eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام گودرزی* و برادر *حاج حسن پورحسن* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۲ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱ای شقایق‌ها! ایثار از آن شماست که دنیا را گوشه‌ای افکندید و با پرواز🕊️ عاشقانه خود، بر روز‌های ما نسیم بهشت پاشیدید.🍃  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰از شیراز برای پاسداران، لباس های سبز هدیه فرستاده بودند. مسئول توزیع آنها شده بودم، برای همه بچه یک دست می بردم. وقتی لباس ابراهیم را بردم، نگاهی به لباس نو و شیک انداخت و گفت: « من این را نمی پوشم، چون لیاقت می خواهد. همین لباس کار خاکی برای ما بس است، آمده ایم این اینجا برای کار، نه لباس مدل پوشیدن!» 🔰می گفتم برادر، شما به سهم خودتان به اسلام و انقلاب خدمت کرده اید. می گفت: «هنوز به سعادت نرسیده ام. سعادت من شهادت است.» محمد ابراهیم ایل 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. «ذوالفقاریه» زیر گرد و غبار انزوا و تنهایی حاصل از هجوم ارتش عراق ,مظلوم تر از هر زمان دیگر در تارهای عنکبوتی و فقر و گرسنگی دست و پا میزد. زن بی تاب و بیقرار برخاست و همچنان که از چارچوب در اتاق بیرون میرفت،برای یک لحظه سایه گذرای خود را در آینه شکسته ای که به دیوار میخ شده بود دید. قدمی به عقب برداشت .با دست غبار آینه را پاک کرد و با نگاه کم و فروغ و خسته اش چهره خود را کاوید.چگونه گیسوان پریشانش که روی پیشانی پراکنده شده بود اینگونه سفید شده بودند.آیا میشد در زمان به آن کوتاهی چشمانش چنین گود رفته باشد. برگشت اندام تکیده و رنجور مردش را که به چهار پاره استخوان می مانست با حسرت نگاه کرد و شتابان از اتاق بیرون زد. روی سکوی کنار در نشست و دزدکی خانه های محله را از نظر گذراند و در چهارچوب هر در و یا پنجره ای سایه ای را همچون خود در انتظار دید. ناله مرد از اتاق به گوش رسید.حتی اگر هم می خواست نمی توانست بار دیگر روی پاهایش بایستد. در جواب او چه داشت جز این که دلداری اش بدهد: «حالا می آید تحمل کن» گریه های بهانه جویانه پسرک همسایه در تاریکی محل پیچید و به دنبالش لالایی مادری که می دانست خواب به چشمان فرزند گرسنه اش نخواهد آمد. طاقت نیاورد به اتاق خزید و با تکه ای نان شب مانده برگشت و از پنجره خانه سرکشید. _ننه علی ..بگیر بده دستش! دست از پنجره بیرون آمدن آن را گرفت و دوباره گم شد.زن دوباره روی سکو نشسته و چشم به راه دوخت. جیپی با تکان های شدید وارد محله شد. درست روبروی او ایستاد.جوانی پیاده شد و بی هیچ حرفی از پشت جیب بسته ای را بغل کرد و مقابل زن ایستاد. _این غذا و این هم دارو برای شوهرت. زن بی هیچ حرفی بسته اش را گرفت و به اتاق رفت.جوان بسته های دیگر را میان خانه ها تقسیم کرد.آرام آرام یکی یک خانه‌ها با نور کم سوی فانوس ها روشن شدند و محله را چراغانی کردند. جوان آخرین بسته را که به آخرین خانه داد ،دوباره به سوی جیپ رفت و لحظه ای بعد همانطور که آمده بود در تاریکی فرو رفت. زن جلوی در خانه رفتن او را با نگاه تعقیب کرد .لبخند بر لب نشاند و همراه با آهی که از سینه اش بر می‌آمد نجوا کرد: «خدا عزتت بده آقا حجت» 👈ادامه دارد .. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نظر جالب همسر شهید «باکری» پس از اعلام خبر شهادت 🔹رسول ملا قلی پور: حمید باکری آنقدر درگیر جنگ بود که فرصت نمی‌کرد بخوابد. 🔹همسر شهید حمید باکری: وقتی خبر دادند حمید شهید شد، شاید تعجب کنید گفتم بهتر، الحمدالله، بالاخره خوابید.😳😔 هدیه به شهدا 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷 هفته اول جنگ بود که با شهید رحیم شعله از طریق جهاد فارس به خوزستان رفتیم، ‌در آبادان با حسن آشنا شدیم که غیرتمندانه بی هیچ آموزش نظامی در حال کمک بود. عصر ها که در آبادان کاری نبود با حسن و یک اسلحه ژ3 بی فشنگ به خرمشهر که هنوز در حال مقاومت بود می رفتیم و از خانه های ویران شده، ‌دارو و اقلام خوراکی برای رزمندگان جمع می کردیم. یک روز عصر دیدم حسن با سر و روی زخمی و لباس پاره از یک خانه بیرون دوید و گفت مجید بدو... بدو... سریع دنبالش دویدم،‌ گفتم چی شد؟ گفت توی خانه بودم که یک عراقی بزرگ وارد خانه شد،‌ با اسلحه خالی ام محکم به زانویش زدم،‌ اسلحه کلاشش روبرویم افتاد،‌ اما بلد نبودم از آن استفاده کنم. با هم درگیر شدیم، زورم به عـــراقی نمی رسید، گردنم را بین دو زانویش گذاشته بود و فشار می داد، داشتم خفه می شدم، به ناچار چیزی از پایش که بین دندانم آمد را محکم گرفتم، انقدر فشار دادم تا از درد رهایم کرد.. حسنی که من شناختم کسی بود که با چنگ و دندان از کشورش دفاع می کرد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌺🌿 اے پادشاه عالم عشقٺ بہ سینہ دارم در قاب سینہ‌ےخود عڪس مدینہ دارم دارم ولایٺ تو، در دل محبٺ تو سرمسٺ جام عشقم،در شب بعثٺ تو 🍃🌺 🍃🌺 🍃🌺 🎊🎊🎊🎊🎊
😇😆 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم . عراقی ها روی دیوار خانه‌ای نوشته بودند : « عاش الصدام » یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِ اِ اِ، پس این مرتیکه صدام ، آش فروشه !... 😡😳😋🤪 کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت : «آبرومون رو بردی بیسواد !... 😳 عاشَ! یعنی زنده باد .😂 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ظهور منجی موعود امام زمان عج و شهدا 🔻🔻🔻🔻 در ایام اعیاد رجبیه و شعبانیه و پایان سال 🌿🌿🌿🌿🌿 تهیه بسته های معیشتی شامل پوشاک، کفش و مواد غذایی و توزیع بین نیازمندان 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت 👇👇 6037997950252222 بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام 🌱🌹🌱🌹 تحویل حضوری کالا(اجناس نو ) ⬇️⬇️⬇️⬇️ مراسم میهمانی لاله های زهرایی عصر هر پنجشنبه. دارالرحمه شیراز . قطعه شهدای گمنام 🔺🔺🔺🔺🔺 شیراز 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 کمترین کمک نشر مطلب جهت مشارکت بیشتر هست ⬆️⬆️
💚ای احمدیان به نام احمد صلوات 🌸هر دم به هزار ساعت از دم صلوات 💚از نور محمدی دلم مسرور است 🌸پیوسته بگو تو بر محمد صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌸💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
از حاج احمد متوسلیان سوال شد چرا اسم تیپی ڪہ تشڪیل دادہ را محمدرسول اللہ ﷺ گذاشته؟ در جواب گفت: بہ این دلیل ڪہ هـروقت اسم لشڪر۲۷ بردہ می‌شود ذکر صلوات را به همراہ داشتہ باشد فرماندهان لشڪر ﷴ رسول ﷲﷺ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. راننده بالاخره سرش را از روی موتور لندکروز برداشت نگاهی به من انداخت و گفت:کاری از دستم بر نمیاد تو بهتره بقیه راه را پیاده بری با عصبانیت فریاد زدم: پیاده توی این بیابان برهوت زیر این خورشید که همه چیز رو ذوب میکنه!؟ با دلسوزی سری تکان داد و گفت: به نفع اینجا بمونی بدتر داخل‌ماشین از جهنم هم داغ تر میشه برو بلکه پیداش کنی. می دانستم حق با اوست ولی چون کلافه و عصبی بودم دوست داشتم بهانه بگیرم. اما یادم آمد که در آن موقعیت و زیر آن آفتاب سوزان جای این کارها نیست .سری تکان دادم. خداحافظی کردم و به راه افتادم.تا چشم کار میکرد بیابان بود خشک و سوزان و عریان. تمام بدنم خیس عرق بود. نه سایه بانی نه سنگری. احساس می‌کردم پاهایم تویی پوتین مثل گوشت داخل زودپز له شده ولی چاره ای نبود.شانس و اقبال من این بود. با خودم فکر کردم میان این همه نیروی قدیمی و با تجربه چرا باید من تازه وارد را برای این ماموریت بفرستند ؟! محاله اونو پیدا کنم! آخه مگه عقل از کلش پریده که اینجا بمونه.!من یه نیروی عادی بیشتر نیز در مجبورم قبول کنم ولی او کله‌گنده است. جزء فرمانده هاست خیلی راحت میتونه هرجا دلش خواست بره. حتما هم همین کار رو کرده! باور کن الان که تو زیر آفتاب داغ وایه وایه بیابان شدی برای خودش توی یکی از سنگرها نشسته هی تند تند آب یخ میخوره و به ریشت میخنده! خورشید رسم را در آورده بود انگار اصلاً آن را آفریده بودند که بالای سر من بایستد و مغزم را بخار کند.حس می کردم ساعت‌ها دارم را می روم ولی چرا غروب نمی شد؟! یکدفعه شاید برای این که خودم را دلداری بدهم با خودم فکر کردم: «نکنه شیطون رفته توی دلت و داره ایمانت رو میبره !مواظب باش !وانمود کن خسته و تشنه نیستی محکم باش و به راهت ادامه بده» پاهایم انگار مال خودم نبود نمی‌توانستم به را ادامه بدهم این بود که همان جا نشستم.ناگهان چشمم به شبحی افتاد که کنار جاده تکان میخورد. جانی تازه گرفتم و بلند شدم و به طرفش رفتم. جاده ی کیلومتر بالاتر بود و کنارش سنگری زیر خاک پنهان شده بود.جوانی داد گونی‌های شم را جابجا می‌کرد تا دیواره های سنگر را محکم تر کند. تا چشمش به من افتاد لبخندی زد. سلام بفرما تشنه ای؟! _تشنه دارم؟!! هلاک میشم!! قمقمه را به طرفم دراز کرد و با ولع تمام نیمی از آب گرم آن را سر کشیدم. گفت: انگار خیلی خسته ای! بیا داخل سنگ خنک تره ‌. دنبالش راه افتادم و بی هیچ تعارفی کف سنگر دراز کشیدم. _شرمنده برادر خیلی خسته ام. _راحت باش تا حالا ندیدمت. _تازه اومدم منطقه .دنبال کسی میگردم ولی مگه دستم بهش نرسه. _چطور؟! _هیچی فقط اگه آدم خوش شانسی باشه که حتماً هم هست پیداش نمیکنم. جوان لبخندی زد 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*