*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_نهم*
ما در چند روزی بود که دلشوره عجیبی پیدا کرده بود هم حسین جبهه بود و هم علی.
شب حسن آقا آمد دنبالش که باید بیایی برویم بیمارستان که زن داداش میخواهد فارغ شود.
پا شد بقچه اش را برداشت و راهی بیمارستان شد .در بیمارستان مرتب صدام را نفرین می کرد و می گفت این زن میخواد بچش به دنیا بیاد اما شوهرش جبهه ست جلوی توپ و تانک»
نشستهای های به گریه کردن نمیدانست دلیل دلشوره از چیست. به نوزاد کوچکی که تازه به دنیا آمده بود نگاه کرد و گفت: «تورو خدا نگاه کنید این بچه اندازه پوتین رزمندهها هم نیست ما بچه هامون را با هزار سختی و بدبختی بزرگ می کنیم اونوقت صدام لعنتی تیکه تیکش اون میکنه خدا لعنتش کنه!
اذان صبح بچه حسین آقا به دنیا آمده است با حسن آقا و خانمش بچه و مادر را آوردند خانه.
فردا حسین آقا گرد و خاکی و خسته از جبهه برگشت که کمکم خانواده را برای خبر شهادت علی آماده کند مادر خوشحال شد و بوسیدش.او فکر می کرد حسین به خاطر دنیا آمدن بچه اش است که برگشته این بود که گفت: خبر شدی که بچه به دنیا آمده ,آمدی؟!
حسین آقا با زور لبخندی زد و گفت:بله مادر خدا را شکر زحمت شد برای شما.
حسین داداش حسن را کشید کنار و گفت: موتورت را بردار بریم بیرون کارت دارم.
بیرون که آمدند گفت :برو خانه داداش رسول که اتفاق بزرگی افتاده.
حسن ترمز زد و ایستاد و با دلهره گفت چی شده؟!
حسین مکثی کرد ناخودآگاه اشک درآمد و گفت علی شهید شده!
حسن دستپاچه گفت چی میگی داداش مطمئنی به خبرها نمیشه اطمینان کرد.
حسین گفت خودم رفتم دیدمش هر دو ازموتور پیاده شده. و سر به شانه هم های های گریستند.
بعد هم خبر را به آقا رسول رسانده و نشستند به شور و مشورت. قرار شد تا جایی که امکان دارد به مادر خبر را دیرتر بگویند.برگشتند خانه .
در خانه را زدند . مادر رفت در را باز کند احمد کارگر بود با یک نفر دیگر.احوالپرسی کرد گفتند با حسین آقا کار داریم مادر گفت حسین تازه آمده رفته حمام.
احمد سقلمه ای به پهلوی دوستش زد و یواش گفت: مادرشه چیزی نگی ها!
ته دل مادر خالی شد آمد چیزی بگوید اما نگفتن آنها خداحافظی کرده و رفتند.شب دوباره آمدند گفتند با حسین کار داریم رادیو اش را میخواهیم. قرار ببریم تعمیرش کنیم.
حسین آقا را برداشتن همراه خودشان بردند فردا مادر به حسین گفت حسین جان بیا منو ببر خونه خودمون، اینجا دلم نمیگیره.
حسین گفت: فردا ظهر میام میبرمت.
فردا سن آقا تلفن زد گفت ما در نهار بخور آماده باش دارم میام مادر خیلی نتوانست غذا بخورد.
به خانه که رسید سرکوچه زنهای همسایه آمدند استقبال. ما در احوالپرسی گرمی به آنها کرد و گفت نه مگه زیارت بودم چرا امدین استقبال.؟!
گفتن دلمان تنگ شده بود.حسین همراه مادر قدم به خانه گذاشت و خانه با تمام خاطره های علی دور سرش چرخید.مانده بود به زن داداش چه بگوید به مادر چه بگوید خیلی سخت را نگه داشته بود.
این دو روز با بزرگترهای فامیل مشورت کرده و قرار بود روز قبل از تشییع مادر و خانم علی خبر را بفهمند.
خانم علی از دیدن مادر و حسین آقا خوشحال شد مادر را بوسید و و با حسین آقا احوالپرسی کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت.
و بعد هم احوال علی را پرسید.حسین آقا به خودش مثل شد و گفت حال علی خوب بود انشاالله به زودی برمی گردد.
معصومه خانم نفس راحتی کشید ازدیشب تاحالا دل توی دلش نبود .بعد از خوابی که دیده بود..
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿