eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بچه ها منتظر بودند که یک بار دیگر حال و هوایی به کاکاعلی دست بدهد و پای روضه خوانی اش بنشینند. بالاخره این انتظار چند ساعت قبل از عملیات کربلای ۴ یعنی غروب دوم دی ماه ۱۳۶۵ که همه خود را برای عملیات آماده کرده بودند در مقر شان در خرمشهر برآورده شد. غروب غم انگیزی بود از آن غروب ها که خود به خود دل آدم می گیرد.شروع کرد به روضه حضرت زهرا خواندن آن روز هم روز بی تکراری شد که درخاطره همه بچه ها مانده و از آن یاد می‌کنند. میگفت:« می‌خواهید مولا را یاری کنید؟! امشب آن ور آب ! می خواهید انتقام سیلی زهرا را بگیرید؟؟ امشب آن بر آب !!می خواهید جزو یاران امام حسین باشید؟؟ امشب آن ور آب! هم حال خودش خراب بود و هم حال بچه ها. سید موسی زارع که بر و بر کاکاعلی رانگاه می‌کرد دست زد روی پای خودش و گفت: «آخ که کاکا علی این دفعه دیگه رفتنیه .با این نوری که توی صورتشه, با این حالی که داره اینم رفتنی شد خوش به حالش» جلسه روضه تمام شد. گروه ها مشخص بود و مسئولیت‌ها تعیین شده اما اسم مسعود عضدی در هیچ گروهی نبود. با همان کلاه مشهور سربازیش که دائم کج روی سرش بود و بچه‌ها را می خنداند جلو آمد و به کاکاعلی گفت: «چرا اسم من توی هیچ گروهی نیست؟! کاکا علی در پشت مسعود و گفت: تو آچار فرانسه ای عمو جلال و چند تا از بچه ها باید قسمتی از در را منفجر می کردند تا آب آزاد و راه برای عبور قایق ها باز شود. عملیات شروع شد و تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب کار گیر کرد و کاکا علی پشت بیسیم صدازد:« آچار فرانسه با چندتا از بچه ها بیا پای کار.. گردان‌ها آن ور آب گیر کرده بودند و بچه های تخریبچی باید راه را باز می‌کردند.مسعود عضدی سریع فرهاد افسر و ۱۰ تا از بچه ها را برداشت و با قایق به آب زد.تا آنها به آب زدند دستور آمد که کسی به آب نزند ولی آنها که بی سیم شان مشکل پیدا کرده بود نشنیدند. مسعود به بچه‌ها گفت :کف قایق بخوابید تا تیر نخورید»پست های اروند تیر بار عراقی قایق را نشانه گرفت و قایق مثل بادکنک روی آب چرخید. مسعود با همون کلاه مشهورش با فرهاد افسر جلوی قایق خوابیده و دست دور گردن هم داشتند.قایق به سمت کشتی غرق شده در اروند رفت تا در پناه آن از دست تیربار خلاص شوند و فکری کنند. نمی شد به ساحل عراق نزدیک شد به محض این که از پشت کشتی خارج شدند تیربار شروع کرد به تیراندازی و تعدادی از بچه ها تیر خوردند. فرهاد چند دزد و کلاه سربازی مسعود را برداشت و در مشت گرفت و آن را مچاله کرد. مسعود مشتی حواله پهلوی فرهاد کرد و گفت: مسخره اینجا جای شوخی کردن ؟کلاه مو بده» با زور کلاهش را از دست فرهاد بیرون کشید اما دستش گرم شد. فرهاد را صدا زد اما صدایی از اونشنید .فرهاد تیر خورده بود و برای اینکه دادن زند به کلاه مسئول چنگ میزد. مسعود فرهاد را محکم بغل کرد و به خود فشارش داد و فرهاد در بغل مسعود شهید شد. مسعود نگاهی به بچه ها کرد هیچ کس تکان نمی خورد بچه ها را صدا زد اما صدای کسی نیامد.یکی از سکان‌دار ها فقط زنده بود که او هم تا آمد قایق را گاز بدهد و حرکت کند تیر خورد و افتاد کف قایق روی بچه ها. قایق از هر طرف تیر می‌خورد بر روی آب می چرخید. مسعود اطراف را نگاهی کرد دو تا دست بخوای غصب ایده بود یک نفر توی آب قایق را گرفته بود. مسعود سریع پرید توی آب و گفت: «کی هستی ؟ صدای که از سرما می لرزید گفت: قاسم از بچه‌های اطلاعات تو کی هستی؟! گفت مسعود عضدی از تخریب. آب سرد اروند که وارد بادگیر مسعود شد بدنش را بی حس کرد.دست کرد چاقو را بیرون آورد و تجهیزاتش را برید تا سبک تر شود فقط نارنجک و قمقمه آب را گذاشت به قاسم گفت: بیا قایق را ببریم اونور. من از جلو میکشم توهم عقب قایق را هل بده. چند دقیقه‌ای با قایق و رفتن جریان آب خیلی شدید بود و قایق پر از جسد. مقداری تقلا کردن دیدند که نمی‌شود قایق را رها کردند.قاسم که از سر شب توی آب بود انرژی اش داشت کم میشد مسعود دستش را گرفت و کمکش کرد تا شنا کند.یکی از قایق هایی پر از نیرو از سمت عراق داشت برمی گشت .شروع کردند به دست تکان دادن و سر و صدا کردند قایق نزدیک‌تر شد یکباره صدای انفجاری آمد.گلوله آرپی‌جی زیر قایق خورد موج انفجارش قایق را به هوا بلند کرد قایق در هوا منفجر شد و تکه های آن روی آب ریخت.موج انفجار به مسعود و قاسم هم رسید.قاسم در حال بیهوشی بود که مسعود متوجه شد هوا روشن شده و صبح طلوع کرده و باید نماز بخواند. هم قاسم را می‌کشید هم نماز می خواند مست های نماز جمعه چند از نیمه بیهوش می شد و تا به هوش می آمد نمازش را ادامه می‌داد. یکباره پایش به زمین خورد و امید پیدا کرد تمام توانش را جمع کرد و داد زد: «کمک» سیاهی چند غواص را دید که داخل آب پریدند و بیهوش شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿