eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 🗓 🌹 عباس دوران 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨مسیر روشن است ، مقصد!! مستقیم ، بهشت...❤️💚 🌸 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
.... 💢شهید ارتشی که صدام را تحقیر کرد...💢 🌷صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد. تنها ۱۵۰ دقیقه پس از این مصاحبه صدام،علی به همراه شهید عباس دوران و شهید علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند! در یک مستند جنگی، معاون نیروی هوایی امریکا خطاب به صدام گفت: آسمان ایران عقابهایی همچون علی خسروی و عباس دوران دارند باید خیلی مواظب بود! 🌹 🌷🥀🌷🥀 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید. خورشید خود را بالا میکشد و نورش را در دشت پهن می کند.علف ها با باد می رقصند مثل اینکه آنها هم از این پیروزی شاد هستند. حاجی می‌خواهد محل درگیری را ببیند. همراهش میروم. جنازه های عراقی روی زمین افتاده است. بسیاری از آنها هیچ اثری از زخم در بدن شان نیست.اتفاقات شب قبل و جسدهای بی زخم برای معمای هستند که در جوابش می مانم. به حاجی نگاه می کنم آرام پیش می رود و اطراف را جستجو می کند. مطمئن هستم او از اراضی آگاه است که من نمیدانم. می پرسم: «حاجی دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده است؟» سر تا پایم را برانداز می کند و می گوید: «خودت که بودی؟» میگویم: «اما شما بهتر از من میدونید!» صدایش را کلفت میکند و میگوید؛:«ما که باهم بودیم چی برات معما شده؟؟» تو چشمهایت از نگاه می کنم و می گویم: _خاکریز ما داشت سقوط می کرد اما یک مرتبه همه چیز عوض شد!!» حاجی نگاهش را از دشت بر می‌دارد نفس عمیقی می کشد و می گوید: _تاحالا امداد غیبی ندیدی؟! تعجب می‌کنم و می‌گویم: _یعنی میخوای بگی از نیروی کمکی خبری نبود؟! می‌خندد و می‌گوید: _خبری که بود اما نه از آن جنسی که تو فکر می کنی ! راستش دیشب خیلی تلاش کردم تا بدونم آتش سنگین از کدام طرف به سمت عراقی ها میاد. از خیلی ها سوال کردم جوابی نگرفتم.در حالیکه اسرای عراقی می گفتند به خاکریز شما که رسیدیم با نیروهای زیادی روبرو شدیم که اصلاً انتظارش را نداشتیم. حاجی لحظه ای سکوت می‌کند بعد دوربین را به چشم می گذارد و به روبرو نگاه می‌کند و می‌گوید: _«گرچه ما خیلی دیر باور ایم و این دنیا حسابی اسیرمان کرده.اما از همان لحظه اول متوجه شدم که حوادث خارج از اراده و قدرت ماست و کسان دیگری دارند به ما کمک می کند» دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻وقتی تمام امیدت خدا میشود، بهشت را میبینی با یک فانوس...! حکایت غواصان در شبهای شناسایی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷من زن داشتم، جانمیرزا هم همینطور. هر دو به اصرار خانمیرزا ازدواج کرده بودیم، اما خودش که بزرگتر از ما بود هنوز مجرد بود. کنار سفره نشسته بودیم، همه خانواده بودند. شوخی و جدی به خانمیرزا گفتم: کاکا شما بزرگتر از ما هستی. وقتش شده شما هم ازدواج کنی. چشمش به سفره بود، دیدم رنگ و رویش سرخ و سفید شد. گفت: کاکا چی میگی، به خود خدا قسم تو این چند سالی که شما ازدواج کردید، من هنوز یک بار صورت همسر شما را هم ندیده ام. راست می گفت یاد ندارم در این چند سالی که ما ازدواج کرده بودیم و در یک خانه زندگی میکردیم، پای یک سفره غذا می خوردیم، یک بار توی صورت همسرهای ما نگاه کرده باشد. حتی اگر در خیابان آنها را می دیدید، تا صحبت نمی کردند، نمی شناخت! همانطور که سرش پائین بود گفت: من حتی شرم می کنم به صورت زنی که قرار است با او ازدواج کنم نگاه کنم! همان جور که چشم به زمین دوخته بود ادامه داد: ان اشالله ازدواج من با حورالعین های بهشت است! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
「🌸🕊」 .. -میگفت‌:همه‌گلولھ‌های‌جنگ‌نرم، مثلِ‌خمپارھ‌شصت‌هست نه‌سوت‌دارھ‌نه‌صدا! وقتی‌میفهمیم‌اومده‌ڪھ‌فلانی‌دیگه هیئت‌نمیاد، فلانی‌دیگه‌چادر‌سرش‌نمیڪنھ! 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔰 | 🌟شهید نور الله اختری : گفتم:« ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟» قدری فکر کرد و گفت:« هیچی» گفتم:« یعنی چی؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه» گفت:« یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم. اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلكــــ.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🤲 نجوای عاشقانه شهید احمد دادستان ✍️ پروردگارا! هر چند گنهکار و با کوله باری پر از معصیت و با کوری چشم و با کری گوش در نزد تو دعا می کنم، ولی ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌙 🗓 🌹 مجتبی ذوالفقاری نسب 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊شهدا عاشق اند ❤️معشوقشان خداست شاگردند معلمشان علیه السلام است💚 معلم اند... درسشان است🌷🕊️ مسلح اند سلاحشان است 🍃مسافرند،مقصدشان لقاءالله است مستحکم اند،تکیه گاهشان است 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
رو به مسؤلینی که خبر شهادت حسین را اورده بودند گفتم, من می توانم پسرم را شناسایی کنم. مرا بردند کنار شهیدی که امده بود. لباس روی سینه اش را کنار زدم. اشک در چشمانم پیچید. گفتم خودش است حسین من! گفتند چطور؟ گفتم پسرم عاشق امام حسین بود, در کودکي وقتي برای عزاداري سرور و سالار شهيدان به «مسجد جامع سعادت آباد» مي رفت آن قدر با دستانش محکم بر سينه مي زد که جاي انگشتانش بر روي سينه ي سمت چپ او باقي ماند! حسین باقری 🌹 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید) هنوز شب به نیمه نرسیده بود.باد پاییزی هو کنان خاک و خاشاک را به این طرف و آن طرف می پراکند.نخل ها زیر نور منور ها روشن به نظر می‌رسند و سوت خمپاره گوشها را بر کرده است. زیر نور مسی فانوس شیشه ای نشسته ایم که پت پت می‌کند و آزارمان می دهد. بخاری نفتی همچنان بی وقفه می سوزد. آتش بی امان دشمن یک لحظه قطع نمی شود. حاج مهدی با همان و وقار همیشگی برای مان حرف میزند: «الحمدلله حالا که بنی‌صدر ملعون گورش را گم کرده و آبادان هم از محاصره درآمده و فرماندهان جنگ در فکر هستند که همین روزهای حمله بزرگی را ترتیب بدهند. ان شاالله ضربه جانانه‌ای به بعثی ها می زنیم و این جنایت کار ها را می کنیم بیرون» چنان گرم شنیدن حرف‌های حاجی هستم که بیرون رفتن رسول (شهید رسول گلبن حقیقی) را نمی فهمم اما چیزی نمی گذرد که دلواپس می شوم. یک چشمم به حاجی است و یک چشمم به پتویی که  به در سنگر آویزان است.۱ منتظرم پتو کنار برود و رسول داخل شود.در خیالم می‌پیچد که دیروز دستور داده بودند و امکان به جز نگهبانان کسی در محوطه رفت و آمد نکند.خودروها امروز کمتر به چشم می آمدند و چند تا از بچه ها که زخمی بودند سرپایی مداوا شدند. یک هفته‌ای از پیروزی ما در عملیات طریق القدس می‌گذرد و عراقی‌ها سعی دارند هر طور شده این شکست را جبران کنند. رشته افکارم با صدای انفجار مهیبی پاره می شود.سنگر به سختی می لرزد و همه به گوش دیوار پناه میبریم نظرمان را میان دستهای پنهان می کنیم. از بوی باروت و دود که به داخل سنگر هجوم می آورند می فهمیم که خمپاره نزدیک سنگر فرود آمده است. به هم خیره می شویم.یاد رسول می‌افتیم و سراسیمه بیرون می دویم. ناله‌ای همه را به طرف خود میکشد حدس مان درست بود، خون از پای رسول فوران می کند. دستپاچه میشویم خاجی بدون توجه به اضطراب ما کار خودش را می کند. پیراهنش را در می آورد و می گوید: «آقا رسول چیزی نیست» رشته ای را محکم روی آن می بندد و خیلی خونسرد از ما می‌خواهد که رسول را به داخل سنگر ببریم. رسول را داخل میبریم بعد هرچه  می گردیم از حاجی خبری نیست. بیرون سنگر صدایش میزنیم از این و آن می پرسیم اما جوابی نمی گیریم.حال رسول لحظه به لحظه بدتر می شود و ما در نگرانی حاجی، او را فراموش میکنیم. یکی از بچه ها, امدادگری را بالای سر رسول می‌آورد که وضع پای رسول را ببیند . امدادگر پای رسول را که می بیند بیشتر از ما نگران می‌شود و می‌گوید: «با این خونریزی امیدی به زنده ماندنش نیست توی این موقعیت هم که ماشین نداریم..» دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت‌های شهید حاج قاسم سلیمانی در جمع مدافعان حرم نیروی هوایی ارتش ✍اگر این مجاهدت خلبان‌ها نبود، در سوریه صد در صد ما این توفیق را نداشتیم. آن چیزی که به عنوان حماسه خلبانان [نیروی هوایی ایران] در سوریه اتفاق افتاد، با حماسه مجاهدین در زمین برابری می کرد. 🇮🇷 به مناسبت ۲۹ فروردین، روز ارتش جمهوری اسلامی ایران 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷خانمیرزا رئیس تربیت بدنی مرودشت بود، منم یک کارمند پائین اداره. یک روز گفت: چیه سید، تو همی! آهی کشیدم و گفتم: چکم برگشت خورده. بی آنکه چیزی بپرسد، ادامه دادم، می خواستم یه تکه زمین بگیرم یه سقف برای بچه هام بسازم، از یک نفر پول قرض گرفتم. حالا چکم را گذاشته اجرا! - اعتماد به خدا و پیغمبر داشته باش، خدا می رسونه! - آخه خدا از کجا می رسونه! - عمو جان تو اعتماد داشته باش، خدا می رسونه! نمی دانم چه شد که جریان چک من منتفی شد. یعنی نه از آن بدهکار خبری شد نه از حکم جلب. بعد از دو ماه هم خانمیرزا، سند یک زمین را آورد و داد به من. هر چی گفتم خانمیرزا چکار کردی چیزی بروز نداد، رفتم سراغ آن بنده خدا که چکم دستش بود. گفتم: چکی که من به تو دادم چی شد؟ گفت: تو به چک چیکار داری؟ بعد از آن، نه آن طرف چیزی از چک و تسویه پولش گفت و نه خانمیرزا چیزی بروز داد! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻جسم نحیف فرمانده گردان تکه پاره شده بود! مگر نه این که جسم گردان، جسم فرمانده آن است و جان فرمانده جان تک تک بچه‌های گردان! نیمی از بچه‌های گردان مقداد در وسط میدان، روی رمل‌های فکه مانده بودند. حالا فرمانده چگونه می‌توانست پیر نشود! آن هم فرمانده‌ای مثل محمدرضا... 💠عملیات والفجر مقدماتی بود! محمدرضا باقی‌مانده گردان را زود به عقب انتقال داده و آن گاه خود به معرکه بازگشته و سر و گوشی آب داده بود. میدان مین باز در چنگ دشمن بود. شهیدان در وسط میدان افتاده بودند. محمدرضا انگار فرزندان خود را در وسط نیروهای دشمن جا گذاشته‌بود. 🔆 طاقت نیاورد، همان لحظه به اردوگاه بازگشت و یک دسته نیروی از جان گذشته تجهیز کرد. او خود راهی به قلب دشمن گشود و دسته را تا وسط میدان هدایت کرد. هر رزمنده با دلهره و اضطراب، پیکر شهیدی را به دوش کشیده و به عقب انتقال داد. شب بعد نیروها به نصف تقلیل یافتند و شب‌های بعد … در آخر محمدرضا تنها ماند. اما تا انتقال آخرین پیکر شهید به عقب، باز نایستاد! رفیق شفیق شهید همت 🌷شهید محمد رضا کارور🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بعد از ۴۸ ساعت درگیرے با دشمن نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم . مقداری آب و یڪ جعبه خرما باقے مانده بود . فرمانده بچه های گردان را به خط ڪرد و گفت : برادرانے ڪہ خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورنـد و آنهایے کہ می ‌توانند ، تا فـردا صـبح تحمل ڪنند. جعبہ خرمـا بیـن بچـه ها دست به دست چرخیـد تا به فرمانــده رسید . فرمانـده بہ جعبـه خرمـا نگاه ڪرد ، خرماهـا دست نخورده بود ، بچـه ها تنـها با آب قمقمه هایشان افطار ڪرده بودنـد . 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 | 🌟تیکه کلامش این بود: خدا بزرگه میرسونه... یه نیسان داشت که با اون روزیشو در می آورد پشتِ دخلِ نان بربری هم می رفت تا اگه مستمندی رو‌ میشناسه نان مجانی بهش بده... عجیب دست و دلباز بود و اگه مستمندی رو می دید هر چی داشت بهش می بخشید، فکر نمی کرد شاید یه ساعت بعد خودش بهش نیاز پیدا کنه گاهی یه روز کلی با نیسانش کار می کرد اما روز بعد پول بنزینشو از من میگرفت!! ته و توی کارشو درمی آوردم می فهمیدم کل پولو بخشیده... 🌷شهید مجید قربانخانی🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🏴عزاداری *شهادت امیرالمومنین* ع🏴 گرامیداشت *سالگرد شهادت شهید سید محمد عسکری* 🎙 برادر *کربلایی سید حسین فتح اللهی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱ اردیبهشت / از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 شهدای_گمنام_شیراز 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌙 🗓 🌹 محمدحسین حامدی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱نگریستن به لبخندتان ✨به صلابت نگاهتان دلِ دربندم را از بند تن آزاد می کند🍃 مگر می شود به این لبخند نگاه کرد و شوق پرواز را نیافت؟🕊️ 🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی! 🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد. غلام عباس حکمتی 🌺🌷🌷🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75