eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. جوان نفس نفس زنان خود را به گوشه محوطه پادگان هوابرد شیراز که کلاس چتربازی تشکیل می‌شد رساند.چند قدم دورتر ایستاد تا صحبت‌های مربی تمام شود. مربی که درجه استواری روی بازوهایش دیده می شد و با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت. _حالا چه وقت آمدنه؟؟ ۱۰ دقیقه است که کلاس شروع شده. اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره.. _باید ببخشید استاد تکرار نمیشه. حالا اجازه هست بشینم توی کلاس؟! _معلومه که نباید تکرار بشه... بشینی توی کلاس؟! معلومه که اجازه نیست. فکر کردی شوخی بازیه.؟ نخیر آقا.. ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمیاره. _درسته حق با شماست استاد. _با این حرف چیزی حل نمیشه .حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیایی. _هر چه شما بفرمایید _بفرما آنجا خارج از کلاس بایستید. جوان اطاعت کرد و چند قدم آن طرف‌تر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبت هایش ادامه داد زیر نظر گرفت. 🌸🌸🌸 وقتی مربی از اتاقش خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود. از دور سایه را روی نیمکت ها نشسته بود دید و با خود فکر کرد:«باز این نیروهای بیکار برای وقت‌گذرانی آمدن نشستند هیچ توجهی هم نمی‌کنند که اینجا کلاس است» جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد: «اینکه شاگرد خودمه !همونی که جلسه پیش دیر اومده بود» جوان با دیدن مربی از جا بلند شد و سلام کرد _سلام خیلی زود اومدی؟ _بله استاد میخواستم دیر نرسم. استاد خودش را مشغول مطالعه نشان داد. اما با تعجب تمام حواسش به جوان بود. چند دقیقه بعد شاگردان یکی یکی از راه رسیدند. مربی کنار یکی از آنها ایستاد و پرسید: این جوان را می شناسی؟ _همانی که جلسه پیش دیر اومده بود؟! _چه خوب یادت مونده _اون رو همه میشناسند مربی با تعجب گفت: چطور مگه اون کیه؟! _فرمانده تیپ ۳۳ المهدی. _اسمش چیه ؟! _حجت آذرپیکان _مربی به فکر فرو رفت .پس آذرپیکان که میگن اینه...!!! با صدای صلوات شاگردان متوجه شد که باید درس را شروع کند در حالی که نگاهش را می دزدید تا در نگاه جوان نیفتد،درس را شروع کرد 👈ادامه دارد •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. یادمه اون وقتها موضوع خلیج فارس به خاطر تحرکاتی که ناوهای آمریکایی کرده بودند و شعارهای سردمداران کاخ سفید تقریباً موضوع روز بود. خیلی از این اوضاع و احوال نگذشته بود که تلگراف محرمانه رسید. به دست هات حجت که فرمانده تیپ ۳۳ المهدی بود دادیم. حقیقت عشق خیلی کنجکاو بودم که از جریان سر دربیاورم.البته میدونستم که چون معاون ایشان هستم دیر یا زود از موضوع با خبر میشم. همین طور هم شد. حاج حجت تلگراف را که خوند به فکر فرو رفت بهش زدم و رفتم جلو. _چیه حاجی؟! موضوع مهمیه؟! نگاهم کرد چند لحظه ساکت مانده و سری تکان داد: _آره باید سریعاً برم تهران ظاهراً جلسه مهمی هست که من هم باید شرکت کنم _کی حرکت می کنید؟! _همین فردا.. و دوباره به فکر فرو رفت.طوری که وقتی گفتم با اجازه و راه افتادم که برم بیرون هیچ جوابی برگشتم و با تعجب نگاهش کردم دیدم از پنجره زل زده به محوطه پادگان.انگار اصلا یادش رفته بود من آنجا هستم. از وقتی که حاج حجت رفت تهران برای دیدنت لحظه شماری می کردم همین که فهمیدم برگشته و فورا رفتم سراغش. _سلام حاجی خوش آمدی خوش خبر باشی! _سلام ممنون آماده سفر باش! اونم یک سفر دریایی. خندیدم و فکر کردم داره شوخی می کنه _سر به سرم میزاری حاجی!؟ _نه جدی گفتم میریم خلیج فارس تنب کوچک. برگشتم و بهت زده بهش خیره شدم فهمیدم داره کاملا زدی حرف میزنه نشستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. _راستش حاجی من هنوز درست سر در نیاوردم میشه بیشتر توضیح بدی. نگاه متفکرانه و نافذ اش را به هم دوخت _در جریان اوضاع و احوال خلیج فارس که هستی. کلاس های مهم در حضور مقام معظم رهبری داشتیم. ایشان فرمودند خلیج‌فارس دست راست منه. فهمیدیم که مسئله خیلی جدیه ‌.حالا هم قرار شده یک گردان از نیروها مان را ببریم تنب کوچک و فعلاً آنجا مستقر باشیم. _آخه ما که نیروی دریایی نیستیم چطوری.. نگذاشت حرفم تمام بشه _این مهم نیست مهم اینه که چنین ماموریتی را به ما دادند لابد مصلحتی در کار بوده. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. درسته که حاج حجت این طوری گفت ولی من مطمئنی بودم که در واقع دلیل انتخابشون اطمینانی بوده که از نظر توانایی و قدرت نظامی و احساس مسئولیت بهشون داشتن شاید در لحظه ی پیاده شدن در جزیره ،اولین چیزی که از ذهن من و تمام نیروها گذشت این بود که اون تکه زمین خشک و بی آب و علف چه چیز مهمی داره که تا این حد مورد توجه قرار گرفته .ولی خوب به هر حال این رو هم می دونستیم که بی دلیل نبوده و ما باید ماموریتمون رو به نحو احسنت انجام بدیم. مدتی گذشت یک روز دیدم حاج حجت گوشه ای ایستاده و با دقت به جزیره نگاه می‌کنه .رد نگاهش رو گرفتم بلکه چیز قابل توجهی توی جزیره ببینم .رفتم و سلام کردم _حسابی توی فکری حاجی برگشت .نگاهم کرد . _بنظر تو حیف نیس؟ _چی حیفه؟ _اینجا وسط این دریا ..این جزیره اینقدر برهوت باشه _چیه حاجی؟!فکر کنم باز هم نقشه ای کشیدی _درسته.داشتم فکر میکردم اگه اینجا یک نخلستان سبز باشه چقدر خوبه _نخلستان؟! آب چی؟!آب اینجا شوره _درست میشه .مهم اینه که نهال کاشته بشه. پیش از آنکه من بتونم حرف دیگه ای بزنم دستور داد: _همین فردا حرکت میکنی به طرف جهرم.تعدادی نهال تهیه میکنی و میای‌.اگه در عرض یک هفته انجامش بدی میفهمم کارت درسته. تمام تلاشم را کردم و در عرض یک هفته همه نهال ها رو به جزیره رسوندم.و حاج حجت پرسنل رو بسیج کرد تا نهال ها کاشته شدن.. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. فردای آن روز حاجت همه را کنار نخل ها جمع کرد. لیوان آب هم دستش بود. رو کرد به افراد که با کنجکاوی و دقت به او خیره شده بودند و گفت: _خسته نباشید حالا می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. و یک قول مردونه ازتون بگیرم.این نقد ها احتیاج به آب دارند می دونید که اینجا هم آب شیرین کمه ولی اگر هر کدام از ما هر لیوان آبی را که میخواهیم بخوریم با این نخل ها تقسیم می کنیم مشکل حل میشه بعد نصف آب داخل لیوان را خورد و بقیه اش را با یکی از نخل ها ریخت. برگشتن به چهره آنها نگاه کردم حالت خاصی داشتند چیزی بین تعجب و شادی. از همان روز اول هفته بچه‌ها روی قول و قرارشان عمل کردند و همه نصف لیوان آبی را که داشتند به نخل ها دادند.حالا آنجا نخلستان سرسبز و آباد مثل رنگی می درخشد لااقل برای من افرادی که آن سال آنجا بودند و آب خوردن خودشان را با آنها تقسیم می‌کردند اینجوریه. 🌸🌸🌸🌸 ساختمان خلوت شده و محوطه در پادگان در سکوت فرو رفته است.حاج حجت بالاخره کاغذهای روی میز را مرتب کرد و به طرف حاج محسن برگشت. _خوب زیاد وقتتونو نمیگیرم امرخیری در پیشه .یکی از بچه‌ها خیال ازدواج داره ولی امید چندانی نداره که خودش به تنهایی از عهده مراسم خواستگاری بر بیاد.خانواده دختر تهران زندگی می‌کنند شما باهاش میری و از طرف من تضمین می کنی و قول و قرارهای لازم را می گذاری هرجور هست باید کارها را به خوبی فیصله بدهی. _چشم سردار _لازم نیست اینقدر رسمی حرف بزنی از کی تا حالا بین ما دوتا این چیزها رسم شده. حاج محسن و گفت :آخه ماموریت در میانه! _خیلی خب به جای این حرفا قول بده که کار را تمام کنی. _چشم حاجی خیال راحت باشه. ای کاش خودت هم بودی _من نمیرسم خیلی کار دارم از این گذشته باید یک سری هم به جهرم بزنم. _جهرم بدون من؟! _چاره ای نیست این دفعه باید تنها برم. احتمالاً هم بار آخر که میرم. _چطور؟! _از تهران نامه رسیده و مسئولیت جدید افتاده گردنم. به همین خاطر دیگه با جهرم کاری ندارم. حاج محسن با حسرت نگاهی به او انداخت. _همه این سفرها با هم بودیم کاش صبر میکردی برگردم با هم بریم. _فعلا تو کار مهمتری داریم می خوام خیالم از این بابت راحت بشه. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. کمتر اتفاق می‌افتاد که حاج حجت تا آن وقت شب بیدار مانده باشد. همین دیگران را متعجب کرده و به فکر فرو برده بود. آن شب هم مادر خود و هم مادر همسرش را دعوت کرده بود و بر خلاف همیشه سر سفره شام بیش از حد به آنها توجه نشان می‌داد. این نیز برای دیگران که اخلاق او را به خوبی می شناختند مایه شگفتی بیشتر می شد. شام که تمام شد با صدای چک چک ناودانها کنار پنجره رفت پرده را کنار زد و به آسمان با ابرهای تیره نگاه کرد. مادرش که حرکات او را زیر نظر داشت پرسید: چی شده مادر؟! _هیچی یاد آقای سلیمانی افتادم. همسرش با نگرانی سر برگرداند _چی شده؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟! _نه امروز کمی مریض احوال بود .میترسم توی این هوا سختش باشه صبح زود راه بیفتیم. _صبح زود کجا؟! _جهرم مادرش با ناراحتی سر تکان داد: «حالا لازم توی این هوا برید بزار یک روز دیگه..» حاج حجت بلند شاد و به سراغ علیرضا پسرک چند ماهه و او را بغل کرد. _بله لازمه.. کار مهمی دارم چون احتمالاً سفر آخرم نه باید کارها را رو به راه کنم. همسرش ناگهان با دلشوره پرسید: «سفر آخر؟» حاج حجت پرتقالی برداشت .سر جای اولش نشست و علیرضا را روی پاهایش نشاند. _قبلا که براتون توضیح دادم مسئولیت جدیدی برام در نظر گرفتند که دیگه باید شیراز بمونم. همسرش با ناراحتی به طرف مادر حجت برگشت:شما یک چیزی بهش بگید .هر بار که میره جهرم تا برگرده من نصف عمر میشم. _بسپارش دست خدا .چاره چیه مادرجان مجبوره.. حاج حجت برای بریدن حرف پرتغال را روبروی علیرضا چرخاند و وقتی با دستان کوچکش آن را گرفت از زمین بلندش کرد و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین پسر گلم ببین مادر خودش پرتغال را برداشت.» تمام نظر ها به طرف علیرضا برگشت و سارا و سعیده و زهرا با خوشحالی گرد برادر ایشان حلقه زدند. شب از نیمه گذشته بود حاج حجت هر دو مادر را به خانه‌شان برده و برگشته بود.دخترانش خوابیده بودند و اینک در کنار همسر و پسرکش دل به سکوت شب بارانی داده بود. سیما متفکران و اسیر دست فکر و خیال حجت را که هنوز مشغول بازی با علیرضا بود زیر نظر گرفت. _ساعت دو شد. نمیخوای بخوابی؟! حاج حجت به اینکه سربلند کند جواب داد: «هنوز زوده» _مگه صبح نمی خوای بری؟! _چرا ولی هر کاری می کنم نمیتونم دل از علیرضا بکنم. هزار ماشاالله امشب خیلی بامزه شده. _نخیر شما امشب یه جوره دیگه شدی. یکبار از حرفی که زده بود پشیمان شد با اینکه حرف بدی نبود چرا باید چنین احساسی داشته باشد. دلشوره و نگرانی همراه با قطره قطره باران ذره ذره به دلش می ریخت و انباشته می شد.برخاست چراغ ها را یک به یک خاموش کرد و علیرضا را در تخت خواباند. صدای زنگ تلفن سکوت را لرزاند. حاجت و عجله گوشی را برداشت. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. _سلام حاجی منم محسن _سلام چه خبر کجایی؟ _تهران خواستم بگم کار به خوبی تمام شد. _دستت درد نکنه که برمیگردی؟! _فردا صبح ساعت ۶ پرواز دارم. _من با آقای سلیمانی میرم جهرم وقتی برگشتم مفصل صحبت میکنیم. _حاجی من فردای راست میام خونتون تا باهم بریم. _نه لازم نیست بمون استراحت کن. _خسته نیستم .مگه می خوام پیاده بیام ؟با هواپیما یک ساعته میرسم هفت و نیم میام اون جا. _نه نمی خواد بیای .همین کار را انجام دادید ممنونت هم هستم سیما با تعجب پرسید «کی بود؟» _حاج محسن گفت جواب مثبت دادند. روشنای سپیده که دمید زن از صدای چکه ناودان ها بیدار شد.هنوز گیج بود به درستی نمی‌داند آنچه را دیده خواب بوده یا بیداری ؟چیزی یادش نمی آمد فقط دلشوره داشت. به آرامی از کنار حجت که بر سجاده نشسته بود و قرآن می‌خواند گذشت. روز از راه رسید و با صدای زنگ خانه نگاه هر دو به سمت ساعت دیواری لغزید که شش و نیم بود.حاج حجت لباس پوشیده و آماده بی‌درنگ به طرف در رفت.. لحظات بعد برگشت و وسایلش را برداشت.قرآن کوچکی را که همیشه همراه داشت بوسید و در جیب گذاشت. یک بار دیگر علیرضا را که در خوابی کودکان غرق بود بوسید.از لای در اتاق سرکشی کنند از چهره سعیده زهرا و سارا کاوید و پیش از این که خداحافظی کند گفت: من که رفتم برای نماز بیدار شون کن» صدای باز و بسته شدن درها و سپس استارت خودرو یک بار دوبار سه بار به دنبالش ناله موتور که انگار به سختی می چرخید و به دنبالش اتومبیل خاموش شد. زن چشم هایش را به سقف دوخت و گوشهای در کمین کوچکترین صدایی که از بیرون می آمد نشست.دوباره استارت زده شد اتومبیل به راه افتاد اما اندکی بعد باز خاموش شد. صدای حاج حجت را شنید. _شما حالت خوب نیست پشت فرمان تا ماشین را هل بدم. صدای قیژ کوچه اتومبیل روشن شد و در باز شد.اما پیش از بسته شدن موتور دوباره از غرش افتاد. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. با کمک جوان همسایه برای بار سوم موتور به حرکت افتاد و با صدای خفه ای چرخید.حاج حجت سوار شد و زن همراه با دور شدن صدای اتومبیل چشمانش را بست و لبانش به زمزمه آیت الکرسی جنبید. حاج حجت سر از قرآن برداشت و زیر چشمی به سلیمانی که دائماً سرفه می کرد نگاهی انداخت _اگه حالت خوب نیست یکم استراحت کن _نه دیگه رسیدیم فقط ۱۵ کیلومتر مونده برف پاک کن روی شیشه میلرزید و قطرات باران را کنار می زد حاجت دوباره نگاهش را به کلمات کتاب قرآن دوخت و زیر لب نجوا کرد. _هنوز تمام نشده ؟!بچه‌ها می‌گفتند شما طول راه قرآن را حفظ می کنید. _هنوز تموم نشده ولی بلاخره این کار رو می کنم شنیدم یکی از علما بزرگ توی مسافرت قرآن را حفظ کردند سرفه های پیاپی سلیمانی باعث شد پنجه های محکم تر دور فرمان فشارد یکباره شبحی بزرگ از ورای شیشه بخار گرفته اتومبیل جلویش سبز شد. فرمان را چرخاند اتومبیل روی آسفالت جاده سر خورد.پبش از آنکه حاج حجت نگاهش را از قرآن بردارد ،با کامیونی که از روبرو می آمد،برخورد کرد. 🌷🌷🌷 حاج محسن سراسیمه چشم باز کرد و نگاهش را به ساعت دوخت. هفت و نیم صبح بود. _چی شده ؟!هنوز ۱۰ دقیقه هم نیست که خوابیدم. _تلفن باهات کار داره از پادگانه _سلام حاجی آقای آذرپیکان توی راه جهرم تصادف کرده؟! _مطمئنی؟! _بله مطمئنم متاسفانه تصادف شدیدی بوده و هردوشون شهید شدن. گوشی از دست حاج محسن افتاد و صدای حجت روی گوشش طنین انداخت: «این جاده را میبینی حاج محسن؟! همین قاتل جون منه» زانوانش نشست شد دو قطره اشک در چشمانش نشست و همه جا تاریک شد. سیما با یک حرکت ناگهانی درجا نشست و نگاهش به انگشتر حاج حجت روی میز کنار تخت افتاد.انگشتری که هرگز به یاد نمی آورد او حتی یک بار هم از خودش دور کرده باشد. پس چرا حالا...!؟! انگشتر را در مشت فشرد و صدای زنگ تلفن فضای خانه را پر کرد. 🌸هدیه به روح شهید حجت الله آذر پیکان صلوات🌸 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*