eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
گیج بودم و بدون اینکه بدانم صدایم بالا میرود. گفتم :چی؟! _خسرو شفا گرفته بود .دستش نیاز به عمل نداشت .اثری هم از کبودی روی دستش نمانده بود. در افکارم غرق بودم که مادرش گفت: شب قبل از عمل یک خواب دیده بود تعریف نکرد اما من فهمیدم خواب امام زمان را دیده.. امام زمان!  خسرو برایم از او  می‌گفت. می گفت: همانطور که شما ها منتظر منجی هستید ما هم منتظر منجی هستیم که با آمدن از دنیا را از عدل و داد پر میکنه و ریشه ظلم ستم را از بین می‌برند .با ظهور امام زمان مسیح هم ظهور میکنه. برآشفته می گفتم: _خسرو مسیح را به صلیب کشیدند. _ نه برنابی مسیح زنده است. مسیح به صلیب نکشیدند مسیح با منجی ظهور میکنه .زنده است همانطور که امام ما زنده است همانطور که خضر نبی زنده است‌ این‌ها روزی ظهور خواهند کرد و بیشتر کسانی که با آمدنش به او می پیوندند شما مسیحیان هستید .مسیح زنده است. در جوابش  گفتم :پدران ما می‌گویند . گفت :تو خودت چی فکر می کنی ؟عقل و بیننش و دانش تو چی میگه ؟! من به هیچ چیز فکر نمی کنم. نمی توانم دیگر به چیزی فکر کنم. تمام معادلات را به هم خورده و تمام علمم. تمام ساعت هایی که از عمرم را توی یک کتابخانه و دانشگاه و آزمایشگاه بودم.تو تمام معادلات مرا به هم زدی خسرو! مادر پی حرف فرهاد را می گیرد _بعد از بیمارستان ماشین نگرفتیم .گفت مامان بیا باهم قدم بزنیم. این قدم زدن ها غنیمته. باهم تا چهار راه مشیر پیاده آمدیم و بعدش ماشین گرفتیم .هنوز نیومده میخواست بره جبهه .گفتم:باید چند روز بمونه قوی بشی بعد بری! عمو که توی صدایش بغض بود میپرسد: موند؟! _نه !چند روز بعد بهم گفت: که دارم با دوستام میرم دیدار امام خمینی .بعد از چند روز نامه اش آمد که توش نوشته بود« مادر ,بهت دروغ گفتم که دارم میرم دیدار امام. من رفتم جبهه. ببخش چاره ای نداشتم .باید می‌آمدم و شما نمیذاشتی »براش تو جواب نامه نوشتم «حلالت کردم بمون جبهه و....» نمیفهمم !!این همه اصرار برای رفتن جلوی توپ تانک دشمن برای چه ؟!باید می ماند .او با آن هوش بی‌نظیرش الان می توانست یک مهندس عالی باشد. و حتی می‌توانست به راحتی بورسیه دانشگاه سوربن فرانسه را بگیرد و حالا برای خودش یک نخبه باشد !چرا جنگ را انتخاب کرد؟! چرا رفتن جلوی توپ تانک؟! _خسرو بچم خیلی تر و تمیز بود .همیشه وقتی می خواست بره جبهه، چی با خودش می‌برد. مسواک وخمیردندان و همه چی .اما این دفعه آخر هیچی با خودش نبرد. فقط یک کوله سبک .به دوستاش که آمده بود مرخصی گفته بود به خانوادم بگین من ۲۰ روز دیگه حتما میام. _اومد؟! _آره اومد !توی خونه خودش غلطید و آمد !هنوز بچم تو خونه خودش غرقه. حتی دوستاش که توی سرمایه کردستان جنازه‌اش را آوردن می‌گفتند با وجود برف و سرما که باید خون قطع می شد، همین طور از جسد خسرو خون می جوشید! فضا برای سنگین شده . احساس می‌کنم خسرو را دیگر نمی شناسم .یعنی فکر میکردم می شناسم، اما نمی شناسم. بخش عظیمی از وجود او برایم پنهان بود . باید خودم را حبس کنم بدون هیچ فکری، تا جواب آزمایشها معلوم شود. تمام دانشم به چالش رفته و من قدرتم را باختم و هنوز نمی دانم آن رازی که خسرو از آن می‌گفت کی و کجا به آن می رسم!! http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید. _از اولش هم من هیچ شرط  و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن! علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید: _پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟ هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند. _ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی! علی اکبر خندید  و سر تکان داد. 🌿🌿🌿🌿🌿 _اینقدر این دست  و اون دست نکن. زودتر باباجون! _ به روی چشم .چقدر شما هولی! _پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی! علی اکبر با لبخندی  که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید. _پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه! و گاهی پی همسرش راه می‌افتاد _همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟! و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید. _آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه! دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت: _باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم. هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید. _بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی  تشریفات  .میدونی که من خوشم نمیاد! _این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این  یک بار هم باید حسابی باشه! _مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه  است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه! علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد _خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه! رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. _حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم! هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت: «حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد» جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم! علی اکبر فهمید که ادامه بحث بی‌نتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد. مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا می‌کرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را می‌شناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت می‌گیرد» رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد: _مادرجان خلعتی را آماده کردی؟! _بله گذاشتمشون توی کیف دستی. _پس راه بیفتیم که دیر شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نوک زبانم است بگویم نه ،که حاج داوود وارد می شود .همین که چشمش به من می‌افتد هول و کلافه می پرسد: چی شده عباس؟ پاسدار یک نگاه به من و یک نگاه به حاج داوود می‌کند .از تشابه چهره مان متوجه برادر بودن میشود .حسین هم کلافه تر از داوود کنارش ایستاده. نگاهم روی آن دو جابجا میشود. پاسدار به من میگوید :شما را لطفاً بیرون باشید. بیرون میروم. سرباز که انگار دارد یک قاتل را می پاید .گز میکند طرفم و می‌گوید: سیگار داری؟ _نه ما خانوادگی اهل دود و دم نیستیم. انگار که فحشش داده باشم از من فاصله میگیرد.از داخل صدای حسین می‌آید که دارد سیر تا پیاز ماجرا را برای فرمانده توضیح می دهد .دلم برایش می‌سوزد که زن و بچه اش را توی شهر غریب گذاشته علاف ما شده. از سنگر که بیرون می آیند سروکله پاسدار هم پیدا می شود. صدا میزند: عقابی بزار برن! مانده ام چطور به برادر هایم بگویم که این علیرضا ،علیرضای ما نبود. 🌿🌿🌿🌿 _لیلا هاشمی نژاد؟لیلا مگه با تو نیستم؟! حواسم که جمع می‌شود. ۲۲ جفت چشم نگاهم می کند .یک نظر خانوم معلم را می‌بینم. می‌گوید: خوب حالا بگو من چی گفتم؟ نگاهی به تخته سیاه می کنم .فقط میدانم که درس علوم بود و داشت درباره کیلووات حرف میزد. _چرا گوش نمیگیری؟! فردا که داداششت از جبهه اومد،میاد دفتر به سین جیم کردن ما که درس لیلا چطور بوده؟! برمیگردد پای تخته سیاه.دوباره به پدر و برادرم فکر می‌کنم که آیا تا حالا پیدایش کرده یا نه؟ چقدر خوب میشد اگر مدرسه تعطیل بود و همراهش میرفتم. سه سال قبل که پنجم ابتدایی بودم با پدر و مادر رفتیم منزل عمو حسین ،بعد رفتند علیرضا را از پادگان آوردند پیش مان. غروب که شد علیرضا دست من و دخترعمو را گرفت و به بازار برد .بازار کوچکی که خیلی زود به انتهایش رسیدیم دوباره برگشتیم جای اول مان. علیرضا که انگار دلش نمی آمد زود گشت و تفریح ما را تمام کند، هی ما را توی بازار کوچک هفت تپه می‌چرخاند. برای هر دوتامون عروسک و مداد رنگی خرید پشت سر هم می گفت :هر چی میخواهی تا برای عزیزای دل خودم بخرم و پشت سر هم کاکل مرا می بوسید و دستشان می کشید. وقتی برای دوستانم از خوبی های علیرضا می‌گویم همه آرزو می‌کنند که برادری مثل او داشته باشند .مریم می گوید: خوش به حالت داداش ما را بگو که از بابا و مامان نترسه،لهمون میکنه! ولی آخه چرا توی این چند روز زنگ نزده؟! اون که میدونه من و مرضیه چقدر منتظر هستیم. میدونه هر وقت تلفن کنه ما دوتا تا خانه می‌دویم و از بابا و مامان مژدگانی می گیریم. پس چرا زنگ نمیزنه ؟!دو هفته بیشتر هست که زنگ نزده !!او که می داند مادر هر ظهر و غروب سر راهمان می ایستد و می پرسد :کاکاتون زنگ نزد ؟!حالا گیرم دستش بند بوده و به قول مامان در جبهه درگیره... بابا چرا خبری ازش نیست!؟ _لیلا بازم که گوش نمیدی؟! اگر مشکلی هست به من بگو.. _نه فقط به فکر داداش علیرضا هستم. _این که مشکل نیست.داداشت که بار اولش نیست رفته جبهه. انشالله همین روزا پیداش میشه. صدای زنگ مدرسه می پیچد .توی محوطه منتظر مرضیه می شوم .بی حوصله و رنجور می آید و می گوید: دیدی امروز هم زنگ نزدن.!!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * دیگر نمی توانست جهرم بماند بدجور به جبهه عادت کرده بود. حالا نوبت سوم بود که می آمد جبهه .یکراست رفت نساجی مهندسی قرارگاه جنوب. همه چیز داشت برای آزادسازی خرمشهر آماده می‌شد.تخریب چی ها کار فشرده‌ای داشتند شب و روز کار می‌کردند. شبها با بچه‌های اطلاعات می‌رفتند باز کردن معبر و روس‌ها پاکسازی میدان های مین.تیری که به پایش خورد شده بود اذیتش می‌کرد و مجبور بود رعایتش کند سرانجام خرداد ۱۳۶۱ فرا رسید و خدا خرمشهر را آزاد کرد. از تخریب چی ها فقط هدایت الله خرمدل برادر عبدالرحیم شهید شد که دومین شهید تخریبچی استان فارس بود.نیمه ماه رمضان و گرمای تابستان یعنی ۴ تیرماه ۱۳۶۱ بود که دستور آمد برادر علی فضلی تیپ المهدی را به برادر محمدجعفر اسدی و بچه‌های استان فارس تحویل بدهد. تا عملیات رمضان فرصتی نبود و تخریبچی های قرارگاه جنوب باز هم باید بین تیپ و لشکرهای سپاه تقسیم می شدند. کاکاعلی در قرارگاه معاون سید مقداد حاج قاسمی بود.مسئولیت تیم‌های تخریب را مشخص می‌کرد برای محور تیپ المهدی مهدی بقایی مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان را فرستاد.خودش هم آمد در محور تیپ امام سجاد که معبر باز کند. در تیپ المهدی حالا برای اولین بار بود که بچه های فارس عمل می کردند شب عملیات عبدالرسول رازبان،برادر مهدی که همراه کاکاعلی بود رفت روی مین و یک باور دو چشمش را از دست داد. کاکا علی آمد که از تخریبچی های تیپ المهدی سرکشی کند و تا مهدی را دید گفت:آقا مهدی دوست داری عبدالرسول چی به سرشون اومده باشه؟ مهدی لب پایینش را گاز گرفت و گفت: چی بگم والا ..هرچی خدا بخواد اتفاق میافته! کاکا علی لبخندی زد و گفت:همینطور هرچی خدا بخواد هم اتفاق افتاده و بلند شد و خداحافظی کرد تا برود. از سنگر که بیرون می‌رفت به مهدی گفت:«حالا یک سر بزن ببین کجاست و حالش چطوره؟! دو روز بعد محمدجواد شادمند هم پایش روی مین رفت و قطع شد.باید برای ریزش نیروها فکری می‌شد بچه‌های تخریب نیروی تخصصی بودند و از دست دادنشان فشار زیادی به بقیه می‌آورد و مدتها طول می‌کشید تا یک تخریب جی متخصص ساخته شود. آن وقت ها هر طیف و لشکری برای خودش به طور مجزا یک چیزی به اسم گروه تخریب نداشت.طولی نکشید که فرماندهان در قرارگاه دیدند ضرورت دارد که در کنار واحدها و گردان ها واحد تخریب هم وجود داشته باشد. عملیات رمضان تمام شد و حاج اسدی باید کادر فرماندهی اش را انتخاب می‌کرد.عملیات رمضان امتحان خوبی بود که فرمانده هان آینده لشکر المهدی مشخص شوند.نزدیک به ۳۰ نفر از پاسداران در دو تا چادر خاکی که نمازخانه بود آمدند تا مسئولی قسمت های مختلف مشخص شود. خلیل مطهرنیا (شهادت ۳۰/۱۰/۱۳۶۵ کربلای ۵) و علی اکبر رحمانیان ( شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ والفجر ۸)شدند مسئول عملیات و همینطور بقیه گردان ها و واحدهای مسئول شان مشخص شد.برای واحد جدید التاسیس تخریب و برادر مجید زارعی آن در نظر گرفته شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * پشت سر هم صفها بسته شده بود و نشسته بودند. یکی چهارزانو بود و سرش پایین .یکی زانوها را در بغل گرفته بود و یکی که هیکل چاقی داشت در صف نماز هم دست از شوخی با بغل دستی اش بر نمی داشت. سیدمحمد تعارف می کرد _حاجی نمیشه اول شما! _لا اله الا الله مرد حسابی دست راستم هم اگه نبودی ناسلامتی اولاد پیغمبری برو تو تا شکایتت رو به جدت نکردم. سید محمد لبخندی زد و چشم گفت و داخل شد و بعد هم منصور .نماز اول را خواندن و با کناری هایشان دست دادند و دست هایشان را به صورت کشیدند.دسته جمعی دعا خواندند. امام جماعت بلند شد و چرخید و ۵ دقیقه صحبت کرد و نماز دوم را هم خواند ند. بوی خاک و عرق و جوراب پیچیده بود .پیرمردی با ریش های کوتاه و تیز که لاغر بود و تکیده و پایین سبیلش زردی نامنظمی داشت و سنگینی ظرف استوانه فلزی بزرگی کتف چپش را پایین انداخته بود تندوتیز از صف اول شروع کرد. قطرات ریز گلاب مثل غبار در هوا پخش شد و به سر و صورت همه نشست.هرکس دو قدم مانده به رسیدن پیرمرد حواسش را از دعا به حرکت او می داد و خودش را آماده می‌کرد تا دست پیش آورد و نم که گرفت به پشت گوش ،گردن، پیشانی و سر بمالد. بعد از دعا دسته جمعی برای لحظاتی سکوت و بیشتر آدم‌ها به سجده رفتند و مرغ را بوسیدند و بعد همین طور که بعضی ها ایستاده دست راستشان را به سینه می گذاشتند و چیزهای زیر لب زمزمه می کردند و می چرخیدند در جهت دیگری همان کار را تکرار می کردند. همه در نمازخانه پیچید و همه رفتن بیرون تا ناهار بخورند. قوطی‌های خالی کنسرو زنگ زده در راه ریخته بود و آنقدر فراموش شده بود که نوک پوتینی هم به آنها نمی خورد به هوای شوت. منظور از نماز خانه بیرون آمد و انگشت های دست راست پشت سر حلقه شده بود دور مچ دست چپ. سرش پایین بود و به چیزهایی فکر می کرد. سر و صدایی سرش را بالا آورد خبرنگارها را دید با دوربین فیلمبرداری دستی.لباس های نظامی بر تنشان می خندید ناخواسته مادر روبرویش بود باحاله آن دورها که نزدیک است.دفعه آخر مرخصی مادر با لحن التماس آلوده گفته بود: «منصور آقا من و خواهرت به دستور شما از صبح تا پسین داریم کلاه و ژاکت میبافیم برای جبهه.حالو مادر جون این همه رزمنده صبح تا شام از تلویزیون نشون میدن شما هم یه بار بیا خودتو نشون بده تا ما خستگیمون در بره! و منصور سر تکان داده بود. _این ننه !حالا ما هم یه بار اومدیم تو تلویزیون که چطور بشه؟! ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩به روایت محمدرضا توکلیان نمی‌دانم چرا بته عمیقی با بچه‌ها برقرار می کرد که اینقدر عاشقانه دوستش داشتند. با همه گرم و مهربان بود هنگامی که به چهره مصمم و پرنشاطش چشم می دوختیم، خونی تازه در رگهای مان جاری می شد. همه بچه های اطلاعات و عملیات قسمتی از وجودشان را شهید جلال می دانستند و به یاد دارند که او از هر موقعیتی برای صیقل دادن قلب هایشان استفاده می کرد. گاهی با بعضی ها نجوای خصوصی داشت که انسان احساس می کرد آینده را می بیند . آن روز با موتور از خیابان عبور میکردم چشمم افتاد به (شهید) محمود پذیرش که از کنار خیابان قدم زنان می‌رفت ‌ تازه از جبهه برگشته بود جلوی پایش ترمز کردم. _کجا‌میری ببرمت؟! _دارم میرم پیش جلال تو هم میایی؟! _مگه از کار دستان برگشته؟! _پاش شکسته! خیلی وقت بود جلال را ندیده بودم. گفتم :سوار شد بریم. تند پرید پشت موتور .گازش را گرفتم .کوچه پس کوچه های محله مسجد نو را پشت سر گذاشتیم. پیچیدم داخل کوچه باریک .جلوی در خانه ترمز کردم .محمود پیاده شد و در چوبی خانه را کوبید. _سلام حاج خانوم آقا جلال تشریف دارند؟! _نه نیستش رفته مسجد! جلوی در مسجد توقف کردم آن چشمم افتاد به جلال که توی راهرو مسجد روی جعبه نشسته و کوچک و بزرگ دارد حلقه زده بودند. با صدای ترمز موتور سرش به طرف در چرخید و با دیدن محمود لبش به خنده باز شد. غذایش را برداشت و می‌خواست از جایش بلند شود که محمود دوید طرفش. خود را انداخت روی پای جلال و پای گچ گرفته اش را گرفت توی بغل. مهر و اشتیاق در دلشان زبانه می‌کشید. سر و صورت هم را غرق بوسه می کردند . اشک در چشمانم حلقه زده بود . مدتی چشم در چشم هم دوخته بودند. انگار یک رشته ناگسستنی آن دو را به هم پیوند داده بود همه را فراموش کرده و با یکدیگر نجوا می کردند. نگاه مهربان جلال به من افتاد جلو رفتم و با هم دست دادیم با صدای گرم و دلنشین و لبخند بارانی اش روحم را صیقل داد . نخواستم رشته پیوندشان را از هم بگسلم . پس از صحبت کوتاه خداحافظی کردم و بیرون آمدم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن زیارت یکی از اتفاقاتی که خیلی روی هاشم تاثیر گذاشت، مفقود شدن تیمی از بچه های اطلاعات بود ‌. خوب یک شب چهار نفر مفقود شدند و این ضربه خیلی سنگینی بود. قبل از آن یک سری رفتیم مشهد ‌. آن چهار نفر هم با ما بودند یعنی ناصر امانی ، ناصر خدر ی ، حمید ترکی نژاد و غلام ذاکر عباسعلی. با یک مینی بوس رفتیم بنا بود بچه های اطلاعات یک سفر زیارتی بروند و برگردند. بعد برگردند کار شناسایی را در همان منطقه ی بیات شروع کنند . همه جوان بودیم و اهل شوخی .خیلی از بابت سفر و زیارت خوشحال بودیم . تصمیم گرفتیم به هر تونلی رسیدیم از تاریکی استفاده کنیم و هاشم را بزنیم. آخه یکی دو نفر که حریفش نبودیم هاشم که یک دانه می نشست هر لحظه کنار دست دو نفر ایستاده بود یک وقت که رسیدیم به تونل بزن بزن شروع شد. هاشم خوب مقاومت می کرد . در تونل بعد بیشتر کتک خورد . باز هم مقاومت کرد . تونل سوم عصبانی شد . دیگر کار به جایی رسید که گفت هیچ کدومشون رو حلال نمی کنم . دست گذاشت روی نقطه ضعف همه . تونل چهارم همه ساکت بودیم .هاشم هم پشت سر هم می گفت حلالتان نمی کنم . غلام ذاکر عباسعلی بلند شد و گفت :«حالا که اینجوریه من یکی زدم ، عذرخواهی می کنم» هاشم با همان اخم گفت: تو یکی را چون خودت گفتی حلال می کنم . یک مقدار رفتیم جلوتر ، غلام دوباره دست بلند کرد و گفت :« هاشم آقا ، یادم اومد من یکی دیگه هم زدم .اگه میشه حلال کنید» هاشم چپ چپ نگاهش کرد و گفت : تو که می گفتی یکی بیشتر نزدی ! غلام گفت : آره ولی بعد یادم اومد که توی تونل اینوری هم یکی زدم. هاشم گفت: حالا باشه ! تو یکی را حلال می کنم اما بقیه رو عمرا نمیبخشم. ما فقط می‌خندیدیم .رفتیم جلوتر ، باز غلام دستش را بلند کرد و گفت: هاشم آقا والّا ببخشید من توی تونل سومی هم یکی زدم خواستم اگه..‌ حرف توی دهانش تمام نشده بود که هاشم بین صندلی‌ها افتاد دنبال غلام. جلسه نحیفی داشت .خلاصه ما خیلی خندیدیم........... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سید حسام با بی میلی زل می‌زند به حمید و سر تا پایش را برانداز می کند. حمید که نگاهش را مستقیم به دوخته به حسام می گوید: «مطمئنی من بودم سید؟!» سیدحسام نگاه محکم و مستقیم حمید را که می‌بیند کمی شک می‌کند. ابروهایش را در هم می کشد و به ذهنش فشار می‌آورد. _من نبودم آقاسید ! اشتباه می کنید یک نفر بوده شبیه من! حسام به تردید افتاده.مرد آن روز هم این قیافه را داشت اما اون نگاهش گریزان و مضطرب بود .اصلا سرش را بلند کرد تا ز کلمه هم حرف نزد که حسام صدایش را بشنود. _والا راستش گیج شدم شباهت خیلی زیاد بود ولی انگار...» همینطور که حمید را نگاه می‌کند انگار چیزی به یاد می‌آورد به سرعت می گویند: «ولی اون رنگ چشماش خیلی روشن تر بود انگار سبز بود یا آبی.. آره درست رنگی بود چشماش» حبیب و حمید دوباره به هم نگاه می کنند. ذهن هر دو بین اسامی دوست و آشنا برای به یاد آوردن چهره ای که شبیه حمید باشد و تنها رنگ چشمهایش تفاوت کند می گشت. سیدحسام هنوز از کشفش هیجان زده است میگوید :«الان که خوب دقت می کنم میبینم یک مختصر تفاوت‌هایی هست اما در حد دو برادر دو قلو واقعا عجیبه!» برای لحظه‌ای جستجوی ذهنی حمید نتیجه می دهد و ناخودآگاه بر زبان می‌آورد: «عنایت..مطمئنم خودش بود. فقط اونه که این همه به من شباهت داره.» حبیب می‌گوید:« فکر کنم خودش باشه چشماش هم رنگیه» سیدحسام با احتیاط می پرسد: «چه نسبتی داره باهاتون؟!» حمید می گوید:« از فامیل های خیلی دورمونه» _پس احتمالا خودش بوده. حمید با قاطعیت می‌گوید: «شک ندارم که خودشه» سیدحسام که انگار تازه چیزی یادش آماده باشد جلو می‌آید و حمید را در آغوش می کشد: «حلالمون کن آقا حمید» و می خندد:« ولی به جان خودم خیلی شبیه شما بود! نامردا حتی پیرهنش هم مثل شما انتخاب کرده بودند» بعد از آن نوبت حبیب از برادر را در آغوش می کشد و محکم می فشارد و می بوسد و می گوید: «شرمنده نبایدبه تهمت می زدم ببخش» حمید خیالش را راحت میکند:« طوری نشده کاکو !منم بودم همین فکر میکردم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا نزدیکی‌های مسیر که رسیدیم توی گوش بغل دستی ام گفتم من از جبهه که اومدم نگاه کردم دیدم هیچ پولی توی جیبم نیست به جز این پنج تومنی. _مشکلی نیست این چه حرفیه حساب میکنیم. چهارراه اصلاح نژاد پیاده ام کردند و دیگه همون پول کم را هم از من نگرفتند مامان خیلی بهم سخت گذشت. _خدا مرگم بده مادرجون. الهی بمیرم چرا شما که میرید پول بهتون نمیدن؟! نمیگن شما می خواهید برید شاید پول لازم دارین!؟ _مامان ول کن حالا هی نمیخواد بگی! حرفاش توی گوشم بود .انشالله که این دفعه پول داره. دوست ندارم بچه ام مغرورش بشکنه. وقتی اومد خیلی خوشحال بود کلاً یک ماهی توی کردستان بود. ساکش را باز کرد. یک روسری کردی خیلی خوشگل برایم آورده بود. _مامان بفرمایید قابلت رو نداره. _مامان جان چرا زحمت کشیدی!؟ چرا پولت را خرج کردی؟ خیلی قشنگه! همینطور به روسری نگاه می کردم و می انداختم روی سرم که یک ساعت هم بیرون آورد و گفت: _این را هم برای بابا گرفتم. خیلی باباش دوست داشت.باباشم کلی ازش تشکر کرد و ساعت را بر روی دستش.چند روز مرخصی داشت که قرار شد ببرندشون جنوب.دایی‌ام هم از مکه آمده بود .غلام که خودش به همه اقوام سر می‌زد و نیاز نبود ما بگیم.خاله ام آمد دو تا موز آورد و گفت یکیش رابدید غلام بخوره یکیش هم برای شما. آن وقتها موز ایران کم بود.یک قوطی مسقطی هم از کازرون برامون سوغاتی آورده بودند. نمیزاشتم بچه ها بخورند میگفتم برای غلام علی. قوطی مسقطی با موز را دادم به غلامعلی که بخوره.مسقطی را باز کرد اول به داداش ها و خواهرش داد و بعد بقیه اش را با همون یک دونه موز گذاشت توی کیفش. گفت من باید ببرم تا بچه ها هم بخورند. این اواخر وقتی میخواست بره میگفت می خوام برم و منم یه چیزایی میذاشتم برای توی راهش.اوائل اینجوری نبود یک وقت‌هایی می‌شد میومدم خونه می‌دیدم پوتینش نیست. مادر سیامک میگفت :ها پسر ما رفت و پسر شما هم مثل این که توی ماشین بود. سیامک تارخ دوستش بود. یک کم می‌نشستم بامامان سیامک درد دل میکردم و میومدم. _خانم بچه تو این دفعه فقط نگفته می خوام برم، بچه من که بیشتر وقتا چیزی نمیگه .صبح زود میگه می خوام برم آش بگیرم ،میبینم دیگه نمیاد از همون طرف میره جبهه! اوایل که به صورت نامنظم می‌رفت جبهه از طریق کازرون میرفت.چند روزی هم که می‌آمد مرخصی به همه اقوام و فامیل سر می‌زد.اگه مراسم ختمی بود که غلامعلی نبود وقتی می آمد برای تسلیت می رفت یا اگر عروسی شده بود حتی اگه بچه اقوام به دنیا آمده بود میرفت سر می زد و تبریک می گفت. پنج شنبه سالگرد حاج نعمت بود یکی از اقواممون .غلام علی هم یک روز قبلش آمده بود مرخصی. _غلام جان مامان فردا سالگرد حاج نعمت حواست باشه هر جا میری زود برگرد. _چشم مامان حواسم هست میدونم. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _چطور مگه؟ _هیچی هر جوری بهش رسوندم که برای کمک مالی رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت. _خب.. _خب به جمالت فرمودند ،اجرت با امام حسین موفق باشی. _همین؟! _اونجوری که تعریفش رو کرده بودن گفتم حالا دست میکنه ده بیست هزار تومان میده. _اشتهاتم بد نیست ..ده بیست هزار تومان؟! _لااقل ۷ یا ۸ هزار تومن باید میداد. _باید که در کار نیست. _درسته ولی آخه اون جوری که شما ازش تعریف کرده بودی. _هیس حاجی داره میاد.. _سلام بچه ها... _سلام حاجی _چه خبر چیزی هم جمع کردین.. _ یه خورده جمع شده _مثلاً چقدر؟! _تقریباً ۳۰ هزار تومان میشه _خدا کریمه بیا فعلا اینو هم بگیر پیشت باشه.. چک هست ..من رفتم موقع نماز میبینمتون. _بازش کن ببین چقدر ه؟! _باورم نمیشه ۱۰۰ هزار تومن. ایناهاش بیا خودت ببین.. _درسته حق با تو مال کی هست. _نمیدونم فقط شماره حساب نوشته. _حاجی داره میاد حالا ازش میپرسم. _بچه ها من دارم میرم بیرون. آقای آذرپیکان را بدین خودم میبرم بانک نقدش می کنم . چرا زل زدیم به هم دیگه..یالا دیگه دیرم شد.. _بفرمایید _چیه نکنه شما دوتا را مار زده! نشنیدین خداحافظی کردم! _به سلامت به سلامت به دست خدا... 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩به روایت ناصر نصیرزاده همرزم شهید هرگاه به یاد حاج مهدی می‌افتم بی‌درنگ به تابلوی فکر می‌کنم که سال ۶۱ در دشت عباس نزدیکی‌های مقر تیپ امام سجاد نصب شده بود. حس می کنم هنوز حاج مهدی با آن چهره نورانی کنار تابلو ایستاده و لبخند میزند.من می خواهم از او عکس یادگاری بگیرم تابلوی که کلماتش در چشمان حاجی جا خوش کرده بود سخنی از امام باخطی خوش :«خدا عمل خالص میخواهد» آن روزها را با آن که مسئول تبلیغات تیپ بودم و برای انجام وظایف مهم برنامه‌های زیادی داشتم. اما وقتی حاجی رهنمود می داد همه چیز را فراموش می کردم.تمام همتم را می گذاشتم پای رهنمود حاجی چون به او ایمان داشتم و به اندیشه و اخلاصش. حالا هم پس از گذشت سال‌ها حرف هایش روی گوشم است و دل تنگ راهنمایی هایش هستم. در مورد تابلو می گفت:سخن از این زیباتر ندیدم این را باید بارها نوشتم و در بین راه ها نصب کرد. این جمله امام تکان دهنده است .امر به تحرک و جوشش می‌دهد .آدم را از رفتار و اعمال خود شرمنده می‌کند یک دنیا تفسیر و معنا دارد. حاج مهدی خود مفسر آیه های اخلاص و حرکت می کرد برای رضای خدا بود و غیر از خدا نمی اندیشید.با محبت و صمیمی بود اگر یکبار فقط یکبار با او همسفر یا هم صحبت می شدی برای همیشه توی دلت جا میشد. کسی در لشکر نبود که نداند حاج مهدی از بسیجی ترین فرماندهان است،خالص وبی ریا و بی تکلف. با آن همه شهرت یک داشت اگر کسی نمی گفتن نداشت بفهمی فرمانده این گردان یا تیپ چه کسی است که همیشه سر به زیر بود و متواضع. مهر و اخلاص همه را مرید او کرده بود. نه امر و نهی اش. بیش از ۵ سال هر جا که می‌رفت،سید محمد کدخدا رهایش نمی کرد و هر مسئولیتی که به سید می دادند قبول نمی کرد و می گفت: من صفای حاج‌مهدی را با هیچ چیز عوض نمیکنم برای همین هم پس از شهادت حاجی دو هفته بیشتر بر خاک نماند و در پی او تا ستیغ قله های شرف پرکشید. نماز شب های طولانی حاج مهدی که در آن شب های من آور و باران و سرب انجام می‌شد،راهی به دیدگان تمنا نداشت.او چنان آرام قدم بر می داشت به گوشه‌ای از دید که خود شب هم خبر دار نمیشد. به یاد دارم آن روزی که در عین خوش به من گفت: اگر صلاح می دانی پیش از اذان صبح تلاوت قرآن را با صوت آرام از بلندگو پخش کن» وقتی علتش را پرسیدم،گفت: چاووشیان قافله شب را خواب در بر نگیرد» گفتم :حاجی هر کس می‌خواهد بیدار می شود. گفت آنها می خواهند فقط از تو توقع دارند که کمی کمک کنی. با این حال هر طور صلاح می دانی عمل کن. دارد...
* * * * * . القصه حاج مجید هم نیروی شناسایی بود و هم نیروی طرح و عملیات و هم نیروی ساماندهی و حتی اگر پایش می‌افتاد تخریب و محور باز کردن و این عبارت امیر لشکر واقعا گزاف نبود. خلاصه عملیات رسید به مرحله ای که در گیری بر روی ارتفاع «ریشن» بود. البته رفتن به بالای این ارتفاع ممکن نبود. دیدگاه برای شناسایی و دیده‌بانی روی ارتفاعات «سه تپان» بود یعنی مشهد مجید! آخرین ناهار را هم من با مجید بودم فیلمش هم هست . سنگری داشتیم که واقعاً هم از سنگ ساخته شده بود. با یک متر از نوک ارتفاع یعنی همان ارتفاع سه تپان بلندتر. آقای امیری مسئول تبلیغات هم بود .برادر معزی هم بود با دوربینش که فیلم‌می گرفت. البته جانبود. جدا جدا نشستیم . من و مجید باهم امیری و معزی هم با هم. ناهار مرغ سرخ کرده بود .مشغول شدیم . قاشق و چنگال پلاستیکی را به زحمت انداختیم اما چاره کار دست بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با مرغ های نیم پخته ، بالاخره سیر شدیم .شاید هم خسته شدیم . کمی عقب رفت تکیه داد به دیوار . دستی به دور دهنش کشید و گفت: الحمدالله . در حالی که داشت با ریشش بازی میکرد چشم هایش ریز شده بود برای دقت. به قول فیلمبردار ها روی یک نقطه‌ای زوم کرده بود خیلی دورتر از ابعاد محدود سنگر. گفت: _فلانی دیگه حوصله ندارم از این مسیر برگردم . اشاره کرد به «ملخ خور » و «وش کناب» و ارتفاعات «خانه غل» و رویش را برگرداند و گفت: _دلم میخواد از اونطرف برم عقب و اشاره کرد به جاده آسفالتی که می خورد به « نوسود و من غافل از اینکه کمتر از ۲۰ ساعت دیگر همین اتفاق افتاد خواهد افتاد و او پشت یک تویوتا از همان مسیر که گفته بود ،می رود. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*