❣شهدا #عند_ربهم_یرزقون
🥀وقتی ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آمد دوستان برای اعلام خبر شهادت به خانواده ایشان مراجعه کردند پدرشان گفته بود:
🌿قبل از اینکه چگونگی شهادت او را بیان کنید چند سوال می پرسم
🌼1-عباس آیا سر به تن دارد ؟ گفتیم نه
🌼2-آیا دو دست دارد ؟ گفتیم نه
🌿 پدرشان با یک اطمینان خاطر گفت : خیالم راحت شد
پرسیدیم چطور؟؟!!
🌿گفت: دلیل انتخاب نام عباسعلی این بود قبل از اینکه او بدنیا بیاید خواب آقا ابوالفضل العباس (ع) را دیدم و به همین دلیل نام او را عباسعلی گذاشتم و من اطمینان داشتم که او نیز همانند آقا ابوالفضل العباس (ع) به شهادت می رسد.
🌼💫شهید عباسعلی كريم آبادی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬#کلیپ| #دفاع_مقدس
✍🏻 فرازهای از توبه نامه #شهید۱۳
ساله علیرضا محمودی
🔻بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که حسد کردم... از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.... از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.... از این که مرگ را فراموش کردم.... از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.... از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
🍃🌷🍃🌷
کانال شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
حسین گونه زندگی کنید
که تمام عاقبت بخیری در همین راه است
و همیشه یاد و خاطره شهدا را زنده نگهدارید..!
چون شهدا همیشه زندهاند
و من وجود آنهارا در زندگیِ خود،
همیشه احساس کردهام..!
#شهید_محمدمصطفوی
#شبتان_شهدایی
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بخیر می شود
این🌤️ صبــح های دلتنگی . . .
رفت تا دامنش از
گردِ زمین پاک بماند ،
آسمانی تر از آن بود
که در خاک بماند ...🍃
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊️❤️
#شهید_مرتضی_عطایی🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن مینوشت
روزی که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود ...
یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم .
علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس زندگی نامه شهید حبیب فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجم*
دستش را پانسمان میکنند و بعد از چند ساعت یکی از همکارانش او را میرساند خانه. اهل خانه و به خصوص مادر با دیدن رنگ و روی پریده و دست باندپیچی شده حبیب هول و نگران می شود.
وقتی میفهمند چه اتفاقی افتاده سر و صدا می کنند که این چطور کاری است و چرا مراقب خودت نیستی !! مادر ساعت ها گریه می کند برای انگشت از دست رفته او و دستی که فکر میکند دیگر ناقص شده است.
حبیب و آرام میکند و میگوید: «دوبند انگشت که چیزی نیست مادر ببین دستم هنوز مثل قبل کار میکند»
آن شب همه بارها و بارها به دستهایش نگاه کرد تک تک انگشتانش را از نظر گذراند و فکر کرد.انگار که تازه دارد این دست ها را می بیند دست هایی که ما ها با آنها دیوارها را نقاشی کرده بود،کاشی ها را ساییده بود و کاشی های رنگارنگ ساخته بود.
اما باید با این دست ها کار دیگری می کرد،انگار قطع شدن انگشت پنجره ای تازه را به روی چشمهای حبیب باز کرده است.
دستهایی که تا به امروز توجه چندانی به آنها و کارایی شان نکرده بود برای کار دیگری ساخته شده بودند.
حبیب شک نداشت که همین طور است.
حمید می پرسد :دیگه کارگاه نمیری؟!
حبیب همانطور که خیره به دست هایش مانده بود ،گفت: نه!
حمید نگاه برادر را میبیند و دلش می سوزد فکر میکند این نگاه غریبانه به دست ها به خاطر نقصی است که در آنها به وجود آمده.با لحنی پر از دلداری می گوید:« عیبی نداره که به قول خودت دوتا بند انگشت که چیزی نیست ، تازه اونم انگشت کوچیک!»
حبیب میگوید: برای انگشتم ناراحت نیستم دارم فکر می کنم به کاری که می خوام بکنم.
_خیر باشه چیکار میخوای بکنی؟!
_می خوام برم سربازی!
حمید سکوت می کند فکر میکند .چرا سربازی؟! مطمئنا زمانش بود اما اینکه چطور الان این مسئله یک دفعه فکر حبیب را درگیر کرده سوالی است که در ذهنش می چرخد .حرفی هنوز نزده که حبیب خودش جواب سوال ذهنی او را میدهد: «می خوام اسلحه دستم بگیرم»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#جشن_تولدﺷﻬﺪا🌹
✅نیمه شب ١٠ مهر سال ۶١ مشغول نگهبانی بودیم.
+رضا خوابیدی؟
- اگه خسته شدی بخواب ،من بیدارم
+اگه اجازه میدی امشب برای آخرین بار نماز شب بخونم.نماز شب را خواند وبرگشت.
صبح یکی گفت: امروز تولد رضاست.
اکبر سفره ای آماده کرد و داخل آن چراغ بادی ، فشنگ،کمپوت،کنسرو،آیینه و مقداری میوه گذاشت.گفت : « رضا جان،من امروز شهید می شوم،میخوام جشن تولد برات بگیرم» 🥰
بعد دوربین عکاسی را آورد، جشن خاطره انگیزی شد.
آوای اذان بلندشد. اکبر گفت: «بچه ها من میخوام آخرین نمازم رو به جماعت بخونم.»📿
بعد نماز کاغذ و خودکار برداشت و نامه نوشت.یک ده ریالی را داخل پاکت گذاشت.تا برادرای دو قلوش وقتی نامه ی به دستشون میرسه،شکلات بخرن و بخورن.😢
یک روحانی با ضبط صوت به سنگر آمد.مشغول ضبط کردن خاطرات بچه ها شد.
ناگهان خمپاره ای به در سنگر خورد و همه جا پر از گرد و غبار شد.
یه ترکش خورد به سینه اکبر.
رو به قبله نشست و گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله. السلام علیک یا فاطمة الزهرا.السلام علیک یا صاحب الزمان» و آرام پرکشید.🕊
🏴
#شهید_اکبرکوثری
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🏴🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷حبیب ارتباط نزدیک و زیبایی با قرآن داشت و همیشه در هر فرصتی با قرآن مأنوس میشد. یک روز به من گفت: با خودم حساب کردم اگر از زمانی که توانستم قرآن بخوانم، هرروز یک جز قرآن خوانده بودم، الآن باید این تعداد دفعه قرآن را ختم کرده بودم، اما این تعداد را ازدستدادهام و من چه زیانکارم.
مدتی بود از حبیب بیخبری بودم. پیگیر شدم شنیدم مریضاحوال و در خانه بستری است. برای عیادتش رفتم. کمی که کنار هم نشستیم، گفت بیا باهم قرآن بخوانیم. من قرآن را باز کردم، "سوره زُمَر" آمد. حبیب که ناخوش بود، از من خواست تا من بخوانم. شروع به تلاوت همین سوره کردم. زیرچشمی، نگاهی هم به حبیب داشتم. حالش از شنیدن آیات قرآن منقلب شده بود. روز بعد حبیب را دیدم، شاد و قبراق مثل همیشه. گفتم: حبیب مگه تو مریض نبودی؟ گفت: با شنیدن آن آیات که تو خواندی حالم خوب شد.
راوی کریم عرشی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهیـد مدافع حرم پاسدار شهیـد حاج رحیـم ڪابلی🌼
تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۰۷/۱۱
محل تولد: بهشهر
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
محل مزارشهید: جاویدالاثر
#فرازےازوصیتنامهشهیـد👇
✍...اولاً همه شما را سفارش میکنم در گفتار و عمل پشتیبان ولایت فقیه باشید. دوست را شناخته و با او هماهنگ باشید و همراه. مراد از دوست کسانی هستند که به معنای واقعی با تفکرات امام و شهدا ولایت همراهند.
دشمن را شناخته و از آنها بیزاری بجوئید در گفتار و رفتار، دشمن با شیطان بزرگ آمریکاست و طرفداران آمریکا.
••🍁لشکر۲۵کربلا...
#جاماندهازخانطومان
#سالروز_ولادت..🌸🎉
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎨 #استوری | #شهید_باکری
🔻شهیدمهدی باکری:
فرزندان خودرانیزهمانگونه تربیت کنید که سربازانی باایمان وعاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت اباالفضل(ع)برای اسلام بار بیایند.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨شهادتـــــ،
معطل
مــــن و تـــــو
#نمے_مانـــــد...
تـــــو اگـــــر سرباز خدا نشوے،
دیگرے میشود...
#صبحتون_شهدایے
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
❤️قرار شد برای شهدای لشکر پوستری آماده کنم، برای نظر خواهی رفتم پیش هاشم، گفت: صبر کنید‼️
گفتم: چرا⁉️
گفت:هنوز عده ای هستند که نرسیده اند و روی زمین نیافتاده اند، بگذارید فصل چیدن آنها هم برسد!😳
یک سال بعد دوباره این طرح مطرح شد، اولین عکسی را که در پوستر گذاشتیم عکس هاشم بود!🌷
#شهید هاشم اعتمادی
#شهدای_فارس
--🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃-
#ڪانال_گلزارشهدا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_ششم*
دومین ملاقات هم در خانه فردی ها،این دفعه احساس صمیمیت و راحتی بیشتری می کنم. فاطمه خانم گل میز رو به رویم می گذارد و مثل دفعه قبل شروع به پذیرایی می کند.
حمید آقا صحبت میکنم تا من خوب شیرینی خوران متمایل شود و بعد میگوید :هر سوال دیگه ای مونده بپرسید تا جواب بدم.
نگاهی به کاغذ های روی تخته شاسی هم می اندازند و سوالاتم را می پرسم و آقای فردی جواب می دهد. فقط باید بندازمش روی دور وقتی افتاد دیگر نیازی نیست بپرسم خودشان همه چیز را با جزئیات تعریف می کنند.
ایشان میگوید و من یادداشت برمی دارم و ضبط می کنم. خانه شان حس خوبی به من میدهد موج مثبت دارد.یک جور خاصی هستند و مهربانیش آن هم از نوع خاصی است که من تا الان درک نکرده ام .یکجور دوست داشتن بی قید و شرط آدمها.
عادت کردم همیشه همه را از حرف هایشان بشناسم آدم ها هر چه بیشتر حرف میزنند بیشتر شخصیت واقعی تان را لو میدهند. فقط کافیست خوب گوش کنی.
اینها وقتی از ساواکی و جاسوس هم حرف می زنند طوری می گویند که انگار آنها هیچ تقصیری نداشتند انگار بلد نیستند از کسی ناراحت بشوند و یا کینه به دل بگیرند.از همه کسانی که در حقشان به نوعی بدی هم کردند با الفاظ پدر آمرزیده و بندگان خدا یاد می کنند.
مثل دفعه قبل تا ظهر می مانم و در خاطره هایشان کنکاش می کنم. خیلی اصرار میکنند که برای ناهار بمانم. تشکر می کنم و می گویم که حتماً باید به خانه برگردم.دست مادر شهید را که تمام این مدت در سکوت نگاهمان می کرد و به حرفهای من گوش میداد را میبوسم و خداحافظی می کنم.فاطمه خانم با عجله از آشپزخانه کیسه فریزری می آورد می پرسم این برای چیه؟!
می بینم خم می شود و ظرف شیرین را برمیدارد و خالی میکند توی آن. میگویم: ای وای این چه کاری؟! به اندازه کافی که خوردم!
با مهربانی می گوید :این هم ببر برای بعد .دیدم دوست داری دیگه به دلم نمیشینه باید ببری.
با خنده شیرینی را از دستشان می گیرند و تولید در کیف میگذارم که له نشوند و میگویم :«دارین بد عادتم میکنید»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌دمعشق
🎥 روایتی از یک مرید حاج قاسم که دوهفته برای شهید سلیمانی گریه میکرد...
#سرداردلها
🍃🌷🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷سال پنجاهوهشت، پنجاهونه بود. شنیدم در "مسجد حبیب"، پشت میدان قدیم، کلاسهای اخلاقی برپا شده است. در آن کلاس نامنویسی کردم. کلاس که شروع شد فقط سه نفر در کلاس حاضر شده بودند. منتظر شدیم تا مربی بیاید و تعین تکلیف کنیم که کلاس بر پا میشود یا نه. با خودم میگفتم: حتماً این استاد برای سه تا بچه 12 ـ 13 ساله، خودش را بهزحمت نمیاندازد و نمیآید!
استاد آمد. جوانی که حدود بیست سالش بود. با روی باز کلاس درسش را برای ما سه نفر شروع کرد و از ما خواست تا حتماً جلسه بعد هم بیاییم. از آن روز، استاد جوان ما که فهمیدیم اسمش حبیب است، هرروز خودش را با دوچرخه از مسیری طولانی به مسجد میرساند و بحثش را ادامه میداد. حبیب چنان به این کلاس و ما سه نفر عشق میورزید و باروی خوش از ما استقبال میکرد که انگار چندین سال است ما را میشناسد و در این دنیا کاری جز اداره این کلاس سهنفره ندارد!
راوی سعید دانشمندی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
در سوگ نبی جهان سیه میپوشد
در سینه، دل از داغ حسن میجوشد
از ماتم هشتمین امام معصوم
هر شیعه ز درد، جام غم مینوشد.
#شهادت_حضرت_پیامبر(ص)🥀
#شهادت_امام_حسن(ع)🥀
#شهادت_امام_رضا(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
🏴🏴🏴🏴🏴
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹#با_شهدا|شهید اصغر ارسنجانی
✍️ ادب فرمانده گردان
▫️دم اذان صبــح آمدم نماز بخونـم، دیـدم از دم در صدا میآد. در رو بــاز کردم، دیدم اصغر روی پله نشسـته. بغلش كردم و دیدم داره یخ میزنـه. آوردمش پای بخـاری. گفتـم: ننـه، كجـا بودی؟ چـرا در نزدی؟ گفـت: نصـف شـب بـا آقاسـید آمـدم. دیـدم شـما خـواب هسـتید؛ در نـزدم که مزاحم خـواب شـما شوم. صبر كردم تـا وقـت نمـاز كـه بیـدار شـوید، در رو بـاز كنیـد...
📚 کتاب کوچه نقاشها، برشی از زندگی شهید اصغر ارسنجانی فرمانده محبوب گردان میثم
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀چقدر آخر این #ماه سخٺ و سنگین اسٺ🖤
تمام آسمان و زمین بےقرار و غمگین اسٺ 🖤بزرگتر ز غم مجتبے_ع و داغ رضا_(ع)
فراق فاطمہ (س) با #خاتم_النبیین_ص اسٺ🖤🥀
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
▪️برای تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم.
رفتیم اتاقش، اما حاجی آنجا نبود!
یکی از بچه هاگفت:
«فکر کنم بدونم کجاست...»
مارو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احمد اونجاست!
داشت در نهایت تواضع دستشویی ها رو تمیز میکرد.
خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفت:
«فرمـــانده زمان جنگ برادر بزرگـــتره و در بقیه مواقع کوچــــکتر از همه...»
«حاج احمد متوسلیان»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_هفتم*
درک می زنند یکی از بچه ها می دود سمت در و آن را باز میکند لحظاتی بعد سریع می آید داخل خانه و میگوید: «یه آقایی دم در وایساده کار داره میگه بگو بزرگترت بیاد»
فاطمه چادر گلدار اش را سر می کند و می رود جلوی در. مردی میانسال که ظاهر بازاری ها را دارد پشت در است سلام میکند.
فاطمه با تعجب جواب میدهد :سلام بفرمایید با کی کار داشتین؟
مرد میگوید اجازه میدین بیام داخل؟!
_خوب شما کی هستین؟!
مرد دوچرخه را کنار دیوار گزارش جلو میرود و باری که پشت آن بسته نشان میدهد: «برای اینا رسیدم خدمتتون»
_فروشیه ؟!!وسایل خانه است انگار..
_اجازه بفرمایید بیام تو ! یک لیوان آب دست من پیرمرد بدین من میگم خدمتتون که برای چی مزاحم شدم.
فاطمه هنوز هم متعجب استور از مهمان نوازی می بیند که مرد را همچنان جلوی در و سرپا نگه دارد. تعارفش می کند داخل. مرد دوچرخه اش را هم می آورد و آن را در حیات به دیواری تکیه میدهد.
بعد دستی به سر بچه ها می کشد که با تعجب زل زده اند و این مرد غریبه و از درون جیب کتش مشتی نخودچی و کشمش کف دست بچه ها می ریزد. بعد یا الله یا الله گویان پشت سر فاطمه وارد خانه میشود. فاطمه در برابر نگاههای پرسشگر مادرشوهرش و بقیه شانه ای بالا می اندازد و به مردم تعارف میکند بنشیند.
در هال منزل، بساط سبزی پاک کردن پهن است و دو تا از زنهای همسایه هم دارند کمک مادر شوهر فاطمه و دخترهایش سبزی پاک میکنند.مرد غریب که انگار اصلا توجهی به جمع زنها و نسبتا شلوغ خانه ندارد،استکان چای را که فاطمه از آشپزخانه برایش آورده خود میکشد و میگوید:دست شما درد نکنه آبجی بیا بنشین به کارت برس»
فاطمه مینشیند مرد می گوید: «والا غرض از مزاحمت اینکه بنده از طرف صنف بازار مزاحم شما شدم.چون دمای ایده ما داریم آمار می گیریم از بعضی از خونه ها که خانواده های شلوغ هستند.
فاطمه میپرسد :آمار چی؟!
مرد میگوید: آمار همه چی هر نوع مواد غذایی که مصرف می کنید .می خوایم بدونیم شب عیدی باید چقدر وارد بازار کنیم که کم و زیاد نیاریم.
بعد کاغذ جاقلمی از جیبش در میآورد و میگوید: «خوب حالا یه چیزایی می پرسم که هر چه دقیق تر جواب بدین بهتره! اما اگه نمیدونستید هیچ مشکلی نیست تقریبی جواب بدین.
فاطمه سری تکان می دهد هنوز از قضیه سر در نیاورده است اما همه چیز عادی و معمولی به نظر میرسد.
به علاوه فکر میکند آمار خورد و خوراک یک خانواده به چه درد کسی ممکن است بخورد به جز اهالی بازار؟!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷اتحادیه اسلامی دانشآموزی، خیلی کار داشت و ما تمامروز مشغول بودیم. گاهی برای رفع خستگی دریکی از همان اتاقهای اتحادیه، ساعتی دراز میکشیدیم و میخوابیدیم. به علت علاقهای که به حبیب داشتم دوست داشتم سرم در نزدیکترین محل به سر حبیب باشد. حبیب عادتش بود با ذکر به خواب برود. آن روز هم سرم را کنار سر حبیب گذاشتم تاکمی استراحت کنم. پلکهایم رویهم افتاد. آرام گفت: محسن خوابت برده!
- نه!
- پنج تا ذکر میگم، با من تکرار کن!
- چشم.
- الحمدالله... الحمدالله... الحمدالله... الحمدالله... الحمدالله
هر بار با او تکرار کردم، چشمهایم سنگین شد و بسته شد. چشم که باز کردم، دیدم حبیب کنارم نشسته و با کاغذی بادم میزند و پشهها را دور میکند!
راوی محسن دین پژو
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❣ #عند_ربهم_یرزقون
🌹شهید مصطفی صدرزاده
از جمله مواردی که در خانواده شهید محسوس بود و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، پایبندی افراد خانواده به نماز اول وقت، طوری که وقتی آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند، و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودند.
به نقل از همسر شهید
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
ماه صفر سال ۶۵ ، در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم.
محمد سرگشته و حیران بود. گفتم: چی شده محمد؟
گفت: یه جای خلوت و دنج می خوام، با خودم خلوت کنم، کسی مزاحمم نشه!
دیگر ندیدمش تا فردا که ۲۸ صفر، سالروز رحلت حضرت ﺭﺳﻮﻝ(ص) بود. محمد را دیدم. یک رادیو روی زمین بین دو پایش گذاشته بود. رادیو روضه می خواند و شانه های محمد از گریه تکان می خورد. تا اذان ظهر بی آنکه سرش را بلند کند، اشک می ریخت.
وقت نماز شد. نمازش را که خواند دوباره سرش را روی زانو گذاشت و شروع به گریه کردن کرد. دیدم حال خوشی دارد مزاحمش نشدم. غروب حال و احوالش سر جا آمده بود. گفتم: محمد چی شده، امروز خیلی بیتابی کردی؟
گفت: امروز اتفاق بزرگی افتاده، پیامبر اسلام رحلت کرده و از دنیای ما به دنیای دیگه رفته. این غم واقعاً برام سخت و سنگین بود.
چند قدم که راه رفتیم گفت: ولک، کسی از حال امروز من با خبر نشه!
#شهیدمحمددریساوی
👈تولد:۲۸ صفر ۱۳۴۸
👈شهادت : ۲۸ صفر۱۳۶۲
👈کشف پیکر و تشییع: ۲۸ صفر ۱۳۷۶
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌دمعشق
🎥 روایتی از پیشبینی حاج قاسم از زمان شهادت خودش
#سرداردلها
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه ربیع الاول (روزجمعه ۱۶ مهرماه) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75