🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_شصت_سوم
اسفند ۶۹ در گتوند مستقر بودیم .همان ایام ضرب الاجل آمریکا به عراق در خصوص کویت ،به پایان رسید .صبح زود که رادیو را باز کردم بمباران
شهرهای عراق پخش میشد .قرار بود مرخصی برویم که با شروع جنگ آمریکا و متحدینش با عراق آماده باش زده شد و مرخصی ما هم لغو شد همان ایام قرار بود اولین فرزندم به دنیا بیاید. بعد از چند روز از جنگ آمریکا و ،عراق، به هر سختی بود مرخصی گرفتم وقتی به منزلم که در شهر سپیدان بود رسیدم دخترم ده روزه بود. زنم از این که در این مدت به قول او بیخیال بوده ام گلایه داشت.
زمستان سال هفتاد و سه در خط اروند کنار مستقر بودیم. مقر گروهان در نهرکوت بود و با دژ مرزی فاصله ای حدود صد متر .داشت آن طرف نهر یک پیرزن عرب زبان به اتفاق دختر و دو پسر که هر دو نوه اش بودند زندگی میکردند. پیرزن جنگ زده بود. امکانات بسیار محدودی داشت ده دوازده رأس بز داشت که از شیر آنها استفاده میکرد سن و سالی بالای ۶۵ سال داشت اما شناگر ماهری بود. عمق نهر وقتی که آب اروند بالا میآمد گاهی به پنج متر میرسید پیرزن غروب تور ماهیگیریش را در نهر پهن میکرد و صبح که آب اروند پایین میرفت با همان لباس محلی عربی خود را به آب می انداخت و شناکنان تور را جمع می.کرد پیرزن بسیار رئوف و مهربان بود. من و مرحوم کربلایی ،نادر یوما صدایش میکردیم یوما به معنی مادر است. زبان فارسی بلد .نبود صبح زود که میآمد تورش را جمع کند ما از این ور نهر با لهجه عربی به او سلام و احوالپرسی میکردیم در همین حد بیشتر نمیتوانستیم عربی صحبت کنیم پیرزن هم با کلمات عربی پاسخمان می.داد حُسن این همسایگی این بود که حضور ما برای پیرزن و بچه هایش ایجاد آرامش و امنیت کرده بود پیرزن دختری دم بخت داشت در تمام طول عمرم دختری با آن نجابت و وقار ندیده ام یک روز از منزل پیرزن صدای شیون و زاری بلند شد. ا
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*