eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ ══🍃💚🍃══════ از خواب پاشدم تو آینه به خودم نگاه کردم بخاطر گریه‌های دیشبم😭 چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدایی نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢 دیشب خیلی بهانش و میگرفتم تا دم دمای اذان گریه کردم😭 پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب به شهادت رسیده اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده یه زن جوان با سه تا بچه کوچک👶👧👩 حسین -زینب -رقیه زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده زینب ۴ ، منم که همش ۲۰روزم بوده از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده💌💍 این نامه تنها محرم منه از کلمه مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔 شماره مامان گرفتم📱 با بوق سوم برداشت مامان: سلام دختر گلم از خواب بیدار شدی ؟ -سلام مامان گلی اوهوم رفتی پیش بابا❓ مامان: آره دخترم پیش باباتم بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری🍃 با خاله‌ها انجام بدیم -چشم مامانی کار نداری ؟ مامان: نه گلم مراقب خودت باش -چشم فدات بشم یاعلی✋ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @sardarekomeil http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
؟ ══🍃💚🍃══════ صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا🌷 بد نشه به سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم و درآوردم بعد از پوشیدن کامل لباس چادرم و برداشتم اول بوش کردم بعد بوسیدمش 😘 عطر چادر مادرم خانم زهرا رو میده..🍃 همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون، حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه😍 با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم کیف پولم رو چک کردم گوشیم و برداشم و با آژانس🚕 تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدر قهرمانم✌️💪 انجا ارام به خواب رفته بود توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس💐 اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود به سمت مزار🌷 پدر حرکت کردم وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم گلاب رو، روی مزار ریختم و با دست مزار رو شستم درحال چیدن گلها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن -سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود😢😢 بابا یه عالمه خبر برات دارم یسنا کوچولو نوه‌ات راه میره🚶‍♀ بابا انقدر جیگره😍 راستی بابا کارنامه‌ام رو دیدی این ترمم همه نمراتم بالا ے۱۷ است بابا حسین داداشی بازم رفته بازم دلشوره نگرانی شروع شد😔 بابا تو رو خدا دعا کن داداشم سالم بگرده راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما🍃 خم شدم مزار و بوسیدم 😍 اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه و به سمت خونه خاله راه افتادم دیگ دیگ -سلام زهلا دون خم شدم لپشو بوسیدم😘 سلام خانم خوبی؟ -مرشی دختر خاله یلدا ۵ سالش بود عاشقش❤️ بودم بعضی از حروف نمیتونه بگه -خب یلدا خانم بقیه کجان سرش و خاروند و گفت: تو حیاطن.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @sardarekomeil http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
؟ ══🍃💚🍃══════ دست یلدا رو گرفتم تو دستم وارد حیاط پشتی شدیم چادرم و گذاشتم رو تخت🛏 -سلامممممممم✋ بر همه خسته نباشید خاله: سلام زهرا جان خوبی خاله❓ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛ شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال، بادام .... بیاره😊 یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟😳 دستام و دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش😘 مامان تو راهم معلوم نیست❓ خخخخخخ مامان:‌ ای شیطون صدای زنگ بلند شد حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتون رعایت کنید😐 به سمت در رفتم در و که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه 👶 گرفتم بغلم لپش و محکم بوسیدم😘 توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما ماما 😵 صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی❓ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزاده‌اش و میبنه خواهر و شوهر خواهرش و یادش میره😥 سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد: یاالله یاالله سلام مادر✋ مامان: سلام پسرم فاطمه:‌ سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه‌ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله: برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات📿 🍃اللهم صلی محمد و ال محمد🍃 سیدجواد: برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات📿 🍃اللهم صلی علی محمد و ال محمد🍃 مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود 😢 سید جواد: مادر از حسین چ خبر؟ مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداش و نشیندم جوادجان سید: غصه نخورید مادر ان‌شاءلله زنگ میزنه مادر:صد رحمت به صدام😳 این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش سید: مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه مادر:خودت بچه داری میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن☎️ قلبم می‌ایسته علی‌اکبرم وسط حرمله است😔 با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت روقله (رقیه) همه دویدن سمت من مامان :وای خاک تو سرم😱 باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه‌ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده زینب: مادر من هیچیم نیست 😢 الان میبرمش دکتر سید ماشین روش کن.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈زینب داشتم از استرس میمردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش به حسین داداشم بی‌نهایته 😔 بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم.. دکتر: چی شده ⁉️ -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر: چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است یه هفته‌است ازش بیخبره امروز که حرف از سوریه شد حالش بد شد🤒🤕 چشمام و باز میکنم با اتاقی سفید رو برو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم😔 شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم دلم برای آغوش برادرش تنگ شده💔 خیلی بده، بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی هر زمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت🍃 امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم😔 خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام و، از کجا اومد😳 در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند دکتر: بهتری رقیه جان❓ -آره بهترم خواهر من چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه _حسنا توقع نداری که وقتی حسین سوریه‌است من خیلی آروم باشم❓ من مطمئنم برادرتم راضی نیست حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه❓ -۳۹روز دیگه کم مونده برگردن دیگه -آره الحمدالله تورو خدا دعاکن🍃 همه امیدم به اینه که برگرده ان‌شاءلله میان زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی✋ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb