🔰ساعاتی تا آغاز عملیات قدس 3 باقی مانده بود. مثل همیشه دوربینی روی دوش و دوربینی در دست داشتم و از بچه ها فیلم و عکس می گرفتم.
یک لحظه علی جان را دیدم، بیسیم به دوش پیش من آمد و پس از احوال پرسی گفت: «جعفر یک عکس تکی قشنگ از من بگیر!»
دوربین را که آماده می کردم گفت: «احتمال برگشتم از این عملیات کم است، عکسی بگیر که بماند. »
گفتم: « این چه حرفیه! تو که تو عملیات های زیادی بود، سالم هم برگشتی! چطور اینقدر از شهادت خودت مطمئنی؟»
گفت: « این عملیات فرق می کند. »
با تمام تجهیزات و وسایل از او عکس تکی گرفتم. ساعتی بعد به آرزویش رسید و چهار سال بعد جنازه اش برگشت.
🌱🌷🌱
#شهید علی جان براتی
#شهدای_فارس
شهادت: 20/4/1364 – عملیات قدس 3
🌷🍃🌷🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی
#نویسنده_غلامرضا_کافی
#قسمت_هفتم
مادر همچنین در خاطر داشت که روزی فرزندش سراسیمه به خانه آمد و پیش از محاکمه گفت :که من کاری نکرده ام؛ اما اون پسر حرف زشت زد و باید تنبیه میشد. حالا اگر با مادرش یا هرکس دیگر دم در آمد موضوع این است. مادر به فراست دریافت که چیزی فراتر از این اتفاق افتاده است اما به روی خود نیاورد و منتظر ماند تا این که کسی دق الباب کرد .روی و رنگ زنی که پشت در بود نشان نمیداد بچه ای به سن و سال شمس داشته باشد .حالت او نیز از شکوه و گلایه خبر نمیداد .در که باز شد پیرزن دست بلقیس را در دست گرفت و دعا و سلام داد و زبان به عذرخواهی گذاشت که بچه ی من اشتباه کرده و عروس من بدتر. آنها نمیدانند که من زندگی را از خاندان شما دارم.
معلوم شد که این زن مادربزرگ پسرک طرف دعواست ،اما از قرار معلوم مادر پسرک یعنی عروس همین خانم عذرخواه در راه رسیدن شمس به خانه قدری گوش شمس را پیچانده است. ولی شمس چیزی نگفته و ادب به جا آورده است .بلقیس روی زن را بوسید و به خانه تعارف کرد اما همسایه داخل نیامد و ادامه داد که من سالها بچه دار نمیشدم نذر کردم و به امامزاده که جد شماست تضرع بردم از آقا، یعنی پدربزرگ شمس ورد یومیه گرفتم و گهواره ی پدر شمس را به خانه بردم تا حاجت روا شدم .اما عروس و نوه ی من از این احوالات بیخبرند شما به بزرگواری خود ببخشید .بلقیس هم در جواب گفت که دعوای بچگانه ست نیازی به دخالت بزرگترها نیست. پیرزن درآمد که ،صحیح این هم از بزرگواری شماست، اما عروس من نباید دست روی پسر،آقا بلند میکرد. ما مدیون این خانواده ایم مادر شمس به بدرقه ی زن نگاهی انداخت و غباری نازک از رنجش پسرکش بر دل احساس کرد. اما چه اهمیتی میتوانست داشته باشد وقتی او پسری مثل
شمس دارد با سلفی بدین حد صالح که مردم خود را مدیون آنان میدانند .غم و شادی آمیخته با هم در این مراوده و مکالمه ی سرپایی نگاه عروس آقا را به افقهای دورتر برد و دانه ی شکری در دلش کاشت .
با لبخندی از سر رضایت و غنجی ظریف در دل به خانه برگشت و دیری نپایید که پسر را در مدرسه راهنمایی بابک دید. جایی که کاردستیهای او هیجان زایدالوصفی به هم کلاسیها میداد .گویی دانش آموزان هفته ای یک بار منتظر کار جالبی از هم کلاسی خوش ذوق خود بودند که از دیدن کار دستیاش لذت ببرند و از او چیزی یاد بگیرند .هنوز غوغای بچه های مدرسه راهنمایی بابک به طاقواره های مدرسه نرسیده بود که در دبیرستان بیضاوی( شهید عبیدی امروز )ثبت نام کردند و هر یک سرنوشتی پیدا کردند بسیار دورتر از امیال و آرزوهای کودکانه ....
#ادامه_دارد
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میای مقتل شهدای گمنام؟
شهدا دعوتنامه می دهند...
ــــــــــــــــــــــ
🔰 حاج حسین یکتا
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️
🌹نیروهای اعزامی در محوطه در حال خواندن زیارت عاشورا بودند. چراغ ها خاموش بود. همه سر در گریبان داشتند و صورتشان مشخص نبود. نمی دانم در آن تاریکی و جمعیت زیاد چطور سید رسول را پیدا کردم و بالای سرش رفتم. دست روی شانه اش گذاشتم. سر بلند کرد. صورتش از اشک خیس بود. از دیدن من جا خورد. اشاره کردم بیاید، با من نیامد.
بیرون سالن منتظر شدم. دعا تمام شد. سید رسول آمد. برافروخته بود. هنوز صورتش از اشک هایی که ریخته بود خیس بود. با عصبانیت و ناراحتی گفت: چرا آمدی دنبال من!
گفتم: سید رسول تو که می دانی مادر راضی نیست به جبهه بروی... الان منتظرت هست برگردی.
با دست به سینه ام زد و گفت: ولم کنید. من می خواهم به جبهه بروم. به مادر بگو من سید رسول را ندیدم... من باید بروم.
خواهش و التماس فایده نداشت. دست خالی به خانه برگشتم. به مادر گفتم شرمنده، زورم به سید رسول نرسید. ماند.
همه ناراحت بودیم. نیم ساعتی که گذشت. صدای زنگ خانه بلند شد. سید رسول بود. دست مادر را بوسید، مادر را راضی کرد و دوباره به مقر برگشت تا به جبهه برود.
حدود 40 روز در جبهه بود. حاج محمد تقی می گفت: سید رسول زیر آتش سنگین دشمن می گفت خدا کند زیر این آتش داغ مادرم دوتا نشود.
می گفت من خیلی دوست دارم شهید بشوم، اما می دانم مادرم با شهادت من خیلی غمگین می شود!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢ماجرای چشم انتظاری مادر شهید استان فارسی ....
🕊🌹مادر شهید حبیب الله حقیقی برای پیدا شدن پیکر فرزند شهیدش طی ۲۰ سال ۷۵۰ مرتبه به بنیاد شهید مراجعه کرد که تمام این مراجعات در بنیاد شهید به ثبت رسیده است.
شهید حبیب الله حقیقی متولد ۱۳۴۴ بوده و در تاریخ ۱۳۶۱ خبر شهادتش به خانواده میرسد که در واقع در هنگام شهادت ۱۷ ساله بوده است.
مادر این شهید والا مقام ۲۰ سال انتظار آمدنش را کشید. به گفته خانواده شهید حقیقی مادر این شهید ۲۰ سال درب منزل خود را باز گذاشت تا فرزندش برگردد.
مادر شهید حقیقی علاوه بر ۷۵۰ مرتبه مراجعه به بنیاد شهید ۹۸۰ مرتبه نیز سراغ فرزند خود را از تیپ المهدی (عج) گرفته است و سرانجام در سال ۱۳۸۱ دار فانی را وداع گفت.
پیکر شهید حقیقی در سال ۱۴۰۰ تفحص و در شهر مبارک آباد قیروکارزین دفن گردید
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
شهید#حبیب_الله_حقیقی🕊🌹
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
گلزار شهدا
✍فاطمیه ۱۴۰۰ قرار شد در مراسم هفتگی هییت شهدای گمنام ، در گلزار شهدای شیراز، شهید گمنامی بیاورند ... ...
ولی وقتی شهید را آورند دیدیم شهید بانام هست ...
#شهید حبیب الله حقیقی ..
بعضی ها گله کردند چرا شهید گمنام نیاوردید!!
...و چه مجلسی بود ..روضه های بی بی فاطمه( س)
🖤الان که ماجرای چشم انتظاری مادر شهید را میخوانیم، می بینیم واقعا چه حکمتی داشته😭
🚨ضمنا این شهید با توسل به حضرت زهرا (س) تفحص شده بود و در روز شهادت حضرت تشییع و دفن گردید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
🌹 #مراسم میهمانی لاله های زهرایی🌹
و عزاداری دهه اول ماه محرم الحرام🏴
💢و گرامیداشت شهدای عملیات قدس ۳
💢 با #روایتگری برادر حاج قاسم مهدوی
💢 #بامداحی: کربلایی مهدی کبیری نژاد
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ پنجشنبه ۲۹ تيرماه / از ساعت ۱۷
🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🥀سوغات #شهدا براے
سالارشهیدان
پارهپارههاےبدنشان بود
👌حالا....
ما چه داریم براے
پیش کشے به #سیدالشهدا؟؟
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰بعد از شهادتش پسری پیش ما آمد و تعریف کرد: مدتی بود به مدرسه نمی رفتم. یک روز مجید به دیدن من آمد و با لحنی دلسوزانه علت اینکه به مدرسه نمی روم را پرسید.
برایش توضیح دادم که به علت نداشتن لباس مناسب و فقر و نداری برای تهیه لباس، نتوانستم به مدرسه بروم.
رفت. ساعتی بعد آمد و گفت: با من بیا!
من را به بازار برد و برایم لباسی تهیه کرد.من هم روز بعد به مدرسه برگشتم.
بعد ها فهمیدم، خودش هم آن روز پول نداشته و این پول را قرض گرفته بود که با کار کردن، قرضش را پس داده است.
🌹🌱🌷🌱🌹
#شهید مجید مرادی
شهدای فارس
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتشار تصاویر کمتر دیدهشده از لحظات نفسگیر عملیات رمضان به مناسبت سالروز این عملیات در تیر ۱۳۶۱..
#سالگردعملیات_رمضان گرامی باد
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
بلافاصله نگاهم به سر آقاابراهیم افتاد...
قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود..
مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید!
با تعجب گفتم: داش ابرام سرت چی شده؟
دستی به سرش کشید.
با دهانی که به سختی باز می شد گفت:
می دانی چرا گلوله جُرأت نکرد وارد سرم بشود؟
گفتم چرا؟
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند "یامهدی" به سرم بسته بودم...
#شهید_ابراهیم_هادی
📙سلام بر ابراهیم۲
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz