🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_هجدهم
با توجه به بار سنگینی که داشتیم بالا رفتن از دیواره ی مایلر خیلی سخت بود. اما در هر حال خودم را به بالای مایلر رساندم به سمت شلمچه حرکت کردیم. هوا کاملاً تاریک شده بود و خودروها با چراغ خاموش حرکت میکردند مقداری که جلوتر رفتیم صدای انفجار به گوش میرسید.
مایلر مسیرش را به طرف یک خاکریز کج کرد و با دستور فرمانده هان پیاده شدیم پیاده شدن از مایلر برایم سخت بود اسلحه را حمایل فنگ میکردم اما ماسک مانع می شد. کلاه آهنی زود میخواست بیفتد. آنقدر پاهایم کوتاه بود که هر چه خود را آویزان میکردم به جایی نمیرسید به هر جان کندنی بود پیاده شدم وقتی به داخل سنگر رفتم ، متوجه شدم که ماسکم گم شده .است آن قدر اندوهگین شدم که نزدیک بود گریه کنم زبیر میگفت:
_ناراحت نباش گور بابای یک ماسک دیگر
اما من از این حرفها خوشم نمی آمد .آقای احمدی مسئول تدارکات ،گردان با همان لکنت زبانی که داشت، التماس میکرد.
- بـ بـ بـ بچه ها م م م مواظب مـ مـ ماس سکهای خود ب باشید. س ساخت آلمان...
برای همین متأثر شده بودم اوضاع به هم ریخته بود و ماسک به این راحتیها پیدا نمی شد وارد سنگر که شدم جایی برای نشستن نبود؛ تا چه برسد کسی بخواهد استراحت کند حدود هفتاد نفر در سوله ای جا گرفته بودیم. بچه ها نماز را خواندند. هر کدام یک پتو همراه داشتیم پتویم را روی یک الوار که دم سنگر بود پهن کردم. کوله پشتی و تجهیزات را هم از خودم جدا کرده و به سختی جای شان دادم لحظه ها به کندی
می گذشت فرمانده ی گروهان رسید و گفت: - بچه ها دعا و نیایش کنید. گردانهای غواص همین الان وارد آب شدند و حرکت کردند.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_نوزدهم
نام عملیات را هم گفت :«کربلای چهار »
بچه ها سراسیمه دست به دعا و نیایش برداشتند انفجار شروع شد با هر شلیکی که از طرف ایران انجام میشد آتش خمپاره های دشمن بیشتر میشد در انتظار بودیم که از وضعیت عملیات مطلع شویم.
فرمانده هان اعلام میکردند:
- ممکن است دشمن شیمیایی بزند ماسکهایتان را آماده کنید. سنگرهایی که در آن قرار داشتیم با خط اول فاصله چندانی نداشت. غـرش انفجارها پیاپی گوشها را آزار میداد جاده ای که در نزدیکی محل تجمع ما بود، زیر آتش سنگین دشمن قرار گرفت دشمن میخواست با ناامن کردن جاده از رفت و آمد
وسایل نقلیه جلوگیری کند .همه ی بچه ها مشغول خواندن دعا و نیایش بودند.
ساعتی بعد که شب از نیمه گذشته بود آثار نگرانی در صورت فرماندهان که به سنگر رفت و آمد داشتند حکایت از ناموفق بودن عملیات داشت. بچه ها حساس شده و پرس وجو میکردند به فکر ماسک افتادم .سراغ سنگر تدارکات را گرفتم و به سمت آن حرکت کردم. وقتی به سنگر رسیدم یا حسین گفتم. آقای احمدی از درون سنگر یا حسین گفت. معنی یا حسین این که بفرمایید .
پتویی را که از سنگر آویزان بود را کنار زدم و وارد شدم. احمدی کنار یک فانوس ساکت نشسته بود .گفتم:
_آقای احمدی سلام
پاسخ داد:
_سلا سلام ك كثر بی طمع نـ نه نیست!
- ماسکم گم شده میخواستم یک ماسک به من بدهید
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیستم
:
گفت:
- م م مگر نه نه نگفتیم مراقب م م ماسک...
_وقتی از ماشین پیاده شدم از کیفم افتاده بود.
سراغ یک کارتن بزرگ رفت. ماسکی درآورد و به من داد. وقتی بــه داخـل سـنگـر گروهان برگشتم همه ی بچه ها گریه میکردند .علی اصغر جلالی فرماندهی دسته ی یک با حالت عجیبی گریه میکرد با لهجه ی شیرازی خود میگفت:
_خداجون ما که میدونیم داری ما رو امتحان میکنی .میدونم که پیروزی با صابرينه، اما حالا جواب ملت و امام را چه بدیم؟
بچه هایی که اطراف اصغر حلقه زده بودند با غصه و اندوه گریه میکردند. به زبیر گفتم،:
- چه شده است؟
- عمليات لو رفته...
به قدری متأثر شدم که نزدیک بود سکته کنم. در فکر فرو رفتم. با خود میگفتم: یعنی آن آموزشها و زجر و شکنجه ها و رزم شبانه ها همه کشک بود؟ یعنی دیگر عملیات بی عملیات؟
برخی به سختی یکی دو ساعتی استراحت کردند. رفتم و روی همان الواری که پتویم را پهن کرده بودم دراز کشیدم. جا تنگ و نامناسب بود. شاید خواب من یک ساعت طول نکشید که با سر و صدای بچه ها که میگفتند:
یا الله بلند شوید میخواهیم نماز بخوانیم.
از جا بلند شدم بچه ها هر کدام نماز صبح را به جای آوردند. بعد از نماز باز هم تجزیه و تحلیل حمله شروع شد. آتش دشمن همچنان بر روی جاده متمرکز بود .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_یکم
با روشن شدن هوا ، ماشینهایی که از خط مقدم می آمدند اجساد مطهر را با خود می آوردند. معلوم بود، اتفاق بدی رخ داده است .با تمام این سختی ها و ناراحتی ها جا برای شوخی و خنده هم وجود داشت. چون واقعاً نیاز به روحیه داشتیم.
بعضی مواقع در همین ساعات اضطراب و ناراحتی که ناشی از شوک سخت ناموفق بودن عملیات بود؛ باز هم بچه ها شوخیشان میگرفت. یک بسیجی خوش اخلاقی به نام مهرابی در بین ما بود .ایشان یک آینه ای کوچک همراه داشت در بین بچه ها کس دیگری آینه نداشت. مهرابی مدام به سر و روی خود میرسید زلفهایش را با دقت شانه میزد طوری شده بود که همه اسم او را آینه گذاشته بودند. هیچ کس مهرابی صدایش نمیکرد. هر کس به آینه نیاز داشت بلافاصله میگفت:
_آقای آینه کجا رفته است؟
مهرابی هم از این شوخیها اصلاً آزرده نمی شد .نزدیکیهای غروب بود از سنگر بیرون آمدم تا سری به هم محلیهای خود بزنم .سنگر گروهان سوم با سنگر ما فاصله ای نداشت. از کنار خاکریز که رد شدم ،کرم کوهکن در بریدگی خاکریز سرگرم کاری بود .دود کمی از شیار به هوا میرفت به نزد کرم رفتم. کتری سیاه را که دیدم یاد چایی افتادم .دهانم آب افتاد نزدیک به یک هفته ای بود که چایی ندیده بودم. سلام کردم. به سردی جواب سلامم را داد.
پرسیدم:
_چه خبر عمو کرم؟ انگار چایی داری؟!
با خونسردی گفت:
_سیگارم ته کشیده و حوصله ی شوخی ندارم برو رد کارت.
دویدم و از سنگر یک لیوان پلاستیکی قرمز رنگ برداشته و تند به نزد کرم برگشتم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_دوم
_انگار دوباره اومدی
_خب آخه... مگه قرار نبود بیام
_بگیر لیوانت... تو مثل خرمگس به جون هر که افتادی ول کنش نیستی.
لیوان را تا نیمه پر کرد تازه همین هم بیشترش تفاله بود. گفت:
- مزه ی چایی توی تفالشه
یک حبه قند هم بیشتر از دستش در نیامد.
کرم ایزدی مند که با این یکی کرم همسن و سال و هم محلی بود در حالی که دیگ بزرگ غذا توی دو دستش بود، از خاکریز بالا آمد. می خواست اضافه های غذا را دور بریزد. صدا زدم
- عمو گرم کمک نمیخوای؟
با پرخاش گفت:
- جبهه هم بچه بازی شده حالا اگه این عملیات لو نرفته بود. آن وقت معلوم میشد چند تا بچه مثل تو از ترس....
حرفش تمام نشده بود که سوت خمپاره ۱۲۰ او را نقش زمین کرد دیگ از دستش رها و پای خاکریز گپ شد.
داد میزدم.
_حالا دیدی دروغگو... دیدی کی میترسه!!!... دیدی چوب خدا صدا نداره...
همان شب سنگر گروهان سوم هدف خمپاره قرار گرفت. صبح که برای نماز بیدار شدیم، این خبر به گوش ما رسید با عجله خود را به مقر گروهان سوم رساندم برای هم محلی ها نگران بودم خوشبختانه تلفاتی .نبود فقط کرم و خدا بخش دچار موج انفجار شده و اعزام شده بودند دو روز دیگر در آنجا ماندیم. تا این که در موقع غروب مایلرها رسیدند. سوار شدیم و به عقب بازگشتیم از آن جا به پادگان معاد و از پادگان معاد به جای اصلی یعنی گتوند رسیدیم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_سوم
مسافت پادگان معاد تا گتوند را با اتوبوس طی کردیم. چادرها هنوز پا برجا بود دو سه نفری که به عنوان نگهبان مانده بودند به استقبال مان آمدند .
از سر و روی خیمه ها غصه و اندوه میبارید .شب را استراحت کردیم و صبح روز از نو و روزی از نو آموزشها شروع شد .مربیها همان روش قبل را در پیش گرفتند.
آقای بیانی مربی جهت یابی شخصیتی عجیب داشت. تواضع و فروتنی اش قابل تحسین بود.
بنا بود ایشان یک جلسه بحث جهت یابی یا همان نقشه خوانی برای پیدا کردن مسیر ،جهت داشته باشد. همان ابتدای کلاس تکه چوبی را به صورت عمود در زمین کوبید و سایه آن را علامت زد .بعد از حدود بیست دقیقه دوباره سایه دوم چوب را علامت گذاشت .وقتی خواست پیدا کردن جهت را روی شاخص نشان دهد، بچه ها اطرافش به گونه ای حلقه زدند که شاخص و نشانه ها در زیر پا از بین رفت.
آقای بیانی برای نخستین بار عصبانی شد و از این که نگذاشتند بحث جهت یابی را خوب کار کند ،گلایه کرد .
چرا که برای کار عملی به دلیل فشردگی کلاسها فرصتی نبود. چند روزی به همین منوال گذشت. فشردگی آموزشها و رزم شبانه ها به نحوی خسته کننده بود که اگر ایمان و توکل به خدا نبود، امکان تحمل آن وجود نداشت.
فرماندهان برای رفع آثار خستگی ناهار عصر پنج شنبه را سفره ی وحدت انداختند میزبان سفره فرماندهان گروهانها بودند.
آنها ظهر بعد از نماز سفره انداختند و با دست خود غذا جلوی بچه ها گذاشتند.
بعد از ناهار خودشان ظرفها را جمع و جور کرده و شستند. کشیدن سفره ی وحدت شور و شعف و همبستگی عجیبی بین بچه ها ایجاد می کرد. مخصوصاً هر گاه میزبان فرماندهان بودند ،وحدت و یکدلی حدیث دیگر داشت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_چهارم
بچه ها باور نمیکردند که در فاصله ی کوتاهی عملیات دیگری در کار باشد. بعدها از زبان فرماندهان شنیدیم که عراق هم به این نتیجه رسیده بود که ایران حداقل تا شش ماه توان طرح ریزی عملیات ندارد .
فرماندهان عراقیها ، بعد از موفقیتهایی که در دفع عملیات کربلای چهار به دست آوردند ، مرخصی طولانی مدت به نیروهای خود دادند.
از این طرف ، فرماندهان ما از این ضعف دشمن استفاده کرده و آنان را فریب دادند. هفدهم دی ماه ، دوباره از گتوند به اهواز و از آن جا به پادگان معاد رفتیم .
همه ی گردانها جمع شده بودند. گردان حضرت فاطمه ی زهرا(س) که ما بودیم ،گردان غواص امام حسین(ع) گردان غواص حضرت زینب (س) گردان امام رضا(ع) و سایر گردانها.
جای تأسف بود که بیشتر گردان ها فرماندهان خود را در عملیات کربلایی چهار از دست داده بودند.گردان امام رضا شهید محمد اسلامی نسب ،عباس حق پرست فرماندهی گردان غواص امام علی(ع) و سایرینی که نبود آنها
کسی را متأثر میکرد.
صبح هیجدهم دی ماه در پادگان معاد زبیر گفت:
- بیا به خیمه های واحد بهداری برویم.
پرسیدم:
آن جا چه خبر است؟
گفت:
ربیع اله محمودی آن جاست اطلاع دارم جبهه آمده و در واحد بهداری کار
می کند.
با هم راه افتادیم حدود دویست سیصد متری پیاده روی کردیم. در بین راه از رزمنده ها سراغ واحد بهداری را گرفتیم. خیمه های واحد بهداری با یک تابلو مشخص شده بود .پرس و جو کنان خیمه ی ربیع الله را پیدا کردیم .دم در چادر یا حسین گفتیم .یکی از داخل با یاحسین جواب مان داد و گفت
- بفرمایید!
پتویی در خیمه آویزان بود کنار زدیم .ربیع الله مشغول خوردن صبحانه بود و با دیدن ما خیلی خوشحال شد .تعارف کرد و نشستیم اصرار کرد که باید شما هم صبحانه الله بخورید. صبحانه کره و شکر بود .چند لقمه ای برداشتیم و دست کشیدیم .ربیع
گفت:
بچه ها به گمانم امشب یا فردا شب عملیات باشد!
گفتم:
بله درست است
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_پنجم
نکته ی جالبی که از زبان او شنیدیم این بود که گفت:
- وصیت نامه نوشته اید؟
جواب دادیم
- بله!
گفت:
- من که ننوشته ام راستی مگه لازمه که بنویسیم؟
بعد گفت:
- شهید هم شدیم که شدیم وصیت نامه میخواهیم چه کار؟!
بعد از کمی خوش و بش از هم خداحافظی کردیم .همان دیدار و خداحافظی آخرین دیدار و خداحافظی با ربیع اله بود. دو روز بعد در سه راهی مرگ شلمچه در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
روز هجدهم دی ماه نزدیکیهای غروب به سمت شلمچه حرکت کردیم. این بار همه میدانستیم که عملیات باید کجا انجام شود مسیری را که به شلمچه رفتیم با دفعه ی پیش فرق میکرد .
قبلاً از سوسنگرد و جفیر رفتیم و این بار از مسیر خرمشهر. با همان سبک و روش کربلای چهار در یک بیابان اتوبوسها توقف کردند مایلرها نیز آماده ی بردن نیروها بودند سوار مایلر با چراغ خاموش حرکت میکردند اما چون دشت هموار و سرعت آنها زیاد بود .صدای انفجار خمپاره ها به گوش میرسید بعد از مسافتی پشت یک خاکریز پیاده شدیم .این بار خبری از سنگر سوله ای نبود در دل یک خاکریز بزرگ چند کانال به وسیله ی بیل مکانیکی حفر شده بود .قرار بر این شد که در همان کانال بمانیم نماز را که خواندیم. شام سردی بین بچه ها تقسیم شد. هوا سرد و استخوان سوز بود پتویی را که همراه داشتیم به دور خود پیچیدیم و در آن مچاله شدیم
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_ششم
فرماندهی گروهان سر رسید و گفت: بچه ها جای خوبی دارید؟
شاهپور پاسخ داد:
_بهتر از هتل که نیست
همه خندیدیم. فرماندهی گروهان گفت:
_بچه ها عملیات شروع شده دعا کنید و از خدا طلب پیروزی کنید.
دقایقی بعد زمین و آسمان از گلوله های خمپاره ی معمولی زمانی و منورهای خوشه ای که توسط دشمن شلیک میشد. زیبا و دیدنی شد. بچه ها دعا و نیایش میکردند و من سرگرم تماشای منورها .بودم گاهی اوقات آن قدر خیره منورها میشدم که فراموشم میشد جنگی وجود دارد.
لکه های ابر در آسمان راه شرق را در پیش میگرفتند و شب را در خواب و بیداری صبح کردیم. ساعت حدود نه صبح بود که ستون بلندی از تویوتاها کنار خاکریز خط
کشیدند. فرماندهان اعلام کردند
- يا الله عجله کنید سوار شوید
آقای قنبری زاده با صدای بلندی گفت:
- بچه ها زود باشید امروز میخواهیم بصره را بگیریم
این گفته ی آقای قنبری زاده شور و هیجان عجیبی در بین بچه ها به وجود آورد. لحظاتی بعد ستون تویوتاها به سمت خط مقدم حرکت کردند از موضع تجمع تا منطقه ی عملیاتی فاصله چندانی نبود خیلی زود رسیدیم. فرماندهان به محض پیاده
شدن با تشر و فریاد میگفتند:
کسی حق ندارد بالای خاکریز برود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_هفتم
حس کنجکاوی موجب شد تا برای لحظه هم که شده از بالای خاکریز میدان نبرد را نگاه کنم. به اتفاق زبیر به بالای خاکریز رفتیم صحرایی عظیم در میان دود و آتش و
انفجار نمایان بود.
سیم های خاردار و موانع آب گرفتگی وسیع منطقه برایم عجیب و تازگی داشت. هنوز آن صحنه ها را خوب مرور نکرده بودیم که آقای نیازی با نهیب و تشر ما را به پایین خاکریز کشاند.
حدود ساعت یازده صبح بود که عدس پلوی بسته بندی شده بین نیروها تقسیم شد اسکله ی لشکر آماده ی انتقال بچه ها بود سکاندارها قایق های خود را روشن کرده و به محض اعلام فرماندهان سوار بر قایق شدیم.
هر قایق ظرفیت هشت نه نفری را داشت من و زبیر یک لحظه از همدیگر جدا نمیشدیم .وقتی از میان ردیف های موانع و سیم خاردار رد میشدیم مسیرهایی که شب گذشته توسط گردانهای غواص باز شده بود را می دیدم.
در فاصله ی هر چند متری قرصهای شب نمایی که توسط بچه های اطلاعات بر پایه ها نصب شده بود حکایت خود را داشت مقداری که به جلو رفتیم قایق خاموش شد. سکاندار خود را به داخل آب انداخت خواستیم کمکش کنیم،
گفت:
نه لازم نیست اگر شما خیس شوید برای رفتن به عملیات کارتان مشکل میشه .
عمق آب کم بود و پروانه ی موتور قایق در آب گیر کرده بود. سکاندار خیلی زود پروانه را از میان گل و لای بیرون کشید. سپس قایق را روشن کرد و با احتیاط مسیر را ادامه داد. خمپاره هایی که در فاصله چند متری دورتر از ما در آب منفجر میشد زیبا و دیدنی بود فواره های آب با هر انفجاری تا ارتفاع زیادی بالا میرفت. فقط شانس ما خوب بود که هدف گیری عراقیها دقیق نبود، وگرنه در همان مسیر می توانستند حرکت قایق ها را متوقف کنند .به ساحل که ،رسیدیم فرماندهان نیروهای خود را حضور و غیاب کردند.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_هشتم
خیلی زود حرکت آنها به ستون یک آغاز شد .از ورودی یک کانال داخل شدیم. کانال متعلق به عراقیها بود .فرماندهان در تشریح عملیات گفته بودند که باید هشت کیلومتر در این کانال پیاده روی کنیم تا به هدف برسیم.
کانال شب گذشته توسط گردانهای غواص به تصرف درآمده بود .عرض کانال حدود یک متر بود و ارتفاع آن با احتساب لبه ی خاکریز به بیش از سه متر میرسید به طوری که به هیچ وجه در دید دشمن قرار نمیگرفتیم .الحق عراقیها از امکانات پدافندی خوبی برخوردار بودند .اگر
آن امکانات در اختیار ایرانیها بود یقین هیچ نیرویی توان تصرف آن را نداشت.
مسافت کمی را در کانال پیش رفتیم شدت آتش دشمن بیشتر شد. گاهی خمپاره ها مستقیم به کانال برخورد میکرد و تلفات میگرفت. در جایی که مسافتی از کانال سرپوشیده بود؛ با انفجار خمپاره الواری آتش گرفته بود یک جسد عراقی زیر الوار افتاده بود و آتش روی بدنش میریخت و بوی کباب بلند میشد.
بچه ها جسد عراقی را از آنجا دور کردند .مقداری جلوتر رفتیم حرکت به کندی صورت میگرفت. گاهی برای این که مجروحان به عقب انتقال بدهند ناچار بودیم به دیوار کانال بچسبیم تا برانکاردهای حمل مجروح به راحتی عبور کنند گاهی مجروحانی را میدیدیم که پای پیاده و لنگان لنگان به عقب باز میگردند .آنها مربوط به گروهانهایی بودند که جلوتر از ما درگیر بودند یکی از زخمیها تیر به ماهیچه پایش خورده بود با اسلحه ی خود عصا میزد و به سختی راه میرفت آن قدر خون از بدنش رفته بود که نای حرف زدن نداشت. بچه ها میخواستند دلداریش بدهند اما او پیش دستی کرد و گفت:
- بچه ها فکر نکنید که زخمی شدن خیلی سخته بی شرفها تیرشان هم که به آدم
می خورد درد ندارد.
در آن لحظه من مات و مبهوت نگاهش میکردم .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_نهم
می دانست که برای ادامه عملیات میرویم و حقا که حرفهایش امید بخش و تقویت کننده بود.
مسیر دادیم را ادامه دادیم ، در یک آن در نزدیکی ما انفجار مهیبی رخ داد. گلوله مستقیم وسط کانال منفجر
شد. تعدادی مجروح و چند نفری شهید شدند. از جمله هادی طبیبی که با همین انفجار به شهادت رسید. با صدای موج انفجار محکم به زمین خوردم. زبیر هم پشت سرم نقش
بر زمین شد.
وقتی بلند شدیم متوجه شدم که کلاه آهنی ام گم شده. به زبیر گفتم:
_کلاهم گم شده.
گفت:
- اسلحه ی من هم نیست؟
گفتم:
- آن اسلحه مال تو نیست؟
گفت:
_نه اسلحه من خشاب چهل تیری داشت.
در هر حال پیدا کردن اسلحه و کلاه آهنی از هر کاری ساده تر بود به سراغ یک کلاه عراقی رفتیم کلاه سبز کائوچویی بود وقتی آن را برداشتم تا سر بگذارم، متوجه شدم پر از خون است آن را دور انداختم و کلاه دیگری پیدا کردم و سر گذاشتم. در توقف کوتاهی که داشتیم متوجه شدم قلی محمودی از گروهان سوم از نیروهای دسته عقب افتاده آنی او را دیدم که با وسواس و عجله از پله های سنگری که در آن به کانال باز می شد بالا می آید. پرسیدم:چی شده؟
- رفتم داخل این سنگر ببینم چه خبر است؟ داخل سنگر تاریک بود یک دفعه حواسم نبود پا روی یک جسد عراقی گذاشتم .صدایی از آن خارج شد ،خیلی بدم آمد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*