*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
🎤 به روایت محسن ریاضت
ماموریت ما در جزیره خارک مقارن با شروع ماه مبارک رمضان . چون در حال آموزش بودیم امکان روزهگرفتن نبود . اما هاشم سمج شد که الا و بلا باید روزه بگیرد.
هرچه گفتیم توی گوشش نرفت.
روز اول نیت کرد و با هم رفتیم دریا.هنوز ظهر نشده بود که قایق واژگون شد و همه افتادیم توی آب . هاشم همراه زیر آب و قاعدتاً روزه اش باطل شد .
روز دوم و سوم هم همین اتفاق افتاد . آنجا بود که مجبور شد کوتاه بیاید خیلی ناراحت بود که نمی توانست روزه بگیرد.
یک شب بلند شده بود برای نماز شب. البته خودش نمی گفت برای نماز شب خودم اینطوری حدس میزنم .
فرمانده سپاه جزیره آنجا و در همان ساختمان می خوابید . در واقع جا و مکان را در اختیار ما گذاشته بود.
خیلی انسان شریف و بزرگواری بود .ظاهراً او هم بلند شده بود برای نماز شب. آن شب هاشم توی راه رو بوده که صدای پا میشنود . هاشم به خیال اینکه یکی از ما هستیم که او را تعقیب کرده ایم و قصد شوخی داریم یک مرتبه توی تاریکی میپرد جلوی آن بنده خدا و میگوید:« دستا بالا »
معلوم بود که آن آدم باید خیلی بترسد. از جا می پرد و میخواهد فرار کند که جفتشون متوجه موضوع میشوند. این موضوع تا چند روز هاشم را اذیت می کرد. این فرمانده هم اصلا به روی خودش نیاورد اما هاشم ناراحت بود که چرا مرتکب چنین خطایی شده است.
🎤 به روایت محسن ریاضت
هاشم از خیلی جهات با ما ها فرق داشت. متفاوت بود و کارهای عجیب و غریب می کرد. مثلا توی گرمای ۵۰ درجه تابستان جزیره مجنون ،آدم دلش برای یک نسیم ملایم لک میزد . هاشم می رفت بر آفتاب ۳ تا پتو می کشید روی خودش را می خوابید !!
این را من با چشم خودم دیدم .می ماندیم که خدایا این آدم چرا این کار را میکند. ؟! نیم ساعت با همین وزن می ماند بعد پتو ها را یک طرف کنار می زد و زود خوابش می برد . !!
چند دقیقه بعد دوباره بیدار میشد دوباره پتوهای را می کشید روی خودش به همین منوال استراحت میکرد.
یک روز سوال کردیم که آخر چرا این کار را می کنی؟!
گفت : توی چند دقیقه زیر پتو هستم بدنم از هوای بیرون داغ تر میشه. برگ پتوها را کنار می زنم هوا برام خیلی خنک و عادیه. همینطوری دو تا ۲۰ دقیقه ، نیم ساعت که بخوابم کفایت میکنه..
این برای ما خیلی جای تعجب داشت..
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
آن روز نوبت من بود
که برای شکار عراقی ها به کمین گاه بروم. تفنگ قناسه را بردارشتم، بند پوتینم را محکم کردم و آماده رفتن شدم.
خیرالله گوشه سنگر نشسته بود و قرآن می خواند. برای اینکه روحیه ام را به خیرالله نشان دهم با صلابت و غرور گفتم: «چقدر کیف داره زمانی که عراقی ها را می زنم و بدن کثیفشون رو زمین می افته!»💪👌
خیرالله قرآن را بست و خیلی جدی گفت: «تفنگ را زمین بگذار، امروز نیاز نیست بری!»
هر چه اصرار کردم فایده نداشت، ناراحت بلند شدم تا سنگر را ترک کنم.😡
از من خواست تا پوتینم را در بیاورم و کنارش بشینم. با مهربانی گفت:
«اگر امروز رفته بودی و درحین مأموریت کشته می شدی شهید نبودی و اگر هم می کشتی ثوابی نصیبت نمی شد چون برای کیف کردن و لذت می خواستی بکشی، نه رضای خدا! »
تنم یخ کرد.😞
سرم را پائین انداختم. ادامه داد: «هر وقت خواستی بری بگو الهی به امید تو. می کشم به خاطر تو، کشته می شوم به راه تو!»
#شهید_خیرالله_الطافی
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷بهمن ماه سال 58، به اتفاق جمعی از پاسداران شیراز، از جمله آقای اسلام نسب راهی کردستان شدیم تا در مقابل ضد انقلاب بایستیم. پس از رسیدن به کردستان راهی شهر مهاباد شدیم و در خانه جوانان این شهر اسکان داده شدیم. وظیفه ما حفاظت از شهر بود، اما عملا در این مکان محبوس شده بودیم. محمد سواد کلاسیک و دانشگاهی نداشت. اما یک آدم کاملاً فرهنگی بود. سخنران قابلی هم بود، با سخنرانی های پر شور خودش این خستگی ها و رخوت ها را در بین بچه ها از بین می برد. حتی برای نیروهای ژاندارمری که نزدیکی ما بودند هم برنامه داشت و برایشان کلاس های ایدئولوژیک می گذاشت. در کنار این برنامه ها شروع کرد به نوشتن نمایشنامه و اجرای تئاتر به بازیگری و کارگردانی خودش در ساختمان جوانان مهاباد، که مورد استقبال بچه ها قرار گرفت.
ازدیگر کارهای محمد اجرای مناظره های نمایشی برای افزایش بینش و دید عقیدتی نیروها بود.
راوی سردار حاج منوچهر رنجبر
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خـــــدا نڪند ڪه حرفـــــ زدن ونگاه ڪردن به نامحرم برایتان عادی شود.
پناه می برم به خـــــدا از روزی ڪه گناه
فرهنگـــــ وعادتـــــ مردم شود...✨
# شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨مسیࢪ نگاهت...
من ࢪا از تمام دل بستگے ھا؎
دنیایےام دوࢪ مےڪند..
و مھتاب لبخندت مࢪا بہ
آسمان نزدیڪ تࢪ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
جشن حنا بندان قبل از عملیات!
🌛شب قبل از عملیات بود. دست و سر تمام بچه ها را حنا بستیم.
حبیب الله را صدا زدم و گفتم بیا دست و سرت را حنا ببندم .
در جواب گفت : من فردا با خون خودم سرم را حنا می بندم .
🌹روز بعد به شهادت رسید و چفیه ای که دور گردنش بود پر از خون شده بود.
🌹
#شهید_حبیب_اله_قربانی
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس_فسا
🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
🎤به روایت شاهپور شیخی
زمانی که خبر مجروح شدنش را به من دادند از ترس نیمه جان شدم. خیلی زود فرستادندش شیراز . و در بیمارستان سعدی بستری شد. صبح زود با برادرم شهید مجتبی رفتیم سراغش. زمانی که ما رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. هنوز هوش و حواس درست و حسابی نداشت. ترکش را از رانش درآورده بودند و زخم پانسمان بود.
نیم ساعتی که گذشت حالش کمی بهتر شد. او گفت که نیاز به دستشویی دارد .مجتبی گفت :صبر کن یک لگن برایت بیاوریم.
زد زیر خنده و گفت :«مگه بچه سوسول گیر آوردین ؟؟ بگردین یک جفت عصا برام پیدا کنید»
هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت. یک جفت عصا برایش پیدا کردیم و کمک کردیم از تخت پیاده شود. حتی اجازه نمیداد که زیر بغلش را بگیریم . از جلوی پست پرستاری که رد شدیم کسی متوجه نشد . بعد که از دستشویی برگشتیم ،پانسمانش را خون برداشته بود . اصلا به روی خودش نیاورد همانطور عصا زد و راه افتاد. مجتبی خیلی از دستش ناراحت شد . رسیدیم به ایستگاه پرستارها و به آنها خبر دادیم . چشم پرستار که به هاشم افتاد داد و فریادش بالا رفت. خون کف راهرو را برداشته بود. پرستار آرام کردیم و خواهش کردیم تا از نو پانسمان را عوض کند. هاشم هنوز همان روحیه نوجوانی اش را حفظ کرده بود.
💙 به روایت شاهپور شیخی
من جسارت وزیر کی هاشم را زیاد دیده بودم اما باور نمی کردم که بتواند بعثیها را هم بازی بدهد. با وجود صمیمیتی که با من داشت در خصوص کارهای شناسایی چیزی بروز نمی داد. اما بعد که خودم رفتم در واحد اطلاعات لشکر مشغول شدم ، رضا راحمی حقیقی برایم تعریف کرد که تو یکی از شناسایی ها کارمان خود به روشنایی صبح ،و ما چهار نفر ماندیم توی منطقه عراقی ها.
رضا میگفت :«یک وقت که دیدیم گشتی های عراقی دارند نزدیک میشن ،هاشم به ما گفت که شما برید تا من عراقی ها را سرگرم کنم»
هرچه اصرار کرده بودند هاشم زیر بار نرفته بود. رضا و بقیه از راه شیارهای خود را به یک منطقه امر رسانده و در آنجا منتظر هاشم مانده بودند . میگفت که کمتر امیدی به برگشت هاشم داشتیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. بعد برایشان گفته بود که وقتی از همه جا ناامید شده بود دل زده به دریا و خود را توی یک سنگر خراب شده خود را زیر گونی های خاک و ماسه پنهان کرده بود !! عراقی ها هم رفته بودند بالای سرش اما متوجهش نشده بودند.
بعد به رضا گفته بود عراقی ها خیلی بهم نزدیک بودند یک نارنجک توی مشتم آماده بود .عراقیها فقط یکم دقت میکردند، متوجه می شدند .اما آنقدر وجعلنا تلاوت کردم تا خدا کورشون کرد»
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷سال 1360بود. آقای اسلام نسب خودش را به من معرفی کرد تا در کارهای آموزش به ما کمک کند. به او خیره شدم ببینم چند مرده حلاج است. دیدم جوانی است عینکی، با جثه ای ضعیف و استخوانی. پرسیدم: برادر، شما برای آموزش در بخش نظامی آمده اید یا بخش عقیدتی؟
گفت: برای نوکری رزمنده ها، هر کاری بشه می کنم!
صبح گفت: اجازه بدید امروز من نیروها را برای ورزش ببرم. گفتم: بفرما.
محمد پابه پای نیروهای آموزشی می دوید. آثار خستگی و فشار روی پیشانی عرق کرده اش به وضوح دیده می شد، اما کارش را تا دقیقه آخر انجام داد. بعد از صرف صبحانه گفت: کلاس های عقیدتی کجا تشکیل می شه؟ گفتم: برادر من، شما تکلیف خودتان را مشخص کنید، می خواهید نظامی کار کنید یا عقیدتی؟
گفت: صبح نظامی کار کردم، حالا عقیدتی، عصر ظرف بچه ها را می شورم، شب هم پوتین هایشان را واکس می زنم! بعد از اتمام کلاس عقیدتی، همه شیفته حرف هایش
شده بودند!
راوی حاج نادر زارع
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🦋#نماز_اول_وقت ❤️📿
🌹#شهیدشیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام عحاضرید بجنگید⁉️
🌹#شهیدشیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند.
🌹شهیدشیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا⁉️
خلبان شیرودی کجا میرود⁉️
هنوز مصاحبه تمام نشده‼️
🌹#شهیدشیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: #نماز‼️ صدای اذان می آید وقت #نماز است.
📚کتاب زندگی به سبک شهدا ،ناصرکاوه
#نماز_اول_وقت
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 #گزارش 🚨
#به_نیابـت_امام_زمان عج و شهدا
#نذرظهورمنجی_موعود عج
🔺🌱🔺🌱🔺
به لطف الهی و مدد حضرت امیرالمؤمنین ع و حضرت زهرا (س) در ایام عید ولایت و عید مباهله ، با همت خیرین و محبین شهدا ، آقای (مهرزاد.ا) کارگری که به علت بدهی مالی در زندان بوده ، آزاد گردید 👏👏🤲
خداوند از همه عزیزانی که در این امر شرکت کردند قبول کند و فرج مولایمان امام زمان عج را هر چه سریعتر تعجیل نماید
🔻🔻🔻🔻🔻
توجه 👇👇
مبلغ بدهی این زندانی ۲۰ میلیون بوده که ۸ میلیون توسط هیئت و مابقی توسط دیگر خیرین و مساعدت ستاد دیه استان پرداخت و ایشان آزاد گردید.
همچنین مبلغ جمع آوری شده در این چند روزه ۵۹۵۰۰۰۰ تومان می باشد که با عنایت به پرداخت ۸ میلیون جهت آزادی ایشان ، کسانی که میخواهند همچنان در این امر کمک کنند سبب خیر باز است 👇👇
شماره کارت جهت مشارڪت:
6037997950252222
بانک ملی. بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌺☘🌺☘🌺
#هییت_شهداےگمنام شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
🎊🎊
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد...