eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.2هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * روزهایی بود که اگر صبح زود پا از خانه بیرون می گذاشتی گربه گل، جوان هایی را می‌دیدیم که ترگل بر گل سر خیابان ایستاده‌اند گویی منتظر سرویس اند تا به محل کارشان بروند. مردان خوش ترکیب و متین ای که لباس سبز چشم‌نوازی به تن داشتند،موهای شان شانه مرتبی خورده بود.به طور حجم تسبیح های متفاوتی در دستشان بی‌تابی می‌کرد و اگر از کنارشان می گذاشتید حتماً بوی گلاب و سلام را می‌شنیدی. ریش های رسته و نرسته شان آنکاد دلنشینی داشت.رهگذر های مسن تر صلوات می فرستادند و دعا می کردند و حس قشنگی شبیه غرور در پوست شان می دوید وقتی این سرو های ناز را می دیدند. «بفرما نان داغ !التماس دعا ماشالله سربازان امام زمان» مهجور و خجالتی بودند و با این تعارف و تکلیف ها عرق شان گل می کرد و بیشتر از قبل سر پایین می‌انداختند و گهگاه مجبور بودند با راننده تاکسی همراه باشند که اصرار کرده بود: «حاج آقا افتخار بدید خدمتتون باشیم خدا شما پاسدارها را نگه داره» خلاصه اینکه چشم خیلی ها به شان بود. اما همه این نگاهها از سر محبت و ارادت نبود و که هرم غرور دلشان را گرم کند و سرشوق شان بیاورد.بعضی ها از پشت سایه ها نگاه شان می کردند نگاه هایشان دودی بود. دندان قروچه می رفتند. از روی غضب پلک می زدند و آب دهانشان را که پایین می دادند سرکه می شد. می رفتند در پناه پسغول‌ه ها اختلاط می کردند و نقشه می کشیدند تا هر طور شده چندتایی از این ریشو های تسبیح به دست را سر به نیست کنند. تیر و تفنگ هم داشتند رحم و مروت اما نداشتند.این هم یک سخنان سنجیده است که انسانهای محجوب همیشه دشمنان لجوج و مرموز دارند. راستش را بخواهید آن چشمان خون گرفته که از پشت سایه ها و درز دیوار ها نگاه میکردند خشمشان را خشاب کردند و در گلوله اسلحه گذاشتند و چندتایی از آن سبزها سبحه گردان را در خون گرم غوطه دادند.در همین شیراز فقط سراغ کردم که تعداد شان از عدد مقدس چهارده هم بیشتر است. دارد.... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقت دیدار در لحظه‌ای قطعاً آسمانی سراغ از روسیاهی من گرفت که خودم را محور در پرونده سرشاری دیدم که از نام آشنایی اتیکت داشت. زمزمه کردم و پوشه را ورق زدم خاطرات و گفتنی های زیادی بود که باید می‌خواندم و سعادت کمین بود به آخر پرونده که رسیدم عکس بود و سیاهه نمرات. پرونده سه مقطع تحصیلی کنجکاو شدن حالا سال به سال خوانده آخرین برگ کارنامه سال سوم دبیرستان بود ۱۹ و ۱۹/۵ و ۲۰ .. عکس های زیادی هم بود عکس چاپ شده در روزنامه کنار آن علامت زده شده بود آن هم با خودکار آبی و بسیار بد خط زیر آن نوشته شده بود شهید در راهپیمایی مردم شیراز. زیرنویس روزنامه همین بود: «۲۰ هزار نفر تظاهرکننده شیراز در خیابان داریوش بست نشستند» عکس علامت زده را نگاه کردم بسیار جوان بود اصلا بچه سال.بعد ها از شاپور شنیدم که ۱۷ سالش بوده زمان عکس چند روزی قبل از انقلاب گرفته شده عکس های دیگری هم داشت که نگاه کردم. کلاه قهوه ای رج دار،بادگیر یشمی رنگ،با نگاهی ریز شده در آفتاب به افق های بسیار دور را می دید. گرم بود. حس قشنگی در من حلول کرده شفافی در جانم دوید خوشحال بودم. این سعادت بی سعی حتماً مغتنم بود. من قدر میدانستم باز هم بگویم که همه از برکت همین قلم شکسته است که گاه اثر نادانی در لیقه دیگرانش فرو برده‌ام. القصه خیال نورانی کسی با من همراه شد تا از این پس بیشتر از هر کس به او بیندیشم.به عبارت زیبای مجید سپاسی که برنامه نمای پوشه حک شده بود. مجید که در سال ۱۳۴۰ متولد شده است با قبه سبز سلام و صلوات، شاهچراغ همسایه بوده است. در کجاهای تنگه سردوزک و شاهزاده قاسم فوتبال بازی کرده است. در مدرسه اقلیدس درس خوانده وو به دبیرستان شاپور رفته است و اتفاقاً شاگرد اول بوده است. مجید با شیطنت های شیرین و شوخی های ظریف چه سخت دوست داشتنی و به اعتراف خانواده همدم و مونس پدر بوده است.اما مرگ بی وفایی می کند و در سال ۵۳ در حالی که مجید ۱۳ سال داشت او را از نعمت پدر محروم کرد صحنه دلخراش تصادف خاطره ناخوشایند ای بود که هیچگاه دوست نداشت یادش بیاید با آن که او بسیار دلیر و شجاع بود. دارد.... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مجید که از قضا نوشابه هم زیاد دوست داشته است در درگیری‌های انقلاب صندوق خالی نوشابه را بالای بام مسجد جامع میبرد تا شش ها را از مواد منفجره پر کند و به طرف نیروهای ضد زره پرتاب کند و برادر را مجاب می‌کند که انشالله بعد از پیروزی پول شیشه ها را حساب خواهیم کرد. اینکه آن سال بهار زود تر از همیشه فرا می رسد و مجید سرسبز ریشه می دواند. شیپور جنگ ،سلحشوری مجید را به خود می خواند و با جوشن بی پشت، نفس در باد می گرداند و پا در رکاب دلیری میکند. وصف نشدنی پله‌های ترقی را بی وقفه طی می کند،مسئول محور و معاون عملیاتی لشکر. سال تمام عرق سرانجام دو روز بیشتر از بهار ۶۷ در ارتفاعات سه تپان ،شقایق میشود.. هرجا نام و نشان بود یا حرفی از او به میان می‌آمد گوشم تیز می شد. کمیته حفظ آثار و وسایلش را هم دیدم،لباس هایش چفیه اش کلاه نخی اش، دفترچه یادداشتش.. صورتم همه چیز بوی خوش مجید را داشت عطر شهادت داشت. حتی به تیم فجر سپاسی هم علاقه مند شدم که متبرک به نام مجید بود. محمد علی واعظی را هم باید به خاطر میسپردم. شماره منزلش را ،هر وقت به مطلب مهمی در پرونده برخوردم با او درمیان بگذارم. اما در این پیج جوری ها و دنبال گشتن ها به چند ماجرای جالب برخوردم. به قضیه ترور ها و زحمت هایی که بچه های سپاه در سالهای اول انقلاب کشیده‌اند. چیزهایی که کم کم از بین میرفت و از خاطره ها محو میشد. آن چیزهایی که هم قابل  تقدیس است و هم قابل نوشتن. چیزهایی که گواه روشن تاریخ است. داشته باشد و خوانده بشود یا نه این ها را بنویسم شاید در روزگار بماند و یک حقیقت بینی به آن برخورد کند و به کارش بیاید. البته از نسل امروز چشمم آب نمی خورد. شاید نسل های بعدی. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * انسانهایی که این کتاب‌ها جنگ و این روزگار برای شان نام تاریخ خواهد داشت: شنیده بودم یکی از سرویس‌های سپاه را به گلوله بستند اما کی و کجا از جزئیاتش خبر نداشتم. اکبر صحرایی دم دست تر از همه بود. اکبر از بچه های لشکر فجر و اهل قلم مجموعه داستان و خاطره از ماجرا خبر داشت. حتی اسم چند نفر از شهدای حادثه را هم گفت اما تمام قضیه را نمی دانست و با حسرتی عمیق که داشت از چشمانش بیرون می‌ریخت گفت :اتفاقاً خودم با همان مینی بوس می آمدم اما آن روز از بخت بد با تاکسی آمدم به خاطر اصرار راننده» به سراغ حاجی خودمان آمدم یعنی سید حمید سجادی منش،دولت بعد از دولت مسئول کمیته تالیف و تدوین کنگره و اهل قلم،و امروز رابطه ی ما با حاجی از همنشینی لحظات اداری فراتر است ،حواله ام داد به یکی از بچه های فرماندهی موشکی که در عین ماجرا بوده است . فردا صبح در پادگان بعثت بودم زنگ زدم برای ساعت ۱۱ به فرار گذاشتیم. در اتاق مسئول تحقیق و بازرسی را زدم. چای رنگ باخته ای روی میزش بود که قند در دلش آب میشد.چای تعارف کرد و هیچوقت  از طرف من این تعارف رد نشده است. سربازی با سینی چای وارد شد برداشتم و تشکر کردم و شروع کردیم رفتیم سر اصل مطلب چپ و راست تلفن ها شروع شد... سردار حدائق جناب مازندرانی آقای شبرو..... تا این که با کاربر مخابرات صحبت کرد و گفت تلفن های بنده را تا یک ساعت دیگر وصل نکنید. تلفن را گذاشت دست چپش را توی ریش هایش گرداند صورت پهن و گوشتالو ای داشت با هیکلی جسیم و بفهمی نفهمی سبزه. خودش را کپ کرد روی شیشه میز و دستش را روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت: بله سال ۶۰ بود یعنی همان سالی که منافقین یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند. سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود اینکه خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده همین بچه‌ها بود که عموماً  به وسیله منافقین شناسایی شده بودند اسمشان آدرس شان و فهمیدیم که خانه‌های تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یکی از سرویس های پادگان امام حسین مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد،باسکول نادر ،زرهی و پادگان. «سعید جراحی» چهارراه زندان سوار می‌شد. آن روز لباس نو و مرتب ای پوشیده بود که از دور دیده میشد. شوخی بچه ها گل کرد به راننده گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم. سرویس از جلوی سعید به سرعت رد شد. سعید که انتظارش را نداشت سوت زد و دست تکان داد و دوید دنبال ماشین تا اینکه بالاخره راننده پا گذاشت روی ترمز. سعید نفس نفس زنان پیش در رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشته قهقهه بچه ها بلند شد و سعید که تازه فهمید قضیه چیست لبخندی زد و در میان چند طعنه بچه ها روی صندلی نشست. مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد بعد هم از علیرضا حیدری که مداح بود خواست تا نوحه بخواند .علیرضا شروع کرد .حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود به:« یاران همه سوی مرگ رفتند ..به شتاب که تازه نمانی» صدای خوش صدای علیرضا ،وقتی مینی‌بوس به طرف زرهی پیچید با سفیر سربی تیربار ژ۳ در هم آمیخت. همراه با صدای شلیک ،درهای عقب جیپ کالسکه باز شد. شعله خون گرفته ای از دهانه تیربار بیرون می زد که درست جلوی ما بود. رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس. جیپ کالسکه ای با سرعت حیرت‌آوری رد میشد که من از جایم بلند شدم. همه بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند .اسلحه کمری ام را کشیدم و چند تیر به طرفشان شلیک کردم. مینی‌بوس به چپ و راست خیابان تلو تلو می خورد مرا که تا کمر از پنجره بیرون بودم درست در تیررسشان قرار داد. پنج تیر به کمر و دنده هایم خورد. درد شدیدی در سینه ام پیچید. احساس کردم نمی توانم نفس بکشم. پرده نازکی پیش چشم هایم کشیده می شد. مردم را میدیدم و در نگاهی آستیگمات کنارمان حلقه می زدند. چشم که باز کردن یکی از اتاق های بیمارستان نمازی بودم و مادرم بود در حالی که اشک تمام صورتش را پر کرده بود ، با دختر خاله ام که تازه شیرینی خورده بودیم. هر دو گریه می کردند و من ذره ذره یادم می‌آمد. لحظاتی بعد سید شمس الدین غازی و علی بهمنی هم پیدایشان شد و چند نفر دیگر. سراغ مینی بوس و بچه ها را گرفتم که بی جواب ماند. بیمارستان نمازی پر بود از یهودی و منافقین بعدها مادرم تعریف کرد که عمل من می‌کرده‌اند و علی بهمنی تهدید کرده بود که اتاق عمل را روی سرتان خراب می کنیم و وقتی به اتاق عمل می روم غازی ضامن نارنجک را می کشد و در راهرو بیمارستان داد می‌زند که اگر خون از دماغ مریض ما بیاید بیمارستان را منفجر می کنیم. دکتر ها حسابی می ترسند و دست از پا خطا نمیکنند فقط به یک نفر مشکوک می‌شوند که میرود نمازخانه بیمارستان تا خودش را آماده کند در هیئت پرستار!! کاشته و غازی با شجاعتی که داشت می رود و دستگیرش میکند. و گفت که پیچ رادیو باز بود که خبر را پخش کرد و اسم شهدا را گفت اول از همه هم گفت اسماعیل شیخ زاده.. چند روز بعد به پادگان برگشتن سعید جراحی و علیرضا حیدری را دیدم و نعیمی را که مربی عقیدتی بود. درست مقابل در ورودی پادگان. با مرور خاطره آن روز پرده شفافی پیش چشمم آمد. پیش رفتم بوسیدمشان و نبض لامپ های رنگارنگ حجله شأن ،روی سکوت قاب عکسشان سر می خورد مثل اشکها روی گونه من. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زنجیر که افتاد ماشین گشت از در پادگان امام حسین بیرون زد. حاج اکبر که دست به کار رانندگی از بهتر بود پشت فرمان بود. فرهاد ژولیده و غلامحسین محمدزاده کنار دستش .ساعت ۷ و ربع صبح بود. پاییز سال ۶۰ در «چارباغ »جدید پاسداران حضور چندانی نداشت. هوا ملس بود ،درست مثل طبع راننده.کارخانه سیمان شیراز مسئول درست و حسابی داشت. نقشه و مستحق مرگ و ترور! شناسایی شده بود منزلش را زیر نظر گرفته بودند ساعت ورود و خروج کنترل شده بود. حالت یک مسافر را داشت که از سفر آمده باشد. مثل اینکه دنبال آدرس جایی بگردد یا منتظر کسی باشد قدم میزد .ساک قهوه‌ای نیم داری در دستش بود. حجمی نداشت اما به‌نظر سنگین می آمد که  آن را به طور خاصی تا زیر بغلش بالا می‌کشید. اینجا همان کوچه بود که رئیس کارخانه در آن سکونت داشت. صدای سوت را که شنید ابتدای کوچه را نگاه کرد دوستش بود .دوستش هیچ چیز با خود نداشت فقط سر خیابان کشیک میداد .گهگاه دست هایش را به هم می مالید .مسیر خیابان را چشم می دواند مثل اینکه منتظر کسی باشد ساک به دست از انتهای کوچه با اشاره سر پرسید: «آمدند؟» نه جوابی بود که از جوان سر کوچه شنید .باز هم با اشاره به سر ،جوری میخواد چیزی دیگری را به او بفهماند. حرکات عجیب و غریبی از خودش درآورد اما ساک به دست اصلاً متوجه نشد .لبش را وارونه کرد و ساک را تا زیر بغلش بالا آورد جوان سر کوچه مجبور شد به انتهای کوچه بدود. ماشین گشت از قضا به طرف چهارباغ سیمان پیچیده بود .دویدن جوان را متوجه شد. پچ پچی در فضای تنگ و بخار گرفته اتاقک جلوی لندکروز پیچید. به قضیه مشکوک شده بودند حاج اکبر ماشین را درست مشرف به انتهای کوچه نگهداشت هر دو جوان یکه خوردند.ماشین که به داخل پیچید شک سرنشینان را نشان داد که به یقین تبدیل شده است. ساک به دست به سمت راست کشیده میشد ساک رفته رفته بالا می آمد با حالت خاصی در هر دو دستش قرار گرفت جوانی که سر کوچک کشیده دست سمت چپ پا به فرار گذاشت. همزمان با فرار او صدای شلیک از شیشه شکسته ماشین به داخل وزید. راننده همچنان که سر می دزدید ماشین را تا پای دیوار گاز داد و جان مسلح را بین درو دیوار و گلگیر پرس کرد. دارد.... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با سرعت پایین پرید جوان اسلحه را به سمت حاج اکبر چرخاند و با غضب ماشه را چکاند. سه گلوله در شکم حاجی چرخید و آرام گرفت .به روی خودش نیاورد مسلسل یوزی را هرطور که بود از جوان که تنها دست هایش آزاد بود قاپید و با شلیک یک گلوله سر جوان روی کاپوت ماشین خم شد .سریع پشت فرمان قرار گرفت. ماشین که عقب گرفت جسد جوان شالاپ روی زمین افتاد. چند در و پنجره باز و نیمه باز بود. درد و ضعف روی فرمان تاب میخورد. هرطور بود باید خودش را به پادگان می رساند نگاهی به سیاهی میرفت و به همراهانش انداخت خون روی شقیقه هایشان لخته شده بود هر دو از ناحیه سر تیر خورده بودند. دوتا و سه تا. لباس های سبز و قشنگ شان هرجا که خون گرفته بود تیره شده بود. در آغوش هم هم شده بودند. حاجی زیرلب شهادتشان را تبریک گفت. نگاهش آستیگمات می شد که به پادگان رسید توقف ماشین و بیهوشی حاج اکبر دهقان درست در یک زمان اتفاق افتاد. آژیر خطر که از بلندگوهای شهر پخش میشود همه را به هول و ولا می‌اندازد این اولین بار نیست اما به هرحال ترس دارد خاصه که این دفعه صدای غرش هواپیماها بیشتر است .از یکی دو تا به در است. صدای انفجار که می آید کمی خیال ها راحت تر می شود .مردم صدا را از حوالی اکبرآباد شنیده اند مثلاً شیراز را نزده است غلغل ها و حدس و گمان بافتن ها شروع می شود: «مرودشت بود‌ .. اکبرآباد بود...صداش خیلی نزدیک بود ما هم شنیدیم که پتروشیمی رو زده... القصه برای دوساعت این شد موضوع بحث توی کوچه و خیابان ها، توی تاکسی واحد و در مدارس که تازه باز شده اند. اوایل مهر ماه سال ۶۵. آژیر آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی که از دروازه قرآن رد می شدند سمت انفجار را نشان میدهد. باد گاه کم کم داشت خودش را تا ابرهای پاییزی بالا می کشید. ۱۴ بمب ۴۰۰ کیلوئی در فضای پالایشگاه فرود آمده بود. هفت هواپیمای عراقی این مأموریت را انجام داده بودند. آرایشگاه ولوله دیگری بود. تانکری در محوطه شعله ور بود . برج تقطیر ویران شده بود. بمبی روی سقف اتاق کنترل فرود آمده بود و اتاق در زمین فرو رفته بود. بچه های نیروی هوایی که لحظاتی پس از بمباران به آنجا فراخوانده شده بودند مشغول شناسایی و خنثی کردن شدند اما بام ها را نمی شناختند و کار فوق العاده حساس و دلهره آور بود. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برکه هایی از نفت در محوطه پالایشگاه پدید آمده بود و یک جرقه از ماسوره ها کافی بود تا کل پالایشگاه به هوا برود.بلکه جنگل واره های اطراف هم زغال شود بالاخره ابراز ناتوانی کردند رئیس پالایشگاه موضوع را با بچه‌های سپاه در میان گذاشت و آنها قبول کردند. سید شمس‌الدین غازی اسماعیل شیخ زاده و مهدی طاهری کسانی بودند که برای این ماموریت اعلام آمادگی کردند. وقتی به پالایشگاه رسیدند هنوز بچه‌های نیروی هوایی آنجا بودند وسایلشان را خواستند که امتناع کردند. خودشان هم هیچ دست افزاری همراه نداشتند اطراف را نگاه کردند کارگر لوله کشی در محوطه مشغول بود جعبه ابزاری با خود داشت چند تا از آچار هایش را قرض گرفتند. به خاطر ارتفاع پایین پرواز هیچ کدام از بمب ها منفجر نشده بود .گروه تخریب دستور تخلیه پالایشگاه را داد وقتی کارکنان محیط را ترک کردند به جستجوی بمب ها پرداختند. ۱۲ بام را پیدا کردند بیرون آوردن و به پادگان قدس که چند کیلومتر از پالایشگاه فاصله داشت بردند. اول قسمت عقب بمب را باز کردند بعد با آچار لوله کشی قسمت جلوی بمب یعنی ماسوره را از بدنه جدا کردند و بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر آمدند که ظاهراً گم شده بود. یکی از آنها در جاده آسفالت فرود آمده بود قسمتی از آن بیرون بود و ماشین ها از روی آن رد می شدند و بمب دیگر به طور حتم باید درون اتاق کنترل خورده باشد اما خنثی کردن این دو بمب در روز خطرات بیشتری را در پی داشت بنابراین تصمیم گرفته شد که این عملیات در شب ادامه پیدا کند. ساعت ۱۱ شب بود. در پادگان قدس خورده بود بعد از استراحت به طرف پالایشگاه حرکت کرد. نرم نرم آسفالت کنار بام برداشته شد و خنثی شد. بدون اینکه متوجه شده باشند دو ساعت از شروع عملیات گذشته بود به سراغ اتاق کنترل آمدن در کف بتنی فرو رفته بود .بچه های ارتش پیشنهاد داده بودند اتاق را منفجر کنند اما عاقبت این کار معلوم نبود. بنابراین شروع به کندن کف بتنی اتاق کردند. دو ساعت طول کشید تا اطراف آن را خالی کردند. یک ضربه اشتباه و حساب نشده می‌توانست سکوت شب را با انفجار مهیبی آشوب درختستان های اطراف را شعله‌ور کند. سرانجام بمب به کمک جرثقیل از خاک بیرون کشیده شد. فردا صبح بچه های نیروی هوایی که دو ماسوره هدیه گرفته بودند ناباور و شگفت زده از آموزش‌های ویژه گروه تخریب سپاه سراغ می‌گرفتند و تعجب شان بیش تر شد وقتی دست راست شیخ زاده را مصنوعی یافتند. اما گروه تخریب و سپاه جانباز دیگری نیز داشت. شمس الدین غازی به خاطر جراحت شیمیایی در سال های زیبا و خونین جنگ در سال ۷۴ غزل شهادت را خواند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*