*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حاج_مهدی_زارع*
* #نویسنده_سید_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_هشتم*.
همان شب پس از صرف شام مهمانی دیگر به خانه آمد،چند دقیقه دور هم نشسته بودیم و از هر دری سخنی به میان آمد. نمی دانم چه شد که من حاجی را با عنوانش معرفی کردم.
اگرچه می دانستم کار درستی نیست ولی خوب اتفاق افتاد،چهره حاجی برافروخته شد و بعد هم با لبخندی کوتاه گفت: عمو شوخیش گرفته. مارا چه به مسئولیت و فرماندهی،! مگه آدم قحطیه!
آخر شب موقع خداحافظی مرا کنار کشید و گفت: «عمو جان شرمنده هستم جسارت می کنم ولی انشاالله آخرین بار باشد که مرا اینگونه معرفی کردید»
لبخند زدم و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم به روی چشم!
خلاصه هر وقت خبر دار می شدیم حاجی به شیراز آمده دلمان از شوق دیدنش به لرزه می افتاد.چون به صله رحم و وحدت خانوادگی خیلی اهمیت می داد هر گاه در کنار ما بود احساس آرامش می کردیم.
در یکی از سفرهایش به شیراز مقرر کرد هر هفته اعضای فامیل گرد هم جمع شوند برنامه خودش را هم طوری تنظیم کرد که اگر به شیراز میآید زمان تشکیل جلسه باشد که شب جمعه بود.
برنامه تنظیمی حاجی عبارت بود از دعای کمیل و شامی مختصر که بر ساده بودن آن تاکید میکرد و ساعتی هم بحث و گفتگو و رفع مشکلات آشنایان.
این جلسه تا چند سال پس از شهادت حاجی ادامه داشت.
در جلسات که حاج مهدی حضور داشت رشته کلام دست بود و حرف هایش عجیب به دل می نشست اگر هم از جبهه صحبت میکرد از رشادت ها و ایثار و فداکاری بسیجی ها بود اما یک کلمه از خودش نمی گفت.ماهم اگر گاه گاه چیزی میگفتیم کار خود حاجی بود که از آدم حرف می کشید.
هنوز نگاه نافذ و تبسم و شوق زیبایش را که در آنها جاری بود فراموش نکردم و ای کاش می توانستم آنچه را از آن جلسات خاطرم مانده به زبان بیاورم یا دست به قلم می شدم ذره ذره آنچه را که ما یاد داده بود می نوشتم.
از جمله الفبای زندگی که در کلاس درس حاجی بیشتر به آن بها داده میشد صرفهجویی و ساده زیستی بود.زیبایی و دلنشینی نصیحتش هم به این جهت بود که خودش ساده پوش و بیتکلف اهل قناعت بود.
اصلاً به مادیات اعتناء نمیکرد به قول معروف دنیا را سه طلاقه کرده بود و همیشه این شعر ورد زبانش بود:
«نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است.
#ادامه دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هشتم*
برکه هایی از نفت در محوطه پالایشگاه پدید آمده بود و یک جرقه از ماسوره ها کافی بود تا کل پالایشگاه به هوا برود.بلکه جنگل واره های اطراف هم زغال شود بالاخره ابراز ناتوانی کردند رئیس پالایشگاه موضوع را با بچههای سپاه در میان گذاشت و آنها قبول کردند.
سید شمسالدین غازی اسماعیل شیخ زاده و مهدی طاهری کسانی بودند که برای این ماموریت اعلام آمادگی کردند. وقتی به پالایشگاه رسیدند هنوز بچههای نیروی هوایی آنجا بودند وسایلشان را خواستند که امتناع کردند. خودشان هم هیچ دست افزاری همراه نداشتند اطراف را نگاه کردند کارگر لوله کشی در محوطه مشغول بود جعبه ابزاری با خود داشت چند تا از آچار هایش را قرض گرفتند.
به خاطر ارتفاع پایین پرواز هیچ کدام از بمب ها منفجر نشده بود .گروه تخریب دستور تخلیه پالایشگاه را داد وقتی کارکنان محیط را ترک کردند به جستجوی بمب ها پرداختند.
۱۲ بام را پیدا کردند بیرون آوردن و به پادگان قدس که چند کیلومتر از پالایشگاه فاصله داشت بردند. اول قسمت عقب بمب را باز کردند بعد با آچار لوله کشی قسمت جلوی بمب یعنی ماسوره را از بدنه جدا کردند و بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر آمدند که ظاهراً گم شده بود. یکی از آنها در جاده آسفالت فرود آمده بود قسمتی از آن بیرون بود و ماشین ها از روی آن رد می شدند و بمب دیگر به طور حتم باید درون اتاق کنترل خورده باشد اما خنثی کردن این دو بمب در روز خطرات بیشتری را در پی داشت بنابراین تصمیم گرفته شد که این عملیات در شب ادامه پیدا کند.
ساعت ۱۱ شب بود. در پادگان قدس خورده بود بعد از استراحت به طرف پالایشگاه حرکت کرد. نرم نرم آسفالت کنار بام برداشته شد و خنثی شد. بدون اینکه متوجه شده باشند دو ساعت از شروع عملیات گذشته بود به سراغ اتاق کنترل آمدن در کف بتنی فرو رفته بود .بچه های ارتش پیشنهاد داده بودند اتاق را منفجر کنند اما عاقبت این کار معلوم نبود. بنابراین شروع به کندن کف بتنی اتاق کردند. دو ساعت طول کشید تا اطراف آن را خالی کردند. یک ضربه اشتباه و حساب نشده میتوانست سکوت شب را با انفجار مهیبی آشوب درختستان های اطراف را شعلهور کند. سرانجام بمب به کمک جرثقیل از خاک بیرون کشیده شد.
فردا صبح بچه های نیروی هوایی که دو ماسوره هدیه گرفته بودند ناباور و شگفت زده از آموزشهای ویژه گروه تخریب سپاه سراغ میگرفتند و تعجب شان بیش تر شد وقتی دست راست شیخ زاده را مصنوعی یافتند. اما گروه تخریب و سپاه جانباز دیگری نیز داشت.
شمس الدین غازی به خاطر جراحت شیمیایی در سال های زیبا و خونین جنگ در سال ۷۴ غزل شهادت را خواند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_هشتم
🎤به روایت برادر محسن ریاضت
طولانی شدن انتظار ,سکوت وحشت آور جاده و نگاه هایی که کم کم تردید و دودلی بر آن حکم فرما میشد، همه فضایی ماتم زده را به وجود آورده بودند. در لحظاتی که هر کسی می رفت تا در تاریکی زنگر اشکهایش را پنهان کند شنیدن فریاد ای مثل صدور فرمان حمله روح تازهای به افراد داد.
_بچه ها !!بچه ها!! یه چیزی اون طرف توی سیاهی...
حاجی با چنان ولعی سر و روی سید محمد و حاج محسن را می بوسید که انگار بعد از سالها آنها را میبیند.
سید در آغوش حاجی که بود،لب های غبار گرفته اش را نزدیک گوش حاجی برد و به آرامی گفت:« ۲۵ کیلومتری حاجی»
براده های نور منور که در هوا می رقصید تا به زمین برسد گونه های خیس سید حاجی را نورانی تر میکرد.
🥀🥀🥀🥀
(در مدت کوتاه بین عملیات کربلای ۴ و کربلای ۵ سید محمد کدخدا که شهادت حاج مهدی زارع تأثیر غریبی بر روحیه اش گذاشته بود, دچار حادثه واژگونی ماشین می شود .چند روز بعد هم در عملیات کربلای پر پرواز را به سمت حاجی آغاز میکند)
پاش روی پدال گاز میخکوب شده بود. این بار حضور حاجی مهدی زارع را خیلی نزدیک تر حس میکرد .
غباری خاکستری رنگ دور و برش را گرفته بود دیگر صدای به هوا پرت شدن کوچه و کنار جاده را نمیشنید به سرعت از دایره خمپاره هایی که اطراف ماشین به زمین می خوردند رد میشد. انگار سریع به گذشته ا پرتاب میشد. تمام ماهیچه های صورت شما قبول شده به نقطه خیره شده بود دچار حسی که یک بار دیگر هم تجربه کرده بود.
برایش مهم نبود که و کجا اما میدانست یک بار دیگر تجربه اش کرده دقیقا همین حس را و مطمئن بود.
شیشه جلو با گرد و غباری که پشتش در حرکت است مثل پرده مغشوشی شده که تصاویر مثل برق از رویش می گذرد. یک لحظه خودش را در اعماق آب می بیند درست شبیه آن دفعه ..تمرین غواصی..
_دستت را به من بده سید
این را از اشارههای حاجی فهمید .ته آب ،در دست حاجی، تاریکی سیالی بود. اضطراب لذت بخشی که کمتر روی زمین تجربه میشود. قیافه حاجی چقدر شفاف شده بود.
آن سوی صورتش آبی دریا به خوبی دیده میشد. تنها تصویری که از آن صحنهها و در حافظه اش نگهداری شده دوتا دست در هم گره خورده است و آب...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_هشتم
همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید هربار مفصل کتکش زدند .بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥
خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی شود که او را از زندان در بیاوریم .
بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش .
گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بیانداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد .هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش.
گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد .
این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند .
گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔
از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟»
_اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود.
_توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️
چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
1_1391037151.mp3
12.68M
✅ کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
"خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی"
نویسندگان : #مهدی_قربانی
#عالمه_طهماسبی
#لیلا_موسوی
تولید ایران صدا
#قسمت_هشتم (پایانی)
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_هشتم
🔷از مایکل جردن تا شکیل اونیل
🔹یکی از علایق محمدرضا در ایام نوجوانی،تعقیب مسابقات لیگ بسکتبال حرفه ای آمریکا "ان بی ای" بود. یادم هست که جمعه ها صبح، مسابقات لیگ حرفه ای آمریکا از شبکه ی یک پخش میشد. محمودرضا همیشه قید خواب صبح جمعه را میزد و می نشست پای تماشای بستکبال. اطلاعاتش هم درباره ی لیگ آمریکا خوب بود و اخبار آن را علاوه بر تلوزیون، گاهی از طریق نشریه های ورزشی هم دنبال میکرد. عکس این مسابقه ها را از مجله های ورزشی می برید و نگه میداشت. مدتی هم پوستری از مایکل جردن به دیوار اتاقش بود.از اسامی بازیکنان و مربیان بگیر تا جدول لیگ و... را خوب می دانست و مرتب درباره شان حرف می زد. یک صبح جمعه با هم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه ی تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود، تماشا میکردیم. محمودرضا به شکیل اونیل، بازیکن سیاه پوست و مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف و تمجید از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرف ها.من وسط حرفش همین جوری گفتم :《به مایکل جردن نمی رسد!》گفت :《نه،شکیل اونیل فرق دارد.》گفتم :《چه فرقی؟》گفت:《شکیل اونیل هر هفته نمازجمعه میرود.》بعد گفت:《یک بار روز جمعه مسابقه داشته و هر چه مربیان تیم به او اصرار میکنند که آن روز نماز جمعه نرود،نمی پذیرد.دست آخر مجبود می شوند چند نفر را همراه اون بفرستند که به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد!》
محمودرضا آن روز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سرتر است، چون نماز جمعه اش ترک نمی شود.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
🔹
#ادامه_دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_هشتم
_حاج کرامت این آقا امامه؟
_بله خودشونن.
امام از پله ها پایین آمد و به سمت محل استقرار رفت آن جا عده ای سرود خواندن اشک در چشمانش حلقه زده بود اما مصمم و استوار سرود میخواندند.
_خمینی ای امام خمینی ای امام.... ای مجاهد ای مظهر شرف!
ناگهان برنامه قطع شد عکس شاه بر روی صفحه تلویزیون نقش بست.
پدر با عصبانیت گفت: خاموشش کنید.
تلویزیون خاموش شد خانه را سکوتی سنگین فراگرفت. اشک شوق چشم ها را آذین بسته بود.
پدر زیر لب گفت: کار این حکومت تمامه. به امید خدا امام پیروز میشه.
از تهران خبر می رسید که خیابانهای شهر از سنگربندی کرده اند .سخنرانی امام در بهشت زهرا تیر خلاصی بود بر پیکر رژیم.
خبرهایی که می رسید مایه بیم بود و امید. بعدها متن سخنرانی امام در فرودگاه منتشر شد .غلامعلی وقتی آن کاغذ را به دست آورد با شور و هیجان بارها و بارها با دقت خواند.:
«من از عواطف طبقات مختلف ملت تشکر می کنم. عواطف ملت ایران به دوش من بار گرانی است که نمی توانم جبران کنم. من از طبقه روحانیون که در این قضایای گذشته جانفشانی کردند و تحمل زحمات کردند، از طبقه دانشجویان که در این مسائل مصائب دیدند، از طبقه بازرگانان و کسبه که در زحمت واقع شدند، از جوانان بازار و دانشگاهها و مدارس علمی که در این مسائل خون دادند، از اساتید دانشگاه از دادگستری قضات وکلا دادگستری، از کارمندان از کارگران از دهقانان از همه طبقات تشکر می کنم. ما پیروزیم آن وقتی است که دست اجانب از مملکتمان کوتاه شود و تمام ریشههای رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون رود و همه رانده بشود.»
این جملات اشک شوق به چشمانش آورد. بعدها بعد از پیروزی انقلاب سخنرانی امام از تلویزیون پخش شد همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودند تا سخنرانی امام زمان را ببیند. غلامعلی از همه نزدیکتر به شیشه تلویزیون نشسته بود.
«من باید عرض کنم که محمدرضا پهلوی این خائن خبیث رفت, فرار کرد همه چیز را به باد داد مملکت ما را خراب کرد و قبرستان های ما را آباد مملکت ما را از ناحیه اقتصاد خراب کرد ما مکبث آدما الان خراب است و به هم ریخته است که اگر بخواهیم این اقتصاد را به حالت اول برگردانیم سالهای طولانی با همت همه مردم . نه یک دولت این کار را میتواند بکند و نه یک قشر از اقشار مردم ، بگ این کار را می توانند بکنند. تا مردم دست به دست هم ندهند نمی توانند این بهم ریختگی اقتصادی را از بین ببرند.
من دولت تعیین می کنم من توی دهن این دولت میزنم من د به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می کنم .من به واسطه این که ملت ما را قبول دارد.
این آقا(بختیار) که خودش هم خودش را قبول ندارد. رفقایش هم قبول ندارند ,ملت هم قبولش ندارد ،ارتش هم قبولش ندارد، فقط امریکا از این پشتیبانی کرده و فرستاده و دستور داده که از این پشتیبانی بکنید .انگلیس هم از این پشتیبانی کرده و گفته که باید از این پشتیبانی بکنید..
ما تا هستیم نمیگذاریم سلطه پیدا کنند. ما نمیگذاریم دوباره اعاده بشود آن حیثیت سابق و ظلم های سابق .ما نخواهیم گذاشت که محمدرضا برگردد اینها میخواهند او را برگردانند بیدار باشید نقش دارند می کشند..
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی
#نویسنده_غلامرضا_کافی
#قسمت_هشتم
🎙️به روایت فرشته غازی
من روحم خبر نداشت اصلاً به عقلم هم خطور نمی کرد که چاشنی و ساچمه و دینامیت و فتیله ها توی کیف بچه باشد! زرنگی کرد و کیف را خودش برداشت, اگر من بر میداشتم از سنگین بودنش میفهمیدم .این بود که اضطراب نداشتم و خیلی راحت گذاشتمش جلوی مأمورها.
رفتارها ،کارها وحرکات و قیافه اش این قدر جالب و جذاب بود که دوست داشتیم باهامون باشد .من هم دنبال بهانه ای میگشتم تا چند ساعتی با شمس باشم. مریضی بچه ی چهارمم، محمد صادق که صورتش به دلیل حساسیت جوش زده بود بهانه ی خوبی بود تا او را همراه کنم و به شیراز برویم برای دوا و دکتر .
او هم به خوبی استقبال کرد و چیزی فراتر از خوش فرمانی ،همیشه دلیل این همراهی بود که من نمی دانستم. سال ۱۳۵۷ ،بود تازه زمزمه هایی از آشوب و اعتراض مردم به گوش میرسید و در شهرهای بزرگ از جمله شیراز حرکات انقلابی مشاهده میشد و شمس با تعدادی از پسرهای اقوام و برادر دیگرم عبد الخالق گهگاه بی خبر یا با اطلاع به شیراز میآمد و در برنامه های انقلابی شرکت میکرد .در این سفر هم یکی از آنها با ما همراه بود که جلو نشست .در آن روزگار سواری در سپیدان پیدا نمیشد .خیلی تعدادشان کم بود .یک نفر« برغونی »بود که سواری داشت و نفری چهارتومان میگرفت و میبرد شیراز.
دو نفر جلو نشستند ما هم نشستیم عقب. به پاسگاه دالین که رسیدیم جلومان را گرفتند و یکی یکی از ماشین پیاده مان کردند .ژاندارمها هیکلی و مخوف ،بودند. اگر یک انگشت به ما میزدند ده تا کله ملاغ میرفتیم. اول از همه رفتند سراغ کیف بچه. من هم از همه جا بی خبر گذاشتمش جلوشان. غافل از این که همه چیز توی همین کیف کوچک است؛ فتیله های انفجاری، ساچمه ،دینامیت و..... یارو با آستینهای ورزده و کلاه لبه دار با کلتی که از فانوسقه اش آویزان بود، با هیکل گنده ی چرموک آمد طرف کیف و از روی سر کیف شیشه شیر بچه را برداشت و سر کشید و نشان داد که دارد از آن میخورد و بعد زد زیر خنده و به دوستان دیگرش هم تعارف کرد .دستی هم در کیف برد و وسایل آن را چند بار زیر و رو کرد ... گفتم بچه ام سوخته نگاه کن صورتش سوخته دارم میبرمش دکتر.
#ادامه_دارد
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هشتم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
مثل برق به طرف اتاقی که مادرم اونجا بود ،رفتم. چند تا زن داخل
بودند و من نرفتم داخل.
_معصومه... معصومه... بیا بیرون....
معصومه اومد بیرون و دیدم اون هم خوشحال هست
- میگم ،معصومه این زن راست میگه بچه پسر؟!!!
- بله دروغش چیه؟
_هست؟
باورم نمیشد نکنه به خاطری که دل منو شاد کنند این طور میگن .همین طور که با معصومه حرف میزدیم اون ماما اومد که بره داخل
اتاق.
_چیه بچه اومدی اینجا چه کار؟!
_ اومدم بچه رو ببینم میخوام ببینم واقعاً پسر
هست؟!
_فکر میکنی داریم بهت دروغ میگیم؟ نه پسرجان برو خوشحال
باش که خدا یه کاکا جای کرامت بهت داد
.
همین طور وایساده بودم که ماما گفت:
_نه این یوسف تا بچه رو نبینه باورش نمیشه که بچه پسر هست .رفت و بچه رو آورد و قنداقش رو باز کرد و گفت:
- ببین پسر هست حالا باورت شد؟! برو دیگه بچه جون!
انگار دنیا رو بهم دادن چه قدر خوشحال شدم حالا جای کرامت خدا بهم یه برادر داد.
همین طور که خوشحال بودم و میدویدم که برم سمت اتاق نشیمن برگشتم و داد زدم:« اسمش رو میذاریم کرامت الله... ».
علاقه من به کرامت روز به روز بیشتر میشد تا از مدرسه مییومدم اول میرفتم پیش کرامت و یه دل سیر میبوسیدمش و بعدش میرفتم برا غذا خوردن.... کرامت شش ماهی داشت که پدرم تصمیم گرفت بیاد شیراز ، منم ده سالی داشتم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_هشتم
سوارماشین شده و بقیه ی مسیر را با وانت رفتیم تا به شهر رسیدیم.
وارد شهر که شدیم صدای اذان مغرب از مناره ی مسجد جامع به گوش میرسید. یک راست به سراغ بسیج رفتیم و با شور و شوق نماز مغرب و عشاء را به جای آوردیم .شام مختصری هم بین بچه ها تقسیم شد. پتو تحویل گرفتیم و به انتظار سر زدن آفتاب و
ثبت نام خوابیدیم . ذاکر یواشکی به بچه ها گفت:
- ثبت نام مان میکنند یا نه؟
صادق سر از روی پتویش برداشت و گفت: - يا خدا...!
من هم در دلم دعا و التماس میکردم. شب تا صبح خوابهای جور واجور میدیدم. خواب میدیدم که ثبت ناممان نکرده اند و اندوهگین عجز و التماس میکنم .خلاصه شب را با دنیایی از عجز و التماس و اندوه در عالم رؤیا به صبح رساندم .سالن نمازخانه ی بسیج مملو بود از داوطلبهایی که از روستاهای دورافتاده برای اعزام آمده بودند. اما وقتی قد و قواره ی آنها را با خود و دوستانم مقایسه میکردم هیچ کدام هم سن و سال من نبودند. آنها بزرگ و تنومندتر بودند. بالاخره بیدار شدم
- بچه ها بلند شید وقت نمازه...
بیدار شدم وضو گرفتم نماز صبح را به جای آوردیم. صبحانه نان و پنیر بود که در همان هوای گرگ و میش بین بچه ها پخش میشد. بعد از صرف صبحانه در انتظار آمدن مسئولان بسیج لحظه شماری میکردیم انتظار به سرآمد و با روشن شدن هوا گل روی
آقای صداقت، مسئول بسیج هم پیدا شد. دورش حلقه زدیم
آقای صداقت جثه ای
کوچک و لاغر داشت. اما صدایی قوی و رفتاری مدبرانه از خود بروز میداد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_هشتم
قریب چهار ماه با این برادر عزیز هم سنگر بودم و چیزهای بسیار خوبی از او یاد گرفتم . روحیه ایثارگری و شجاعت مسئول واحد روز به روز در من نیز تقویت میشد ، به گونه ای که سه ماه متوالی در جبهه ماندم و به مرخصی نیامدم تا اینکه یک روز پشت خاکریز خط مقدم نشسته بودیم یکی از مجاهدین عراقی که با ایران همکاری می کرد در جمع ما حضور داشت. گفتیم انشاالله لشکر اسلام پیشروی میکند، کربلا را فتح میکنیم و همه به اتفاق به زیارت مرقد مطهر اباعبدالله الحسین (ع) مشرف میشویم. مجاهد عراقی پرسید شما که عاشق زیارت امام حسین (ع) هستید آیا تا کنون به زیارت امام رضا (ع) که در کشور خودتان هست رفته اید؟ او میگفت من که یک عراقی هستم تا امروز سه بار موفق به رفتن به مشهد مقدس و زیارت امام رضا (ع) شده ام.
من که تا آن روز به مشهد نرفته بودم حرف این عزیز عراقی تحت تأثیر قرارم داد و حقیقتاً خجالت کشیدم. همان روز قلباً از آقا علی ابن
موسى الرضا (ع) درخواست کردم که زیارتش را نصیبم گرداند.
چند روز بعد برای مأموریت به اهواز رفتم پس از انجام مأموریت به مخابرات مراجعه کردم و به شیراز منزل یکی از اقوام تلفن زدم،
آن زمان هنوز در لامرد تلفن وجود نداشت.
گفتند پدر، مادر، خواهران و برادران شما هفته آینده میخواهند به مشهد بروند . گفتم به آنها بگویید که در شیراز منتظر من بمانید که خودم را به شما میرسانم. برادرم یک دستگاه مینی بوس مسافربری داشت که در خط لامرد - شیراز- کار میکرد . با مینی بوس برادرم آنها به شیراز آمدند و من هم از جبهه مرخصی گرفتم و به شیراز برگشتم و به اتفاق به زیارت آقا امام رضا (ع) مشرف شدیم. پس از مراجعت به شیراز با خانواده خداحافظی کردم و به جبهه برگشتم.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
1_1063494941.mp3
6.14M
📕🎙کتاب صوتی #من_محمدعلی_رجایی
✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی
نویسنده داوود بختیاری نژاد
باصدای محمدرضا نبی
💠 #قسمت_هشتم
🌱🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz