🚨 *مراسم وداع با شهید گمنام🌹* 🚨
و *🏴گرامیداشت شهدای کربلای ۴🏴*
و شهیدان حاج مهدی زارع ، شهید محمد اسلامی نسب وشهید جلیل ملک پور
💢 #بامداحی برادر *کربلایی محمد رضا فرخی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۹دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
وتاابدبہآنانکہ...
پلاکشانرا🌱
ازگردنخویشدرآوردنـد..🥺
تامانندمادرشان✨
گمنـاموبۍمزاربمانند🥀..
مدیونیـم..:)💔
#شهید_گمنام
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#امام_خامنه_ای:
🔻دشمنان این ملت، روز #نهم_دی را فراموش کردهاند.
💠 آن کسانی که فکر میکنند در این کشور یک اکثریتی خاموش و #مخالف با #نظام #جمهوری_اسلامی اند، یادشان رفته است که سی و چهار سال است که هر سال در #بیست_و_دوم_بهمن، در همه شهرهای این کشور، جمعیت های عظیم به دفاع از نظام #جمهوری_اسلامی بیرون می آیند و « #مرگ_بر_آمریکا » میگویند.
۱۴ خرداد ۱۳۹۲
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅,
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این چند دقیقه از حاجقاسم سلیمانی محشر است؛ نامش را چه بگذاریم؟ الهیات، عرفان یا مناجات نمیدانیم؛ شاید توصیفی عاشقانه از دفاع مقدس بهترین عنوان باشد
🔘حاجقاسم سلیمانی: آمد، اورکتش روی دوشش بود و جوراب نداشت. یک نگاهی به او انداختم و لبخندی زدم. گفت: "داشتم با این حال نماز میخواندم. گفتند که با من کاری دارید. میخواستم جورابم را بپوشم، با خودم گفتم که حسین پسر غلامحسین تو اینجوری رفتی پیش خدا، حالا میخای پیش فلانی یهجور دیگه بری؟!"
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهاردهم*
این بچه عقل خیلی بیشتر از سنش بود .هیکلی درشت داشت به خاطر همین با دانشجوها که میرفت تظاهرات فکر میکردند دانشجو هست.۱۳ سالش بیشتر نبود. همون اوایل که هنوز کسی چیزی از انقلاب نمی دانست و هر روز برگههایی میذاره توی پیراهنشون میره.با خودم میگفتم اگه اینا مال مدرسه شهر چرا دستش نمیگیره؟! اعلامیه هایی بودند که غلام امامی رفته پخش می کرده.
اوایل با ترس می رفت خیلی نمی گذاشت کسی بفهمد.بعدها که میدانست باباش هم بیشتر در جریان انقلاب است و توی مسجد هم که میره سخنرانی می کنن، دیگه پنهان نمی کرد چون میدونست که الان دیگه همه میدونن.
نزدیکای پیروزی انقلاب بود که یک بار تا سه روز خانه نیامد.دیگه نگران شه من بودم می دونستم شبا میدان نگهبانی و کشیک. رفتم چهارراه اصلاح نژاد از دور دیدمش. به روی خودم نیاوردم و برگشتم.وقتی رفتم توی کوچه دیدم میره در هر خونه رو میزنه و پارچه جمع میکنه. نمی دونستم برای چی میخواد این همه پارچه.
چیزی هم را ندادم که من اومدم دیدم تو نداشتی پارچه جمع می کردی. چون بالاخره می دونستم برای مسجد می خواد.
پدرم که انقلاب پیروز شد دیگه سر از پا نمی شناخت با خنده بهش میگفتم:
_دانلود پیروز شدی میری کفش بخریم یا نه؟
_چشم مادر جان دیروز رفتم یک کفش دیدم حالا امروز میرم میخرمش!
کارش همش نگهبانی و کشیک بود.تو چند تا مسجد پایگاههایی درست کرده بودند و مشغول فعالیت بودند. بابای غلامعلی روی درسش خیلی تاکید داشت و می گفت: حواست باشه از درسش باز نمونه.
منم زیاد بهش گوشزد می کردم که بابا نگران درسات هست ، دقت کن.میگفتم اول درس وقت را بخوان بعد برو مسجد.
_آنجا درسم رو هم میخونم. چقدر شور میزنی مامان! من که همش نمره هام رو بهت نشون میدم.
_آره میدونم ولی این روزا فصل امتحانات و باید بیشتر درس بخونی!
خرداد که تمام شدیا شاید اواخر خرداد بود .درست یادم نیست.یک روز یک برگه داد دستم.
_بفرمایین کار نامه به بابا هم نشون بده.
نگاه انداختم. نمره ها همه ۱۸ و ۱۹ بود. خیلی خوشحال شدم.
کارنامه را گذاشتم سر تلویزیون تا به باباش نشون بدم.
_غلام جان چه درسی بود که ۲۰ گرفته بودی؟
_زبان انگلیسی مادر.
فاطمه دخترم تا اینو شنید از داداشش خواست که بهش زبان یاد بده.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
... 🚨🚨🚨 .....
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید
⬇️⬇️⬇️
پخش مستقیم با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷من در شرکت نفت آبادان کار می کردم و با خانواده ام آنجا ساکن بودم. سال 55 بود که آقا کمال جهت گذراندن دوره سربازی به مسجد سلیمان آمد، به خاطر نسبت فامیلی که با هم داشتیم، گاهی به ما سر می زد و در همین ایام، از دخترم خواستگاری کرد و داماد من شد.
بعد از سربازی، آقا کمال در شرکت گلف آژانسی آبادان استخدام شد، به خاطر تحصیلات و توانایی که داشت، خیلی زود به عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب شد. آن زمان بیش از صد مهندس آمریکایی و انگلیسی زیر مجموعه آن شرکت بودند، کمال هم حقوق بالایی داشت، هم خانه سازمانی و بهترین مدل ماشین، اما تا شنید امام می آید، همه دنیایی که خیلی زود به دست آورده بود را کنار گذاشت و گفت می خواهم به شیراز برگردم. گفتم اما تو اینجا همه چیز داری!
گفت:الآن انقلاب به من نیاز دارد، من هم میخواهم در این حرکت انقلاب نقشی داشته باشم!
حریفش نشدم، از شرکت استعفا داد، زن و بچهاش را برداشت و به شیراز برگشت
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شب_زیارتے_ارباب🌷
باز هم آمد شب جمعہ پریشانم حسین
✨داغ دورے از حرم افتاده برجانم حسین
عڪس این شش گوشہ بےحد بردلم آتش زده
✨از ڪرم آبے بریز بر قلب سوزانم حسین
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#اﻃﻌﺎﻡ_ﻓﺎﻃﻤﻲ
⚜امامباقر علیه السلام :
( در روز قیامت خداوند به دوستداران #فاطمه_زهرا سلام الله علیها خطاب می کند 👈 ببینید هرکس شما را به خاطر محبت #فاطمه_زهرا سلام الله علیها #اطعام کرده است دست او را بگیرید و او را وارد بهشت کنید👉.)
📌بحارالانوارج۸ص۵۲
🌹🔻🌹🔻🌹
ﺑﺪﻳﻨﻮﺳﻴﻠﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﺤﻀﺎﺭ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ در روز پنجشنبه۱۶ دیماه ۱۴۰۰ در گلزار شهدای شیراز , ﺟﻬﺖ ﺷﺮﻛﺖ ﺩﺭ ﻛﻤﻚ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﻣﺮاﺳﻢ و اﻃﻌﺎﻡ ﻋﺰاﺩاﺭاﻥ, ﻫﺪاﻳﺎ و ﻧﺬﻭﺭاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺯﻳﺮ ﻭاﺭﻳﺰ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ ....
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﻆﺮ ﻟﻂﻒ ﺧﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ و ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ
👇👇
6037697506615480
بانك صادرات ﺑﻨﺎﻡ محمد پولادي
👆👆
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🌱به احترام غم مادرت،بیا "مهدی"😭
به قدرعمرکم مادرت، بیا"مهدی"💔
به چادری که شده پرچم عزاداری
به پرچم علم مادرت، بیا"مهدی"🏴
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ 🌸
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برشی کوتاه از زندگی #حاج_قاسم_سلیمانی
🌹سفر به طَمَع شهادت...
🔺چرا حاج قاسم آرزو کرد مانند عمادمغنیه به شهادت برسد...؟
#قهرمان_من
#Hero
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
دو سه روز بعد بی هوا خواهرش را صدا کرد:
_فاطمه خودت را آماده کن می خوام باهات زبان انگلیسی کار کنم.چند سال دیگه که رفتی راهنمایی دیگه زبان را بلدی. علاقه هم که داری خدا را شکر.از فردا شروع میکنیم. راستی فاطمه یادت باشه فردا که رفتی مسجد پایگاه خواهران اسم بنویس و شروع به فعالیت کن.
_چیکار باید بکنم؟! من که چیزی بلد نیستم!؟
_تو را یاد می گیرید کار سخت که نیست حالا برو عضو خودشون بهت میگن که چه کارهایی می تونی انجام بدی. الان هم که تابستون هست و مدرسه نداری.
فردای آن روز فاطمه پور از من گرفت و با چه شوقی به رفتن به دفتر دوخط بگیرد تا غلام بهش زبان یاد بده .با اون پول توانسته بود یک دفتر کاهی بخره.
_چرا دفتر بهتری نگرفتی؟!
_مامان دلم پیش یه دفتر دو خط دیگه بود ولی با این پولی که شما دادید فقط میشد این را خرید.
_میآمدی بقیه پول هم میدادم میرفتی هم اون که دلش میخواست میگرفتی.
_عجله داشتم زودتر غلام باهام زبان کار کنه.
تمام تابستان حروف انگلیسی را به فاطمه یاد ندارم مرتب از املا گرفت و از آن فاطمه را با خودش میبرد مسجد.
فاطمه تو گروه مقاومت مسجد محلمون توی کلاس های فرهنگی شرکت میکرد.حالا دیگه حمیدرضا و مجتبی را که سن شان کمتر از فاطمه بود با خودش میبرد پایگاه مسجد الصادق تاتوی مراسم شرکت کنند.شب های تابستان ۸۴ تا شون ، تشکاشون را ردیف کنار هم می انداختم.
_این ستاره مال منه
_نه اونکه بزرگتر مال منه که بزرگترم تو کوچکترین ستاره کوچک مال تو.
_نه خیر خودم اول گفتم اون مال منه.
این بگومگو های هرشب مجتبی و حمیدرضا بود.
_آسمان پر از ستاره از شما دو تا سر یک ستاره دعوا میکنید؟!حواستون به من باشه می خوام های حمد و توحید را بهتون یاد بده تا وقتی خواستید نماز بخونی مشکلی نداشته باشید.هرکی هم خندید و بازیگوشی درآورد باید بلند شده بره توی اتاق گرم بخوابه.
مجتبی که خیلی به اقلام وابسته بود دوسش داشت و تسلیم می شد.هر شب قبل از خواب بچه ها باید این سوره را برای غلامعلی می خواندم و بعدش می خوابیدن.بیشتر از حمیدرضا و مجتبی که تازه می خواستند یاد بگیرند میپرسید و هی براشون تکرار میکرد.
_یواش حرف بزنید صداتون در خونه همسایه !مجتبی مادر اینقدر نخند آخرش همسایه ها شاکی میشن این وقت شب.!
شیطنتها و خوشحالی های مجتبی بیشتر به خاطر این بود که غلامانی را زیاد دوست داشت شبها که غلام پیش بود این دیگه همه ذوق میکرد و بازیگوشی در می آورد.
_فاطمه تابستان تمام شده خودت را آماده کنیم که می خوام تمام زبان انگلیسی را که یادت دادم ازت امتحان بگیرم.
اون روزها سر غلامعلی خیلی شلوغ بود و خواب و خوراک نداشت. تازه جنگ شروع شده بود و همه مردم ترس و وحشت داشتند. اخبار اعلام کرده بود که عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸