی سرو صدا سرمان را از بدن جدا کنند در حالی که به دقت نگاه میکردم در ساحل و سمت چپ سنگر حدوداً به فاصله بیست و پنج تا سی متری چیزی نظرم را جلب کرد. دیدم یک سیاهی مانند یک انسان آرام آرام یک متری به جلو میرود و مجدداً به جای خود بر میگردد هرچه بیشتر با آن خیره میشدم بیشتر ذهنم را آزار می داد تقریباً باورم شده بود که غواص عراقی است و دارد کاری را انجام میدهد . چون اجازه تیر اندازی نداشتیم کاری هم از دستمان ساخته نبود ، جز اینکه به سنگر فرماندهی اطلاع دهیم . گوشی تلفن قورباغه ای را برداشتم و هندل آن را چرخاندم ، آن طرف سیم کسی گوشی را بر نمی داشت بارها و بارها این عمل را تکرار کردم ولی هیچ کسی جواب نداد احتمالا در فاصله دو سنگر سیم آن قطع شده بود . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 از تلفن مأیوس شدم و چهار چشمی آن نقطه را نگاه کردم همسنگرم را آهسته صدا زدم ، او هم آن نقطه را نگاه کرد و مانند من مشکوک شده بود. این وضعیت حدود دو ساعت طول کشید تا اینکه دم دمای صبح هوا گرگ و میشی شد دیدم درست در همان محل در میان بیشه ها یک درخت بید قرار دارد که شاخه ی بزرگی از آن که به طرف زمین خم شده آرام آرام تکان می خورد و از شب تا صبح ما را سر کار گذاشته است . تا آن لحظه حتى جرأت رفتن به دستشویی هم نداشتیم. بعد از آنکه موضوع مشخص شد بلند شدم تجدید وضو کردم و نماز صبح را خواندم. دیگر هوا روشن شده بود، آن طرف شط عراقی ها را میدیدم که بین سنگرهایشان تردد میکردند افسوس که اجازه تیر اندازی نداشتم عراقیها هم چون از آن نقطه هیچ وقت به طرفشان تیر اندازی نمیشد، به راحتی رفت و آمد میکردند. صبح که شد همه کاروانیها را به کنار سنگر فرماندهی فرا خواندند با هم سنگر نوجوان خداحافظی کردم و رفتم. در کنار سنگر فرماندهی همه جمع شدیم و هر کس خاطره شب گذشته اش را تعریف میکرد یکی از رانندگان کامیونهای حمل کمکهای مردمی که از لامرد همراهمان آمده بود و تا آن شب جبهه را ندیده بود تعریف می کرد و گفت: دیشب دو تا نارنجک به من تحویل دادند و گفتند هر وقت احساس خطر کردی ضامن آن را بکش و پرتاب کن. همینطور که اسداران داشت برایم توضیح میداد ، فدای لاف شدم و گفتم: من بچه ی جبهه هستم خودم کاملاً واردم ، نارنجک ها را از او گرفتم و به گشت زنی مشغول شدم هیچ اطلاعی از کاربرد نارنجک نداشتم تا صبح این دو نارنجک را در دستانم گرفتم و از ترس اینکه نکند منفجر شود و مرا به هوا پرتاب کند به خود مشغول بودم. به جای اینکه مواظب گشتیهای دشمن باشم فقط از نارنجکها مواظبت میکردم با خودم میگفتم این چه لافی بود که زدی، حالا باید تا صبح گرفتار نارنجکها باشی . صبح که هوا روشن شد بلافاصله این دو بلای جانم را به مسئول مربوط تحویل دادم و از آن همه اضطراب فارغ شدم، تا من باشم و دیگر هیچ وقت لاف الکی نزنم . او آدم بسیار شوخی بود، وقتی موضوع را تعریف میکرد خیلی هم به آن آب و تاب میداد بچه ها حسابی می خندیدند . استرس و بعضی از سنگرها که اجازه تیر اندازی داشتند می گفتند تعداد زیادی تیر با اسلحه کلاش به طرف عراقیها شلیک کرده ایم ولی نمیدانیم کسی را کشته ایم یا نه ؟ سپس همه اعضای کاروان سوار همان ماشینهای لندکروز شدیم و به مسجد خرمشهر برگشتیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 آرامگاه خواهران گمنام از صرف صبحانه به طرف شهر آزاد شده ی هویزه راه افتادیم ماههای اول جنگ به تصرف نیروهای عراقی در آمده و مزدوران بعثی آن را به طور کامل ویران کرده بودند. ابتدای شهر از ماشین پیاده شدیم فقط نامی از شهر باقی مانده بود و هیچ اثری از حتی یک ساختمان نبود همه ساختمانها خراب و شهر به طور کلی به تلی از خاک تبدیل شده بود پس از آزادسازی هویزه چون مرمت خانه ها و اماکن و خیابانها و معابر هزینه زیادی در بر داشت و امکان احداث مجدد شهر در جای خود مقدور نبود توسط آستان قدس رضوی دو هزار خانه مسکونی ویلایی با نقشه و تیپ خاص با معابر بسیار زیبا در جنوب این شهر ساخته شده بود که نظرها را به خود جلب می کرد ، البته هنوز خالی از سکنه بود و مراحل واگذاری خانه ها به مردم جنگ زده آن دیار در حال انجام بود. امام زادهای در وسط شهر هویزه وجود داشت که گنبد و بارگاه آن تخریب شده و فقط قبر باقی مانده بود. به زیارت امام زاده رفتیم و پس از آداب زیارت هویزه را ترک و به ادامه بازدید از مناطق جنگی پرداختیم ، در حال حرکت که بودیم تابلوای در وسط صحرا توجه ما را جلب کرد. نزدیک شدیم روی تابلو نوشته شده بود: « آرامگاه خواهران گمنام نامردان بعثی اوایل جنگ که در اراضی میهن اسلامی پیشروی کرده بودند پس از تصرف شهرها و روستاها کسانی که مقاومت می کردند را میکشتند و با حفر گودالی همهی آنها را یکجا دفن میکردند. این خواهران هم به همین صورت به شهادت رسیده و در گودالی مدفون شده بودند. در آنجا بر روی تابلو دیگری نوشته شده بود: آرامگاه خواهران شهید گمنام که به دست صدامیان کافر ناجوان مردانه به شهادت رسیدند. برای شادی روح این عزیزان فاتحه خواندیم و سپس سوار ماشینها شده و به سمت اهواز به راه افتادیم. دم دمای غروب به اهواز برگشتیم و در استراحت گاه مبارزان مستقر شدیم. فردا صبح پس از حدود پانزده روز مأموریت کاروان در جبهه به پایان رسید . بار و بنه را جمع کردیم و با همان ماشینهایی که آمده بودیم منطقه جنگی را ترک و به سوی شیراز به راه افتادیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 عملیات والفجر هشت و آزاد سازی فاو عمليات والفجر هشت از ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ شروع شد و پس از ۷۵ روز درگیری شبانه روزی به تصرف کامل شهر فاو انجامید و ایران اوایل سال ۱۳۶۷ این شهر را از دست داد. به این دلیل که در اواخر جنگ تعادل قوا به هم خورد یعنی تمامی نیروهای تهاجمی سپاه درگیر دفاع شده بود و توان نظامی ما به اندازه سیر صعودی توان دشمن رشد پیدا نکرد. بنابراین نیروهای ما در سرزمینهایی که گرفته بودیم پراکنده شده بودند و باید از اینها دفاع میکردند . وقتی توازن قوا به هم خورد نیروهای صدام توانستند از فرصتی که قوای خود را به منطقه شمال غرب برای اجرای عملیات والفجر ۱۰ برده بودیم استفاده کرده و در اینجا که توان پدافندی کم شده بود به فاو حمله کنند . بعضی از فرماندهان ما با حمله به فاو به شدت مخالفت می کردند و دلیل آنها هم این بود که این عملیات عقبه مناسب ندارد و ما وقتی از اروند عبور کنیم و حتی منطقه را بگیریم پشت سرمان رودخانه عظیمی به نام اروند است و ما از نظر عقبه در محاصره طبیعی زمین هستیم و حل مشکلات عملیات با توجه به سوابقی که در نظر داریم معمولاً به سادگی امکان پذیر نیست و ما نمی توانیم به اندازه کافی قایق ، هلیکوپتر و آتش توپخانه و . . . فراهم کنیم. پس با انجام آن یک فاجعه بزرگ رخ میدهد و با تصرف این منطقه ممکن است تمام عقبه های ما را با هواپیما ببندد و پلها و امکانات را بزند و نیروهای ما در محاصره قرار گیرند و اسیر شوند. حرف آنها از نظر اصول نظامی درست بود چون صدام وقتی عملیات انجام شد گفت : ایرانی»ها در کیسه ای گیر کرده اند و من در این کیسه را می بندم و همه را میگیرم.» . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . مسئله دیگری که مخالفت فرماندهان ایران را در این منطقه به دنبال داشت استفاده دشمن از سلاحهای شیمیایی بود گفتند ما قادر نیستیم نیروهای تازه نفس جایگزین کنیم و اتفاقاً صدام در این عملیات بزرگترین حملات شیمیایی زمان جنگ را درمنطقه و عقبه ها انجام داد و ما نیز آسیب جدی دیدیم . فرمانده سپاه و برخی از موافقین عملیات معتقد بودند اینها مشکلات عملیات است و ما باید آنها را حل کنیم، اینها به عنوان مانع اجرای عملیات تلقی نمیشوند. بالاخره با اجرای عملیات موافقت شد و برای پشتیبانی در مرحله اول از قایقهای کوچک استفاده شد و برای هر لشکری یگان دریایی تشکیل شد که دارای بیش از ۱۰۰ فروند قایق بودند . علاوه بر آن سه نوع پل پیش بینی شده بود دو پل شناور و یک پل ثابت . پلهای شناور که در هفته های اول عملیات توسط نیروهای ویژه ایجاد شد پلی بود که شبها زده میشد و صبح قبل از طلوع آفتاب جمع آوری می گردید. پل ثابت سه ماه بعد از عملیات روی رود زده شد ) شما توجه داشته باشید این پل در دریا با ساحل نامناسب و در حال جنگ ظرف این مدت کوتاه چقدر سخت میتواند باشد ( همزمان با عملیات پیش بینی شده بود ۲ بود که از طریق بندر ماهشهر با یدک کش برخی از امکانات را از اروند رود عبور دهند و به فاو برسانند. رژیم بعثی عراق هر روز بمب باران میکرد و از توان هوایی خود نهایت استفاده را میبرد و به همین دلیل بود که بیشترین هواپیمای دشمن در همین عملیات نابود شد. مهمترین نوآوری عملیات فاو که اکنون در دانشگاههای علوم نظامی برجسته دنیا تدریس میشود این بود که ایران با عبور بیش از دو هزار و پانصد غواص از اروند خط اول دشمن را بدون تیر اندازی شکست. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید    ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*