12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
📢 #راهیان_نور
🔻یادش بخیر سالی که رفتم جنوب،اون حس و اون حال خوب...
#شهدا شرمندهایم
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂"نمے رَوَد زِ سَرِ این پَرَندِهیِ قَفَسے
هَوایِ بالُ و پَرِ دِلفَریبِ بَعضے ها"
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#ﻣﮋﺩﻩ_ﺷﻬﺎﺩﺕ_اﺯ_اﻣﺎﻡ_ﺣﺴﻴﻦ ع🌹
از صدای گریه بیدار شدم. 😭
جمشید بود... خطاب به امام حسین می گفت: آقا مگه من چه خلافی کردم که مرا نمی طلبی❓
صبح خندان بود.
گفت :آقا را در خواب دیدم.بهم گفت نگران نباش تو را امروز می طلبم.
چند ساعت بعد شهید شد، پیکرش هم ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ مفقود ماند.
#شهیدجمشیدپایخوان
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
حمید جواب نمی دهد و نگاهش را به جای دیگری می دوزد.سیدحسام مانده که برادر حبیب این وقت روز با این مرد ساواکی در خانه آنها چه میکند؟چرا حرفی نمی زند چرا نگاهش اینقدر سرد و غریبه است؟! نکند اتفاقی افتاده؟کسی لو رفته و یا..
مرد ساواکی رشته افکارش را پاره میکند: «ایشان آمده اینجا سراغ برادرش»
سیدحسام جا می خورد: «مگه حبیب اینجاست؟!»
ساواکی موذیانه می پرسد: «نیست؟!»
سیدحسام پوزخند می زند معلومه که نیست.
در را کمی بازتر میکند: «اگر میخواهید تشریف بیارید داخل خانه را بگردین»
مرد سرکی به درون خانه می کشد. از من محکم و مطمئن صاحبخانه فهمیده که حتماً کسی در خانه نیست.
می گوید: «ولی شما حتما از حبیب خبر دارید. هم از اون هم برادرتون».
سید به سردی می گوید: خیر مدتی ازشون هیچ خبری ندارم»
نگاهش بین دو مرد می چرخد و ذهنش پر از سوال است. برادر حبیب و چنین کاری؟!
مرد ساواکی میگوید: «اگه جای اونا رو میدونید بهتره به ما بگید این آقا حمید چند روز از برادرش بی خبر و داره در به در دنبالش میگرده»
نگاهی به مرد ساکت کنارش میکند و ادامه میدهد: «از برادر شما هم خیلی شاکیه .میگه برادر شما حبیب را از راه به در کرده وگرنه حبیب و چه آروم و سر به راهی بوده»
حمید در تایید حرف های ساواکی سری تکان میدهد.اما هنوز از برخورد نگاهش با سید حسام اجتناب میکند.
سیدحسام اما خیره میشود به او و بدون اینکه نگاهش را بردارد به تلخی میگوید.:«در خانه ما همیشه به روی همه بازه. هرکس دوست داشته باشه به میل خودش میاد و به میل خودش میره.هیچ وقت هم نه من و نه برادرم کسی رو با زور و اجبار یا دوز و کلک وادار به کاری نکردیم.حبیب آقا هم اگر کاری کرده مسئولیتش با خودشه نه با برادر من و نه حتی برادر خودش!
ساواکی و حمید چند دقیقه دیگر می مانند و صحبت میکنند. کمی پرس و جو،کمی تهدید،کمی تشویق ،و بالاخره وقتی میبینند سید حسام وا نمیدهد میروند.
کمی که دور می شوند سید حسام برمیگردد داخل خانه و در را می بندد. قلبش هنوز با بی تابی می تپد. ذهنش پر از سوال های بی جواب.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
16.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻ما صاحب داریم ...
🌟 برشی از روایتگری بازمانده ی کانال کمیل، حاج نادر ادیبی در بزرگترین گلزار شهدای جهان
📍اینجا مرکز دنیاست...
#گلزارشهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـید محسن حججــۍ:
نمیدانم چه شدڪه سرنوشت
مرا به این راه پر عشـق رساند!
بدون شڪ #شیــرحلال مادرم
#لقـــمهحــلال پــدرم و انتخاب
#همســـرم در آناثر داشتهاست
🕊🌷🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدانه🌾✨
✨زنےآمدهبودکہپسرسومشرا،
راهےجبهہکند.
خبرنگارگفت: ناراحتنیستید🤔
زنگفت:خیلے ناراحتم.💔
خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شدهاند چرا رضایتدادیدسومےهم برود!؟
زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہبفرستم✨"
خبرنگارمنقلبشد...
آن زن،مادر۳شهید #خالقےپور و
آن خبرنگار👤...
# شهید_آوینے
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
# زندگیبهسبکشهدا
🔸همرزم شهید نوری می گوید:
توی بوکمال چادر زدیم، مقر
لشکر حضرت زهرا
شش نفر از بچه های موشکی توی
یک چادر مستقر شدیم، بابک هم با ما بود.
بابک دم در چادر برای خودش جا درست
کرد، هرچی گفتیم بیا بالاتر اونجا
سرد میشه
گفت: نه همین جا خوبه.
نزدیک صبح بیدار شدم دیدم
بابک پتو رو کشیده روی سرش
و آروم همونجا جلوی در داره با
خدا مناجات می کنه
زیر پتو چراغ قوه روشن
کرده بود و خیلی آروم دعا می خوند.
#شهیدبابکنوریهریس
#یادشباصلوات
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱تو
نداشتھمنـے..
وقتے
تونبـٰاشے
بھچھڪـٰارممۍآید
اینهمهآسمـٰان...🌤✨
#شهید_علی_کسایی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
قطعاً شهادت گل رُز زیبایی است
که هنگامیکه فکرمان به آن نزدیک میشود
آرزوی مشاهدهی آن را داریم و زمانی که
شهادت را مشاهده میکنیم آرزو داریم
رایحهی خداوند را استشمام کنیم
و هنگامی که آن رایحهی الهی را استشمام کردیم
صفحات روحمان به جهان جاودانگی
کشیده میشود و این میتواند یک آغاز باشد..:)
#شهیداحمدمحمدمشلب
#یادشباصلوات
#حزباللهلبنان
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
حبیب سرسنگین شده. انگار از چیزی ناراحت است. حمید این را حس میکند اما چرایش را نمی داند.بعد از این همه وقت حبیب سری به آنها زده و حالا طوری رفتار میکند که انگار از او دلخور است. عمدا نگاهش را از نگاه برادر دور میکند و سعی میکند زیاد با او همکلام نشود.
حمید طاقت نمیآورد: «چیزی شده؟!»
حبیب جواب نمیدهد. حمید باز می پرسد چیزی شده از من دلخوری؟!
_نباشم؟!
حمید جا میخورد از سردی لحن برادر: «آخه برای چی مگه من چیکار کردم؟!
حبیب انگار یک دفعه سفره دلش باز شده باشد،میگوید: «آخه این چه کاری بود کردی؟! از تو بعید بود این رفتار؟!
حمید حیران میماند: «من چیکار کردم؟!»
حبیب بدون آنکه سر بالا بیاورد که با برادر چشم در چشم بشود می گوید: «آبروم جلوی خانواده موسوی رفت آخه چرا؟!»
حمید کم کم دارد عصبی میشود: «درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ از چی حرف میزنی ؟من چیکار کردم که آبروت رفته؟!»
حبیب با حالت بچه ای که از کار بزرگتر هایش دلخور است با اخم و ابروهای گره کرده می گوید: «چرا پا شدی رفتی در خونه موسوی و گفتی برادر اونا منو از راه به در برده؟!حالا این به کنار دیگه اون مرتیکه ساواکی را برای چی با خودت برده بودی؟»
حمید مات می ماند و دهانش برای ادای کلمهای باز میشود اما حرفی بیرون نمیآید.
حبیب حالا درد دلش باز شده یک روز گلایه میکند.آخه تقصیر اونا چیه ؟!شما هر ناراحتی داری بیا به خودم بگو! آخه فکر نکردی ممکنه برای اونا چه دردسری درست بشه ؟!جلوی سیدحسام از خجالت آب شدم.»
حمید سعی می کند از شوک چیزی که شنیده بیرون بیاید به زحمت می گوید: «من؟! من اومدم؟!»
حبیب که سرش را پایین انداخته و یک ریز دارد میگوید و گلایه میکند برای لحظهای سربلند می کند و قیافه مبهوت برادر را می بیند و می پرسد: «چی شد؟!»
حمید هنوز هم حیران است: «من نبودم حبیب !به خدا من نبودم.. به ابوالفضل من نبودم..»
حالا نوبت حبیب است که دهانش باز بماند.
حمید دست او را میگیرد.:«آخه چرا من همچین کاری کنم که عقلم کم شده؟!»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار شنیدنی...
⬅️مقام شهدا از نظر علامه حسن زاده آملی: شهدا از اولیاءالله بالاترند
⚡#حسن_زاده_آملی(ره)
🕊🌷🕊🌷🕊
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود