eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محمدعلی شیخی تا جایی که یاد دارم همیشه سرزنده و پرتحرک بود . توی کوچه و خانه شیطنت زیاد می کرد. یک روز پدرم از کوره در رفت و افتاد دنبالش من دیدم از دیوار باغ بالا رفت پدرم هم دید و رفت سراغش فکر می‌کرد حالا دیگر هاشم نمی‌تواند از آن طرف بپرد و می‌افتد توی چنگش . اما زمانی که هاشم پرید پدرم دو دستی زد توی سر خودش . می دانست که آن طرف دیوار با آن ارتفاع چه وضعیتی هست. با پدر دویدیم که به حساب خود نیمه جانش را نجات بدهیم . اما دیدیم که هاشم با فاصله زیادی داشت دور می شد. پدر اول خندید و بعد دوباره عصبانی شد من هم خنده ام گرفته بود . از همان کودکی آمادگی جسمی عجیبی داشت .وقت و بی وقت بازی می‌کرد . هر وقت چشمت به این بچه می‌افتاد سرگرم بود. من چندین بار با چشم خودم دیدم که از بالای دو طبقه های نوساز روی تل ماسه می پرید. بعد هم که رفت دور جبهه و جنگ باز هم همین روحیات را داشت. 🎤 به روایت جلیل عابدینی برای بحث عملیات بدهم من باهاشم و محمد دریساوی و رضا راحمی حقیقی با هم از کنار دجله نفوذ کردیم و رفتیم توی منطقه دشمن. همان روز هم عملیات با شدت ادامه داشت و ما شهادت شهید مهدی باکری را با چشم خود دیدیم. همانجا بود که خواستیم برگردیم اما هاشم مانع شد. گفت که باید برویم جلوتر ببینیم چه خبر است. فقط محمد دریساوی را گذاشت برگردد ‌. ما اصرار کردیم که همه دارن عقب‌نشینی می‌کنند ما چرا باید برویم طرف دشمن؟! زیر بار نرفت . خمپاره ۶۰ مثل تگرگ می بارید. دست آخر هم یکی از همان خمپاره ها کار دست مان داد. چنان نزدیک کرد که سه تایی از زمین بلند شدیم . من از کمر و گردن خورده بودم هاشم جفت زانوهایش از کار افتاده بود و رضاا راحمی هم از دو پا خراب بود . فقط خدا میداند چه زجری کشیدم تا خود را به قایق رساندیم. هنوز به اورژانس جزیره نرسیده بودیم که هواپیماها بمباران کردند و قایق کناری ما متلاشی شد. به چشم خود غرق شدن برادری به‌نام محسنی را دیدم او را از قبل می شناختم بچه محله امام بود یک آدم زال و لوری بود .او هم الان امام جمعه یکی از شهرهای کرمان است.پریدم توی آب و موهای سرش را چنگ زدم و کشیدمش طرف قایقی که هاشم و رضا بودند. توی اورژانس اسکله بود که دیگر نفهمیدم چه شد. زمانی که به هوش آمدم فرودگاه اهواز بودیم. من و رضا را فرستادن یکی از بیمارستان های مشهد و هاشم را فرستاده بودند یزد . حالا بگذریم که بعد توی لشکر همه فکر کرده بودند که ما شهید شده‌اند و برایمان مراسمی هم گرفته بودند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 و گرامیداشت تولد و شهادت شهید غدیری استان فارس علی کسایی 🌹🌹🌹 و اختتامیه طرح شهید حاج منصور خادم صادق و اهدای جوایز مسابقه کتابخوانی آرزوی فرمانده 🔹🎊 🔹🎊🔹 💢 *کربلایی محمد شریف زاده* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷عید غدیر سال 1357 بود. دیدم محمد از اتاقش بیرون آمد و آماده شد تا با همسرش و پسرش بیرون برود. گفت: دارم میرم مسجد حبیب جشن! یکی دو ساعت بعد همسر محمد با ابوذر برگشتند، هر دو خاکی با چشمانی قرمز و اشک بار و سرفه زیاد، می گفت مزدوران رژیم مردمی که برای جشن آمده بودند را به خاک و خون کشیدن... از محمد خبری نبود. هرچه گشتیم کمتر پیدا کردیم. شب ساعت یک بود که بالاخره صدای ماشین پیکانش در کوچه آمد. محمد بود با سر و رویی عرق کرده و خون آلود. گفت خواهر ای ماشین من را بشورید. ماشینش پر از خون دلمه شده و چادرهای خونی بود. می گفت مجروحین را توی ماشین می گذاشتم و این چادر ها را روی سرشان می کشیدم. و به خانه ای امن می بردم تا مداوا شوند.... شستن این پیکان خونی، پس از هر تظاهرات یا درگیری مأموران با مردم، ادامه داشت. راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 🚨🚨🚨🚨 تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
🚨نتایج مسابقه کتابخوانی آرزوی فرمانده🚨 با توجه به برگزاری دوماهه مسابقه کتابخوانی کتاب آرزوی فرمانده مربوط به زندگینامه شهید حاج منصور خادم صادق و استقبال گسترده امت حزب الله طی قرعه کشی انجام شده توسط خانواده های معظم شهدا، اسامی زیر انتخاب گردید ۱.خواهر مریم محمودی از شیراز ۲.خواهر لیلا نصیری آقجه قشلاق سفلی... از تهران ۳.خواهر مائده یوسفی یوسف آباد از کرج ۴.برادر پوریا شایق از کرج ۵.برادر سجاد فرح بخش از ارومیه ۶.خواهر زینب مروتی اردکانی از شیراز ۷.خواهر زهرا آقاخانلو از کرج ۸.خواهر ناهیده عقیلی از تهران ۹.خواهر هستی میری از شیراز ۱۰.خواهر فاطمه جعفری از زابل ۱۱.برادر سجاد محمد خانی از قم ۱۲.خواهر نرگس تکتاش از یزد 🔹🔹🔹🔹🔹 جوایز عزیزانی مقیم شیراز شامل یک کارت هدیه ۱۰۰ هزارتومانی به همراه یک سری کتاب خاطرات مادری مربوط به کتاب‌های شهدای شیراز امروز در گلزار شهدای شیراز اهدا شد جوایز بقیه عزیزان در دیگر شهرهای کشور نیز طی هماهنگی با ایشان در روزهای آتی اهدا خواهد شد 🎊🌱🎊🌱 خداوند روح مطهر شهید والامقام حاج منصور خادم صادق را از این عمل ما خشنود دارد و هدیه ما را از طرف این شهید به ما در روز عید غدیر ،تعجیل در امر ظهور قرار دهد 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
>•🌸‌•< زیر لواے علے صف کشیده ایم . . چشم انتظار مهدے آل محمدیم♥️:)) • اللهم صل علی محمد وآل محمد. عجل فرجهم🌺🌸 . السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷حاج علی کسایی نهج البلاغه درس می داد. خیلی از مطالب کلاس سنگین بود مخصوصا درک معارف قرآن و نهج البلاغه و جذب هدایت الهی که معلوم بود اکثریت کلاس متوجه نشدند. ناگهان شهید کسایی از کلاس بیرون‌ رفت و با یک تنگ و لیوان آب برگشت. لیوان را که تمیز بود به همه نشان داد. مقداری هم با آن آب خورد. بعد دستش را با روغن ماشین کثیف کرد و به بیرون لیوان کشید و مقداری آب تمیز در لیوان ریخت و به بچه‌ها پیشنهاد کرد بخورند. تقریبأ هیچ کس حاضر نشد با رقبت بخورد. شهید کسایی گفت: معارف الهی چشمه های زلال هدایت هستند که باید ظرف دل راب برایش از زنگارهای دنیایی پاک کنید و در این صورت است که اگر هم لازم شد جرعه ای از آن را به کسی بدهید طرف مقابل رغبت توجه و نوشیدن بهم بزند. لذا شما هم سعی کنید در‌ ابتدا دل های خود را پاک و بی غل و غش کنیدو از زخارف دنیائی دوری کنید تا هم انوارالهی را درک کنید و هم سخنانتان نفوذ داشته باشند چرا که سخنی کز دل برآید لاجرم بردل نشیند. حاج علی کسائی 🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🌺🌸🌺🌸🌺 اﺳﺎﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ 👇🌺👇🌺 ۱-امیر علی طهرانی ۶/۵ ساله از آران وبیدگل ۲-هستی مصلحیان ۲/۵ ساله از شیراز ۳-نگار رویین تن ۷ساله از شیراز ۴-محدثه حیدری ۷ ساله از شیراز ۵-نازنین فاطمه قراباغی ۷ ساله از شهرستان فامنین همدان ۶-آیسودا کیان پور محمود آبادی ۷ساله از شیراز 🌺🌸🌺🌸 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻭﻋﺪﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺩاﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﭘﺴﺮا و ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﺩﺧﺘﺮاﻱ ﻋﺰﻳﺰﻣﻮﻥ ﻳﻚ ﻫﺪﻳﻪ 50 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ اﻫﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ 👏👏👏 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺏ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺷﻬﺪا و ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻤﻨﺎﺳﺒﺖ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺑﺨﺮﻧﺪ 😊😍 ✅😊✅😊 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید مرتب برایم نامه می نوشت . من هم می نوشتم یک تعداد از آن نامه هایی که من نوشته بودم و توی وسایلش پیدا شدند. اما چون نام‌های خودم خیلی اهمیت نداشتند نگه نداشتم . فقط یکی دو تا را نگه داشتم .. این یکی از آن نامه ها بود.. به نام او که زندگی ام از اوست . با سلام و درود به تمام اولیا خداوند به خصوص امام حسین علیه السلام با سلام بر تمام شهیدان و سلام گرم به همسرم هاشم آقا که واقعاً نمی دانم با چه زبانی از خداوند شد گذاری کنم که چنین همسر خوب و مهربانی به من داده است. امیدوارم که حالت خوب باشد و سرشار از رحمت های خداوند باشی. عزیزم امیدوارم زیر سایه امام زمان عجل الله مشغول خدمت باشی و به فکر من هم نباشی. اگر جویای حالم باشی به لطف خدا خوب و سرحال هستم و هیچ گونه ناراحتی هم ندارم . فقط دوری تو است که مرا ناراحت و دلتنگ می کند. اما همانطور که خودت هم نوشته بودی باید صبر کرد چون خدا با صابران است. در تمام لحظاتی که از تو دور هستم در ذره ذره وجودم احساس می کنم خانه خدا را شکر کلاس خیاطی خیلی سرگرمم کرده است. راستی در نامه حدیثی از امام علی علیه السلام برای من نوشته بودی «هر کاری که سرا به غیر از خدا مشغول کند بت تو است» عزیزم مطمئن باش که هیچ کاری بت من نمی‌شود که بخواهد مرا از خدا دور کند. نمیدانی وقتی که نام از را دریافت کردم چقدر خوشحال شدم. از اینکه نوشته بودی «با سلام و درود به همسرانی که در سنگر تنهایی زندگی می‌کنند و به این تنهایی می سازند» کمی تعجب کردم! .عزیزم این چه حرفی است که میزنی ؟! این ما هستیم که باید سپاسگزاری کنیم و به شما یاری دهیم تا پیروز شوید . من به سهم خودم به تو افتخار می کنم که با دشمنان دین و کشورم می جنگی. بگذریم. با وجود همه این حرف‌ها دلم برای تو تنگ شده است. خدا کند جنگ خیلی زود با پیروزی ما به پایان برسد تا بتوانیم همیشه در کنار هم باشیم .همه اهل خانواده و پدر و مادر همه خوب هستند و سلام می رسانند و همه فامیل خودم و خودت خوب و سلامت هستند. زیادی سرت را درد نمی اورم . در مورد آن چیزی که نوشته بودی هم فعلا جواب منفی است. هرچه خدا بخواهد. انشاالله که لحظه لحظه های زندگیم قدم به قدم با تو پیش برود. همیشه به یاد تو زهره شیخی 🎤به روایت همسر شهید با آن همه صمیمیت که بین ما بود هیچوقت از کارش در شناسایی نمی گفت. اتفاقاً من خودم خیلی علاقه داشتم که از کارش سر در بیاورم اما بروز نمی داد . طوری وانمود می‌کرد که نباید ازش چیزی بپرسم . تنها موردی که توانستم از زبانش حرف بکشم بعد از یکی از عملیات ها بود. آن هم فقط در این حد گفت:« با یه نارنجک سه تا عراقی را توی سنگر کشتم . خیلی دوست داشتم اسیرشان کنم اما در خطر بودم..» سپس یک کارت شناسایی از جیبش در آورد و به من داد و گفتم: این که کارت شناسایی یک عراقی پیش تو چیکار میکنه... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✍وصــیت زیباے شهیــد: مــادرم! انسان‌ســـازترين مكان خــاكى اســـت. آن هـــم سنگــرِے كه بر عـــليه ظلم و ستـــم باشــد.✅ اين را هم بايد بدانیـــد كه گرامے‌ترين مرگـــها در راه خــداست..... منطق شهيد منطقى است آميخته با منطق عشق الهى.....💖💕 از يك طــرف و منطـــق اصلاح و مصلــح از يك طــرف ديگر.. اما روى سخنم به شــما خواهران مسلـــمان است كه حجاب اسلامى خودراحفظ كنـــيد، كه حفظ حـــجاب شماهاكوبنده ترازســـلاح من است و در زندگى زيـــنب وارباشـــيد.... شهید 🌹 🌷🍃🌹🌱🌷🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷یک روز به اتفاق خانواده به خانه شیخ رضایی رفته بودیم. رسیدم به یکی از اتاق های خانه که وضع عجیبی داشت. پشت در اتاق حدود ده جفت پوتین کنار هم گذاشته شده بود. از بین در، به اتاق چشم انداختم. دیدم، ده نفر کنار هم در اتاق خوابیده اند. سرهای همه تراشیده و لباس های خاکی شبیه به هم داشتند و من هیچ کدام را نمی شناختم! با تعجب به سمت مادرم دویدم و جریان آن جوان های غریبه را گفتم. مادرم جریان را از همسر شیخ رضایی پرسید. ایشان گفت: این ها سربازهایی هستند که در خیابان در زمان حکومت نظامی می ایستدند. آقای اسلام نسب خودش را به این ها نزدیک می کند، بعد از رساندن پیام امام در مورد فرار سربازها از خدمت، آنها را به فرار تشویق می کند و وعده می دهد شما نیت فرار کنید من به شما هم جا می دهم، هم لباس! آنها را به خانه ما می آورد و از آنها پذیرایی کند، شب هم آنها را فراری می دهد. راوی حاج احمد جعفری 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
....😭 🌷🌷🌷 از مادر شهید ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: هنوز هم بعد از این همه سال به یادش می افتید؟ چشمان منتظرش را به قابی که در دست داﺷﺖ ﺩﻭﺧﺖ ... با گوشه روسری غبار احتمالی را از روی عکس پاک ﻛﺮﺩ ... اشک توی چشمانش موج می‌زد...😓 و زمزمه میﻛﺮﺩ... 💔بچه ام خیلی خوب بود... همه اش با خودم میگم، معلوم نیست بچه ام روی کدوم زمین افتاده؟! کجا جون داده؟ الان کجاست! ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻆﺎﺭﺷﻢ .... 🌹 عبدالقادر تابع بردبار🌹 🌹🍃🌷🍃🌹🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟وارث مُلک تبسم ، کاظم است 💫عشق عالمتاب هفتم ، کاظم است 🌟آفرینش ، سوره ای از مهر او 💫بر لب هستی ، تبسّم کاظم است 🌟مصحف اخلاص و قاموس یقین 💫بحر عرفان را تلاطم ، کاظم است (ع)💕💖 💕💖 🎊💖🎊💖🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 ڪاش قبل از اینڪه بیدارمان ڪنند؛ بیدارشویـــم 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱نِدایِ صُبح بِخیر از تو نَوایِ مَستی اش با مَن عَجب صُبحِ قَشنگی شُد🌤️ نگاهَت دَر نِگاهِ مَن 🌷شهید_حجت_الله_رحیمی🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید رفته رفته هردو متوجه شدیم که جنگ حالا حالاها تمام نخواهد شد. منزل برادرش در اهواز و کنار پادگان بود و با وجودی که فضای بسیار کم و محدودی در اختیارشان بود هر از گاهی من از شیراز می‌رفتم چند روزی می ماندم. اما در نهایت دیدیم نمی‌شود مزاحم آنها باشیم هر چند که عمه‌ام خیلی به ما محبت داشت و حاج محمد هم خودش اصرار داشت که ایشان باشیم اما برای خودم سخت بود. هر وقت به هاشم می‌گفتم که یک خانه سازمانی دست و پا کنم می گفت که امتیازش نمی‌رسد. حتی یکی دو بار پیشنهاد دادم که در همان اهواز دو تا اتاق اجاره کند این را هم قبول نکرد و گفت : چطور دلم می آید تو را ببرم توی این شهر غریب و بعد بروم دنبال کارهای جبهه و جنگ؟! ناچار شدیم در همان منزل حاج محمد بمانی می‌رود یک هفته ۱۰ روز بیشتر و کمتر پیدایش نمی شد. بعد می آمد یکی دو شب می ماند و دوباره می‌رفت. خوبی اش این بود که منزل حاج محمد کنار پادگان بود و از نظر امکانات هم مشکل آنچنانی نداشتیم. زمان طولانی شده بود و من حتی بچه هم نداشتم که خودم را با آن سرگرم کنم . هاشم هم که درگیر کار خودش بود این بود که اهواز حوصلم‌سررفته آمدم شیراز پیش مادر شوهرم. اینجا هم باز دلم برای هاشم تنگ میشد اصلا شرایط خوبی نبود هاشم هم همینطور بود اما جسم و روح و بیشتر به طرف جبهه و جنگ میل پیدا کرده بود و اعتقاد داشت که نباید جبهه‌ها را خالی کرد. یک مدت شیراز می ماندم دوباره یا خودش می‌آمد دنبالم یا خودم می رفتم اهواز یک زندگی سیار این شکلی داشتم. یک بار اهواز بودم از پایین صدا زدن تلفن با شما کار دارد. کیوسک تلفن توی محوطه بوده که به نام حسینی مسئولش بود.گوشی را برداشتم صداها ناجور بود گفتم : تو کی هستی با کی کار داری؟! _زهره منم هاشم. _نه تو هاشم نیستی اگر هاشمی یک نشونی بده. نشانی که داد درست بود گفتم : کجا هستی؟! _بیمارستان یزد! مجروح شدم شما سریع بیا شیراز چون من رو یکی دو روز دیگه مرخص می کنن. فردای آن روز به طرف شیراز حرکت کردم پدر و مادرش رفته بودند یکی از آنها زودتر از من خبر دار شده بودند. حاج محمد هم اگر فرموده بود چیزی به ما نمی‌گفت. دو روز بعد هاشم را آوردند شیراز این بار هم پایش تیر خورده بود. از بس به این طرف و آن طرف می‌رفت زخمش سرباز می کرد ‌. تازه با همان وضع روزه هم می‌ گرفت. این عادت را چند بار که مجروح شد ترک نکرد. با همان وضعیت حمام می رفت . کارهای شخصی اش را بدون این که مزاحمتی برای من ایجاد کند انجام می‌داد . حتی یک مورد که پایش به شدت مجروح بود و تا بالای ران توی گچ بود فرقی برات نداشت روزه اش را می گرفت .مهم نبود در چه فصلی باشد . .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه بیندازد! میگفــت: « امــروز بچـه ها دارن اینجا می جنگن و خون مــیدن، عــده ای بی تفاوت و اشراف زاده هم، توی شهرها عین خیالشون نیست! با خیال راحــت درس میخونن، فردا هم که جنگ تموم بشه، همه مسئولیــت های کلــیدی مملکت رو بدست میگیرن، این رزمنده ها هم میشن محافظ یا زیر دست اون ها! » وسعت دید عجیبی داشــت، برای رزمنده ها می سوخت. یکی از روزها یک گوشه خلــوت نشسته بود، حال غریبـی داشت، تا آمدم حرف بزنم گفت: « چیزی به شروع عملیات نمونده، بعد از عملیات هم دیگه منـو نمی بینی! کار من با دنیا تموم شده، کار دنیا هم با من تموم شده! نه من دیـگه با دنیا کار دارم، نه دنیا با مــن » درست چند روز بعد از عملیات کربلای 5 خبر شهادتش در تمام شهر پیچید🌷. خلیل مطهرنیا 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷مرتب زیر لب چیزی را تکرار می کرد. تا من را دید بی سلام و علیک گفت: محمد، ما باید بریم قوی بشیم... قوی بشیم... قوی بشیم.... چندین بار این عبارت را تکرار کرد. - مگه چی شده؟ - از میدان شاهچراغ رد می شدم، دو نفر با هم دعوا می کردند. آنکه مظلوم واقع شده بود، مرتب می خواست کنار بکشد، اما آن ظالم نمی گذاشت، رفتم تا بین آنها صلح بدهم و دعوا را خاتمه بدهم، آنکه ظلم کرده بود، محکم با دست به تخت سینه ام کوبید و گفت: برو کنار، تو دیگه چی می گی... من هم نتوانستم برای آن مظلوم کاری کنم، چون قدرتش را نداشتم. وظیفه ماست که قوی شویم و حق مظلوم را بگیریم. به حق، محمد بعد از آن جریان خود را قوی کرد. محمد بدنی لاغر و استخوانی داشت، اما با پیاده روی و کوهنوردی و کار بدنی زیادی که داشت، از آن بدن ترکه ای و استخوانی، بدنی قوی و فولادی ساخته بود که بارها مجروحیت سنگین هم نتوانست آن را از پا بیاندازد. راوی محمد میرزائی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
روزی برای تفریح با فامیل، بیرون رفته بودیم.🚶‍♂🚶‍♂ بچه ها  همه در ماشین یکی از بستگان بودیم. در طول مسیر نوار خواننده ای را گذاشته بودند و بچه آنها با هیجان خاصی تمام شعرهای آهنگ ها را حفظ بود و می خواند.😱😎 وقتی رسیدیم به پدر اعتراض کردیم که چرا ما در ماشین مان آهنگ نداریم.🧐 پدر اول گفت ضبط ماشین ما خراب است، اعتراض کردیم که چرا همیشه ضبط ماشین مان خراب است؟😩 پدر گفت: این که مشکلی ندارد، خودم برایتان میخوانم😵 در مسیر برگشت بچه های آن ماشین هم به ماشین ما آمده بودند، پدر برایمان آواز خواند. وقتی به خانه رسیدیم، بچه های فامیل به پدرشان اعتراض کردند که چرا تو برای ما آواز نمی خوانی؟!🤭😇 🌹🍃🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
دختر دانشجو از استادش [شهید دیالمه] سوالی می‌پرسد شهید دیالمه سرش را پایین می‌اندازد و جواب می‌دهد ... دختر دانشجو عصبانی می‌شود و می‌گوید: مگر تو استاد ما نیستی؟! چرا نگاهم نمی‌ڪنی؟! شهید دیالمه گفت: اگر به تو نگاه ڪنم، اونی ڪه باید نگاهم ڪنه، دیگه نگاهم نمی‌ڪنه ...!(: 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨گزارش اطعام علوی🚨 🎊🔹🎊🔹🎊 عج و شهدا (عج) ⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ به لطف امیرالمومنین ع و حضرت زهرا (س) در ایام عید غدیر ، با توجه به مبالغ جمع آوری شده تعداد ۲۴۰۰ پرس غذا به ارزش ۵۱میلیون ۹۰۰ هزار تومان تهیه و در مناطق جنوبي و فقیر نشین شیراز با همکاری خیریه ها و هیات مذهبی توزیع گردید خداوند ما را جز مبلغین غدیر و محبین و شیعیان واقعی امیرالمومنین ع قرار دهد و این عمل را سببی در امر تعجیل فرج مولایمان مهدی فاطمه قرار دهد .... 🔹🍃🔹🍃 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱نمے دانم شاید لبخندهایتان ... تسبیح خداوند بود...✨ ڪہ اینگونہ دلنشین مانده است... 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید تصمیم گرفته بودم به اهواز نروم . این را به هاشم هم گفته بودم هر چقدر هم که حاج محمد و بچه‌هایش به ما محبت داشتند خودم معذب بودم و دیگر رویم نمیشد مزاحم آنها باشم. آمدم در شیراز و ماندم. اما یک روزی هاشم آقا پیدایش در همان لحظه اول گفت: زهره خانوم خبر خوش برات دارم. گفت: خانه گرفتم فردا میریم اهواز و دیگه میشینیم توی خونه خودمون. ۰۰ خیلی خوشحال شدم و گفتم :کجا هست؟! گفت: توی همون کوی سازمانی لشکر نزدیک خونه حاج محمد .غروب راه می‌افتیم. سر بلند شدم که وسایل را آماده کنم گفت :وسایل بزار بگم بچه ها برامون بیارن .فقط یک مشت لباس و چیزهای اینجوری با خودت داشته باش. غروب با اتوبوس رفتیم .نزدیک صبح بود که ورودی پادگان شهید دستغیب اهواز از تاکسی پیاده شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم دستم را گرفت و گفت: « زار من یک دروغ به تو گفتم می خوام همین جا منو ببخشی» گفتم چه دروغی؟! گفت : راستش من خونه نگرفتم اما چون میدونستم تو همراهم نمی آیی... پریدم وسط حرفش _خانه نگرفتی؟؟!! پس چرا به من دروغ گفتی؟! _چیکار میکردم ؟!آخر اگه این رو نمی گفتم که تو همراهم نمیومدی! _معلومه که نمی اومدم !! آخه من با چه رویی بیام منزل حاج محمد؟! _منم تحمل دوری تو رو نداشتم !!چطور می تونستم تو شیراز باشی و من اهواز؟! با هر ترفندی بودم مجابم کرد . ولی بد جوری از دستش ناراحت بودم . قول داد که در اولین فرصت جایی را دست و پا کند. با هم رفتیم منزل حاج محمد .عمه خیلی خوشحال شد اما من واقعاً خجالت میکشیدم. رمضان سال ۶۵ بود که با هم آمدیم شیراز . معمولا برای سحر مادرش زودتر از من بیدار میشد.اما یکبار با صدای گریه از خواب پریدم خوب که گوش کردم دیدم صدای گریه هاشم است. رفتم دیدم سر سجاده گریه میکند. گفتم :هاشم چی شده؟! گفت: زهره من از خدا شهادت می خوام .همه دوستان رفتن... دمغ نگاهش می کردم دستم را گرفت. کنارش نشستم گفتم: می دونم که مقصر تویی ! چون تو هستی که با دعا کردنهات میذاری من شهید بشم!» دوباره زد زیر گریه و اشک من هم جاری شده بود. دنبال حرفش را گرفت. _آره زهره !! توروخدا رضایت بده تا شهید بشم!! آخه مگه من از دوستام چی کم دارم؟! و باز گریه کرد . چطور می توانستم برای شهادت کسی که از ته دل دوستش میداشتم و به زنده بودنش عشق می ورزیدم دعا کنم؟! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود. روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ... آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد. سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟ گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم. گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟ گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله! 🌷🌷 شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8 معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75