#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️صدای اتومبیلی که جلوی در خانه توقف کرد، او را از پیچ و خم خیالات درآورد .بیرون آمدن رودابه و عروس و نوه اش را از اتاق نگاه کرد.
_ گمونم خودش باشه
بی درنگ در حیاط را باز کرد. اتومبیل سپاه با بدنه و شیشه های آغشته به گِل ،روبه روی خانه ایستاده بود و هاشم مشغول تعارف کردن به راننده بود
_بفرما یک چایی باهم میخوریم راه میافتیم.
بسیجی جوانی که راننده خودرو بود گفت:« مزاحم نمی شم بزار بچه ها راحت باشند »
هاشم پا به حیاط گذاشت و به محض دیدن دخترکش سمانه، پیشرفت او را بغل کرد و سپس رو به دیگران برگشت
_ وقت زیادی نداریم باید زودتر راه بیفتم
شنیدن این جمله سنگین بود .مگر رودابه میتواند همچون سالهای پیش که کودک بود سرش فریاد بزند و بگوید که همان جا بماند؟!
مگر علی اکبر می توانست او را به بهانه شکار بفریبد و پیش خود نگه دارد؟! مگر همسر جوانش نمی دانست که هیچ چیز حتی مهر کودک ۲ ساله شان نمی تواند مانع رفتن او شود. همه خاموش و ساکت او را نگریستند.رودابه برای گریز از آن لحظات دشوار رفت تا کیف دستی او را بردارد و هاشم در این فاصله زمانش را بوسید و به او انداخت و با لحن آهنگین میخواند:
_سمانه... سمانه... سمانه ی دردانه... سمانه ی یگانه!
سپس به همسرش نزدیک شد و با او قدم زنان تا زیر درخت گوشه حیاط رفت. علی اکبر که حتی یک دم چشم از او برنمی داشت و در همان حال با خود اندیشید: «پدر صلواتی چقدر امروز خوش لباس شده!! انگار شب عروسیشه»
رودابه از راه رسید. کیف دستی را جلوی در حیاط گذاشت و به انتظار ایستاد.هاشم نمی خواست آن لحظه را که برای همه شان به اندازه عمری میگذشت ،طولانیتر از آنچه که بود بکند .با یک یک آنها خداحافظی کرد و دست آخر گونههای سمانه را بوسید و بی آنکه نگاه از نگاهش بردارد به سمت اتومبیل رفت.
لحظه مکث کرد, برای چندمین بار طی آن روز رو به آنها گفت:« مواظب خودتون باشین. خانواده شهدا را فراموش نکنید .حتما بهش سر بزنید و از قول من از تمام کسانی که نتونستم سراغشون برم خداحافظی کنید»
در را باز کرد سوار شد و اتومبیل به راه افتاد رودابه کاسه آب را پشت سر و بر زمین پاشید و با دیدگان اشکبار رفتنش را تعقیب کردند.
🌿🌿🌿🌿
*کربلای پنج*
ساعت یک بامداد نوزدهمین روز دی ماه ۱۳۶۵ طنین رمز« یا زهرا» شروع عملیات کربلای ۵ را به کلیه یگان های شرکت کننده در عملیات اعلام کرده و اینک پس از چند روز شلمچه و شرق بصره منطقهای به وسعت یک ۱۵۰ کیلومتر مربع از صحنه درگیری شدید و بی وقفه ای بود.
گستردگی بیش از حد منطقه درگیری و شرکت یگانهای مختلف به ویژه در هنگام شب،عملیات را با دشواری های زیادی روبه رو کرده بود اما آنهایی که همین دو سه هفته پیش در عملیات کربلای ۴ این منطقه را زیر گامهای خود به لرزه در آورده بودند، با یادآوری یاران از دست رفته،این بار با عزمی راسخ تر برای به دست آوردن پیروزی و پاسداشت خون همرزمانشان گام به میدان نبرد گذاشته بودند..
هاشم که همچنان فرماندهی تیپ امام حسن را به عهده داشت به صلاحدید شورای فرماندهی شخصاً مسئولیت محور عملیاتی را پذیرفته بود تا از نزدیک پیشروی نیروهایش را دنبال کند و اینک در سومین روز حمله در حالی که بی خوابی و خستگی چندین شبانه روز را بر دوش می کشید به سوی خط مقدم به پیش می رفت.
حاج کاظم پدیدار با کنجکاوی به جوانی که روبروی واحد تبلیغات بود خیره شد و با آرنج به پهلوی هاشم زد.
هاشم جوانی را دید که مشغول بحث با مسئولش بود کنجکاوی او را واداشت و همراه با حاج کاظم به آنها نزدیک شود .جوان قیافه ملتمسانه به خود گرفته بود.
_حالا بار سوم .شما خودتون قول داده بودید که این بار میفرستینم جلو!
مسئولش که اذان بگو مگو خسته و بیحوصله شده بود پاسخ داد:
_همین که گفتم تو می مونی! دیگه هم حرف جلو رفتن و عملیات را نزن!!
جوان تا چشمش به هاشم و حاجکاظم افتاد آنها را به قضاوت خواند.
_شما یک چیزی بگید
هاشم بی درنگ گفت: «خب برادر عزیز اگر بهت اجازه نمیدن حتما دلیلی داره. فعلا برو استراحت کن به وقتش نوبت تو هم میرسد!
در مقابل چشمان بهت زده و گلهمند جوان، از آنجا دور شد .حاج کاظم خودش را به او رساند و با کنایه گفت: «اگه درباره خودت هم چنین دستوری میدادند و همین راحتی قبول میکردی؟!»
_اگر راستشو بخوای بله !چون الان سه شبانه روز که نخوابیدم. فقط منتظرم یک نفر چنین دستوری بهم بده تا برم یه گوشه حسابی بخوابم .ولی چه کار کنم که کارهای زیادی در پیش دارم و نمیتونم»
_تو گفتی و من هم باور کردم!
دستش را برای خداحافظی به طرف حاج کاظم دراز کرد
_خب دیگه من باید برم جلو .انشاالله بعدا میبینمت!
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم
غیب پرور افتاده روی تخت. اصلا انتظار نداشت در چنین جایی با پدر علیرضا روبرو شود .خاطرات تلخ و شیرین عملیات جلوی چشمش بازی میکند. از دو شب قبل که پیک قرارگاه دستور عملیات را به دستش رسانده بود و برده بود توی سنگر و زیر نور فانوس ،آن سه خط را با امضاء محسن رضایی خوانده بود. از لحظه های نزدیک به شروع عملیات که با نبی رودکی ، هاشم اعتمادی ،علیرضا هاشمینژاد و مجید سپاسی در سنگر نوک دژ اصلی و در دل تاریکی شام میخوردند .بعد لحظه های سخت و شکننده عبور غواصها و بند سفید معبر که گلی شده و سفیدی خود را از دست داده بود .لحظهای که خودش تا کمر توی شل و گیر افتاده بود و لحظههای شروع عملیات به آن هجوم موج آسای بچههای غواص و شکستن دژ اصلی دشمن.
همه از نظرش می گذرد تا می رسد به روز بعد و شبها و روزهای بعد .سخت ترین شب غیبپرور همان شب شهادت هاشم و حوادث پشت نهر هسجان بود. اما تلخ تر از آن لحظهای بود که با علیرضا ایستاده بود به نماز و خمپاره ۶۰ از راه رسید.
آن صحنه ها از مقابل چشمان پر اشکش رژه میروند .نمی تواند دقیق آن صحنه را در ذهن ترسیم و طراحی کند .درست مثل رانندهای که چرتی زده باشد و بعد در صحنه دلخراش تصادف همه چیز از ذهنش پریده باشد .صحنه ها را قاطی می بیند. با این حال تلاش میکند همه آنچه را که توی آن شرایط به چشم دیده مرور کند.
پشت نهر هسجان آرامشی در کار نبود. خمپاره بود که پشت سرهم با کله میزد به آب و آب را به اطراف می پاشید رنگ و روی آب سیاه و حال به هم زن شده بود. تعداد نفرات پشت خاکریز هر لحظه کمتر میشد.غلامحسین می دانست که با نزدیک شدن صبح وضع خطرناک تر خواهد شد. می دانست که عراقیها این خلوتی خط رقیب را نادیده نخواهند گرفت و سنگینی آتش قبل از روشنایی صبح دلیلی بر آرایش و آمادگی آنها برای پاتک صبح.
با این حال او هم مثل بقیه خسته بود . دو ساعت بیشتر بود که از علیرضا بیخبر بود .توی گودال روباز کنار یوسف جوکار نشست و گفت: «یوسف به خدا روی پاهام بند نیستم!»
یوسف اه جانسوزی کشید و گفت: حاجی تو که خوبی کمرم و انگار با تبر شکافتند اصلا حس و حالم درست نیست.
_میخوای بری استراحت کنی؟
_اونوقت شما تنها میشی!
_پاشو برو که میبینم نای حرف زدن هم نداری. پاشو خداکریمه. زود برس به مقر ابوذر بلکه بتونی یکم استراحت کنی.
دوست داشت بگوید اگر علیرضا را در مقر ابوذر دیدی بگو تا خودش را برساند .اما نگفت. میداند علیرضا هم هرجا که باشد حالا خسته است و نای نفس ندارد.
یوسف که رفت غلامحسین خیره شده بود به منور خوشه ای که همه جا را روشن کرده. نور نارنجی رنگی روی حاشیه خاکریز پهن شده بود .تک و توکی را می دید که توی سنگر های رو باز سینه خاک ریز پخش شده بودند .زنده و مرده بودن شان را دقیق نمی دانست .اما حتم داشت که تعداد شهدا از زنده ها بیشتر است.
دلشکسته بود .خاطرات هاشم اعتمادی و محمد غیبی ذهنش را مشغول کرده بود. در طول جنگ شبی به آن دشواری را تجربه نکرده بود .یکی یکی دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند.
چند دقیقه بیشتر از شهادت محمدرضا عقیقی نگذشته بود. جسدش هنوز سینه خاکریز بود. خاطرات مشترکش با عقیقی را هم مرور می کرد. انگار همین دیروز بود که با عقیقی درباره معاد بحث می کرد.همین دیروز که عقیقی می رفت در دانشگاه چمران اهواز فلسفه تدریس می کرد و بعد که خسته و کوفته از راه می رسید تازه باید جواب سوالات افراد توی پادگان را می داد.
کاش اقلا مجید سپاسی بود تا با او درد دل میکرد. اما می دانست که مشغله های مجید هم کمتر از خودش نیست .او هم کنار نهر جاسم درگیری سختی داشته و باید حالا خسته و خواب آلود در انتظار پاتک خشن عراقیها باشد.
آتش لحظه به لحظه سنگین تر می شد .یک ساعتی میشد که از غرش تیربار ها خبری نبود. اما حالا حتی صدای وینگه تیرها را هم میشد شنید .دست به دعا برداشت:« خدایا تو را به حق زهرای مرضیه ما را دشمن شاد نکن خدایا قسمت میدم ملت را از این بچه هایی که این چند روزه زجر کشیدن ناامید نکن.»
نگاهش افتاد به سینه خاکریز تنها جنبنده ای که از آن طرف با دو میآمد .با چشم تنگ خیره نگاهش کرد. از شوق نفس کشید و صدا زد:« علیرضا بیا که من اینجام»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_هشتم
این صفحه خانم زهرا ناظم پور خاطره خودش را از مجروحیت برادرش کاکاعلی در عملیات بدر اینطور بامداد نوشته بود:
زمان عملیات خیبر من شیراز دانشجو بودم و کسی به من اطلاع نداده بود که علی مجروح شده و ترکش به کلی از خورده.بعد فهمیدم که همان جا در بیمارستان پشت جبهه کلیه را عمل کرده و علی را در حالی که بیهوش بود به تهران می فرستند. مادر و خواهر و برادرم رفته بودند تهران عیادتش و بعد از چند روز برگشته بودند جهرم.به من همچون ایام امتحانات نبود اطلاع نداده بودند.بعدها فهمیدم مادر که رفته بود تهران عیادتش همه اش خندیده بود و دردش را پنهان کرده بود تا مادر اذیت نشود.مادر هر کار کرده بود که جای زخم را ببیند او اجازه نداده بود و گفته بود: «یک ترکش کوچیک خورده اینجام چیز خاصی نیست ناراحت نشو خوب میشه»
بعد از امتحانات که آمدم جهرم باز هم خانواده چیزی به من نگفتند یک شب صدای زنگ در خانه به صدا آمد علی بود.با رنگ و روی پریده تکیده لاغر اما مثل همیشه لبخند و شوخی های برادرانه اش رو به راه بود.
تازه اینجا بود که فهمیدم چی به سر داداشم آمده.طاقت نیاوردم و نشستم و ساعتها برایش از اشک ریختم و او هم مثل همیشه خندید و دلداری ام داد.
چند روز بعد سال تحویل بود لحظهی سال تحویل همه بلند شدیم و دست و صورت همدیگر را بوسیدیم. علی هم ایستاد رفتم سر و صورتش را ببوسم که دیدم رنگش دارد زرد میشود. کمکش کردم آرام به دیوار تکیه داد توان شکم شده بود داشت می افتاد روی زمین بقیه هم آمده است کمک و علی روی زمین دراز کشید.آنجا بود که فهمیدم چقدر حالش بد است و ضعف دارد اما کلمه ای هم ابراز نکرد.
آهنگ محبوب و دلنشین بود که خدا میداند .مهربان بود و نگاهش خاص، همیشه لبخند به لب داشت و حتی همان لحظهای که ضعف کرده بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
عملیات که تمام شد تخریبچی ها هم برگشتند جهرم و رفتند عیادت کاکاعلی که به خانواده گفته بود: به کسی نگید که ترکش به کلیه ام خورده» بچهها آمدند و کاکا علی هم که ظاهراً رو به راه بود گفت: «چیزیم نیست ک یه ترکش ریز خورده اینجا»
و با دست اشاره به پهلوش کرد خوشحال بود که مثل حضرت زهرا پهلوی او هم زخم برداشته و چند جمله ای صحبت کرد و اشک بچه ها را در آورد.
آخر سر احمد قلی کارگر که سنش بیشتر از همه بود نگاه داشت و گفت: «کاکا احمد قلی ،یک سر برو خونه دوستمون فلانی تازه عروسی کرده ببین کسری و کمبود زندگیشون چیه»
احمد قلی به بهانه دیدار خانه آن رزمنده که فهمید که یخچال ندارد به کاکاعلی خبر داد و هم با چندتایی از بچه ها پول روی هم گذاشته و خودش رفت یخچال خرید و به احمد قلی گفت:کاکا میگم یک ساعت بعد از اذان ظهر که خلوته بیا که یخچال را ببریم»
احمد قلی ساعت ۱ سوار موتور شد و رفت فروشگاه فروشنده گفت که آقای ناظم پور ربع ساعت پیش آمد یخچال را برد تعجب کرد و خودش را رساند.دید کاکاعلی با آن رزمنده دارند یخچال را با زور از پله ها می کشند بالا و سنگینی یخچال بخیه پهلوی کاکاعلی باز کرده و دارد خون میاد.احمد قلی داد و بیداد کرد که چرا من زودتر خبر نکردی.
کاکا علی او را کشید کنار و گفت: «اومدم دیدم کوچه خلوت وانت گرفتم یخچال را آوردم. آخه کاکاجان آدم باید آبروی رفیقش رو حفظ کنه یا نه؟!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
به هال برگشت پای سالم را تکیه گاه کرد و خم شد و تک قاچ پرتقالی را که در بشقاب مانده بود برداشت و انداخت توی دهم و خندان به راضیه نگاه کرد.
چشم به هم صدا سرگردان و با اشاره دست به راضیه فهماند که برخیزد.لحظاتی بعد هردو در حیاط از مادر خداحافظی کردند تا در راه به پارک محله ای برسند.راضیه تابی بخورد ،سرسره بازی کند ،منصور هم پایش کودکانه بدود،برایش رنگ و وارنگ خوراکی بچهها را بخرد و بعد به خانه جلیل آقا برسند.
قبل ها خانم جلیل آقا و خواهر منصور مطابق شرایط منصور گشته بودند تا بلاخره مادر راضیه ،«خانم گلستانی »را که از قضا سیده هم بود پیدا کرده بودند.
از همین حرف های زنانه پیش از مسجل شدن عروسی ،که برای جلب رضایت طرفین است به هر دو زده بودند و چه لذتی میبردند وقتی در غیبت مردهایشان ،ور دل هم می نشستند و پچ پچ می کردند و برای یکدیگر دامادی قریب الوقوع منصور را به تصویر می کشاندند و برنامه میریختند.
منصور اما قبل از هر چیزی در زیبایی معصومانه راضیه غرق بود و همین طور که آب خنکی را خانم جدید عراق آورده بود به او می نوشاند در لابلای غبار های تاریکی که نبودند, پدر راضیه را میدید در کنارش...
هردو شتابان میدویدند در تاریکنای کنارههای جزیره مجنون.روی کول منصور مجروحی بود یک باغت و بر شانه های پدر راضیه مجروح دیگر که دست راستش از مچ به پایین رفته بود پاهای منصور و پدر راضیه مثل نیروهای پشت سر، که به طرف خودی می دویدند، تا زانو یا بالاتر آغشته بود به لکه های لجن باتلاق.
خسته شدند و ایستادند تا نفسی بگیرند که حس کردند کنار پای شان لجنهای باتلاق تکان خوردند.
آدمی دراز کشیده که با طرح باتلاق و لجن هایش یکی شده بود کمی بالا آمده از صورت طاق شده از لجن اش صدایی ملتمس و خش دار درآمد.
صدا در حنجره خفه بود و به زوزه می مانست.
_منم ببرین ...پس من چی... میشم... آقای ظل انوار ...
منصور چشمم به راضیه بود و صدای ۴ سال پیش خودش که آن شب پشت زمان ها مانده بود در گوشش پیچید.
_مهندس !مهندس.. چه کار کنیم؟
حاج مهدی نگاهی به منصور و نگاهی به حوالی چشم های رزمنده مانده در باتلاق کرد. او را نشناخت.
با صدایی مایوس گفت :می بینید که هیچ کاری از دستمون بر نمیاد.
دو قدم برداشت و باز برگشت. نگاهش کرد و تند چشم از او دزدید هر دو با مجروح های روی کول راه افتادند.
جلیل آقا برای کار بیرون رفته بود و فرصتی بود تا خواهر منصور که روزهای اخیر برای بحثهای حواشی ازدواج منصور بیشتر از قبل به خانم جدید آقا سر می زد حالا دم دمای غروب تابستانی شیراز چند گام آن طرفتر از منصور بنشیند و برنامه بریزد که رازی را که رساند خانه با مادرش قرار و مداری بگذارد برای خواستگاری و بعد از تاریخ عقد و عروسی مشخص شود. راضی هم انگار از چیزی خبر نداشته باشد صدایش را از ته حلق بیرون داد.
_عمو منصور پس کی میریم خونه؟!
_الان دختر گلم من سرمو رو مهر بزارم و بردارم رفتیم.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
✅به روایت ابوالفضل رضاییان
.....دستور عقب نشینی صادر شد. رزیم سر دوراهی . خدا خدا میکردم تا محاصره نشدیم بچه ها برگردند. توی تاریکی یک دفعه چشمم افتاد به (شهید) سید جمال دربان فلک که نفس زنان می دوید. خودش را رساند به ما.
مطهرنیا تند گفت : کو جلال؟!!
_نمیدونم
_این منور چه بود که زدند؟!
سید جمال دست روی زانوهایش گذاشت و تند نفس را از ریه بیرون داد.
_جلال منور فرستاد و به من گفت : برو بچه ها را بیار .
من مسیرم را اشتباهی رفتم و با گشتی های دشمن درگیر شدم دیگه چاره ای جز فرار نداشتم!
قطره های اشک از چشمان خلیل سرازیر شده روی سنگ چون با تمام زده سرش را بین دست هایش گرفت.
_آخ!! جلال شهید شد ! کاشکی خودم رفته بودم. بدون جلال چطور برگردم ؟!
نگاهی به حاج کاظم انداختم. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود.
ناگهان صدای جیر جیر پوتین به گوش ما نخورد مطهرنیا مثل فنر پرید. صدا از محور عبدالرحیم روحانیان بود.
مطهرنیا گفت : کی هستی؟!
_منم دیگه!
مطهرنیا دستش را گذاشته بود روی ما شرکت عبدالرحیم از درون پرده تاریکی بیرون آمد بعد هم سر و کله بچه ها یکی یکی پیدا شد و آنها هم با دشمن درگیر شده بودند.
توی گرگ و میش ای هوا خسته و بی رمق راه افتادیم . نسبت جلال کسی دل و دماغ حرف زدن و شوخی کردن نداشت. توی روشنای صبح از بلندای ارتفاعی سخت بالا میرفتیم. یکی از بچه ها نفس زنان نشسته روی تخته سنگی نگاهش چرخید به پایین و یک بار هوار کشید : جلال ...جلال
نگاهی به پایین انداختم جلال با گام های بلند و استوار پیش آمد که سر تا پای لباس کردی اش را خاک گرفته و عرق صورتش را موج موجی کرده بود.
خلیل حاج کاظم زاده او را توی بغل گرفتند و فراروی خاکی اش را بوسیدند.
_جلال تو که نبودی اینا برات زار زار گریه میکردند.
مطهرنیا چشمکی زد.
_کی گفته ما گریه میکردیم؟!
حاج کاظم گفت: جلال کجا بودی؟!
_از میدان مین که اومدم بیرون، یکباره از سنگر کمین ای صدای بلند غافلگیرم کرد. «قف ..قف» اول فکر کردم بچه ها هستند گفتم شوخی نکنید. یک لحظه صدای عربی رسا و شمرده پیچید توی گوشم و شروع کردم به دور زدن سنگر. یک مرتبه دیدم وسط عراقی هستم. میونشون میگشتم از همون راه ترددشون اونا رو دور زدم.
بالاخره رسیدم قرار است فرد خستگی و گرسنگی هر کدام گوشهای افتادیم برای ما نصف راه انداختند انگار قحطی زدگان شروع کردیم به تند تند غذا خوردن.جلال شوخی اش گل کرد.
_اینقدر میخوریم که فک هامون خسته بشه و گرنه ما سیر نمیشیم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
🎤به روایت مجتبی مینایی فرد
آن اوایل که هنوز کریم شایق مسئول اطلاعات بود میرفت یک گردان ۳۰۰ نفری را به خط میکرد و برای ایشان صحبت میکرد که ما برای کار شناسایی به نیروهای فلان و چنان نیاز داریم.
از آن ۳۰۰ نفر حدود ۲۰ نفر داوطلب می شدند. باز هم برای این ها صحبت میکرد که شما باید از همین حالا وصیت نامه بنویسید و آماده شهادت باشید.
یک مرتبه ۲۰ نفر می شد سه نفر. شایقان سه نفر را میداد دست هاشم که او هم تست بگیرد. هاشم آنها را به قدری میتواند که از نفس میافتادند بعد میآمد پیش شایق و میگفت «نه اینا به درد نمیخورن!»
کریم کفرش بالا می آمد که چطور از این همه آدم سه نفر هم به درد کار نمیخورد. می رفتند سراغ گردان بعدی. خیلی کم پیش میآمد که هاشم کسی را گزینش کند. دنبال آدم های زمخت و ورزیده بود. طوری شد که شایق عصبانی شد و به هاشم توپید که از این به بعد برای گزینش نیرو نیاید . ولی هاشم سر حرف خودش بود. به همین خاطر هم خیلی نیروی کمی توی پستش می خورد. اما هرکس وارد گروه هاشم می شد برای خودش آقایی بود. چون به قدری به آنها حرمت میگذاشت که می شدند برادر.
اصلا خسیس بازی در نمی آورد. هر چه تجربه داشت همه را در اختیار بچههای گروهش می گذاشت . این طور نبود که بخواهد و خودش از بقیه بیشتر بداند و بیشتر اشراف داشته باشد . یک دفترچه هم داشت که در واقع تجربیاتش را از کارهای شناسایی توی آن یادداشت می کرد . خطش را هم غیر از خودش هیچ کس نمی توانست بخواند. اما همیشه یادداشت میکرد و برای افراد تیمش توضیح میداد.
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
مبالغه کار درستی نیست و هاشم هم آنقدرها بزرگ بود که نیازی به مبالغه گویی ما ندارد.
راستش شناخت شخصیت پیچیده هاشم آن هم در عین سادگی کار آسانی نبود.
اینکه همه میگویند هاشم آدم صادق و روراستی بود من هم خیلی قبول دارم ولی در عین حال پیچیده هم بود.
مثلاً خیلیها به زعم خودشان میخواستند که راز و نیاز با نماز شبشان را کسی نبیند . اما دیر یا زود لو می رفتند. ولی هاشم اینطوری نبود. متوجه مناجات و نماز شب خواندن های هاشم شدن ، کار آسانی نبود.
یا مثلا خیلی عادت داشت که از قدرت بدنی اش برای برتری بر دیگران استفاده کند. مثلاً ناهار می آمد سر سفره و قاشق کم بود یک مرتبه با زور از دست یکی می قاپید . ظاهر کار این بود که هاشم فقط توی خودش است اما همین آدم آنجا که بنا بود از جان مایه گذاشت. به آب و آتش می زد که خودش جلو باشد.
واقعیت امر این بود که آن کارهای سطحی را بیشتر از روی مزاح انجام می داد و کمتر کسی آن شخصیت پنهان هاشم را متوجه میشد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
با تعجب می پرسم :«چرا ؟! پس از نظر دولت بنا بود که چی بشه؟!»
_یک گروه از اعضای هیئت دولت به عنوان هیئت حسن نیت به سنندج آمده بودند که اعضا شان را بهتره نام نبرم.آنها اصرار داشتند که هرطوری هست کار را با گروهکهای زنده انقلاب به مساله بکشانند که حتی الامکان از درگیری مسلحانه جلوگیری بشه. به همین علت اعلام آتش بس بین طرفین اعلام کردند اما عملا آتش بس یک طرفه بود»
_یعنی گروهکها به آتشبس دولت ائتلافی نمیکردند؟!
سردار جواب می دهد: «نه چندان اعتنایی نمیکرد اما ما مجبور بودیم که از دستورات به اطاعت کنیم. این باعث سوء استفاده ضد انقلاب از اوضاع شده بود»
_رفت و آمد شما به داخل شهر سخت نبود؟!
_به هیچ عنوان نمی تونستیم به شهر بریم .همون اوایل اعزام یک روز چند تا از بچه ها با لباس شخصی رفتن به میدان اصلی شهر ، اما ظاهراً شناسایی شده بودند و مردم محل تا فهمیده بودند اینها پاسدارند، ریخته بودند سرشان و ما مجبور شدیم به طور مسلح به شهر بریم و اونا رو نجات بدیم.
جوی شهر کاملاً علیه پاسدارها بود و دلیلش هم این بود که ضد انقلاب ها تا می توانستند بر ضد سپاه تبلیغات می کردند و گاهی حتی جنایتهای وحشیانه که از خودشان سر میزد را به سپاه نسبت می دادند.
_پس شما فقط برای حفظ مناطق حساس حضور فیزیکی داشتید!
_متاسفانه با همان حضور فیزیکی هم مشکل داشتند.اعضای هیئت به ما فشار میآوردند ساختمان استانداری را تخلیه کنیم و این بهانه که حضور ما در کار استانداری اختلال به وجود آورده.هر چه ما می گفتیم اینها به محض خروج ما استانداری را تصرف میکنند آقایان قبول نمیکردند.حتی گفتند شما پاسدارها را توی توهم هستید که بهتون حمله می کنند وگرنه ما در حال مذاکره و صلح بین طرفین هستیم و حضور شما توی استانداری فقط تنش رو بیشتر میکنه!
بالاخره استاندارد و تخلیه کردیم بعد از در مکانی به نام باشگاه افسران مستقر شدیم.از اون طرف دو سه روز نگذشته بود که ضد انقلاب استانداری را تصرف کرد و شخص استاندار را هم بیرون کردند.بعد فهمیدیم که هیئت دولت یا واقعا قادر به درک اوضاع نیست و یا مسائل پشت پرده هست و ما خبر نداریم.
به موضوع شهادت حبیب فردی که میرسیم کمی مکث میکند و میگوید: «آنچه از من قرار نبود شهید فردی در این ماموریت باشه نمیدونم چی شد که همراه اونا رفت.وقتی میگم تقدیر هرکس از قبل رقم خورده در سطح وگرنه حبیب نمی بایست پر شود از مقر می رفت بیرون»
_بعدا هم نفهمیدیم چی شد که حبیب تصمیم گرفت اون شب بره ماموریت؟!
_نه فقط دیدم که حبیب یک دفعه اومد و با چند نفر از بچههایی که عازم ماموریت بودند صحبت کرد و بعد گفت من میرم.
از پیش سردار که می آیم سوال ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده است .چه میشود که حبیب یکباره تصمیم میگیرد آن شب به آن مأموریت خطرناک برود؟!!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
با تعجب می پرسم :«چرا ؟! پس از نظر دولت بنا بود که چی بشه؟!»
_یک گروه از اعضای هیئت دولت به عنوان هیئت حسن نیت به سنندج آمده بودند که اعضا شان را بهتره نام نبرم.آنها اصرار داشتند که هرطوری هست کار را با گروهکهای زنده انقلاب به مساله بکشانند که حتی الامکان از درگیری مسلحانه جلوگیری بشه. به همین علت اعلام آتش بس بین طرفین اعلام کردند اما عملا آتش بس یک طرفه بود»
_یعنی گروهکها به آتشبس دولت ائتلافی نمیکردند؟!
سردار جواب می دهد: «نه چندان اعتنایی نمیکرد اما ما مجبور بودیم که از دستورات به اطاعت کنیم. این باعث سوء استفاده ضد انقلاب از اوضاع شده بود»
_رفت و آمد شما به داخل شهر سخت نبود؟!
_به هیچ عنوان نمی تونستیم به شهر بریم .همون اوایل اعزام یک روز چند تا از بچه ها با لباس شخصی رفتن به میدان اصلی شهر ، اما ظاهراً شناسایی شده بودند و مردم محل تا فهمیده بودند اینها پاسدارند، ریخته بودند سرشان و ما مجبور شدیم به طور مسلح به شهر بریم و اونا رو نجات بدیم.
جوی شهر کاملاً علیه پاسدارها بود و دلیلش هم این بود که ضد انقلاب ها تا می توانستند بر ضد سپاه تبلیغات می کردند و گاهی حتی جنایتهای وحشیانه که از خودشان سر میزد را به سپاه نسبت می دادند.
_پس شما فقط برای حفظ مناطق حساس حضور فیزیکی داشتید!
_متاسفانه با همان حضور فیزیکی هم مشکل داشتند.اعضای هیئت به ما فشار میآوردند ساختمان استانداری را تخلیه کنیم و این بهانه که حضور ما در کار استانداری اختلال به وجود آورده.هر چه ما می گفتیم اینها به محض خروج ما استانداری را تصرف میکنند آقایان قبول نمیکردند.حتی گفتند شما پاسدارها را توی توهم هستید که بهتون حمله می کنند وگرنه ما در حال مذاکره و صلح بین طرفین هستیم و حضور شما توی استانداری فقط تنش رو بیشتر میکنه!
بالاخره استاندارد و تخلیه کردیم بعد از در مکانی به نام باشگاه افسران مستقر شدیم.از اون طرف دو سه روز نگذشته بود که ضد انقلاب استانداری را تصرف کرد و شخص استاندار را هم بیرون کردند.بعد فهمیدیم که هیئت دولت یا واقعا قادر به درک اوضاع نیست و یا مسائل پشت پرده هست و ما خبر نداریم.
به موضوع شهادت حبیب فردی که میرسیم کمی مکث میکند و میگوید: «آنچه از من قرار نبود شهید فردی در این ماموریت باشه نمیدونم چی شد که همراه اونا رفت.وقتی میگم تقدیر هرکس از قبل رقم خورده در سطح وگرنه حبیب نمی بایست پر شود از مقر می رفت بیرون»
_بعدا هم نفهمیدیم چی شد که حبیب تصمیم گرفت اون شب بره ماموریت؟!
_نه فقط دیدم که حبیب یک دفعه اومد و با چند نفر از بچههایی که عازم ماموریت بودند صحبت کرد و بعد گفت من میرم.
از پیش سردار که می آیم سوال ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده است .چه میشود که حبیب یکباره تصمیم میگیرد آن شب به آن مأموریت خطرناک برود؟!!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
با خودم گفتم که غلام چقدر حواسش جمع هست من که دارم باهاش حرف میزنم اما حواست به ماشین هایی که می روند و می آیند هم هست. یک خودروی سواری با یک با کلاس بود که با دستور ایست غلامعلی جلوی پای ما ایستاد.آقا و خانمی که معلوم بود از فرنگ برگشته اند و خانم همچنان حجاب خوبی نداشت داخلش بودند. خیلی ترسیده بودند چون ما با لباس بسیجی بودیم مثل بید می لرزیدند.همین که غلامعلی ایستاد و از آن طرف اشاره کرد و بقیه بچههای گشتی بیان این ها دست و پاشون رو گم کردن به فکر کردن آبروشون رفته. ماشین را کمی گشتیم چند بطری مشروبات الکلی پیدا کردیم. خانم به شوهرش گفت: آبرومون رفت.
با خودشون فکر میکردن حالا زندان و شکنجه و دادگاه....چون نیروهای گشتن بسیجی وقتی خلافکاری را دستگیر میکردند تحویل مقامات نظامی میدادند. غلامعلی آمد طرف آن خانم و آقا گفت: چرا ناراحتید؟ چرا استرس دارید؟ آرامش داشته باشید خواهر. با استرس که مشکلی حل نمیشه !خواهش می کنم آروم باشید.
خانم داشت گریه میکرد ولی چیزی نمی گفت .خیلی ترسیده بود. یک مقدار که غلامعلی باهاش صحبت کرد و آرومشون کرد به بچه های گشت گفت.
_همه بطری های مشروبات رو بریزید توی جوی و همه شیشه ها را بشکنید.
همه متعجب گفتند: آقای رهسپار می دونید چه کار میکنید؟ چرا بشکنیم مگه نباید تحویل بدیم؟
_نه همین که گفتم همش رو بشکنید.
غلامعلی که تصمیمی گرفت دیگه اجرا میشد چون فرمانده پایگاه بود و همه و تا قبولش داشتند همه چیزهایی که تولیدی آب ریخته شد غلامعلی به این خانم و آقا گفت:
_بفرمایید ما دیگه با شما کاری نداریم فقط یک تعهد بدید.
به همان اندازه که خانم و آقا ترسیده بودند و استرس داشتند الان هم خوشحال شدن و داشتن بال در می آوردند.فکر می کردند که غلام علی کاریشون نداشته باشه و با اخلاق خوش بهشون بگه بفرمایید سوار ماشین بشید و برید. کل تشکر کردند و گفتند دیگه توبه میکنیم و رفتند.
غلامعلی در مسئولیتهایی که بهش سپرده میشد کوتاهی نمیکرد و در انجام همه ماموریت ها سر آمد بود و همیشه همه بچهها به او میگفتند که تو افتخار پایگاه مقاومت و مسجد هستی.
چند وقت بعد غلامعلی رفت جبهه عضو نیروهای نامنظم شهید چمران شد و حالا کمتر او را می دیدیم. بعد از مدتی من هم رفتم جبهه و دوباره کنار هم بودیم. خیلی خوشحال بودم که کنار غلامعلی هستم.همیشه در صف مقدم جبهه بود و یادمه چند بار به سختی مجروح شد و مورد اصابت چند ترکش قرار گرفت و موج انفجار هم او را گرفته بود. اما با این حال از خط مقدم دست نمی کشید در بدترین حالت هم که بود در عملیات شرکت میکرد.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*