🌙 #ماه_رمضان
🗓 #دعای_روز_سوم_ماه_رمضان
🌹 #یادشهید بی سر حاج شیر علی سلطانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱باید یادمان بماند سـختیِ سنگرهایِ
کمین را،
هور را،
نیـزارها را،
واخلاصِ رزمنـدها را..
تا مـبادا زمان از یادمان ببرد
مدیونِ چه کسـانی هستیم!|💔🥀
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🕊️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سوم*.
در آن موقع مدرسه راهنمایی نبود. شش کلاس ابتدایی میخواندند و شش کلاس متوسطه. بعد هم به آنها دیپلم می دادند.گاهی به این پنج یا شش آبادی آدم خیری پیدا میشد مدرسه می ساخت، بچه هایی که پشت کار داشتند با هزار مکافات میرفتند ،درس می خواندند. جمشید هم یکی از آنها بود.
برای رسیدن به مدرسه می بایست از هفتخوان رستم رد میشدی،رودخانه و کشتزار و تپه ماهور،اگر عشق نباشد رسیدن به آن تقریباً غیر ممکن است.
یک روز آب رودخانه بالا می آمد،کشتزار را سیل می گرفت،زمستان هم که تا زانوی آدم توی گل فرو می رفت.تابستان هم اگر پیراهن را می چلاندی به اندازه یک لگن آب از آن می چکید.
جمشید هر روز صبح به مدرسه میرفت. درسش را می خواند و بر می گشت. هرکس و مسیر رفت و برگشت را میدید میگفت: تا فردا صبح با گوشه ی رختخواب میافتد. در حالیکه جمشید به خانه میآمد،درس می خواند و تا شب در کارها به ما کمک می کرد. هرگز ندیدم این پسر خم به ابرویش بیاورد.
سال پنجم و ششم هم درس می خواند و هم معلم بود.اگر معلمی دیر می کرد یا نمی آمد کار جمشید بود که به شاگرد ها درس بدهد و خلاصه بگویم مایه سرافرازی تمام اهل آبادی بود و ما همه وجودش افتخار می کردیم.
جمشید با این که شیطنت ها و جست و خیز های کودکانه رهایش نمی کرد و بسیار شلوغ و بازیگوش بود اما آرامش و متانت هم داشت.
به موقع بازی می کرد و سر و صدا راه می انداخت و به موقع هم ساکت بود و موقر،گوشه ای می نشست و فکر میکرد. با ادب بود و تو دل برو.
کوچک و بازیگوش بود اما بچه نبود.جنسش چیز دیگری بود و با هم سن و سال هایش تفاوت زیادی داشت. انگار که روح در مکان و زمان نگنجد،از زمان جلوتر باشد. زودتر از زمان حرکت کند.
خوب یادم هست که با چهره معصومانه و کنجکاو و نماز خواندن مرا نظاره میکرد و گاه مهر نماز را جابجا میکرد و قرآن کوچک داخل جانماز را برمیداشت و به آن خیره می شد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬅️#رمضان در جبهه ها
🍋تصاویری از لحظات #افطار و #سحر و مناجاتهای رزمندگان دفاع مقدس در ماه مبارک رمضان جبهه ها
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫
🌷به اتفاق تیم پاس مرودشت رفته بودیم یکی از شهرستان های شمال فارس. تماشاگران میزبان خوب می دانستند که تیم پاس مهاجم اثرگذاری دارد به اسم خانمیرزا استواری. برای همین شعاری علیه خانمیرزا ساخته بودند و مرتب تکرار می کردند. چشمم سُر خورد روی زمین و خانمیرزا. انگار نه انگار که چند صد نفر یک صدا دارند علیه او شعار می دهند.
نیمهی اول تمام شد. رفتم سمت خانمیرزا. گفتم خانی یه وقت این حرفها رو به دل نگیریها!
خندید و گفت: «نگران نباش!»
نیمه دوم که شروع شد، هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که خانمیرزا از فاصله سی متری، از سمت چپ با پای چپ، چنان شوت محکمی زد که اصلاً دروازهبان نتوانست قدم از قدم بردارد. مثل میخ کوبیده شده بود جلو دروازه و توپ از کنارش به تور دروازه نشست. چنان این گل زیبا و به یاد ماندنی بود که سکوت عجیبی استادیوم را فرا گرفت. پنج دقیقه نگذشته خانمیرزا گل دوم را هم در دروازه حریف کاشت، چند دقیقه بعد هم گل سوم را. دیگر نفس از کسی در نمیآمد...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
☑️تصاویر روحانیونی که مورد حمله قرار گرفتند...
🚨 دقایقی قبل حجت الاسلام پاکدام دومین طلبه مضروب در حرم مطهر رضوی به شهادت رسید.
#شهادتت مبارک ....برادرشهیدم😔
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📸 نماز اول وقت حاج قاسم سلیمانی قبل از افطار
⭕️ قبل از افطار، نماز میخواندند. میگفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد میشود؛ در این لحظهها اجر این نماز بیشتر است!
#حاجقاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 #شهدا | #ماه_رمضان
🔻شهید سید مرتضی آوینی:
خدايا، تو را شكر ميكنم كه مرا در كوه غم گداختی و در دريای درد آبديده كردي و در برابر حوادث روزگار روئينتن نمودی تا سختترين مشكلات حيات و خطرناکترين ضربههای تاريخ را عارفانه و عاشقانه تحمل كنم.
#شهدا
#مناجات
#ماه_رمضان
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌙 #ماه_رمضان
🗓 #دعای_روز_چهارم_ماه_رمضان
🌹 #یادشهید حاج منصور خادم صادق
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱گاهے از آن بالا...
نگاهے به ما اسیران
،دنیا ڪنید؛
دیدنےشده حال خسته ما
و چشمـ های پر از حسرتمـان!🍂
تا آسمـان....✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹همه چیزش از ماه شعبان بود..... ولادت..... جانبازی و شهادتش.
می گفت دوست داشتم آن احساس حضرت عباس(ع) در وجودم باشد. اول دستم را بدهم بعد به شهادت برسم...
🔹گرد و خاک انفجار که نشست، شعبان را دیدم دستش کنارش افتاده بود. دست دیگرش را در خون میزد و به صورت می کشید می گفت:« نمی خواهم دشمن فکر کند زردی رویم ذره ای به خاطر ترس است.»
#شهید شعبان علی عفیفه
#شهدای_فارس
#ایامﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_چهارم*.
هر چند نمی توانست بخواند اما مثل اینکه آن را بفهمد می شکفت. برای ما انس و الفتش با قرآن و نماز عجیب نبود،چون پدری داشت که عمرش را برای کسب تقوا و راهنمایی مردم سپری کرده بود و در واقع این فضائل حاصل دانههای خیری بود که کاکاجان در دل و جان روستاییان کاشته بود.
روزها و شبهای زیادی سپری شدند تا سرانجام ماه مبارک رمضان فرا رسید.جمشید که کلاس دوم دبستان را تازه تمام کرده بود با شور و شوقی باورنکردنی به استقبال روزه رفت. اما با مخالفت ما روبرو شد.ولی اشتیاق عجیبی در وجودش داشت در جریان داشت که حرف های ما را ندیده می گرفت.فکر می کنم روز چهارم بود که نزدیکی های اذان صبح با عجله برخاستم و برای تهیه غذا به طرف آشپزخانه رفتیم تا زودتر سحری را آماده کنیم. اما چراغ را روشن دیدم و حس کردم یک نفر از در پشتی بیرون رفت. راستش ترسیدم که نکند کسی وارد خانه شده باشد. برای همین به طرف در رفتم.در تاریکی چیزی معلوم نبود با اینکه نگران بودم دوباره به خودم جرات دادم و داد زدم: کیه؟
کسی جوابم را نداد. وقتی برای بار سوم بلندتر صدا زدم صدایی از دل تاریکی آمد: «عمو جان منم جمشید»
نفس راحتی کشیدم.هنوز از اضطرابم کاسته نشده بود که جلو آمد و نور کم رنگ فانوس قسمت هایی از چهره اش را روشن کرد. او هم کمی ترسیده بود.
گفتم :پسرجون این موقع شب؟!
او که تازه لقمه اش را قورت داده بود سرش را پایین انداخت و گفت: غذا میخوردم
گفتم :بچه جون این نصف شبی چه وقت غذا خوردن ؟!مگه روز را از تو گرفتند؟!
سرش را کمی بالا آورد. نگاهم در نگاهش گره خورد .گفت :با اجازتون غذا خوردم که روزه بگیرم.
قطره اشک روی گونه هام لغزید غم دلم را فشرد. از پنجره آسمان را نگاه کردم. به یاد پدر مرحومش افتادم.داغ برادر غم عجیبی است. او هم بیش از سن و سالش می فهمید .شمع محفل اهالی روستا بود حالا بچهاش شمع زندگی ما.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*