*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#قسمت_چهل_و_سوم
از وقتی بابای علیرضا رفته ذهنم درگیرتر شده. روی تخت روی تخت بیمارستان افتاده ام. حال و روزم خوش نبود کی باورش میشد پام قطع شده باشه؟اول که از مچ قطع شد. بعد نمیدونم چند روز گذشته که برای چندمین بار بردنم توی اتاق عمل. وقتی به هوش اومدم دیدم از زیر زانو قطعش کردن. دل و دماغی نداشتم .اصلا تو فکر اینکه بابای علیرضا را با آن حال و روز ببینم نبودم .غم و درد خودم کم نبود حاج عباس هم با آن رنگ و روی پریده و چشم های خون گرفته بالای سرم ایستاده بود و التماس میکرد که علیرضا را چطور میشه پیداش کرد.
چی باید بهش می گفتم؟! آخه من که خبر نداشتم چه بر سر علیرضا و بقیه آمده ؟!مجبور شدم چند تا حرف سرهم کنم که برود. پاشو از در بیرون گذاشته بود اشکام سرازیر شد و همه خاطرات علیرضا آمد جلوی چشمم. یه روز دو روز نبود که چند سال با هم بودیم.
یادمه قبل از عملیات قدس ۳ با بچه های آموزش نشسته بودیم به خیال بافی.یکی میگفت دوست داره شهید بشه یکی از مجروحیت میگفت. فقط اسارت بود که مشتری نداشت.خودم می گفتم که خدا نکنه شهید بشم. چون دو تا بچه نمیخوام یتیم بشن. اسارت هم که اصلاً و ابداً زیر بارش نمیرفتم.قطع نخاع را که نمیشد حرفش رو زد دست آخر گفتم دست هم نمی تونم بدم چون برای نجاری و مبل سازی لازم میشه. فقط یه چشم و یا یکی از پاها میتونم بدم. یادش بخیر بچه ها اون شب دل سیر خندیدند.
کی باورش میشه بر پیشنماز پرحرف اردوگاه را با تفنگ ۱۰۶ زده باشیم!! آن گیر افتادن من توی میدان مین و خواهش و التماسم از خدا که اینجا نمی تونم پا بدم .خودش به خاطرات دیگه است.
تابستون ۶۳ در جبهه کوشک وضع بسیار بدی داشتیم و هوا دم داشت. سنگر نداشتیم .گرمای ۵۰ درجه خودش یک چیز بود، وقتی میتابید به برزنت خیمه ها داغ تر میشد یادمه با شهید اسلامی نسب که آن موقع مسئول آموزش بود صحبت کردیم که اجازه بدهد سنگری بزنیم.تا از گرمای خیمه ها خلاص بشیم. گفت: اشکالی نداره اما به شرطی که برای همه بسیجی ها هم این کار را بکنید.
بخون ولی ما این امکان را نداشتیم که برای همه سنگر بزنیم اسلامی نصب هم نمی گذاشت فقط برای مربیان این کار را بکنیم. بعد که کمی وضعمان بهتر شد سنگر و سرپناهی درست کردیم.کشید به زمستان و بارندگی .سیلاب های فصلی اردوگاه را گرفت و همه زندگی ما را خراب کرد .اتفاقاً توی همان مقطع بود که علیرضا به جمع بچه های آموزش اضافه شده بود.
یه طرحی رو هم در همان مقطع سپاه اجرا کرده بود به نام طرح دو پنجم. یعنی سپاه های همه شهرستانها دو سوم از پاسداران خودشون رو در اختیار یگان های رزم قرار داده بودند. ۲۵۰ نفر هم سهم لشکر ما شده بود. حاج قاسم سلطان آبادی که در آن موقع جانشین لشکر بود،یک نامه نوشت به آموزش و دستور داد که همه رو آموزش بدیم.از این تعداد یک عده هم اون اول بسم الله ساک هاشون را برداشتند و رفتند شهرستان هاشون.یعنی تا این وضعیت آبگرفتگی و مشکلات را دیدند بیدردسر رفتند.یک تعداد ماندند که این ها را برداشتیم بردیم جاده اهواز سوسنگرد و هم اونجایی که بعد شد پادگان معاد!
کل منطقه کوشک را آب گرفته بود و نمیشد بمونیم.توی پادگان معاد امکانات من خیلی ناچیز بود.سر دو تا خیمه زده بودیم به هم و نشده بود نمازخونه. سنگر و سرپناه درست و حسابی نداشتیم. در تقسیم درس ها هرکس رسته مورد علاقه خودش را انتخاب می کرد. علیرضا در تاکتیک تبحر داشت. همه بدنش ماهیچه بود. راه که می رفت آدم فقط دوست داشت وایس نگاش کنه.اما او به جای تاکتیک درس مخابرات را انتخاب کرد.
قبل شما مربی این درس را نداشتیم کسانی می آمدند و مقطعی به فراخور بضاعت شون درسی میدادند و می رفتند. مخابرات لشکر هم خیلی راغب به همکاری با واحد آموزش نبود.حرفشان هم منطقی بود. میگفتند شما کسی رو که تبحر و تسلط کافی در این رسته داشته باشد ندارید.این بود که امکانات مخابراتی در اختیار ما قرار نمیدادند. علیرضا که آمد پایه کار اوضاع عوض شد.مسئولیت کمیته مخابرات واحد را عهده دار شد.خیلی زود سر و سامان داد. به این بحث مخابرات طوری که ما هر مانوری که می خواستیم بگذاریم هر تعداد بیسیم که لازم بود مهیا می شد.کار و بار علیرضا به قدری در رسته خودش بالا گرفت که روی او دعوا بود.
بچه های آموزش علیرضا رو کادر خود میدونستند .مخابرات لشکر هم اصلاً قبول نمیکرد که علیرضا نیروی آموزش باشه و نیروی مجموعه خودش حسابش میکرد.
اگر از زیر کار در رو بود قطعاً میتونست ۱۰ روز بیشتر و کمتر بزند بیاید شیراز و هیچکس هم خبر نداشته باشد چون علیرضا مداوم این طرف و آن طرف بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهل_و_سوم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
زیر همین آتش شدید عبدالرسول کارگر نفس و زنان از سمت پل برگشت. سالم بود. گفت سید زخمی شده میگه یکی یکی بیایید تا تیر نخورید. میگه هرکی مواد رو رسوند سریع برگرده عقب.
دو تا از بچه ها دویدند سمت پل تا مواد را به سید برساند .تعداد کسانی که برمیگشتند کمتر بود.
یکی برگشت اطرافش تیر به زمین میخورد . اکبر سلیمی بود فکر کردند آبکش شده اما سالم بود.
خندید و گفت :نامردها بدجور می زنند. یکی دیگه مواد ببره کافیه.
نادر بلند شد مواد را به سینه گرفته و دوید اما به پاهایش تیر خورد .خم شد روی گونی مواد و آنقدر تیر خورد که افتاد.
(شهید)عبدالحسین باشد جهرمی معطل نکرد و پریدرم تپل و با سینه خیز خودش را به سید رساند. سید خوابیده بود روی پل و در حالیسید خوابیده بود روی پل و در حالی که مواد را تند تند به پل می برد گفت:به بچه ها بگو هرکس هرجور میتونه برگرده عقب که منم بیام.
از همه جا گلوله می آمد. عبدالحسین خواست بماند و به سید کمک کند که سید گفت:منتظر من نشو حرکت کن می خوام کنار اون مهار هم مواد بزارم بعدش هم فتیله را آتش بزنم»
برگشتن سخت تر از رفتن بود.تیر به بازوی عبدالحسین خورد اما خودش را به بچه ها رساند و گفت: سید میگه برگردین عقب
مهدی پناه که از بالای در تیراندازی می کرد با صدای بلند داد زد: «بچه ها سید میگه برگردین عقب»
چند تا از بچه ها را افتادند سمت عقب. حمید رستمی دلش نیامد سید را تنها بگذارد.رفت بالای دژ و یک خشاب ۴۰ تایی را روی کلاشش گذاشت و شلیک کرد و نگاهی هم روی پل انداخت.
سیاهی سید روی پل پیدا بود. انگار داشت سینه خیز میرفت. حمید به خودش گفت :نامردیه آنهاست بزارم. تا جایی که میشه منتظرش میمونم.
دندان قروچه کرد. برخورد گلوله به سطح فلزی پل صدای بدی می داد .صدایی که مغز استخوانهای حمید را می لرزاند. سید با سختی خودش را روی پل می کشید می خواست مهار وسط پل را بزند. زنده بودن سید باعث شد که حمید در رفتن مکث کند.
هر لحظه احتمال داشت سید تیر بخورد. هر لحظه احتمال داشت پل به هوا برود. دلش نمیخواست بقیه ماجرا را ببیند راه افتاد پشت سر بقیه.دلش می خواست می توانست برگردد و سید را از روی پل بیرون بکشد.۲۰ قدم رفته بود که صدای انفجار بلند شد و آنچه انتظارش را هم می کشید و هم نمی کشید اتفاق افتاد. ازدواج بالا رفته و به سمت پل نگاه کرد دود غلیظی همه جای پل را گرفته بود.عراقیها که فهمیده بودند پل در خطر است از هر طرف رسیدند .بیرمق بودند اما اگر نمی دویدند فاتحه شان خوانده بود.حمید خودش را انداخت پشت خاکریز و شروع کرد به دویدن.
تانکی پروژکتور اش را روشن کرد تا آنها را شکار کند. عراقی ها نارنجک پرت می کردند. آنقدر دویدند تا صدای عراقی ها ضعیف شد. نماز صبح را در حال حرکت خواندند. حمید پشت سرش را نگاه کرد هنوز منتظر بود که سید برگردد. یادش آمد که سید با پل به آسمان رفته. به آسمان نگاه کرد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. آن دور دستها سمت ایران آسمان داشت روشن میشد.
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهل_و_سوم*
✅به روایت صالح اسدی
.....
آن طرف سنگر جلال کوشا جانشین اطلاعات را دیدم . رفتم طرفش و تند گفتم: جلال جلال ! بلند شو بچه ها را ببریم بیرون.
جوابم را نداد!
_جلال بلند شو! بچهها شهید شدن آنها را ببریم بیرون!
۳ مرتبه صدایش زدم ولی جواب نمیداد بلندش کردم و کشاندم در سنگر . چون سنگ شیب داشت پایم لغزید و از بالا با هم غلت خوردیم و افتادیم پایین .
از جایم بلند شدم و بهش گفتم: چرا کمک نمی کنی؟ لااقل سوئیچ موتور را بده برم کم کم بیارم!
باز هم جواب نداد . اصلاً فکر نمی کردم جلال هم شهید شده باشد !
برگشتم توی سنگر. صدای ناله شهید روغنیان را شنیدم . ترکش ها بدنش را سوراخ سوراخ کرده بودند . دستانش را گرفتم که از زیر جنازه شهدا او را بیرون بکشم . آنقدر ترکش خورده بود که دستانش از بدنش جدا شد و آرام جان به جان آفرین تسلیم کرد .
دوباره برگشتم سراغ جلال ! احساس میکردم توی این موقعیت و میتواند کمک کند . در تصورم همه بچهها شهید شده بودند ولی تنها کسی که باورم نمیشد شهید شده باشد جلال بود .
صدایش زدم..پلکهایش روی هم بود و آرام بخواب رفته بود.
در آن لحظه دیگر حالت طبیعی خودم نبودم آنجا تنها مانده بودم نشستم و توی خودم چمباتمه زدم. بی سیم یک نفس فریاد میزد اسدی اسدی ..
جواب می خواست اما مگر توانی برای جواب دادن مانده بود .
این حادثه ضربه مهلکی بر پیکر لشکر المهدی بود . همه چیز مثل ساعت آمد گذشت و تمام شد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_چهل_و_سوم*
🎤به روایت محمدعلی شیخی
کربلای ۴ هاشم زحمت زیادی کشید. همان شب هایی که هاشم با تیم شناسایی سرگرم کار خودشان بودند ، من هم با اخوی دیگرم شهید مجتبی درگیر کار آزمایش قایق ها بودیم . نمی دانم چه سری در این کار بود که سرنوشت عملیات به نوعی به تلاش ما سه برادر گره خورده بود . هاشم باید از حدود ۴۰ ردیف موانع سیم خاردار توپی و حلقوی عبور می کرد تا می رسید به یک جاده شنید و از آنجا دژ اصلی عراق را شناسایی می کرد ، و این کار ساده ای نبود.
حتی یگان هایی که در مجاورت ما باید عمل می کردند همه توی همین بحث شناسایی به مشکل برخورد کرده بودند. طوری که برخی از یگان ها اعلام کردند که کار شناسایی در این منطقه امکان پذیر نیست. اما در محدوده یگان ما هاشم د چیزی در حدود یک کیلومتر قورباغهای راه می رفت تا می رسید به موانع و بعد باید موانع را پشت سر میگذاشت تا می رسید به دژ اصلی.
قورباغه به این دلیل بود که آبگرفتگی شلمچه یک آبگرفتگی طبیعی نبود،آبی بود که عراقی ها از طریق پمپ کردن آب دجله کرده بودند توی منطقه و در واقع یک مانع مصنوعی بسیار پیچیده را ایجاد کرده بودند.موانعی که مسلح بود به آن همه ردیف سیم خاردار و میدان وسیع مین. عمق آب هم بیشتر از ۴۰ سانت نبود. اگر بیشتر بود که خیلی بهتر بود چون این آب من قابل قایق سواری بود و نمی شد در آن غواصی کرد.به همین خاطر بچه های شناسایی باید همه این مسیر را قورباغه ای یا به قول معروف چارچنگولی می رفتند تا می رسیدند به دژ عراق. کار بسیار سختی بود .
این را من خبر داشتم که برای شناسایی آن منطقه هاشم داوطلب شده بود. مرتب در این فکر بودم که خدایا این بچه با چه استدلالی این مسئولیت را قبول کرده است.
من و مجتبی هر شب یک قایق را می بردیم توی همان منطقه آبگرفتگی و آزمایش میکردیم.حدود ۹ نوع قایق را امتحان کردیم و هیچ کدام جواب نمیداد. حتی برخی مواقع بچه های عملیات، کسانی مثل (شهید)حاج رسول استوار محمودآبادی و شهید سپاسی هم می آمدند کمک که ما بتوانیم بحث قایقسواری در آب گرفتگی را به یک نتیجه برسانیم. هرکسی را که نمیشد پایان کار ببریم. بالاخره مسائل اطلاعات و حفاظتی هم باید رعایت می شد. ماهیت حدود هشت نفر را در هر قایق سوار می کردیم تا می فهمیدیم که آیا می شود برای شب عملیات از قایق استفاده کرد یا نه؟
مثلا خودم آن ۴ نفر بودیم.بقیه کمبود را از کلوتهای کنار اسکله استفاده می کردیم این ها را می ریختیم توی قایق و باری به اندازه وزن ۸ نفر را در آن امتحان میکردیم.
قایق های زیادی را پای کار آوردیم به خاطر عمق کم آبی کدام جواب نمیدادند. روی قایق جیمینی حساب باز میکردیم جواب نمیداد. بعد لگنی و لاور میآوردیم ، آن هم مشکل داشت. دست آخر رسیدیم به یک موتوری که طول شافت پروانه اش کوتاهتر بود. این را امتحان کردیم جواب داد.
ایده آل هم نبود اما میشد در آن شرایط استفاده کرد. هوا هم که زمستان به شدت سرد بود.از طریق حاج نبی رودکی پیگیری کردیم برای پیدا کردن موتوری که جواب داده بود. همرفت پیگیری کرد بعد خبر آوردند که اصلا امکان فراهم کردن چنین موتوری آن هم با این فرصت کم ، نیست.در نهایت به این نتیجه رسیدیم که امکان عملیات در منطقه پنج ضلعی وجود ندارد.......
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_چهل_و_سوم*
آقای حسین تاش از اتاق بیرون رفته است.همسرش می گوید :«خوش به حالتون که دارید برای شهدا کار انجام میدین»
می گویم:« خیلی ممنون. اما کار برای شهدا در صورتی ارزشمنده که رضایت شهدا هم در این کار باشه»
مادر خانم حسین تاش که کنار دخترش نشسته میگوید: «همیشه سعی کن توی زندگی به شهدا ایمان و اعتقاد داشته باشی دخترم .هر وقت هم گره ای به کارت افتاد به شهدا متوسل شد و مطمئن باش که روی کسی را زمین نمی اندازن»
رو به دخترش می گوید: «اون کتاب خوبی که درباره شهید برونسی نوشته شده اسمش چی بود؟»
_خاک های نرم کوشک.
روبه من می پرسد:« خوندین این کتاب را؟!»
_بله خواندمش و خیلی هم لذت بردم.
_کتاب خیلی خوبیه. من بعد از خواندن این کتاب چندین بار به روح شهید برونسی متوسل شدم و مشکل خودم یا بچههام حل شده.
حرف هایشان را تصدیق می کنم و می گویم: «خودم هم بارها برایم پیش آمده که با توسل به شهدا مشکلاتم حل شده,بخش خصوصی هم این کار کوچکی که برای شهید فردی دارم انجام میدم و چیزهای عجیبی از این شهید عزیز دیدم..»
آقای حسین تاش به اتاق برمیگردد در حالیکه سالنامه جلد چرمی و زیبایی در دستشان است. سالنامه را به من هدیه میدهند صفحه را باز می کنم و دو بیت شعر را که در صفحه پر نقش و نگارش با خط خوشی نوشته شده است می خوانم.
تشکر می کنم و دوباره بر می گردیم به مصاحبه و سوالات باقیمانده را میپرسم و ایشان مفصل و به دقت پاسخ می دهد.
آقای حسین تا شادت دارد وقایع را به ترتیب تعریف کنند مثل یک سریال جذاب که آخرش را نمی دانیم آن را دنبال میکنم تا بلاخره می رسیم به پرسشی که روز ملاقات سردار رنجبر ذهنم را مشغول کرده است.
می پرسم :«آقای حسین تاش من از سردار رنجبر شنیدم که قرار نبود اون شب حبیب همراه شما باشه .چی شد که یک دفعه با شما همراه شد؟!»
سردار حسین تاج لحظاتی سکوت میکند آیه میکشد و بعد خیلی آرام و شمرده می گوید:« حبیب خیلی با معرفت و با مرام بود»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فاطمه در محل کارش در کتابخانه از که تلفن زنگ می خورد. گوشی را که برمیدارد اول صدای خش خش گوش خراشی را می شنود.بعد صدای حبیب را از جایی دور آنقدر دور که نه انگار از شهری دیگر بلکه از سیاره دیگر حرف می زند: «سلام عمه حبیب هستم. خوبی؟!»
هنوز به عادت بچگی هایش به فاطمه عمه می گوید.حالا هم که یکی دو سال است فاطمه با حمید ازدواج کرده و زن برادر حبیب شده ،هنوز به جای زن داداش گفتن ترجیح می دهد بگوید: عمه!
فاطمه گوشی را محکم می چسبد و با ذوق احوالپرسی می کند: سلام حالت چطوره ؟خوبی؟!
حبیب میخندد :خوبم عمه! اینجا که هوا خیلی سرده !هوای شیراز چطوره؟
_هوا خوبه !خیلی سرد نیست !هنوز بخاری روشن نکردیم.
_خوش به حال تون. این جا که یخبندانه.حسابی هم برف میاد.
_الهی بمیرم عمه! مواظب خودت باش سرما نخوری .چند تا لباس گرم روی هم بپوش.
_چشم می پوشم.
_جوراب کلفت و پشمی هم بپوش سرما از پا نفوذ میکنه به جون آدم.
_چشم عمه میپوشم.
_چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟!
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_و_سوم*
یک ماشین تویوتا بود. غلامعلی به من و آقای نوروزی گفت سوار بشید تا بریم.
_غلامعلی با اینکه سه تامون جا نمیشیم.
_شما دو نفر جلو سوار بشید تا بریم.
_خوب پس تو هم با ماشین بعدی بیا غلامعلی. یا میخوای تو بیا برو من به اون یکی ماشین میام.
_نه بابا سه تامون باهمین میریم .دیر میشه من بخوام با ماشین بعدی بیام. شما بشینید جلو من میرم عقب.
_مگه میشه !!امکان نداره! از سرما یخ میزنی یا منجمد میشی! امکان نداره بتونی توی این سرما دوام بیاری.
_شما کاریتون نباشه من می تونم تحمل کنم نگران نباشید.
غلامعلی تصمیمی که میگیرد دیگه نمی شد روی حرفش حرف زد.سوار شدیم و به سمت بوکان که تقریباً یک ساعت یا بیشتر فاصله داشتیم راه افتادیم.تمام مدت منو نوروزی از پشت شیشه نگاه می کردیم ببینیم حال غلامعلی خوبه یا نه.می زدیم پشت شیشه اون اشاره می کرد که خوبم.
اخلاص و ایمان غلام علی ستودنی بود میدونستم غلامعلی عمداً ریاضت میکشه تا خودش را کنترل کنه آخه خودش همیشه این حرف را میزد.
_خدایا ما جلوی ماشین نشستیم داریم یخ میزنیم دیگه غلامعلی بدون شک منجمد میشه مغز استخوان هاش یخ میزنه.
_آقای تفاح! غلامعلی را من میشناسم بیدی نیست که با این بادها بلرزد .مگه یادت رفته توی سنگر همه ما با چهار تاپتوهم گرم نمی شیم ولی غلام یک پتو بیشتر نمیندازه رو خودش و میگه بچه ها به این فکر کنید که مردم بینوا ای هستند که جایی برای گرم کردن خودشون ندارند باید آنها را درک کنیم.
_بله میدونم که غلامعلی ارادت قلبی به مولا علی داره و علی وار زندگی میکنه. ولی نه اینکه توی این سرمایه شدید بره عقب ماشین .
البته آقای نوروزی راست میگفت. موقع عملیات روی کردستان با آن سرمای شدید که باعث میشد پتوهایی که جلوی سنگر آویزان بود یخ بزنند غلامعلی با یک پتو سر میکرد. حتماً الان هم میتونه تحمل کنه.تمام مسیر با نگرانی گذشت به مقصد که رسیدیم سریع آمدیم پایین و رفتیم سمت غلامعلی.
_خوبی غلام علی؟!
اصلاً نمی توانست لباش را از هم برداره و بگه خوبم. به زور از سر جاش بلند شد.همین که دیدیم با سختی بلند شد و داره می لرزه رفتیم بالای ماشین تا کمک کنیم بیاد پایین. غلامعلی مثل چوب خشک شده بود. اونروز واقعا معنی اینکه میگن از سرما مثل چوب شدیم را فهمیدم. خودش که می گفت چیزی نیست سردم نیست.
میگفتم :غلامعلی تو نمیتونی فکت رو تکون بدی و حرف بزنی اون وقت می گی سردت نیست!
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*