eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.2هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * زبیدات هم بودیم هوا طوری بود که بیرون و توی محوطه باز نماز می خواندیم فاصله زیادی هم باخت داشتیم یک روحانی آمده بود اهواز به آنجا از بس سخنرانی کرده بود ،فرستاده بودند پیش ما.خب ما از صبح تا ظهر و ظهر تا غروب به این بسیجی ها آموزش می دادیم.شب ها هم که رزم شبانه می‌رفتیم.هرچه  به این برادر  گفتم که شبها بین دو نماز ده دقیقه بیشتر صحبت نکنه گوش نکرد.آمدم بهش گفتم اگر دست بردار نباشی با تفنگ ۱۰۶ خودت و منبرت را جزغاله میکنم. خندید و گفت: تو مال این کارها نیستی. دیدم آدم شوخی هست بد ندیدم اذیتش کنم. نماز جماعت را بیرون و توی محوطه باز برگزار کردیم آمدم با بچه ها هماهنگ کردم گفتم که یک مین ضد خودرو را ببرند پشت منبر زیرخاک بکنند. به محضی که من با ۱۰۶ شلیک کردم آنها مین را منفجر کنند. جیپ را برداشتم و بردم بالای یک تپه درست رو در روی منبر نگه داشتم گلوله فشنگ را از خرج جدا کردم خالی را زدم جا و برای حاج آقا که داشت سخنرانی می کرد دست تکان دادم.اصلا عین خیالش نبود فقط چند بار درخواست صلوات کرد.دیدم از رو نمیره شلیک کردم.همزمان این را هم بچه‌ها منفجر کردند من فقط دیدم منبر و حاج آقا توی غبار ناپدید شدن. آنجا هم خاکش ماسه‌ای بود بد جوری دولاغ درست میشد.رفتیم نزدیک آقا فقط دو تا چشمش پیدا بود .دود و غبار سر و رویش را پوشیده بود داد و فریاد کرد روی سرم که تو منافقی و باید ازش شکایت کنم..هرچه بچه ها خواهش کردند که حسینقلی شوخی کرده افاقه نکرد .رفت اهواز که شکایت کنه .تا هنوز ندیدمش.. بیکار که می شدیم حرف از زن گرفتن و عروسی هم می شد هر وقت این بحث‌های عشق و مشق پیش می آمد علیرضا منو مثال میزد میگفت:حالا قبلی هم که زن و دو تا بچه داره وقتی بالا سرشون باشه چه ارزشی داره؟!ما هم دختر مردم رو بیاریم توی خونمون که چی بشه؟! پس بهتر است اینکه بزاریم جنگ تموم بشه.بعدشم می خندید و تکرار می کرد :بچه ها بالاخره این جنگ کی تموم میشه؟! جبهه خصوصیات بسیار بدی داشت و خصوصیات بسیار خوب.. خوبی اش پیدا کردن دوستان خوب بود که هر کدوم به معنای واقعی دوست بودند . دوز و کلک نبود .اصلاً خوبیه جبهه همین باهم بودن و شب و روز در کنار هم سر کردن بود .همان بحث و جدل مان با علیرضا بر سر شستن لباس ها و ظرف ها ..گاهی یک دلخوری های پیش می‌آمد که مثلاً تو دیرم منور زدی ..آن یکی دیگر از انفجار زد.. اما در هر حال این کدورت ها مایه ای نداشت. تو همچین شرایط رفاقتی یه مرتبه من از خواب بیدار می شدم می گفتم که خواب دیدم از بچه ها خواهش می کردم که مراقب باشند. اما یه ساعت بعد صدای انفجار شنیده می‌شد و گریه‌های بهاالدین مقدسی و بعدش صدرالله را جلوی چشم خودم میدیدم که گوشت سینش کامل سوخته و قفسه سینه اش باز شده ..مگه صدرالله چند سالش بود ؟!۱۸ سال.. خصوصیت خیلی بد جبهه هم این جدایی ها بود.یه مرتبه علیرضایی که ما جز لبخند محبت و تلاش خالصانه ازش ندیده بودیم توی کربلای ۵ گم شد.. 🌿🌿🌿 _ خدا عزتت بده خیلی خیلی خوش آمدی. _حاجی ما کوچیکتیم خیلی ببخشید که معطلتون کردم. _خدا ببخشد تو هم عین پسرمی. از همون اول خود را طرف حساب خانواده مرفهی می بیند. خانه ای ویلایی که حالا سایه آپارتمان ۴ طبقه یاس را روی سر خود دارد. توی حیاط بزرگ خانه همه نوگلی دیده می‌شود بیش از همه گل کاغذی اولین سوال هم اینجا به ذهن می‌رسد .رو به حاج عباس میپرسد راستی نوشته‌ها که کار خودتان نبود؟! _نه آنها را من گفتم عروسم نوشته .سیده لیلا رو میگم زن احمدرضا. سالن بزرگ خانه آقای هاشمی نژاد پر از لبخند های پشت شیشه قاب ها.یعنی انگار وارد نمایشگاه عکس شده از توی پنجره ها تا روی شومینه و سینه دیوارها و خلاصه هر جا که امکانش بوده قاب عکسی را کار گذاشتند.. نزدیک شومینه و در یک قفس های بزرگ هم لباس‌هایی را چیدند از جوراب یشمی رنگ گرفته تا زیر شلوار آبی ،سرنیزه، فانوسقه، لباس های سبز خاکی و پلنگی دفتر ها و دستنوشته ها.. آقای هاشم نژاد سینی استکان ها را با قوری می‌گذارد روی گل میز گردویی.عکس های سالن همه مال یک نفر است که در همه عکس ها می خندد .یعنی سالن را خنده‌های همین یک نفر برداشته است. حاج عباس اشاره می کند که چیزی بخورید. خودش دست به کار می‌شود و یک دانه سیب را قاچ می زند. نیمه سیب را از دست حاج‌عباس می‌گیرد و تشکر می‌کند. _حاجی بچه ها که همه رفتن سر خونه زندگی خودشان درسته؟! _بله خدا را شکر همه هم تو همین محله دور و برمونن.  دامادهام هم خوب و عالی اند. @shohadaye_shiraz 🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد.‌
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * پسرم، شاهرخ الان سوریه است. احمدرضا  هم دور و بر کارهای خونه تا نونوایی میپلکه.. زهرا خانم دختر بزرگمه ،مادر "هانیه رنجبران" که هفته پیش توی مسابقات جمهوری چک اخراج شدند کردند. همین ۸ نفر که با تیم تنیس اسرائیل بازی نکردن ‌.سه تا تیم قَدَر دنیا رو زدن که آلمان آخریش بود. اما از بد شانسی افتادن با اسرائیل و اینا که دیگه با اسرائیل بازی نکردند. _چرا؟ _چرا نداره دیگه!! مگه میشه با نماینده‌ ی یک کشور جعلی و یاغی بازی کرد؟!! _خوب حذف میشن دیگه! _بله حذف میشن حالا این خودش داستانش زیاده .اگر بدونی چقدر کشور چک این ها را اذیت کرد تا برگشتند. _صدیقه چطور؟! _صدیقه خونه اش همین نزدیک‌است.. حالا چرا صدیقه؟! _چون صدیقه توی نوشته ها گم بود. یعنی چون اون موقع کوچک بوده حرفی واسه گفتن نداشته دیگه.واسه همین دوست دارم ببینمش! _باشه میاد .شوهرش توی مرکز تحقیقاتی جهاد کار میکنه یه دونه هم دختر داره! _حاجی این‌طرف های شهر باید ملک خیلی گرون باشه نه؟! _گرون که هست ولی از دو سال پیش خیلی بهتر شده! _از بنیاد چقدر حقوق می گیرین؟ _حقوق؟دنیا رو هم بهم بدن .یک موی بچه مون نمیشه. ولی ما از همون اولش عهد کردیم که سراغ حقوق و مزایای بچمون نریم! ما قبلاً دو کوچه اونورتر بودیم زمانی که شروع کردیم به ساخت اون یکی خونه تریلی داشتیم و کمباین داشتیم. بعد که علیرضا رفت دنبال جبهه و جنگ، داشتیم یه مدت نداشتیم.. _می خوام از گذشتتون بدونم از آبا و اجدادتون! که بفهمم این سلسله نژادی تون چه خصوصیاتی داشتند. _بگو می خوام بدونم که یهو از زیر بوته درنیامده باشیم.هه هه _این چه حرفیه !!من فقط این سلسله نژادی علیرضا برام مهمه.. _مرحوم پدرم حاج محمد، بچه کربلایی عباس بود که او هم پسر کربلایی هاشم ،کربلایی هاشم پسر کربلایی رضا، او هم پسر کربلایی علی و علی هم پسر کربلایی ابراهیم بیگ و ابراهیم بیگ... زادگاه مون همان روستای جلیان فسا بوده که پدرم میگفت هفت پشت از اجدادمون در همین جلیان زندگی کردند. درآمدشون کشاورزی بوده .نقل می کنند که غلام علی خان نواب املاک زیادی در آنجا داشته .پدربزرگم کربلایی عباس هم املاک زیادی را از خان اجاره می گرفته و خوب کار میکرده منطقه معروف بود به نهر حسن به اندازه هفت بند گاو هم کار داشته. ده گاو زمین، یعنی حدودا ۱۵ کیلومتری جلیان داشته و غیر از این باغی هم به نام «باغ توده» داشته که پر بود از انجیر و انگور .این باغ بین استهبانات و قره باغ بوده. پدربزرگم ثروت زیادی برای پدرم گذاشته.اما چون  پدرم ۱۲ سالش بیشتر نبود.املاک از دستش رفت. پدرم در ۱۷ سالگی ازدواج کرده و سه پسر یعنی داوود و عباس و حسین و دختر به نام عشرت و جواهر داشت. جواهر نابینا بود رابطه او با علیرضا با این عمه اش خیلی صمیمی و وابسته بود. با کاکاهام روی زمینهای اجاره‌ای کار کردیم .مدتی که گذشت خدا کمک کرد کمباین و تراکتور خریدیم. با کاکای بزرگم توی یه روز عروسی کردیم.خرج عروسیمون یکی شد. خانمم از اقوام اهل روستای نوبندگان فسا بود. دقیقاً دوم مرداد سال ۴۱ بود که خدا علیرضا را به ما داد. اگر من ۲۰ تا پسر داشتم و بنا بود بینشون انتخاب کنم که کدام را بیشتر می خوام .خدا وکیلی میگفتم ۱۹ تا یه طرف علیرضا یه طرف. _با این همه احساساتی که شخص شما داشتید چطور زنده در رفتین؟ _خدا خیلی بزرگه !من که از یعقوب پیغمبر بالاتر نبودم .شک و تردید اون سه روز نفسم را گرفته بود .ولی اگه بگم با این دوتا دست خودم بچمو گذاشتم تو قبر ،باورت میشه؟! _نه این امکان نداره!! _جسد هاشم اعتمادی و محمد غیبی را حاجی غلامحسین با همون سر و وضع زخمی از بیمارستان خودشو رسوند و تلقینشون داد. ولی علیرضا رو خودم خاک کردم.من معجزه خدا را آنجا دیدم. محض هم اینه که با همه عشقی که به علیرضا دارم به شهادتش افتخار می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * _جوونیا اهل دعوا هم بودی؟! ریسه میرود و سری تکان میدهد. _هم کشتی زیاد می گرفتم هم دعوا می کردم. نه تو دعوا خوردم و نه تو کشتی کم آوردم .این را از جلیان فسا گرفته تا توی این محله از هرکی میخوای بپرس .اما اصلاً و ابداً زور به کسی نمی گفتم. _و حتماً علیرضا هم به باباش رفته بود دیگه؟! _ نه یادم میاد و نه گاهی شنفتم که یکی بیاد در خونه و یا جایی بگه که علیرضا دعوام کرده .ورزشکار بود اما دعوایی نبود .خدایی کفتر بازا و لات های محله هم دوستش داشتند. یکی دوتاشون هنوز هم هستند و گاهی از خوبی هاش میگن. زل میزند به قاب عکس و میگوید: _وقتی ده دوازده ساله بود کمباین داشتیم. از اینجا می راندیم می رفتیم خوزستان. آنجا را که تمام می‌کردیم می‌رفتیم ایلام کرمانشاه و کردستان. یعنی کلی از تابستونا رو که باید به تفریح می‌گذراند همراهم نبود وابستگی زیادی به ش پیدا کرده بودم یه آدم فنی هم بود.از کردستان که برمیگشتیم اون موقع پلیس خیلی گیر نمیداد. ما این کمباین را از همین جاده می راندیم می‌آمدیم شیراز. ۶ یا ۷ روز توی راه بودیم. یعنی اینجور نبود که کمباین را با کفی بیاریم .ندیدم علیرضا احساس خستگی کنه و چیزی بگه مرتب شوخی می‌کرد و می‌خندید. _چرا بعد از این همه سال به فکر جمع کردن این خاطرات افتادین؟ _حکایتش با فصل شاید یه جورایی به غیب پرور هم مربوط میشه.اولش می خواستیم این خاطرات را داشته باشیم پیش خودمون بحث کتاب و این حرفها که نبود حقیقتش من به یکی به غیب پرور وابستگی شدیدی دارم هنوزم اون ترک شاتو بدنش سه تار تو سرش چند تا هم تو پهلو و کمرش. بحث اغتشاشات که پیش اومد و یه عده ریختند به خرابی و بلوا نگران شدم. گفتم خدای نکنه بلایی سرش بیاد. با موبایل تماس گرفتم جواب نداد. بعد گفتم رفته سمت شهرداری که سر و صداها را آروم کنه با تاکسی تلفنی رفتم سراغش.با مصیبت پیداش کردم .دورتادورش معترضین شعار می دادند با همان مچ بندهای سبز و فحاشی می‌کردند. غیب پرور هم بالای یک وانت دعوتشون می‌کرد به آرامش.کنار دستم مردی جاافتاده ایستاده بود و هوار می کرد می گفت :درجه مفت گرفته باید این حرفها را بزنه.. این جوان هایی که دوروبرش بودند تحریک شدن و شروع کردند به تکرار همین حرف ها و شعارهای زشت و زننده. رفتم دست انداختم دور گردنش گفتم: برادر تو چرا با این سن و سالت ناحق میگی؟!حالا این جوونا نمیدونن و حالیشون نیست تو دیگه چرا؟! نخواستم ادامه بدم فریاد این از خودشونه به هوا رفت. جوری که میخواستن من پیرمرد را کتک بزنند. البته زدن. مگه شاخ و دم داره ؟!هول دادن هم زدنه. اون مرد داشت کفرمو در می آورد .وقتی که زد زیر دست من دلم شکست. هر چه خواهش کردم که عزیزم انتخابات تمام شده مگه بخرجش می رفت.بعدش دیگه کار به جاهای باریک کشیده بوی سوخته لاستیکو. ...جالبه بدونی وقتی که اون مرد و دستگیر کردن معلوم شد که از ساواکی های زمان شاه بود که تو همین شیراز هم مزدوری و جنایت کرده بود. اگه باورت نمیشه آدرس میدم میتونی بری بپرسی.. دیگه از اون روز غیب پرور رو ولش نکردم .بعدش اومدم پیش خودم حساب کردم دیدم این جوونا یه جورایی حق هم دارند. وقتی ندونند امثال اینا چقدر خون دل خوردن باید هم حرفهای یه آدم فاسد را باور کنند و بگن ..درجه مفت.. با علیرضای من چه فرقی داشت؟! با هم سختی کشیده بودند و جنگیده بودند گفتم فردا همین نوه های خودم هم وقتی نفهمند دایی و یا عمو علیرضا شون کی بوده و برای این مملکت چقدر خون دل خورده و چه کرده ،ممکن شب بشینن پای ماهواره صبح بیان تو خیابونا هوار بکشن.این بود که بچه‌ها را نشوندم به نوشتن آخه مگه میشه دست رو دست گذاشت تا یک مشت از خدا بیخبر جوان‌های ساده دل مردم را منحرف کنند و مملکت را به نابودی بکشانند؟! _این جماعت معترض که همشون فاسد نبودند؟! _من کی گفتم همشون باز بودن میگم از جوان های مردم سوء استفاده شد. کجای دنیا پارچه سبز سیدی را بلانسبت می‌بندند به گردن سگ؟!کجای دنیا با کفش نماز میخونن؟ زن و مرد نماز جماعت توی یک صف می ایستن؟! _حاج آقا قبول دارم که رفتارها تند و آنارشیستی بود قبول که نباید آتیش میزدیم و خرابی به بار می آوردیم. اما جوان ها شغل راحتی حق مسلم شون نیست؟! _بله حق است ولی راهش چیه؟! _راهش را باید مسئولین پیدا کنند.چطور حاکمیت تونست با کمک امسال علیرضای شما دشمن خارجی را از کشور بیرون کنه… نمی تونن برای اشتغال این همه تحصیل‌کرده بیکار فکری بکنه...؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * _صحیح ..منتها علیرضای من و بقیه جوان‌های اونروز خودشان هم کمک کردند تا اون اتفاق افتاد. ما هم کمک کردیم خودم یه تک داشتم که صبح تا شب بین راه شیراز و خوزستان در رفت و آمد بودم تا بلکه بتونم یه کمکی به جوونای مملکت بکنم.خیلی هم بودن انگار نه انگار که جنگی در کار بود! حالا شما ها هم باید کمک کنید تا به امید خدا همه چی درست بشه. _کمک ما هم این بود که درس بخونیم.. _..نه ..کمک شما فقط درس خوندن خشک و خالی نیست. شما تحصیل کرده ای . هم اینکه نذارید امنیت کشور به هم بریزه  راه هموار می شه به یاری خدا.. امنیت که نباشه سنگ رو سنگ بند نمیشه. اگه امثال علیرضا دست رو دست گذاشته بودند و گفته بودند مسئولین بروند بعثی‌ها را از کشور بیرون کنند که نمی شد. صدای زنگ خانه توی سالن می‌پیچد رشته کلام از دستش در می رود بلند میشود دکمه دربازکن را میزند. _اینم ننه علیرضا.. هول از جا بلند می شود بعد از احوالپرسی کنار دست روی ما می نشیند بر عکس شوهرش نگاهش به عکس ها نیست . چادر مشکی اش را تنگ گرفته جوری که انگار توی پیاده رو های شهر است و نه توی خانه خودش. _خوش اومدین بچه هاتون می‌آوردین می دیدمشون.. _ماه هشت ماه بیشتر نیست ازدواج کردیم. _خونه که بچه توش نباشه که دور از جون شما جهنمه .تازه این دوره زمونه این قدر نعمت خدا فراوونه یکی دو تا بچه که سخت نیست.. حرف هایش پر از مهربانی مثل کلام یک مادر به دل می نشیند. _شاید باورتون نشه من همین دیشب خواب علیرضام دیدم در حیاط وایساده بود رفتم پیشش گفتم: ببم چرا اینجا وایسادی؟! گفت :کار دارم فقط اومدم بگم که فردا مهمون داری؟! خوب مهمون همین شما بودید ننه. قدمتون رو چشم.  خدایش کمتر شبی هست که خوابشو نبینم. در قاب عکسی علیرضا پای درخت کُناری صاف ایستاده. سیمایش بیشتر به پدر برده تا به مادر فقط مثل مادرش میان قد است. دوباره نگاه مادر علیرضا می‌کنی. _خوب مادر جون دیگه چی؟! می خندد. _بچه ام همیشه تو فکرمه.. ناراحت بشم شب میاد تو خوابم به درد دل کردن .همین دو شب مانده به عید امسال بود که دیدم وارد خانه شد و احوالپرسی کرد و گرم گرفت .خوش و بش کرد مثل همیشه ننکه صدام میکرد. کمی هم کلافه بود. گفتم: وای بمیرم الهی چه ات شده؟! گفت :چیزی نیست ننه. میدونستم تنهایی و خونه تکونیه دم عید برات سخته اومدم کمک. گفتم :ببم. من که تنها نیستم .خواهرت لیلا همه چی رو برام راست و ریس کرد. اعتنائی نکرده. رفت تو آشپزخونه پشت سرش رفتم. شروع کرد به ظرف‌ها را شستن و جمع کردن. گفتم:  بیا بشین اینا که لازم نیست شسته بشه. بعد از مرتب کردن آشپزخانه اومد تو سالن دستمو گرفت و گفت: ننکه ..نبینم احساس تنهایی کنی .به خدا من همیشه پیشتم. اصلاً یه لحظه هم از دور نمیشم همیشه پیشتم.. کمی از روی مبل جابه‌جا می‌شود .مثل حاج عباس قاطع و محکم حرف می‌زند.دست می برد زیر چادر بیرون که می آید تسبیحی را نشان می دهد: «اینو تابستون ۶۲ تو شوش دانیال بهم داد هنوز هم دارمش!» یه بار از دستم افتاد پوکید. سه تا دونه اش گم شد. اون سه تا سفید از یه تسبیح دیگر است. حاج عباس میگوید :علیرضا همه اش خاطر است. صدای زنگ بلند میشود .زهرا و صدیقه هم آمدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7 ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * صدیقه با دختربچه کوچکی وارد می شود همه با هم احوالپرسی می کنند.حاج عباس دستی به سر کودک می‌کشد و می‌گوید :دختر صدیقه است.. _چند سالشه؟! _چهار سالش تموم نشده! _اون روزها که رفتی دنباله علیرضا ,صدیقه خانم هم سن و سال ایشان بود؟؟! _بله دقیقا همین شکلی هم بود .اگه بدونی با همون سنکم چقدر علیرضا را دوست داشت. صدیقه چادرش را تنگ می گیرد. _از اون روزها چیزی یادت میاد؟! _نه خیلی زیاد. در همین حد یادمه که خیلی از بابا سراغش می گرفتم و اون میگفت که کاکات رفته تا دشمن رو شکست بده اصلا معنی این حرف ها را نمی فهمیدم اون قدر می پرسیدم و بابا توضیح میداد که هنوز توی ذهنم مونده. نماز خواندن علیرضا را هم یک کم یادمه می دیدم که قبل از نماز بلندبلند چیزهایی را می‌گفت بعد نماز می خواند.. _احساس امروزت نسبت به این تصمیم علیرضا چیه؟! _کدام تصمیم؟! _همان که وقتی مامانت متوجه میشه که بارداره و بعد بنا بوده بچه را سقط کنه؟! _خوب این یک واقعیت که من حیاتم را مدیون علیرضا هستم.البته بهتره بگم خدا اونو وسیله قرار داد که مانع از این کار بشه. اما چیزی که گاهی اذیتم میکنه اون یاد داشتی هست که توی یکی از نامه ها برام نوشته نوشته بود. که جام خیلی خوبه کاش صدیقه هم اینجا پیشم بود تا براش بستنی می‌گرفتم و توی خیابان هم نمی رفت. این خیلی اذیتم میکنه. همین که دست دخترم رو می گیرم و میرم مثلاً توی بقالی سرکوچه این حس بهم دست میده که اون روزها هم چنین بچه بودم ولی این خیلی اذیتم میکنه. چشم ها را می چلاند و اشکال را با دستمال پاک می کند. _از زندگی علیرضا دیگه چی برات خیلی جالبه؟! _یه عمه داریم به نام عشرت که خودش ما در دوتا شهید و توی جلیان فسا هم زندگی میکنه . یک چیزهایی از علیرضا میگه که واقعا ما از تن آدم بلند میشه .پسرش که شهید شاپور شادمانی باشه قبرش هم اونجاست .اما منصور هنوز هم مفقودالاثر و هیچ خبری ازش نیست. به طبقه بالای خانه را فرش کرده که یه روزی منصور زنده برگرده و براش زن بگیره و تو اون خونه زندگی کنه. یعنی واقعاً به این کار خودش ایمان داره خودش میگفت میشم علیرضا رو خواب دیده و ازش سراغ منصور به شاهپور را گرفته.میگفت علیرضا از شاهرود خبر داشت و می دونست کجا هست اما منصور را می گفت غیر از خدا هیچکس ازش خبر نداره. این و داداش علیرضا تو‌خواب به عمه گفته بود روی همین حساب عمه هنوزم به زنده بودن منصور امیدواره. اما جالب تر از این حرف های دیگه ای هست که همیشه عمه میزنه .چشماش کم فروغ دیگه .میگه من هر وقت دسته کلیدی چیزی رو گم می کنم صدای علیرضا میزنم که بهم نشون بده بعد همون شب میاد بخوابم و جای آن گم شده را بهم نشون میده.. حاج عباس میگوید:اینکه صدیقه میگه عین واقعیته. من خودم یک بار حالم خوش نبود و این ننه علی هم می خواست برای یک کاری بره بیرون. رفت پای همین عکس علیرضا وایساد گفت: ببم من حاجی را میدم دست تو و خدا تا برگردم نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد. فقط همینو میدونم که از همون لحظه اول علیرضا کنارم نشسته بود و باهام حرف میزد. سرم هم گذاشته بود رو زانوش و مرتب بهم میگفت که بابا من ممنون توام‌ بابا من از تو راضیم خدا هم از تو راضیه. این ماجرا خیلی طول کشید . وقتی احساس کردم یکی صدا میزنه چشم باز کردم ننه علی برگشته بود .به قدری معرف های بچه ام بودند سرخی حاج خانم داد زدم که چرا بیدارم کردی؟! مادر علیرضا می گوید:من هر وقت بخوام برم بیرون هم اینکارو می کنم حاجی رو می دم دست خدا و علیرضا .بچم تا حالا ده دفعه بیشتر به گفته که من همیشه پیشتم.پارسالم روز عاشورا که هیئت سینه زنی را دعوت کردیم سر سفره،بچه مرا با چشمهای خودم تو همین حیاط دیدم. اصلاً با آن موقع هیچ فرقی نکرده بود یه شال سبز هم دور گردنش بود.این زهرا و لیلا اینها هم دور و برم بودند. فقط گفتم: بچه‌ها علیرضا آمده که از هوش رفتم و افتادم روی سکوی حیاط. ظهر عاشورای پارسال بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * زهرا خانم  اشک هایش را پاک می کند. _شما هم نکته های خوبی در مورد علیرضا نوشتید. _راستش حق علیرضا بیشتر از این چیز است. ولی متاسفانه ما دیر دست به کار شدیم. ما اگه بخوایم فقط از مردم داری علیرضا بگیم خودش میشه چند تا کتاب.علیرضا یک شخصیت خاصی داشت .از بعد مردم‌داری خودش رو کوچک و خاک پای همه می دونست. این رو نه در شعار که در عمل نشون میداد.علیرضا برای ما الگو هست .همین حالا بچه های خودم تو خونه فقط به جان دایی علیرضا شان قسم می خورند. این برای من خیلی جالبه. همین دخترم که امسال با تیم تنیس بردن جمهوری چک، عکس دایی اش را با خودش برد .بعد که اونجا با اسرائیل بازی نکردند و از مسابقات حذف شدند خودش میگه این عکس دایی خیلی آرامش بخش بود. _ چرا هانیه خانوم همراهتون نیومدن؟! _درس و مشق داشت .شما تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم. همه نگاه ها میرود طرف مادر علیرضا پای قفسه لباس ایستاده است. _این زیر شلواری را میبینی؟!بار آخری که اومد مرخصی بهم گفت :ننه یه دوتا زیرشلواری برام بدوز. رفتم اندازه دوتا زیر شلواری پارچه گرفتم. بعد گفت :اول بشور بعد به دوزش. همین کار رو کردم. روزی که خواست بره دوتاشو گذاشتم تو ساکش. اما خودش این یکی رو درش آورد و گفت: که همون یکی بسه. گفتم: ببم مگه چه عیبی داره که ببریش؟ گفت : عیبی نداره اما دوست دارم یکیش پیشت باشه. گفتم :خوب میل با خودته. بعد رو کرد بهم گفت:که یادت باشه که تو تا زنده ای این زیرشلواری همیشه جلوی چشمته. خوب من چه میدونستم چی می گه .گفتم :الهی شکر خدا. همین جوری نگاه می کرد و می خندید. بعد دیدم چشماش پر اشک شد و گفت :قربون قلب پاکت برم ننکه. همین حرفها که یادم میاد تب می کنم ننه. اصلاً کمتر شبی میشه که خوابشو نبینم. _دیگه چه خوابی ازش دیدی؟! نفس پری بیرون می‌دهد نگاهی به حاج عباس می‌کند و می‌گوید:یه بار دوبار که نبوده اما یه مدت افتاده بود سر زبونمو هی میگفتم الهی بمیرم که عروسی علیرضام ندیدم و بچه شو بغل نکردم. یهو دیدم اومد سراغم دوتا چیزی مثل نورافکن دیدم یکی بغلش بود و یکی همراه بالای سرم وایساده بود میگفت: ننه تو رو خدا کم بگو حسرت به دل موندی و عروسی علیرضا رو ندیدی و بچه‌اش را بغل نکردی. بیا ببین این زنم اینم بچم.. هر چه نگاه کردم زن و  بچه ندیدم. یکی از آن روشناییها را گذاشت توی بغلم و هی داشت بهم می گفت: که بیا این بچه را بگیر تو بغلت و دیگه هی نگو بچه علیرضا را بغل نکردم. میگفت ننه تورو خدا دیگه اذیتمون نکن و این حرفا نزن. خیلی با هم گپ زدیم همینطور داشت بهم می گفت که دیگه به من نگو بچه شو بغل نکردم و عروسیشو ندیدم. بله نه اینجوریه.. الله اکبر اذان توی خانه می پیچد .نگاه تار و غبار گرفته است می‌افتد به گوشه سالن و کنار شومینه اول فکر می کنی خیال است اما نیست. توهم دلت نمیخواهد خیال باشد. جوانی میان قد با آستینهای بالا زده تمام قامت ایستاده است با همان چشم های عسلی زل زده نگاه می کند می گوید :من زنده ام.. داری از ترس نیمه جان می شوی و می‌روی پس بیفتی که خنده کنان به طرف می آید شانه هایت را با دو دست محکم می گیرد و قدری محکم تکانت می‌دهد چهار ستون بدن تیرمیکشد زیر گوشش نجوا می‌کند: «منو نگاه کن با توام بچه مسلمون!! تو به عمر آیه ۱۵۴ سوره بقره رو یک بار هم نخوندی؟! آیه ۱۶۹ سوره آل عمران را چطور؟! میبینی که زنده ام فقط پهلو هنوز درد داره!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آخرین روزهای پاییز پنجاه و هفت در حال سپری شدن بود. محل سكونت من روستای مهرنجان فارس بر دامنه ی کوهستان جنگلی ،بی بهره از نعمت برق بود .پاسگاه ژاندارمری محل هنوز از کبکبه های دوران ستمشاهی برخوردار بود؛ به صورتی که بزرگترها هم از نام و یاد ژاندارمهای پاسگاه به وحشت می افتادند. وحشتی که به کوچک ترها نیز سرایت کرده بود. در روستای سیصد خانواری به سختی بیست دستگاه رادیو پیدا می شد. شب ها اخبار مربوط به وضعیت انقلاب و رژیم ستم شاهی را در منزل یکی از همسایه ها از رادیو بی بی سی گوش میدادیم. اگر چه خردسال بودم ولی حساسیت بزرگترها نسبت به وضعیت انقلاب من را هم حساس کرده بود غروب یکی از همین روزها پدر با چهره ای که نشان از خوشحالی داشت آرام آرام از پله های گلی خانه بالا آمد وقتی به ایوان خانه رسید دستش را توی جیب بارانی کرم رنگش کرد و عکسی از جیب بیرون آورد مادرم پرسید: - عکس کیه؟ پدر یواشکی گفت: - عکس آقای خمینی من و برادرم «عبدالرسول به خاطر عکس دعوای مان شد مادر پا درمیانی کرد و عکس را از پدر گرفت و با آرامش نشانمان داد .نگاه به صورت مردی که نامش را فقط از رادیو شنیده بودم در دلم مشعلی روشن کرد .همان زمان که هفت سال بیشتر نداشتم مهری از خمینی در دلم تابیدن گرفت و همه ی وجودم را به تسخیر درآورد. دو سال بعد جنگ شروع شد. با گذشت چند ماهی از جنگ تعدادی از جوانهای محل عازم جبهه های جنگ شدند هرگاه رزمنده ای از جبهه باز میگشتند، زن و مرد خُرد و درشت در منزل او جمع میشدند تا از وضعیت جنگ تعریف کند. اردیبهشت شصت و یک در عملیات شکست حصر آبادان، روستای ما اولین شهیدش را تقدیم انقلاب کرد. «مراد حیدری» جوان غیرتمندی که تازه لباس سبز پاسداری پوشیده بود. او در فقر و محرومیت بزرگ شده بود و پدرش را در کوچکی از دست داده بود مادرش ،پیر شکسته و نابینا بود نمیدانم ننه خاتون با چشم نابینا چگونه گریست؟ گریستن با چنین چشمانی چه حکایتی دارد؟ با شهادت مراد مردم روستا، پیر و جوان به جوش و خروش آمدند و گروه گروه عازم جبهه ها شدند. بعد امین محمودی ،حبیب الله نجاتی و حمدالله محمودی به شهادت رسیدند. جنگ وارد مراحل شدیدی شده بود روستای ما همپای مردم اقصی نقاط ایران لاله های سرخ دیارش را که در دامن مادران عفیف و پاکدامن و در طبیعت دل انگیز دیار خود پرورش داده بودند را یکی یکی تقدیم آرمانهای امام میکرد در آن ایام برای رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم اما تا در جمع خانواده آن را بازگو میکردم همه خنده شأن می گرفت. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عبدالرسول برادرم که دو سال از من بزرگتر بود با طعنه به من میگفت: _بچه منو جبهه نمیبرن تو که دهانت بوی شیر میده. از این حرفها خیلی آزرده خاطر میشدم .وقتی با خودم خلوت میکردم و قد و بالای خود را ورانداز میکردم احساس میکردم چندان هم کوچک نیستم. اما واقعیت این بود که قد و قواره م جوابگو نبود. آن ایام جریان شهادت شهید حسین فهمیده سر زبانها افتاده بود. هرگاه در مقابل شوخیهای پدر و برادرم کم می آوردم بلافاصله شهید فهمیده را مثال میزدم. جنگ روند عادی خود را طی میکرد و من هر روز قد و بالایم را اندازه میگرفتم .در ورودی ایوان یک پایه ی چوبی قرار داشت در کنارش صاف می ایستادم و اندازه ی قد و قواره ی خود را با یک اره کوچک برش میدادم ‌.مدت زیادی طول نمیکشید که باز به سراغ همان ستون چوبی میرفتم و اره به دست قدم را اندازه میگرفتم اما حیف که آن اندازه که من عجله داشتم قد و جثه ام عجله نداشت. گاهی هم مأیوس می شدم. از ستون چوبی و اندازه گیریم هیچ کس خبر نداشت گاهی به سراغ عبدالرسول میرفتم و میگفتم: _آدم باید چه کار کنه زودتر بزرگ بشه؟ و او هم معمولاً سر کارم میگذاشت. یک بار در حضور پدر همین سؤال را پرسیدم و پدر هم با شوخی گفت: - مگه میخوای زن بگیری که سراغ قد و قواره و بزرگ شدنت رو میگیری؟ از پدر برآشفته شدم و دیگر هیچگاه این سؤال را از او نکردم. عبدالرسول هم از رفتارش معلوم بود که برای رفتن به جبهه بی تابی میکند. اما نزد من به روی خودش نمی آورد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عبدالرسول برادرم که دو سال از من بزرگتر بود با طعنه به من میگفت: _بچه منو جبهه نمیبرن تو که دهانت بوی شیر میده. از این حرفها خیلی آزرده خاطر میشدم .وقتی با خودم خلوت میکردم و قد و بالای خود را ورانداز میکردم احساس میکردم چندان هم کوچک نیستم. اما واقعیت این بود که قد و قواره م جوابگو نبود. آن ایام جریان شهادت شهید حسین فهمیده سر زبانها افتاده بود. هرگاه در مقابل شوخیهای پدر و برادرم کم می آوردم بلافاصله شهید فهمیده را مثال میزدم. جنگ روند عادی خود را طی میکرد و من هر روز قد و بالایم را اندازه میگرفتم .در ورودی ایوان یک پایه ی چوبی قرار داشت در کنارش صاف می ایستادم و اندازه ی قد و قواره ی خود را با یک اره کوچک برش میدادم ‌.مدت زیادی طول نمیکشید که باز به سراغ همان ستون چوبی میرفتم و اره به دست قدم را اندازه میگرفتم اما حیف که آن اندازه که من عجله داشتم قد و جثه ام عجله نداشت. گاهی هم مأیوس می شدم. از ستون چوبی و اندازه گیریم هیچ کس خبر نداشت گاهی به سراغ عبدالرسول میرفتم و میگفتم: _آدم باید چه کار کنه زودتر بزرگ بشه؟ و او هم معمولاً سر کارم میگذاشت. یک بار در حضور پدر همین سؤال را پرسیدم و پدر هم با شوخی گفت: - مگه میخوای زن بگیری که سراغ قد و قواره و بزرگ شدنت رو میگیری؟ از پدر برآشفته شدم و دیگر هیچگاه این سؤال را از او نکردم. عبدالرسول هم از رفتارش معلوم بود که برای رفتن به جبهه بی تابی میکند. اما نزد من به روی خودش نمی آورد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کلاس اول راهنمایی بودم که شبی متوجه شدم عبدالرسول با دو سه نفر از دوستانش در کوچه یواشکی صحبت میکنند. رفتم که از حرفهایشان سر در بیاورم من را به جمع خودشان راه ندادند و گفتند: برو بچه بازیت رو بکن. فردا معلوم شد که عبد الرسول با همان دوستانش بدون این که به بزرگ ترها چیزی گفته باشند بیخبر راهی شیراز شدند تا به جبهه بروند .شیر علی صد تومان از پدرش جمشيد، يعقوب صد تومان از کهزاد ،لطفعلی هم به همین ترتیب و تنها عبدالرسول نتوانسته بود جیب پدر را بزند و بدون پول رفته بود. یکی دو روز گذشت پدر و مادر سخت دلواپس بودند .من هم از یک طرف دوست نداشتم عبدالرسول از من جدا بشود و از طرف دیگر دلم میخواست او را به جبهه ببرند، تا شاید فرجی حاصل شده و نوبت به من هم برسد. روز سوم که عبدالرسول و رفقایش به محل بازگشتند پدر و مادرم با دیدن او سر از پای نمی شناختند. اما عبدالرسول غمگین و ناراحت بود پدر پرسید: _چی شد برگشتید؟ با خونسردی اما با دلخوری :گفت هیچی! گفتند کوچکید! خنده ام گرفت .عبدالرسول نگاه بدجوری به من کرد و چیزی نگفت .پدر و مادر مثل همیشه سرگرم نصیحت کردن شدند. جالب این که عبدالرسول یک بلوز بسیجی هم از کسی که قبلاً جبهه رفته بود، قرض گرفته و پوشیده بود. پشت آن هم نوشته شده بود و یا زیارت یا شهادت مسافر کربلا . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عبد الرسول همان طور که به نصیحتهای پدر و مادرم گوش میداد قطرات اشکش آرام آرام از صورتش پایین می ریخت. مادر با دستهای خود اشکهایش را پاک میکرد. عبد الرسول همان سال سوم راهنمایی را تمام کرد و برای ادامه ی تحصیل به شیراز رفت و در هنرستان فنی ثبت نام کرد. یکی، دو ماه از سال تحصیلی نگذشته بود که در آزمون تربیت معلم قبول شد و وارد دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز شد .خبر قبولی او را که آوردند، پدر که سال ها در فقر و محرومیت آرزوی چنین روزی را داشت به شکرانه ی قبول شدن فرزند بزرگش گوسفندی سر برید و بین همسایه ها تقسیم کرد. دو سه ماهی از قبول شدنش نگذشته بود که یک دفعه غیبش زد، بعد با خبر شدیم جبهه رفته است! هر روز به منزل پستچی محل سر میزدم تا ببینم که نامه ای از طرف عبدالرسول رسیده یا نه . بالاخره نامه ی او به دستم رسید و سراسیمه آن را به منزل بردم نامه را که خواندم. پدر گفت: - همین الان قلم و کاغذ بیار و جواب نامه رو بنویس. فوراً قلم و کاغذ آوردم و پاسخ نامه را نوشتم .آخر نامه هم یک چند خطی به خودم اختصاص دادم در آن چند سطر بعد از سلام و عرض ادب از او خواستم که هر وقت آمد یک پوتین نظامی برای من بیاورد. بعد از سه ماه عبدالرسول از جبهه بازگشت و برایم پوتین آورد. وقتی پرسیدم: _پوتین را از کجا تهیه کردی پاسخ داد: پوتین خودم را با این معامله کردم. پوتین مقداری کار کرده بود هر روز آن را برق میانداختم و میپوشیدم .اما قبل از این که خاکی شود، پوتین را از پای در میآوردم و جای امنی میگذاشتم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * می خواستم با همین پوتین به جبهه بروم. ایام به سختی میگذشت .سراغ ستون چوبی رفتم که در ایوان منزل جدیدمان قرار داشت. بعضی وقتها میرفتم قد و بالایم را علامت میزدم. اوضاع آن روزها برای من این چنین و برای اهالی آبادی به گونهای دیگر می گذشت. اهالی آبادی نیز هر از چند داغدار یکی از جگر گوشه های خود می شدند. صبح سرد یکی از روزهای اسفند شصت و سه ناگهان صدای شیون و زاری از منزل مشهدی شمشیر، همه آبادی را به منزل او کشاند .خودم را به آن جا رساندم .عمو حسین على مغموم در میان جمعیت نشسته بود از او پرسیدم: _چه خبره؟ یک جمله کوتاه پاسخم داد: _کرامت شهید شده کرامت فرزند بزرگ مشهدی شمشیر، قد رشید و چهره ای آرام داشت. او فرزند (سر سوختی )مشهدی شمشیر بود. در عرف هنگامی که پدر و مادری چند فرزند خود را بر اثر بیماری از دست میدادند؛ فرزندی که سالم و زنده میماند فرزند سرسوختی لقب میگرفت. بسیار هم عزیز بود . مادر میگفت: در فاصله ی سه روز بیماری متوالی سرخک سه فرزند مشهدی شمشیر را بدرقه خاک کرده بود و برای همین کرامت مرهم و التیام داغ پدر و مادرش بود. روزی که پیکر او را آوردند ،همه اهل آبادی بر سر گلزار شهدا حاضر شدند. رؤیا تنها فرزند کرامت ،طفلی یک ماهه بود. مادرش دختر را بر روی تابوت کرامت گذاشت. بی تابیهای مشهدی شمشیر کوه آهن را آب میکرد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*