🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصت_سه
🎙️به روایت فاطمه غازی
خوابی که دختردایی دیده بود ،یک ماهی میشد که مرا عجیب کلافه کرده بود و نگرانی را در تمام وجودم تاب داده بود. با آن که در طول زندگی و دلهره ی زیاد داشتیم مثل شهادت شوهرم ، شهادت دایی ،شهادت برادر شوهرم، اما این بار چون این به عزیز دل خانواده یعنی شمس الدین ،بر می گشت بسیار آزاردهنده بود و داغ های قبل را هم تازه میکرد . بنابراین به محض این که پسر خاله ام با لباس مشکی از شیراز آمد بی آن که چیزی بگوید، فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است نعره ای از ته دل کشیدم و بیهوش شدم یادم نیست که چند ساعت بعد بهوش آمدم ،ولی دانستم که گواهی دلم صحیح بوده است و عزیزترین برادر را از دست داده ایم
چه گریه ها که نکردم .گفتم آخ که حامد من دوباره یتیم شد دختر دایی گفت خواب دیدم به ملاقات پدرم رفتم تیمور ترابی که در سال شصت و یک شهید شد که در باغ خیلی زیبا و بزرگی زندگی میکرد. در گوشه ای از باغ هم یک ساختمان بسیار مجلل و باشکوه .بود پرسیدم این خانه ی کیست؟ پدرم جواب داد این مال سید شمس الدین است و قرار است یک ماه دیگر
، بیاید اینجا و طولی نکشید که این خواب به واقعیت پیوست و شمس الدین در بهشت موعودش مسکن گرفت و ما را داغدار ،گذاشت شمس الدین مهربان بود با همه اما هوای مرا و بچه ی مرا زیاد داشت سرپرست ما حساب میشد .با شهادت پدر حامد سعی میکرد به او بیشتر مهربانی کند حتی به بچه هاش می گفت پیش حامد به من نگید بابا شمس الدین این قدر دوست داشتنی بود در خانواده که بچه های ما حتی آنهایی که اصلاً او را ندیده اند یا به خاطر ندارند هم از دایی شمس الدین یا عمو شمس الدین حرف
میزنند.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*