🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت_دوم
یک دفعه صدای داد و فریاد به گوشم رسید. اسلحه را زود مسلح کردم و بنای تیراندازی داشتم که با فریاد دخیل خمینی مواجه شدم با مشاهده این قضیه مقداری ،ترسیدم نزدیک بود او را بکشم ولی عراقی زود به طرف من آمد و در حالی که در تاریکی شب به سختی دیده میشد در چند قدمی به او ایست دادم پاسبخش با سر و صدایم رسید و عراقی را آوردیم.
وقتی که به اتفاق دوستان عراقی را دیدیم روی شانه اش مقداری زخم شده بود. کلوخی که سرباز پرتاب کرده بود مستقیم به کتف عراقی خورده بود. وقتی که داشت به مقر تیپ منتقل میشد مدام التماس میکرد آقای راحمی و دو نفر دیگر او را به مقر تیپ مستقر در آبادان بردند .
سهراب حیدری مدام با لهجه لری با اسیر عراقی شوخی می.کرد عراقی هم زبان طرف مقابل را متوجه نمی،شد فقط التماس میکرد. آقای راحمی میگفت وقتی او را به آبادان بردیم. همان شب برخی از کارگران پالایشگاه که شیفت شب بودند دیده میشدند اسیر عراقی هم با مشاهده آنها با لهجه عربی سئوال میکرد که آیا اینها هم پاسداران محسن رضایی هستند؟ چند شب بعد در همان خط یکی دیگر از گروهانها اسیر دیگری گرفت در خصوص این که آیا آن عراقیها پناهنده شده و یا به اسارت درآمده اند مسئولان چیزی به ما نگفتند و هیچگاه در این خصوص چیزی نشنیدم بعد از مدتی افراد گروهک منافقین هم در خط دشمن مستقر شده بودند. حضور آنها در واقع ناامنی را بیشتر کرده بود این روند در مناطق مرزی حتی تا سال هفتاد و سه ادامه داشت نیروهای ما از یک طرف با انبوه مشکلات مواجه بودند و از دیگر سو مشکلات ناامنی نیز حکایت خود را داشت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*