*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_ششم*.
جوان نفس نفس زنان خود را به گوشه محوطه پادگان هوابرد شیراز که کلاس چتربازی تشکیل میشد رساند.چند قدم دورتر ایستاد تا صحبتهای مربی تمام شود.
مربی که درجه استواری روی بازوهایش دیده می شد و با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت.
_حالا چه وقت آمدنه؟؟ ۱۰ دقیقه است که کلاس شروع شده. اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره..
_باید ببخشید استاد تکرار نمیشه. حالا اجازه هست بشینم توی کلاس؟!
_معلومه که نباید تکرار بشه... بشینی توی کلاس؟! معلومه که اجازه نیست. فکر کردی شوخی بازیه.؟ نخیر آقا.. ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمیاره.
_درسته حق با شماست استاد.
_با این حرف چیزی حل نمیشه .حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیایی.
_هر چه شما بفرمایید
_بفرما آنجا خارج از کلاس بایستید.
جوان اطاعت کرد و چند قدم آن طرفتر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبت هایش ادامه داد زیر نظر گرفت.
🌸🌸🌸
وقتی مربی از اتاقش خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود. از دور سایه را روی نیمکت ها نشسته بود دید و با خود فکر کرد:«باز این نیروهای بیکار برای وقتگذرانی آمدن نشستند هیچ توجهی هم نمیکنند که اینجا کلاس است»
جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد: «اینکه شاگرد خودمه !همونی که جلسه پیش دیر اومده بود»
جوان با دیدن مربی از جا بلند شد و سلام کرد
_سلام خیلی زود اومدی؟
_بله استاد میخواستم دیر نرسم.
استاد خودش را مشغول مطالعه نشان داد. اما با تعجب تمام حواسش به جوان بود.
چند دقیقه بعد شاگردان یکی یکی از راه رسیدند. مربی کنار یکی از آنها ایستاد و پرسید: این جوان را می شناسی؟
_همانی که جلسه پیش دیر اومده بود؟!
_چه خوب یادت مونده
_اون رو همه میشناسند
مربی با تعجب گفت: چطور مگه اون کیه؟!
_فرمانده تیپ ۳۳ المهدی.
_اسمش چیه ؟!
_حجت آذرپیکان
_مربی به فکر فرو رفت .پس آذرپیکان که میگن اینه...!!!
با صدای صلوات شاگردان متوجه شد که باید درس را شروع کند در حالی که نگاهش را می دزدید تا در نگاه جوان نیفتد،درس را شروع کرد
👈ادامه دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ششم.
نشستم بعد از این همه چیز که یادم بود و یادش اومد گفت: کار خودته باید بریم نجاتشون بدی.
هنوز تمام قد پا نشده بودم که صدای خمپاره منو به زمین چسبوند، اما مجید تکون نخورد .
ترکش نخودی ریزی رفت توی پام ، اما عیبی نداشت. باید میرفتم سراغ بیسیمچی و گردانی که رفته بود جلو و زیر آتش دشمن کپ کرده بود.
کشاورز هم همراه مامد از بچههای اطلاعات بود رسیدیم به بیسیم چی. ناراحت بود و بیراه میگفت. آرومش کردیم. نصیحتش کردیم و گفتیم توی روحیه بچهها اثر بد میزاره. ساکت باشه نرم شد و شروع کرد به توضیح دادن. ازدست تیربارچی و آرپیچی زن عراقی ها ذله شده بود.
به کشاورز گفتم: تو برو دنبال تیربارچی من هم حساب این یکی رو می رسم.
همون که گفتم گلوله آرپی جی مثل مشعل گداخته توی شکمش افتاد این ور خاکریز. کشاورز هم تیربارچی را با قطار فشنگ شرور کرد توی هوا.
هول و هراس افتاد توی جونشون. پا گذاشتن به فرار بچه ها تو روحیه شون بالا رفت که گذاشتن پشت سر عراقیها هشت تای آنها را اسیر کردند. رفتیم جلو ازمیدان هم مین هم جلوتر .تماس گرفتیم حاج مجید خیلی خوشحال شد.
گفت:کجایید؟
گفتم:توی کانال
گفت: هر کسی خواست بیاد بالا بزنیدش. الان یک گروهان کمکی براتون میفرستم.
چشمی گفتم به گوشی رو دادم دست بیسیم چی.
هوا گرگ و میش بود تیمم کردیم و نماز صبح مان را خوندیم مشغول قرآن خواندن بودم که هلهله عراقیها را شنیدم. برکت یک تیپ نیرو ریختن توی کانال.
مثل برگ خزون این تنای گنده را ریختن پایین. هرچی همه ما داشتیم سفارش می کردیم اما دست بردار نبودند.
آتیش بچه ها که کم شد ،یک تیپ دیگه هلهله شون شروع شد. فوری دستور دادیم همه بیان عقب. تپه های ال مانندی بود. نشون کردیم. گفتیم :بریم اونجا سنگر بگیریم تا اینا از کانال که میان بیرون درو بشن.
از خاکریز رفتم بالا تا این دستور را به همه ابلاغ کنم همین که پام رو بالا گذاشتیم روی نرمی فنر مانندی فرو رفت ، وقتی برداشتیم مین منفجر شد .
به سمتی که کوتاهتر شده بودم خوردم زمین. نگاه کردم پام از مچ آویزون بود به نرمی پوستی که خونی بود، بند بود و تاب میخورد.
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_ششم
ده سال گذشت ده سال که هر سال و ماه و هفته اش با انتظاری
بی انتها ...اما نیامدی
.
_خدایا اگه صلاح میدونی یه نشونه ای ازش به ما بده
_یعنی شما راضی هستی مادر؟
_ها حتی اگه یه تیکه از پیرهنش یا فقط پلاکش هم به دستمون برسه
،راضی ام.
اما نیامدی و هیچ نشانی از تو نیامد نه پیرهنی و نه .پلاکی پدر خمیده شد و مادر شکست .
باز هم نیامدی روزها گذشتند و ما را تنها گذاشتند تا این که آخرین روزهای زمستان پیکرت را آوردند .گفتند: بچه های تفحص از روی مدارکی که با خودت داشتی تو را شناسایی کرده اند .
_مادر ..مادر ..مژده بده برگشت !غلامعلی رو پیدا کرده ن.
!!
_آمدی.... خوش آمدی...
آن روز که تو را تشییع کردیم هزار شهید, هزار خورشید در سراسر کشور تشییع میشد .بیتاب تو بودیم، بی تاب تر هم شدیم.
تا این که آن روز حضرت آقا پیامی دادند:: اطلاع یافتم که امروز بالغ بر هزار تن از شهیدان به خون تپیده ی جنگ تحمیل تشییع می.شوند پیکرهای این مجاهدین فی سبیل الله پس از گذشت سالی چند از شهادتشان, امروز بار دیگر هوای شهرها را نفس روح بخش فرشتگان الهی معطر به عطر بهشتی آغشته میسازد و یاد گرامیشان و خاطره رشادتها و فداکاریهایشان ی که از یاد رفتنی نیست ،زنده و برجسته مینماید.
سلام خدا بر این فداکاران که در روز غربت فضیلت ها و ارزشهای اسلامی به
یاری خدا و دفاع از انقلاب اسلامی قد علم کردند و غریبانه جان دادند .
سلام خدا و فرشتگان و بندگان صالحش بر این اجساد پاک و نورانی که از
خود گذشتند تا کشور و ملت خود را از آسیب متجاوزان محفوظ بدارند.
سلام ما بر این پاره های دل ملت که مرگ را استقبال کردند تا اسلام زنده بماند. داوطلبانه به خاک افتادند تا ایران سربلند گردد. درود خدا و اولیایش و درود ملت ایران بر آنان.
این جانب به خانواده های داغدار و چشم انتظار این شهیدان تبریک و تسلیت عرض میکنم و امیدوارم به برکت این اجساد طیبه که شب قدر اولین آرامش آنان است، شبهای قدر بر آن خانواده ها و بازماندگان و بر همه ی ملت ایران مبارک گردد و دعای مستجاب حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه در این شبها دستگیر ملت ایران شود»
به فضل الله و رحمته.
سید علی خامنه ای
این پیام مرهمی شد بر زخم دل همه ی ما به خصوص مادر!!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_ششم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
همانجا در سایه ی بیدها دراز کشیدیم تا اذان مغرب از راه
برسد.
در پی همین مأموریتها یک روز هم به ده پیاله ی شیراز رفتیم که در آنجا هواپیماهای عراقی یک کلاس نهضت سواد آموزی را بمباران کرده بودند صحنه دلخراشی که از آن فاجعه در ذهن دارم و هنوز روح مرا آزار میدهد و اشک را در چشمم می،دواند جنازه ی یک نوزاد پنج شش ماهه بود که درست مثل یک عکس برگردان بر دیوار چسبیده بود در آن حادثه نیز حدود بیست یا سی نفر زن و کودک به خاک وخون غلتیدند.
اما آنچه در زندگی و شخصیت سید شمس الدین غازی برجستگی و نمود دارد خلاقیتهای اوست. ابتکارات او جالب و درعین حال کارآمد بود. من سید را از سال پنجاه و نه شناختم. بنا به گفته ی بستگان و اطرافیان ظاهراً از دوره ی نوجوانی این خصیصه را با خود داشته است یکی از ابتکارات حیاتی سید ساختن جلیقه نجات است. از نکته های مغفول در باب جنگ یکی تحریم های بنیادین است تا آنجاکه حتی گونی و سیم خاردار از ما دریغ میشد تا چه رسد به وسیله ی کاربردی و مهمی مثل لایف ژاکت یا همان جلیقه ی نجات که در نبردهای دریایی و تحرکات آبی خاکی نقش به سزایی داشت.
این جا بود که بدعت کاری سید ، نوع ایرانی آن را پدید آورد. به این صورت که میز بزرگی را به عنوان میزکار در همین پادگان امام حسین آماده کرد و سپس اره مویی بر روی آن قرارداد و با تهیه کائوچو و لمینت آنها را به شکل قالب صابون برید و خیاطی را از شهر صدا کرد تا قالب ها را در پارچه های بادگیر که نفوذناپذیر بود بدوزد و با هیأت یک جلیقه ی تن پوش درآورد بعد از آن که سه چهار جلیقه آماده شد، آنها را به سد درودزن بردیم و وزنهای معادل هشتاد کیلو به آنها آویز شد و بیست و چهار ساعت به صورت شناور رها کردیم در حالی که آب شیرین سبک تر است و احتمال غرق آن ،بیشتر هیچ یک از جلیقه ها غرق نشد.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_ششم
حمزه هنوز داشت حرف میزد که انگار توپ فوتبال شوت شد لای درخت گز .باسنش ترکش خورده بود داد و فریادش بلند شد. اما خیلی زود ساکت شد. انگار نصیحتهای چند لحظه قبل خودش را به یاد آورده بود. آقای چناری در حالی که مشغول کار بود به ما دلداری می داد .
احساس میکرد من و
زبیر به دلیل سن و سال کم نیاز به محبت و دلداری داریم. میگفت:
_بچه ها اگه خدا نخواهد ما طوری مان نمیشه من خودم یک بار ترکش کنار قلبم خورد و زنده ماندم.
در همین موقع بود که حسین اسماعیلی فرمانده گروهان که اهل شهر داراب بود
,فریاد زد:
_بچه ها یک آر پی جی به من بدید تا کمین را خفه کنم.
در حالی که آر پی جی را از دست یکی از نیروها میگرفت با خود میگفت:
_یا خدا نیروهایم تلف شدند. خدایا خودت به فریاد برس. اسماعیلی رفت و کمین را با آرپی جی ساقط کرد؛ اما در برگشتن به شهادت رسید.
او قبل از عملیات بنا بود به مرخصی برود ،ولی به دلیل مشغله کاری موفق نشده بود. با سقوط کمین ،آتش تیر مستقیم روی ما تا حدودی کم شد. اما نونی های شلمچه هنوز مقاومت می کردند .با مقاومت سخت و طاقت فرسایی که از طرف نیروهای ما انجام
شد و با ملحق شدن گردان امام مهدی ، نونی های شلمچه بالاخره سقوط کرد .
غرش صدای الله اکبر در میان آهنگ گلوله ها حال و هوای خاصی داشت. انگار صدای شر شر آبشاری که از صخره ای سقوط و بر شکوفه های اطراف پاشیده میشود.
آقای ساریخانی در حالی از کنارمان عبور میکرد که تیری صورتش را درید و خون زیادی فوران کرد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی_ششم
.
تسویه حساب و پایان مأموریت در جبهه
مدت چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود . به جای ما نیروهای بسیجی تازه نفس به جبهه آمده بودند آنها شور و شوق روزهای اول ما را داشتند دیگر مدتی از عملیات محرم گذشته بود و نیروهای ایران و عراق در حال استحکام مواضع خود در منطقه بودند.
عراق بعد از عملیات محرم پاتک های زیادی زده بود و هر بار با شکستی تلخ و به جا گذاشتن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شده بود . از باز پس گیری اراضی از دست رفته ناامید و حالت پدافندی به خود گرفته بود. رزمندگانی که مدتی از حضورشان در جبهه میگذشت و در عملیات محرم شرکت کرده بودند در شرایط پدافندی که تحرکات کمتری از ناحیه نیروهای خودی و دشمن صورت میگرفت احساس خستگی می کردند و برای اینکه تجدید روحیه کنند یا به مرخصی میرفتند یا تسویه حساب میکردند .
از آنجایی که موعد رفتن به خدمت سربازی ام فرا رسیده بود، ناچار شدم تسویه حساب کنم و به شیراز برگردم یک فرم تسویه حساب از واحد اداری لشکر به من دادند و گفتند به همه ی واحدهای لشکر مراجعه کنم و پس از اخذ امضاء مسئول هر واحد فرم را به امور اداری برگردانم تا برگه تسویه حساب نهایی برایم صادر شود. چون درب سمت شاگرد ماشینی که تحویلم بود بر اثر برخورد با دیوار سنگر خودرویی ، تو رفتگی زیادی داشت واحد موتوری فرم تسویه حسابم را امضاء نمیکرد به فرماندهی لشکر مراجعه کردم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم، فرمود اشکالی ندارد و به مسئول واحد موتوری دستور داد فرم را امضاء کند. مسئول موتوری هم فرم را امضاء کرد و پس از گرفتن امضای همه واحدها به امور اداری لشکر مراجعه کردم ، برگه ی تسویه حساب نهایی برایم صادر شد و پس از خدا حافظی با دوستان سوار بر اتوبوسی که برای انتقال ما به اهواز در
نظر گرفته بودند شدم.
دو
اتوبوس به راه افتاد تا به پل کرخه رسیدیم پل کرخه گلوگاه جبهه عین خوش بود . در آنجا یک واحد دژبانی مستقر بود که ورود و خروج جبهه را سخت کنترل میکرد همه ی ما را از ماشین پیاده کردند ضمن تفتیش ساک دستی ها، تمام اتوبوس و زیر صندلیها را کاملاً گشتند تا مبادا مهمات از منطقه جنگی خارج شود. پس از بازرسی کامل دژبانی ، مجدداً سوار اتوبوس شده و از پل کرخه گذشتیم و وارد
جاده اهواز شدیم.
بالاخره پس از گذشت چهار ماه مأموریت من در جبهه پایان یافت و به شیراز برگشتم و پس از طی تشریفات قانونی از تاریخ ۶۱/۱۲/۱۸ به
خدمت مقدس سربازی به عنوان پاسدار وظیفه اعزام شدم و هجده ماه خدمت سربازی و شش ماه دوره ضرورت، جمعاً بیست و چهار ماه در
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت نمودم .
.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*