eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. یادمه اون وقتها موضوع خلیج فارس به خاطر تحرکاتی که ناوهای آمریکایی کرده بودند و شعارهای سردمداران کاخ سفید تقریباً موضوع روز بود. خیلی از این اوضاع و احوال نگذشته بود که تلگراف محرمانه رسید. به دست هات حجت که فرمانده تیپ ۳۳ المهدی بود دادیم. حقیقت عشق خیلی کنجکاو بودم که از جریان سر دربیاورم.البته میدونستم که چون معاون ایشان هستم دیر یا زود از موضوع با خبر میشم. همین طور هم شد. حاج حجت تلگراف را که خوند به فکر فرو رفت بهش زدم و رفتم جلو. _چیه حاجی؟! موضوع مهمیه؟! نگاهم کرد چند لحظه ساکت مانده و سری تکان داد: _آره باید سریعاً برم تهران ظاهراً جلسه مهمی هست که من هم باید شرکت کنم _کی حرکت می کنید؟! _همین فردا.. و دوباره به فکر فرو رفت.طوری که وقتی گفتم با اجازه و راه افتادم که برم بیرون هیچ جوابی برگشتم و با تعجب نگاهش کردم دیدم از پنجره زل زده به محوطه پادگان.انگار اصلا یادش رفته بود من آنجا هستم. از وقتی که حاج حجت رفت تهران برای دیدنت لحظه شماری می کردم همین که فهمیدم برگشته و فورا رفتم سراغش. _سلام حاجی خوش آمدی خوش خبر باشی! _سلام ممنون آماده سفر باش! اونم یک سفر دریایی. خندیدم و فکر کردم داره شوخی می کنه _سر به سرم میزاری حاجی!؟ _نه جدی گفتم میریم خلیج فارس تنب کوچک. برگشتم و بهت زده بهش خیره شدم فهمیدم داره کاملا زدی حرف میزنه نشستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. _راستش حاجی من هنوز درست سر در نیاوردم میشه بیشتر توضیح بدی. نگاه متفکرانه و نافذ اش را به هم دوخت _در جریان اوضاع و احوال خلیج فارس که هستی. کلاس های مهم در حضور مقام معظم رهبری داشتیم. ایشان فرمودند خلیج‌فارس دست راست منه. فهمیدیم که مسئله خیلی جدیه ‌.حالا هم قرار شده یک گردان از نیروها مان را ببریم تنب کوچک و فعلاً آنجا مستقر باشیم. _آخه ما که نیروی دریایی نیستیم چطوری.. نگذاشت حرفم تمام بشه _این مهم نیست مهم اینه که چنین ماموریتی را به ما دادند لابد مصلحتی در کار بوده. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * دردش داشت شروع می‌شد که از جا بلند شدم خودم را سرپا گرفتم .ترسم از روحیه بچه‌ها بود . چند نفر متوجه شده بودند اما نگذاشتم جمع بشن و سر و صدا کنند. گفتم زود باشید برید. لی لی میکردم که سر و کله یک امدادگر به یک دکتر پیدا شد .نوار تسمه مانندی بستند بالای بریدگی. پوست آویزان رو تیغ زدند خیلی بی رحم .بعد هم زیر بازو ام را گرفتند و کشون کشون بردن به پشت تپه هایی که گفتم نشون کرده بودیم . حالا آتیش ما قطع شده بود و عراقی‌ها گله گله از کانال می‌آمدند بالا که با گلوله های آرپی جی پرت می‌شدند به اطراف حال من رو به ضعف بود که گروهان کمکی رسید چند قدم لی لی کردم. چند قدم روی دوش امدادگر و دکتر کول شدم تا رسیدم به حاج مجید که پیش حاج نبی رودکی ایستاده بود و اختلالات میکرد .اومدند طرفم. _چی شده؟!! سرم رو توی دستاش گرفت و بوسید. حاج نبی هم همینطور. گفت:پی ام پی آماده است بیا برو عقب. نه و نو کردم .واقعا می خواستم بمونم .به دو نفر از بچه ها دستور داد تا چهار دست و پامو رو بگیرن و به زور سوارم کنند. تنها که شدم رفتم توی خیالانم.دوره میکردم لحظاتی رو‌که با مجید بودم . از زمین فوتبال و والیبال تا میدونم مین و سنگر کمین و کار مرگ آور شناسایی. یادم اومد یک روز اومد سراغم .گفت: بریم شناسایی؟ گفتم :بریم یه دونه موتور سرپا پیدا کردیم و زدیم به راه .رفتیم از خط خودی هم یک کیلومتر اون ور تر .کاغذ کالک توی دستش قژقژ می کرد و باد میخورد . انگار می خواست از دستش فرار کنه.نگاه می کرد .دقیق می شد .اندازه می گرفت .تخمین میزد.گاهی هم با زحمت نگاهی به کالک می انداخت. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سلام غلامعلی جان !سلام بر تو و بر تمامی شهدای اسلام منو میشناسی؟ زارعی .هستم علی ،احمد برادر محسن زارعی دوست و همکلاسی تو در دبستان الهام. همون رزمنده ای که سر به سر همه میگذاشت؛ اما حالا دیگه حال و حوصله ای برام .نمونده امروز پنجشنبه س بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۷۱ این روزها شیراز حس و حالی بهاری داره بوی عید رو میشه با هر نفسی که . فرو میدی احساس کنی آفتاب نرم نرمک میباره و سبزه ها قد می کشن به آرومی روزای آخر اسفندماه که از راه میرسن همه بیقرار میشن انگار حتی ماهیهای کوچک و قرمز هم در تشتهای بزرگ پلاستیکی مدام این سو و آن سو میرن. اما امروز صبح با تمامی روزهای سال فرق .داشت امروز تو روی دستهایی تشییع شدی که همیشه بیقرارت بودن. دستهایی که بارها در این ده سال غیبت تو به سوی خدا دراز میشد تا دوباره به وطن برگردی امروز بعد از مدتها ،پدرت حاجی کرامت رو .دیدم شکسته شده .بود امروز بچه های گردان رو هم .دیدم حاج حسین هم آمده بود در راه از تو خاطره ای برایم تعریف کرد میگفت: یک روز من و آقای دست بالا رفته بودیم .اهواز پسر بچه ای ده دوازده ساله. دیدیم که ده تومان میگرفت و از بالای پل فلزی شیرجه میزد داخل رودخونه ی کارون عده ای دور پسر جمع شده بودن. دست بالا به طرف پسربچه رفت و :گفت تا ظهر چند مرتبه ی دیگه میتونی بپری؟ پسر بچه جواب داد :چهار شاید هم پنج "بار شهید دست بالا جیبهایش را گشت؛ چند اسکناس را روی هم گذاشت و به من گفت :داری"بیست تومن به من قرض بدی؟ بیست تومن را جور کردم و به دستش دادم .پولها را به او داد و گفت :دیگه نمیخواد "بیری. پسربچه با تعجب به او خیره شده بود. دست بالا ادامه داد .برو... برو خونه... تا ،ظهر ،شیرجه بیشیرجه پسرک لباسش رو پوشید و رفت. دست بالا راه افتاد و من هم دنبالش. چرا این کار را کرد؟ خودش که چیزی نگفت. بعدها فهمیدم کارون به ظاهر آرام اما در باطن خطرناک است و افراد زیادی را طعمه بستر گل آلود و چسبنده اش کرده به چشمان خیس حاج حسین نگاه کردم حاجی سر تکان داد و گفت :دست بالا مرد بود مرد... لبخند زدم و :گفتم یادت میاد چقدر تند و تند وضو میگرفت؟ آهی کشید و گفت :دائم الوضو بود و مرتب وضو میگرفت گفتم: بعضی وقتا سر به سرش میذاشتم حاجی آهی کشید و گفت :یه روز بهش گفتم چرا این قدر وضو میگیری؟ غلامعلی لبخند زد و گفت: وضو» نوره پاکی روح و جسم . حاج حسین رو به من کرد و گفت: از اون روز به بعد سعی میکنم همیشه دائم الوضو باشم. بیشتر وقتها هم موقع وضو ،گرفتن یاد شهید دست بالا میافتم تابوت ها روی دست مردم وارد صحن شاه چراغ شده بود و ما هم به دنبالشان به راه افتادیم. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده با این آزمون کار را به تولید انبوه رساندیم و تمام سپاه و بلکه کشور را با همین ساخته ی ابتکاری و ساده پوشش دادیم در عملیات دریایی والفجر ۴ ،نیروهای عمل کننده با همین جلیقه ها به آب زدند. یکی دیگر از آفرینه های سید ساختِ اژدر بود .در جنگ ایران و عراق یکی از راههای پیشگیری دشمن از حمله ی بچه های ما به آب بستن اراضی و دشت ها بود که در چندین نقطه به ویژه مناطق دشت باز و صحرایی این کار را کرد این طرح نیز تزی بود که شهید چمران در آغاز جنگ از آن سود برده بود و عراقیها از او یاد گرفته بودند؛ اما به دلیل ناهمواری زمینها گاهی آب به سمت خود عراقیها برمیگشت و آنها برای جلوگیری از برگشت آب ، جلو آن را سدهای سیمانی محکم میساختند که در اصطلاح به آن در میگفتند. این دژها سخت و نفوذ ناپذیر بودند .سید شمس الدین با طراحی ساده دژ شکن ساخت که البته آن را غواص میبرد تا نزدیکی دژ ، سپس رها می کرد و آن وسیله دژ را منفجر میکرد و آب به طرف دشمن سرازیر میشد این اژدر یک لوله پولیکای ساده با قطر کم بود که پر از مواد منفجره بود و چاشنی ضد آب داشت و در انتهای آن پره ی شناور قرار داشت که با باطری کوچکی کار می کرد وقتی پره ی شناور به حرکت در می آمد پولیکا را که حاوی مواد منفجره بود با سرعت حرکت میداد و به دیواره ی دژ میکوبید و با آزاد شدن چاشنی انفجار صورت میگرفت و در منهدم میشد یا لااقل حفره ای برای برگشت آب در آن پدید میآمد شاید این اژدرها و دژ شکنهای قوی و مؤثر که ما امروز در اختیار داریم ریشه و بنای خود را از همان طرح ساده ی سید دارند که ذهن خلاقی داشت. از ابتکارات سید برش مینها برای آموزش و یادگیری بهتر و نیز تهیه ی وسایل کمک آموزشی برای امر جدید و حساس تخریب بود با آن که نقش سید در پشت جبهه و به عنوان یک مربی خبره ی کاربلد آن هم در امر تخریب و خنثی سازی بسیار مهم اساسی و راهگشا بود. .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * زیادی از آن فوراً کرد با دست پاچگی پرسیدم: - آقای ساریخانی چی شده؟ عصبانی شد و گفت: _مگه صورتم را نمی بینی؟ تازه فهمیدم پرسش من از روی حواس پرتی و دست پاچگی بود با فرار عراقیها چراغ های نفر برها و تانکهای در حال فرار آنها را دیدم آر پی جی نیز مدام به سمت آنها شلیک میشد از تیر مستقیم خبری نبود اما خمپارهای زمانی مانند بـاران بـر سرمان فرو ریخت. فرمانده گردان آقای پورکمال بود او از کنار خاکریز با حالت بدو ،رو عبور میکرد و میگفت: - بچه ها سنگر بزنید. کنار من و زبیر که رسید .گفت: _چریک چرا دست به کار نمیشی؟ زود باش سنگر بزن! قبل از عملیات با من و زبیر شوخیهایی از این قبیل داشت و این تعبیر چریک را قبلاً به کار برده بود .خیلی زود بیلچه را از کوله پشتی بیرون کشیدم و شروع به شکافتن خاک کردم. سنگری با سلیقه خود آماده کرده بودم که همه از آن خوششان می آمد. درب آن را تنگ و داخلش به اندازه قد خودم به شکل قبر درآوردم از یکی از بچه ها پرسیدم: _ساعت چند است؟ - ساعت سه بامداد است. تعجب کردم. احساس میکردم ساعت حول و حوش یازده شب باید باشد. از این که لحظات به تندی میگذشت متحیر شدم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . کاروان کمکهای مردمی پس اتمام خدمت مقدس سربازی به لامرد برگشتم و در شهرداری مشغول به کار شدم. در سال ۱۳۶۴ از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کمکهای مردمی در سطح منطقه جمع آوری شد و برای اعزام به جبهه مهیا گردید. کاروانی برای این کار تشکیل شد که من هم جزء این کاروان بودم کمکهای مردمی درون تعدادی کامیون بارگیری شد ساعت دو بعد از ظهر روز یکشنبه ۶۴/۱۰/۸ با بدرقه مردم که جلوی بسیج جمع شده بودند به طرف شیراز حرکت کردیم. بارندگی در آن روز زیاد بود و از لامرد تا خنج جاده خاکی و وضعیت بسیار بدی داشت، بدلیل جاری شدن سیل در رودخانههای فصلی منطقه عبور از آنها کار را بسیار دشوار کرده بود . در شرق روستای کندر عبدالرضا که امروز جزء بخش مرکزی لامرد رودخانه بزرگی بود که پل هم نداشت، کاروان حدود دو ساعت پشت این رود خانه ماند تا اینکه بارش باران متوقف شد و سرعت آب است. این رودخانه هم کاهش پیدا کرد ماشینها را یکی یکی بوسیله بوکسل از رود خانه دادیم و به ادامه مسیر پرداختیم از اشکنان عبور که گذشتیم به رودخانه ای رسیدیم که آب کل منطقه از گله دار تا اشکنان که بیش از صدو بیست کیلومتر طول دارد را پوشش میداد و با عبور از منتهی علیه شرقی محدوده شهرستان به خلیج همیشه فارس میریخت. این رود خانه در کل منطقه معروف بود ، مسیر ارتباطی لامرد - شیراز هم از همین رودخانه می گذشت . هر وقت در فصل زمستان در شرایط بارانی کسی میخواست به شیراز مسافرت کند ابتدا سوال میکرد رود خانه اشکنان چه وضعیتی دارد؟ اجازه دهد یا نه؟ چند ساعت هم پشت این رودخانه ،ماندیم چند نفر از دوستان رفتند توی روستاهای اطراف و چند دستگاه تراکتور آوردند، یکی یکی ماشینها را با تراکتور بوکسل کردیم و از رودخانه گذشتیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که به روستای 'فداغ رسیدیم. در آنجا شام مختصری خوردیم و در حسینیه روستا خوابیدیم. فردا صبح با بدرقه مردم شریف آنجا به پس طرف شیراز حرکت کردیم تا اینکه از گذشت حدود بیست و چهار ساعت به شیراز رسیدیم در شیراز به مقر صاحب الزمان که پشتیبانی جبهه و جنگ را انجام می داد رفتیم و حدود یک شبانه روز هم در این مقر بودیم . در مقر صاحب الزمان مجوز اعضای کاروان و رانندگان کامیونها برای ورود به جبهه صادر شد و پا را بر رکاب گذاشتیم و به سمت اهواز به راه افتادیم . از شیراز تا اهواز تقریباً چهارده ساعت در راه بودیم . محموله کامیونها را به پادگانی که در اهواز برای تخلیه کمکهای مردمی تعیین شده بود تحویل دادیم و سپس به سد گتوند که نیروهای لامردی در آنجا آموزش غواصی میدیدند رفتیم . شب کنار عزیزان لامردی بودیم روحانی جلیل القدر مرحوم حاج سید هاشم موسوی که همراه کاروان بود در حالی که از چادر خود به چادر دیگر همراهان میرفت به دلیل تاریکی هوا داخل رودخانه ای که در کنار چادرها بود افتاد و از ناحیه سر مجروح شد . همان نصف شب ایشان را برای مداوا به درمانگاه بردیم و پس از پانسمان به محل برگشتیم. این روحانی عزیز که پیر مرد شوخی بود در حالی که عمامه سیاه به داشت و دور سر و پیشانی او باند سفید پیچیده بودند ، می گفتند :هم عمامه سیاه دارم هم عمامه سفید . دو رگه شده ام. کمی قسمتی شیخ شده ام. با همان وضعیتی که جراحت داشت با رزمندگان شوخی میکرد و آنان را حسابی می خنداند. فردا صبح که از خواب بیدار شدیم صبحانه را با بچه های لامردی صرف کردیم و سپس به که تعدادی دیگر از بچه های لامردی در آنجا آموزش غواصی دیدند رفتیم. در کنار سد دز ساختمانی قرار داشت که متعلق به شاه بود و برای خوش گذرانی خود و درباریان ساخته بود . سالی یک بار به آنجا میرفت و به تفریح و لهو و لعب می پرداخت . یک روز هم آنجا ماندیم و پس از خداحافظی با عزیزان به سمت خرمشهر حرکت کردیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*