*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
🎤 در همان جزیره خارک یک روز پای سفره ناهار بودیم که تلفن زنگ می زند. در آنجا ما مثلاً وضعمان خوب شده بود و تلفن هم داشتیم . هاشم پرید گوشی را برداشت .
در مورد محمد آقایی حرف میزد .
محمد هم کنار من نشسته ، لقمه توی دهانش مانده بود و بر بر به هاشم نگاه می کرد .هاشم گوشی را داد به اکبر توانا که سر اکیپ ما بود . بعد رو به محمد آقایی گفت :« وای محمد ! تو باید همین حالا بری که بابات فوت کرده »
محمد اول یکه خورد. بعد که دید ما می خندیم ، زد زیر خنده و سپس با دلهره ی عجیب به هاشم نگاه کرد .
مابه هاشم نهیب زدیم که چرا این حرف ها را می زنی؟! مگر شوخی بلد نیستی؟!
اکبر توانا هم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .هاشم گفت :نه من که شوخی نمیکنم بابای محمد فوت کرده دیگه!
اگر توانا که گوشی را گذاشت ، محمد آقایی کپ کرده بود . ما از اکبر پرسیدیم چه خبر بود ؟! گفت : چیزی نبود فقط گفتند محمد یک سری بیاد شیراز .
محمد از اینجا بیشتر ترسید ، چون قبلش فکر می کرد هاشم شوخی کرده .
اکبر توانا را قسم داد و او هم قسم خورد که نه ، فقط گفتند یک سر بیا شیراز ، همین .
اتفاقا همان روز قرار بود های کوپتر نیرو دریایی ، برود بوشهر
قرار شد محمد با همان های کوپتر بفرستیم برود .
توی فرودگاه به مرتضی روزیطلب گفت :« مرتضی جون خودت یه فال برام بگیر»
خیلی به هم ریخته بود.هی ما میگفتیم تو که خودت هاشم را میشناسی کله اش خراب است، نباید حرفش را جدی بگیریم. اما هاشم روی حرف خودش بود و میگفت : کله خودتون خرابه ! خوب بیچاره باباش فوت کرده دیگه که دروغ که نمیشه گفت.
مرتضی با دیوان حافظ برایش فال گرفت . شعرش یادم نیست فقط میدانم یک چیزی در این حد بود که من منتظر و چشم براهت بودم و تو نیامدی و از این حرف ها .
آنجا دیگر محمد کامل برید . او را فرستادیم فت و برگشتیم توی کمپ .همه به هاشم بد و بیراه می گفتیم که چرا محمد را اذیت کردی ؟
هاشم می خندید و می گفت :« بالاخره محمد یکی را از دست داده ، همون یکسره ذهنش رو متمرکز می کردیم روی بازاش ، بهتر بود که هر لحظه برای یکی نگران باشه .به هر حال یکی از دنیا رفته که او را صدا زدند»
بعد از دو روز متوجه شدیم که مادر محمد آقایی از دنیا رفته بود.
#ادامه_دارد ..
@golzarshohadashiraz
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
🎤به روایت مجتبی مینایی فرد
آن اوایل که هنوز کریم شایق مسئول اطلاعات بود میرفت یک گردان ۳۰۰ نفری را به خط میکرد و برای ایشان صحبت میکرد که ما برای کار شناسایی به نیروهای فلان و چنان نیاز داریم.
از آن ۳۰۰ نفر حدود ۲۰ نفر داوطلب می شدند. باز هم برای این ها صحبت میکرد که شما باید از همین حالا وصیت نامه بنویسید و آماده شهادت باشید.
یک مرتبه ۲۰ نفر می شد سه نفر. شایقان سه نفر را میداد دست هاشم که او هم تست بگیرد. هاشم آنها را به قدری میتواند که از نفس میافتادند بعد میآمد پیش شایق و میگفت «نه اینا به درد نمیخورن!»
کریم کفرش بالا می آمد که چطور از این همه آدم سه نفر هم به درد کار نمیخورد. می رفتند سراغ گردان بعدی. خیلی کم پیش میآمد که هاشم کسی را گزینش کند. دنبال آدم های زمخت و ورزیده بود. طوری شد که شایق عصبانی شد و به هاشم توپید که از این به بعد برای گزینش نیرو نیاید . ولی هاشم سر حرف خودش بود. به همین خاطر هم خیلی نیروی کمی توی پستش می خورد. اما هرکس وارد گروه هاشم می شد برای خودش آقایی بود. چون به قدری به آنها حرمت میگذاشت که می شدند برادر.
اصلا خسیس بازی در نمی آورد. هر چه تجربه داشت همه را در اختیار بچههای گروهش می گذاشت . این طور نبود که بخواهد و خودش از بقیه بیشتر بداند و بیشتر اشراف داشته باشد . یک دفترچه هم داشت که در واقع تجربیاتش را از کارهای شناسایی توی آن یادداشت می کرد . خطش را هم غیر از خودش هیچ کس نمی توانست بخواند. اما همیشه یادداشت میکرد و برای افراد تیمش توضیح میداد.
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
مبالغه کار درستی نیست و هاشم هم آنقدرها بزرگ بود که نیازی به مبالغه گویی ما ندارد.
راستش شناخت شخصیت پیچیده هاشم آن هم در عین سادگی کار آسانی نبود.
اینکه همه میگویند هاشم آدم صادق و روراستی بود من هم خیلی قبول دارم ولی در عین حال پیچیده هم بود.
مثلاً خیلیها به زعم خودشان میخواستند که راز و نیاز با نماز شبشان را کسی نبیند . اما دیر یا زود لو می رفتند. ولی هاشم اینطوری نبود. متوجه مناجات و نماز شب خواندن های هاشم شدن ، کار آسانی نبود.
یا مثلا خیلی عادت داشت که از قدرت بدنی اش برای برتری بر دیگران استفاده کند. مثلاً ناهار می آمد سر سفره و قاشق کم بود یک مرتبه با زور از دست یکی می قاپید . ظاهر کار این بود که هاشم فقط توی خودش است اما همین آدم آنجا که بنا بود از جان مایه گذاشت. به آب و آتش می زد که خودش جلو باشد.
واقعیت امر این بود که آن کارهای سطحی را بیشتر از روی مزاح انجام می داد و کمتر کسی آن شخصیت پنهان هاشم را متوجه میشد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*#قسمت_سی_و_نهم*
🎤به روایت محسن ریاضت
سخت درگیر کار شناسایی برای عملیات والفجر ۸ بودیم .کار اطلاعات هم این طوری نبود که شب سر را بیندازی پایین و بروی توی خط دشمن. وضعیت حاشیه اروند و آنهمه پوشش نیزار با موانعی که عراقیها ایجاد کرده بودند خودش داستان دیگری شده بود. واقعاً یک موانعی آنطرف اروند بود که نمی شد به راحتی راه عبور پیدا کرد. باید قبلش از از دیدگاه با دقت و ظرافت مسیرها را پیدا میکردیم.
در مناطق کوهستانی کار کمی راحت تر بود . در جبهههای جنوب هم بیشتر از دکل استفاده میکردیم . اما وضعیت عملیات والفجر هشت خیلی فرق می کرد . اگر در حاشیه اروند کل میزدیم، اول آن که عراقی ها هوشیار می شدند و این خلاف اصول حفاظتی بود . مردم عراق ها فوراً در کل را با گلوله تانک می زدند. ناچار شدیم از یک نخل استفاده کردیم که آن هم جواب نداد. دست آخر گشتیم تو این نهر خلیفه درخت کنار بزرگ آنجا بود و روی آن حساب باز کردیم. رفتیم اره ای پیدا کردیم و شاخه های آن را در حدی که عراقیها بود نبرند، بریدیم و محلی برای دید دوربین باز کردیم. آخرهای کار بودیم و روی اینکه جواب میدهد یا نه بحث ما نبود که هاشم از راه رسید.
سوال کرد اینجا چه خبره؟!
برایش توضیح دادیم. نگاهی به درخت انداخت و یک چرخ کامل دور تا دور آن زد و گفت نه این اصلا به درد نمیخوره اقلاً باید شاخه های بیشتری بریده به شکل جلوی دید دوربین باز بشه»
گفتم:« خوب این درست! ولی نباید درخت جوری لخت بشه که عراقی ها دیده بان ما را ببینند»
گفت:« اره را بدین به خودم تا براتون بگم چه جوری دیدگاه میزنن»
این را گفت و خودش از درخت بالا رفت . هاشم چون خودش بچه باغ بود دست به اره اش هم خیلی عالی بود. شروع کرد به بریدن پشت سر هم برید و انداخت پایین.
هر چه ما داد زدیم که این کار را نکن گوش نکرد. آن کسی که باید دوربین کار می گذاشت و در واقع کار دیدگاه را انجام میداد هم حضور داشت . خدا رحمت کند عباس رضایی بود .
هاشم را صدا میزند و با شوخی میگفت:« بی زحمت اون شاخه زیر پات را هم ببر که نباشه »
و هاشم شروع کرد به بریدن همان شاخه !! اصلا هم نمی خندید. یعنی به چهره اش که نگاه می کردی باورت نمی شد که دارد شوخی می کند. یک وقتی که شاخه زیر پایش لت و لو شد ، پرید شاخه دیگری را گرفت و پایین آمد.
بعد به من گفت :حالا برو ببین بهتر شده یا نه؟!
رفتم بالا نگاه کردم دیدم خیلی دید بهتر شده.
هاشم همیشه همین طور بود حرف هایش را بین جدی و شوخی می زد و کارهایش را هم همین شکلی انجام می داد.
بعد که دقت میکردی میدیدی اصلا شوخی نبوده و اتفاقاً همین شیوه برخوردش هم باعث شده همه دوستش داشته باشند.
آن دیدگاه خیلی به درد ما خورد .یک مدت چون تک درخت بود عراقی ها رویش حساس شدند. بنا شد که در روز استفاده نشود و فقط شبها و با دوربین دید در شب از آن دیدگاه استفاده کنیم.
اما یک روز عباس رضایی رفته بود بالای درخت و عراقیها هم او را دیده بودند . ناگهان به ما خبر دادند که عباس رضایی شهید شد.
رفتیم دیدیم ترکشهای خمپاره ۶۰ بدنش را متلاشی کرده است.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*#قسمت_چهلم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
علاقه ی شدیدی به ساعت غنیمتی داشت .در هر عملیات به محضی که عراقی ها فرار می کردند هاشم می رفت سراغ جنازه ها و دونه به دونه ساعت ها را باز می کرد . یک وقت می دیدی پنجاه تا ساعت باز کرده بود .
این کار هر کسی نبود . چون دست زدن به جنازه کار هرکسی نیست. مخصوصاً وقتی که برخی جنازه ها می ماند و باد می کرد.
در یکی از عملیات ها دیدم به شهید حاج مجید سپاسی که مسئولیت آتش توپخانه را به عهده داشت صدا میزد و میگفت:
حاج مجید آتش بریز که ساعت ها دارند فرار میکنند!!»
فرار عراقی ها را اینطوری تعبیر میکرد .حاجمجید هم مثل هاشم اهل مزاح بود او هم می زد زیر خنده و میگفت : آره بکشیدشون که در نرن»
حالا که کسانی که این صحنه ها را می دیدند فکر می کردم خدایا خاطر این همه ساعت را چه کار می کند. حالا استدلال این بود که اگر ساعتها با جنازهها دفن میشوند هیچ لطفی ندارد اما وقتی به یک بسیجی هدیه داده شود همیشه نگه میدارد و از آن به عنوان یادگاری از دشمن مراقبت می کند.
پایان می رسید به مقر می رفت توی گردان ها و ساعت ها را بین بچههای بسیجی تقسیم میکرد . یک مرتبه ده تا از بچههای فلان گردان را ساعت می داد . یک کار فرهنگی عمیق اینچنینی آن زمان به ذهن هر کسی نمی رسید.
از این جهت میشود گفت که تقریباً اکثر بچه های شناسایی افراد خاصی بودند. در این بین خاص بودن هاشم خیلی برتر بود. حتی افرادی که با هاشم کار میکردن هم خاص شده بودند همه را مثل خودش بار آورده بود.
🎤به روایت اکبر توانا
هاشم در کربلای ۴ هم پرتلاش و با انگیزه حضور داشت. عبور از موانع آنجا خیلی سخت بود . یک شب رفتیم و به قدری نزدیک عراقیها بودیم که صحبتهایشان را گوش میکردیم . یک کمپرسی خاک خالی کرده بود با یکی داشت و رانندهاش داد و بیداد میکرد که نباید این جا خالی میکردی.
ما تا این حد به عراقیها نزدیک بودیم.
برای شب عملیات من حضور نداشتم چون مجبور شدم و افتادم توی بیمارستان. هاشم برایم تعریف کرد که گردان را بردیم پایه ضمانت ظرف رمان عملیات بودیم که یک مرتبه یک عراقی آمد آن بالا به پایین نگاه کرد. چشمش که به آن هم کله غواص افتاد فقط داد زد :« جیش الخمینی» و ساکت شد.
در همان لحظه رمز عملیات هم صادر شده و گردان زده بود به دژ. هاشم می گفت : عراقی بعد از گفتن همان جیش الخمینی در جا سکته کرده و یک قدم هم عقب نرفته بود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
زمانی تقسیم کار شد و سرگروهها مشخص شدند . هاشم شد مسئول یک گروه من و ناصر نوروزی و اسدالله اسکندری هم سرگروه های دیگر بودیم .
شب هرکس مسیری و محوری داشت . افرادش را بر می داشت و دنبال بحث شناسایی می رفت .
یک مدت مشکلی برای من پیش آمده بود که خیلی برایم جالب بود . البته این مشکل بعدها هم ماند ، منتهی با شدت کمتری .
مشکل این بود :شب که می رفتیم شناسایی و تا زیر پای دشمن و بین گوش نگهبان ها پیش می رفتیم . تقریبا هیچ احساس ترسی نبود ، نه اینکه اصلا نمی ترسیدیم ،نه ! ترس که در وجود هر کسی هست ، ولی به هر حال یک نیروی برتری بر آن ترس غلبه می کرد . برعکس توی عقبه که در حال استراحت بودیم ، یک مرتبه شب همه ی آن تصویرها را که مرور می کردم ، ترس همه وجودم را می گرفت . صحنه های نگهبانان مسلح عراقی ، تیربارها ، میادین مین و ....این ها را که به خاطر می آوردم ، دلم می لرزید . طوری که گاهی بدنم را لرزش بر می داشت . این را با هاشم در میان گذاشتم و گفتم که من دچار چنین مشکلی هستم و نمی دانم چطور از پسش بر بیایم .
هاشم خندیدو گفت :« قاسم چی بگم که منم همین مشکل رو دارم . منی که توی شناسایی و پای کار بی محابا میرم جلو ، شب توی این سنگر به خودم می لرزم!»
گفتم:«واقعا تو هم بدنت می لرزه؟»
گفت:«آره به خدا ..همین که صحنه هارو مرور می کنم ، بدنم از ترس می لرزه»
واقعا فکر می کردم که من به لحاظ روحی و روانی دچار مشکل شده ام . هاشم که این را گفت ، کمی دلم قرص شد .
پرسیدم :« بنظرت دلیلش چی می تونه باشه ؟»
رفت توی فکر و بعد گفت:« خوب معلومه ..این کار خداست . می خواد به من و تو بگه اونی که از همه موانع و میادین مین گذشت و رفت تا پای تیربار ، تو نبودی ! من بودم که تو رو بردم . می خواد به من و تو بگه که به وقت دچار غرور و خود شیفتگی نشیم . آره .این کار خداست که به امثال ما بگه مواظب اسب سرکش غرورتون باشین»
من همیشه به تعبد و ایمان هاشم اعتماد داشتم . اما از آن روز حقیقتا هاشم برایم خیلی خاص شد . یعنی با همان استدلال هایی که داشت ، دلم را محکم کرد ، طوری که گفتم ای کاش زودتر با او مشورت کرده بودم .
افرادش هم خاص بودند . یک اصل مهم داریم که «خودانگیخته می تواند دیگران را بر انگیزد» هاشم چنین روحیه ای داشت .
چون خودش عاشق کارش بود و با انگیزه و ایمان وافری پای ما می رفت ، دور و بری هایش را هم مثل خو ش بار آورده بود .
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5809951180700254854.mp3
5.18M
#شهادت یعنی...🕊
✨با صدای دلنشین رهبر معظم انقلاب
،شهید حججی و مداحی سید رضا نریمانی و مهدی سلحشور...🌷
#شهیدانه
#سالروزشهادت شهید حججی
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_دوم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
هاشم شاید بیش از ۶ بار مجروح شد . تقریباً در همه عملیات ها تیر میخورد . خودش بیشتر یکی از ماجراها را تعریف می کرد و می خندید.
گمانم والفجر ۸ بود . گردان را رسانده بود پای خاکریز عراقی ها ،به قدری تیربار های عراقی روی سرشان کار می کرد که نیروها همان جا مانده بودند. هاشم خودش میگفت که من داشتم سرشان داد میزدم که بلند شوید تا با یک الله اکبر فراریشان بدهیم ، ولی هر چه تلاش میکردم کسی تکان نمیخورد . هاشم همانطور داد و قال کرده بود که بابا از این سر و صداها نترسید ، ما فقط ۱۰ متر مونده تا خط را ازشون بگیریم . اما کسی حرکت نکرده بود.
دست آخر که از فرمانده گروهانها به هاشم اعتراض کرده بود که مگر این آتش را نمی بینی ؟! اگه راست میگی خودت بیفت جلو.
هاشم می گفت این حرف خیلی به من برخورد . بلند شدم رفتم روی خاکریز و نوک زبانم بود که بگویم : می بینید که هیچ خبری نیست. بین گفتن و نگفتنش بودم که تیر خوردم و افتادم پایین ..
بعد سریع منتقلش کرده بودند عقب. هاشم همیشه این تعریف را با آب و تاب می گفت و می خندید . میگفت این عراقیهای ناکس من و پیش اون فرمانده گروهان خیط و شرمنده کردند.
🎤 به روایت اکبر توانا
شناسایی های زیادی را با هم میرفتیم . از جمله قبل از کربلای ۴ بنا شد که همزمان با عملیات اصلی ، یک تک فریب هم در جزایر مجنون انجام شود ، تازه و توان دشمن متوجه آن جا شود. برای این کار هم باید کار شناسایی انجام میشد.
از ضلع شمالی جزیره جنوبی به طرف خط دشمن حرکت کردیم.
دوتایی با یک قایق کانو رفته بودیم . آن شب چیزی حدود ۷ کیلومتر نفوذ کردیم . نزدیک دژ عراق که رسیدیم نگهبان داشت نی می زد. همان لحظات هم سرفه شدید هاشم را گرفته بود ، ما هم که خیلی به نگهبان نزدیک بودیم. دیدم هاشم همچنان دارد سرفه میکند هوا هم که خیلی سرد بود. هرچه زدم به پهلویش که سرفه نکند بیخیال می گفت :«چه کارش کنم!! خوب سرفه هست دیگه»
ساعت حدود دو شب بود . حسابی از دستش عصبانی بودم . اما اصلا به روی خودش نمی آورد . خیلی دنده پهن بود . فقط شانس ما بلند بود که نگهبان همه حواسش متوجه نی زدن و توی حال و هوای خودش بود.هاشم از فرصت استفاده کرد و از قایق پیاده شد . شعر از پنج متری نگهبان رد شد و متوجه نشد. رفت و رسید به خاکریز و همه جا را نگاه کرد. بعد که برگشت یک کلوخ از خاک خشک همان خاکریز را همراه آورده بود. سوار قایق شد و برگشتیم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_سوم*
🎤به روایت محمدعلی شیخی
کربلای ۴ هاشم زحمت زیادی کشید. همان شب هایی که هاشم با تیم شناسایی سرگرم کار خودشان بودند ، من هم با اخوی دیگرم شهید مجتبی درگیر کار آزمایش قایق ها بودیم . نمی دانم چه سری در این کار بود که سرنوشت عملیات به نوعی به تلاش ما سه برادر گره خورده بود . هاشم باید از حدود ۴۰ ردیف موانع سیم خاردار توپی و حلقوی عبور می کرد تا می رسید به یک جاده شنید و از آنجا دژ اصلی عراق را شناسایی می کرد ، و این کار ساده ای نبود.
حتی یگان هایی که در مجاورت ما باید عمل می کردند همه توی همین بحث شناسایی به مشکل برخورد کرده بودند. طوری که برخی از یگان ها اعلام کردند که کار شناسایی در این منطقه امکان پذیر نیست. اما در محدوده یگان ما هاشم د چیزی در حدود یک کیلومتر قورباغهای راه می رفت تا می رسید به موانع و بعد باید موانع را پشت سر میگذاشت تا می رسید به دژ اصلی.
قورباغه به این دلیل بود که آبگرفتگی شلمچه یک آبگرفتگی طبیعی نبود،آبی بود که عراقی ها از طریق پمپ کردن آب دجله کرده بودند توی منطقه و در واقع یک مانع مصنوعی بسیار پیچیده را ایجاد کرده بودند.موانعی که مسلح بود به آن همه ردیف سیم خاردار و میدان وسیع مین. عمق آب هم بیشتر از ۴۰ سانت نبود. اگر بیشتر بود که خیلی بهتر بود چون این آب من قابل قایق سواری بود و نمی شد در آن غواصی کرد.به همین خاطر بچه های شناسایی باید همه این مسیر را قورباغه ای یا به قول معروف چارچنگولی می رفتند تا می رسیدند به دژ عراق. کار بسیار سختی بود .
این را من خبر داشتم که برای شناسایی آن منطقه هاشم داوطلب شده بود. مرتب در این فکر بودم که خدایا این بچه با چه استدلالی این مسئولیت را قبول کرده است.
من و مجتبی هر شب یک قایق را می بردیم توی همان منطقه آبگرفتگی و آزمایش میکردیم.حدود ۹ نوع قایق را امتحان کردیم و هیچ کدام جواب نمیداد. حتی برخی مواقع بچه های عملیات، کسانی مثل (شهید)حاج رسول استوار محمودآبادی و شهید سپاسی هم می آمدند کمک که ما بتوانیم بحث قایقسواری در آب گرفتگی را به یک نتیجه برسانیم. هرکسی را که نمیشد پایان کار ببریم. بالاخره مسائل اطلاعات و حفاظتی هم باید رعایت می شد. ماهیت حدود هشت نفر را در هر قایق سوار می کردیم تا می فهمیدیم که آیا می شود برای شب عملیات از قایق استفاده کرد یا نه؟
مثلا خودم آن ۴ نفر بودیم.بقیه کمبود را از کلوتهای کنار اسکله استفاده می کردیم این ها را می ریختیم توی قایق و باری به اندازه وزن ۸ نفر را در آن امتحان میکردیم.
قایق های زیادی را پای کار آوردیم به خاطر عمق کم آبی کدام جواب نمیدادند. روی قایق جیمینی حساب باز میکردیم جواب نمیداد. بعد لگنی و لاور میآوردیم ، آن هم مشکل داشت. دست آخر رسیدیم به یک موتوری که طول شافت پروانه اش کوتاهتر بود. این را امتحان کردیم جواب داد.
ایده آل هم نبود اما میشد در آن شرایط استفاده کرد. هوا هم که زمستان به شدت سرد بود.از طریق حاج نبی رودکی پیگیری کردیم برای پیدا کردن موتوری که جواب داده بود. همرفت پیگیری کرد بعد خبر آوردند که اصلا امکان فراهم کردن چنین موتوری آن هم با این فرصت کم ، نیست.در نهایت به این نتیجه رسیدیم که امکان عملیات در منطقه پنج ضلعی وجود ندارد.......
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم*
🎤به روایت محمدعلی شیخی
.......یک روز ظهر من در کوت عبدالله اهواز بودم که مجتبی آمد پیش من و گفت که با یک ابتکار جالب قایقی را راه انداخته است . من از هوش و ذکاوت مجتبی خبر داشتم اما این را باور نکردم .
رفتیم و نگاه کردیم ، بله با جوشکاری سطح قایق را کمی بلند کرده بود و توی آب کم عمق که استفاده می کردیم ، پروانه به گل نمی نشست . همان روز قایق را بردیم شلمچه و شب امتحان کردیم ، دیدیم خیلی خوب جواب داد . خدا می داند وقتی که من خبر را به فرمانده لشکر دادم ، چقدر خوشحال شد.
ولی ما برای عملیات به صدتایی از این نوع قایق نیاز داشتیم .مجتبی گروهی را بسیج کرده بود برای همین کار . ما هم که مرتب در همانجایی که بنا بود اسکله ی لشکر را راه بیندازیم ، مشغول بودیم .بعد از این مورد ، من ذهنم متمرکز بود روی تلاش های هاشم که خدایا او با این همه موانع چه خواهد کرد .آنقدر درگیر این بحث بود که با وجود نزدیکی به محل استقرار ما فرصت سرکشی هم نداشت.
بعد برایم تعریف کرد که بعد از چندین شب کار و تلاش بالاخره همه موانع را پشت سر گذاشته تا رسیده بود به آن جاده شنی و حتی طول و عرض آن جاده را چند بار طی کرده بود که بفهمد برای شب عملیات نیروها میتوانند روی آن جاده راه بروند یا نه؟!
همان شب بود که هاشم چند بار طول و عرض جاده شنی را که خیلی وضعیت مبهمی داشت طی کرده بود . در واقع یک بخش اعظم از کار در همان شب به نتیجه رسید.
جالبتر اینکه هاشم آن شب با خودش یک نشانی آورده بود تا مسئولین اطلاعات را نسبت به شناسایی خودش مطمئن کند. نشانی هم اسکلت کامل دست شهیدی بود که به احتمال زیاد از عملیات رمضان در سینه اصلی عراق مانده بود. حتی نگذاشته بود اسکلت دست ، خیس بشود . این برایم خیلی جالب بود که در آن همه موانع چطور اسکلت را آورده که خیس هم نشده بود؟!
بعد از آن بود که کار شناسایی لشکر هم جواب داد و به نتیجه رسید. کاری که هم در عملیات کربلای ۴ و هم در کربلای ۵ گرههای کور زیادی را گشود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_پنجم*
🎤به روایت محسن ریاضت
برای شناسایی کربلای ۴ هاشم زحمت زیادی کشید. جلیل ملک پور همان موقع پزشکی می خواند و در مواقعی که بحث داغ شناسایی و عملیات بود خودش را به جبهه می رساند.
برای شناسایی کربلای ۴ هم هاشم به او خبر داده و جلیل خودش را رسانده بود.
خیلی با هم رفیق بودند شناسایی کربلای ۴ را با هم کار کردند تا رسیدن شب عملیات و بنا شد هر دو باهم گردان ها را جلو ببرند. متاسفانه آن شرایط خاص پیش آمد و عملیات با عدم موفقیت همراه بود. البته تنها یگانی که توانست از محور خودش عبور کند و دژ اصلی را بگیرد لشکر ۱۹ فجر بود.
اما بقیه آنها ماندند و عملاً نتوانستند به اهدافشان برسند. این بود که بچه های لشکر نوزدهم باید برمیگشتند. فردای آن شب هاشم را دیدم همان لباس غواسی تنش بود. خیلی عبوس و دلگیر بود. گفتم هاشم آقا چه خبر؟
گفت جلیل ملک پور شهید شد!
اولین خبری که به من داد همان شهادت جلیل بود. خیلی با هم گرم و صمیمی بودند. همان موقع هم همسر جلیل باردار بود و بچه بعد از تشییع جنازه جلیل به دنیا آمد.
از هاشم سوال کردم که جسد جلیل چطور شد؟!
گفت: توی منطقه دشمن ماند و هرکاری کردم نتونستم بیارمش!
ناراحتی از شهادت جلیل یک بحث بود، اما بحث این که جسد هم توی منطقه دشمن مانده بود بیشتر عذابش میداد.
خیلی هم تلاش کرده بود که جسد را بیاورد اما موفق نشده بود حتی در وقت عقبنشینی هاشم آخرین کسانی بود که داشت از منطقه دشمن برمی گشت.
گذشت تا دو هفته بعد که بحث شروع کربلای ۵ پیش آمد. بازهم هاشمدر همان محور مسئولیت داشت . کربلای ۵ با موفقیت انجام شده اما شب قبل از عملیات هاشم خیلی خوشحال بود که بالاخره میرود و جسد جلیل را پیدا میکند.
بعد هم آن شب برای ما تعریف کرد که جلبل را در خواب دیده و او سخت از دستش ناراحت بوده که چرا رهایش کرده است.
وقتی داشت موضوع خوابش را تعریف می کرد بین شوخی و جدی خندید و گفت :« حالا می ترسم پام که رسید اون ور جلیل بیفته دنبالم و کتکم بزنه»
اینها را می گفت و می خندید بعد سر تکان می داد و آه می کشید.
هاشم شخصیت عجیبی داشت خیلی تودار بود. همان صبح شب به عملیات رفته بود جسد جلیل را پیدا کرده بود.میگفت عراقیها خاک روی فرش ریخته بودند اما گذاشته بود و به هر سختی دست دوست پزشکش را پیدا کرده بود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_ششم*
🎤به روایت علیرضاارزی
فکر میکنم بعد از عملیات کربلای ۴ هاشم خیلی عوض شد. شاید هم حق داشت. این آدم از وقتی که وارد اطلاعات شده بود در پرخطرترین صحنه های شناسایی حضور داشت. عملیات این بود که هاشم حضور نداشته باشد. در عین حال توی بحث شناسایی ها و عملیات های سخت زنده ماند . شاید بیش از ۵۰ نفر از بهترین دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند. از جمله در همین بحث کربلای ۴ جلیل ملک پور جلوی چشمش افتاده بود و هاشم نتوانسته بود حتی جسدش را هم بیاورد.
روز اول شروع کربلای پنج فقط دنبال جسد جلیل بود. مرتب جایی را که نشان میداد و میگفت که من همینجا دلیل را گذاشتم و رفتم . اما دو هفته زمان گذشته بود و قاعدتاً عراقیها روی اجساد خاک ریخته بودند . با هر سختی بود هاشم گشت و جسد دوستش را پیدا کرد و فرستاد عقب بعد از توی همه سختی های کربلای ۵ حضور داشت و واقعاً هم که مردانه جنگید .
قبل از کربلای ۴ به خودم گفت یک دوربین خیلی خوب توی یکی از دیدگاه های عراقی دیده است . همینطور از خصوصیات آن دوربین می گفت قرار بود توی بحث عملیات وقتی که خط دشمن شکست آن دوربین را بیاورد .
ما که تجهیزات آنچنانی نداشتیم . عملیات کربلای ۴ هم که با عدم موفقیت همراه بود هاشم نه تنها نتوانست دوربین را بیاورد که عزیزترین دوست یعنی جلیل را هم جا گذاشت.
بعد از کربلای ۴ هم هاشم مکرر از محاسن آن دوربین می گفت تا اینکه بعد از شروع عملیات و پیدا کردن جسد جلیل ، رفت آن دوربین را هم آورد.
اولش که ما سر در نمیآوردیم . بعد دیدیم باتریش را نداریم . اما بچهها به صورت ابتکاری برایش باتری دست و پا کردند و راهش انداختند. آن دوربین بعدها خیلی جاها به درد ما خورد.
چیزی که از هاشم بعد از کربلای ۴ و ۵ به یاد دارند تغییر یکباره روحیه اش بود . آن آدمی که همیشه می گفت و می خندید ، یکباره دگرگون شد.
رفته بود توی خودش تنهایی را بیشتر دوست داشت. از آن زمان کمتر شوخی میکرد و کمتر می خندید . انگار بغض کرده بود...
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_هفتم*
🎤به روایت سید موسی حمیدی
در کربلای ۴ و شلمچه ۱۹ فجر باید عمل میکرد پشت آبگرفتگی و خیلی جای سختی بود. یعنی درست نزدیک دژ اصلی.
برای اولین بار من و هاشم باهم رفتیم موانع به شکلی بود که نمیشد به دژ اصلی رسید . سیمهای خاردار از یک رشته شروع میشد تا پنج رشته. یعنی ردیف اول یک رشته سیم خاردار بود با یک توپی ، بعد دو رشته سیم خاردار و دو توپی . سه رشته با چهار توپی ، بعد می رسید به پنج رشته با ۵ توپی سیم خاردار که روی هم سوار شده بود .
بعضی ها فقط موانع گذاشته بودند که رد شدن خیلی سخت بود . به قدری نزدیک شدیم که در شب تاریک افراد دشمن را با چشم غیر مسلح هم می دیدیم . خوب بود که اشنو گر (ابزار غواصی و لوله ای است عصایی شکل ، برای نفس کشیدن در سطح آب) او را برده بودیم . چون چند مورد عراقی ها منور زدند و ما ناچار شدیم که سر را ببریم زیر آب . بنابراین برای تنفس از اشناگر استفاده میکردیم.
شناسایی توی آن محور واقعاً نفسگیر بود . اما هاشم که بود خدا هم کمک می کرد مشکل را حل می کرد. من هیچ وقت فراموش نمیکنم که خواهش هم غیر از این بحث های شناسایی قبل از شروع عملیات ، حتی بعد از شروع عملیات هم بیکار نمی نشست.
توی همین شلمچه که عملیات کربلای ۵ غریبه ده روزی طول کشید ، هاشم از اول تا وقتی که مجروح شد مردانه می جنگید.
🎤به روایت محمد نبی رودکی
هاشم را خوب است از زبان دوستان و همرزمانش بشناسیم که چه کارهایی می کرد . آنچه که من از هاشم میدانم صداقت و روراستی اش با خود و اطرافیان بود . این رفتار را حتا از نوع نگاهش هم میشد فهمید. معصومیت عجیبی داشت .
بیشتر اوقات که نگاهش می کردید در حال تعمق و تدبر بود . گاهی هم میزد دهان کانال و مزاح می کرد.
چیزی که من از هاشم دیدم و برایم خیلی قابل تأمل بود برخوردش با مین بود . مین که با کسی شوخی ندارد . یک وزن یک کیلویی را به یک میله گوجه تحمیل کنی منفجر میشود ، اما هاشم را می دیدی که با لگد میزد به مین و منفجر نمی شد. من که نمی دانم دوستانش می گفتند با ذکر آیه وجعلنا .. این کار را میکرد.
در یک کلام هاشم با خودش و خدای خودش خیلی رو راست بود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿