﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_نوزدهم
ضبط صوت و دوربین و آماده کردیم
قرار شد آقاسید سوالات و بپرسه، منم یاداشت📝 کنم..
سرهنگ محمدی: خب من در خدمتم اول خودمون و بهم معرفی کنیم😊
سید: من سیدمجتبی حسینیام؛ سرلشگر پاسدار
ایشونم خانم جمالی همسرم هستن
سرلشگر: سلامت باشید
🍃بسم الله شروع کنیم🍃
بسم الله
سید: آقای محمدی خودتون و معرفی کنید
سرلشگر: من سرلشگر بازنشسته ارتش
سعید محمدی هستم
از همرزمان شهید بابایی🌹
سید: سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید
سرلشگر:
🔹عباس بابایی🌹 در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره، به آمریکا اعزام شد.
🔸بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبانهای تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
🔹با اوجگیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت.
🔸بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 1360/5/7، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد.
🔹به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.
🔸بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید.
🔹او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سالها، در جبهههای نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاههای عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.
🔸وی برای پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمیکرد، بلکه شخصاً پیشگام میشد و در جمیع مأموریتهای جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت میکرد.
🔹بابایی به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 1362/2/8 به درجه سرتیپی مفتخر گردید.
🔸تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه سال 1366 مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.
🔹وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به #شهادت رسید.
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_نوزدهم
وقتی صدای عزاداریها از مسجد مشیر بلند میشد، وقتی میدیدمت میگفتم :چرا شما هر بار و هر هفته که می شود یاد امام حسین تان میکنید؟ مگر ماه محرم بس نیست ؟!اصلا آدمی که سالهای زیادی توی این دنیا نیست چرا برایش گریه میکنین و اشک می ریزین که انگار همین دیروز از دنیا رفته؟!
تو میگفتی:« بر نابی در مکتب ما هر روز عاشورا و هر زمینی کربلاست. می گفتم: مگر شما چند امام حسین دارید که قرار است همه مکانها کربلا باشد و همه زمانها عاشورا؟!
میگفتی : یک حسین بیشتر نداشتیم. اما کربلا در کربلا نماند کربلا تا زمانی که حق و باطل هست وجود دارد و علاوه بر این که هر زمانی شمر و یزید و امام خودش را دارد و تاریخ همیشه رو به تکرار است .ما در درون خودمان هم کربلا و عاشورا داریم. شمر و یزید داریم.
ابروهایم را بالا می انداختم و می گفتم :چطور؟! می گفتی ما نفس داریم .شیطان که ما را فریب دهد و خودمان و روحی که از خدا در درون من دمیده شده !این دو همیشه در تضاد هم هستند .صحنه دل ما زمین کربلاست و نفس و شیطان جبهه مقابل خودمان است. اگر در جنگ بین این تضادها و دشمنیها بردی، تو امام حسینی و اگر باختی شمری و یزید.
بعد سرت را بردی سمت آسمان و گفتی: همه ما میتوانیم حسین باشیم .ما برای بقا آمده ایم نه فنا! حسین اگر هنوز زیاد است و نامش هست .چون بین فنا و بقا ، بقا را برگزید. در بقا فراموشی و نسیان نیست و مردمان تا همیشه تاریخ بر شهیدان سرزمینشان گریه خواهند کرد.
من نفهمیدم حرفت را خسرو!! اما شاید تو حسین شدی، حسین دل خودت شدی که فنا در تو اثر نکرده!یکی از دستمال های خونی را که از قبر بیرون میآید، میگیرم .خون تازه است روشن و نمناک!!
تو تمام فرآیند تجزیه شدن را به هم زده ای خسرو!!
توکه مومیایی نشده ای ؟! نجاتم بده. این بار نه زیر مشت و لگد های بچه های مدرسه، از این گیجی و سردرگمی که هر آن ممکن است وجودم را قبل از مردن متلاشی کند نجاتم بده.
فرهاد است که می گوید: خون بند نمیاد !!سنگ لحدش را بزارید ،شهید در خون خودش غسل میکنه!
سنگهای لحد را یکی یکی می چینند. روی قلبم انگار چیزی سنگین میکند. قبل از گذاشتن آخرین سنگ مشتی خاک از کنار خسرو به چنگ می کشم و می گذارم لای دستمال خونی خودم را به کناری می کشم و دستمال را سفت می گیرم. آنقدر خودم غرق میشوم که نمیفهمم کی مهدی را هم خاک می کنند.
انگار دستت به روی شانه هایم می آید و آرام می گویی:« تا به حال به این اندیشیده ای که چرا اکنون تو باید اینجا باشی؟! تا حالا به این فکر کردهای؟!!
پژواک صدای تو توی گوش هایم می پیچد و گرمی دستت روی شانه هایم زود گم می شود.
چیزی بیخ گلویم را سفت چسبیده و راه نفسم را گرفته! و زمین و زمان در نظرم یکی شده!! پاهایم توان ندارد. خودم را رها می کنم .چشم هایم را می بندم و به تاریکی می سپارم. تمام چیزهایی را که تا به امروز درباره فرآیند مرگ و پس از مرگ می دانستم، در نظرم جان می گیرد. تمام نظریه پزشکی و آن لوله های آزمایش !!تمام چیزهایی را که برایش زحمت کشیده بودم.
دیشب تا صبح بیدار بودم و کتاب نهج البلاغه را میخواندم و تنها داشتم به چند خطش فکر میکردم. همان نامهای که خسرو برایم گفته بود .«انگار برای همه نوشته اند برای تو ،برای من» نامهای که هر چند مخاطبش خاص است، اما انگار سرگشاده است .من در تمامی این جملات گیجم بلاتکلیف.
«رونده راهی که به نیستی ختم میشود. در دنیا، هدف بیماریها ،و در گرو روزگار ،و در تیررس مصائب، و گرفتار دنیا، سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر مرگ ،و هم سوگند رنجها ،همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به دام افتاده یه خواهش و جانشین گذشتگان است»
خسرو همه وجودم را این نامه به چالش کشید. در چالش عمیقی حتی عمیق تر از نگاهت که از آن قاب دور فلزی توی اتاق کوچک بالای قبل از جا خوش کرده و نگاهم می کنی.
مهدی هم در کنار تو در خاک آرمیده !اینطور که مردهای این اطراف میگفتند پدرت برایش سخت بوده که بخواهد به دنبال قبر فرزندانش اینطرف و آنطرف برود بالاتر از قبر تو قبر دیگری برای مهدی آماده می کنند .مهدی را خوب یادم میآید به قدر تو او با او رفیق نبودم ،اما همه جا با هم بودید .تو و مهدی و فرهاد .خیلی وقت ها با هم می رفتید تظاهرات .یکبار یادم است. آمدم کمکتان برای درست کردن کوکتل مولوتف تا بروید توی خیابانها آتش بزنید .آن شب تا دیر و خانه تان ماندم و برای این کار ، وقتی به خانه رسیدم پاپا برای اولین بار یک کشیده کنار گوشم خواباند و بعد توی اتاق حبسم کرد و گفت :دیگر حق ندارم جایی بروم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نوزدهم
📝سکوت و تاریکی و نا آشنا بودن به منطقه شرایط دشواری را به وجود آورده بود .گاهی صدای نامفهوم یا جنبیدن سایهی نظر آنها را جلب میکرد .گهگاه که مهتاب از میان تکه های سرگردان ابر پایین میریخت، از ترس دیده شدن پشت برآمدگیهای زمین دراز میکشیدند.
هاشم آهسته گفت:«آماده باشین، به محض این که ماه پشت ابر رفت باید خودمونو جلو بکشیم،»
نگاهی به ماه که پشت تکه ابری میرفت انداخت وو سینهخیز به طرف جلو حرکت کرد و خود را به تل کوچک خاک رساند. رضا و منصور نیز خود را به او رساند و با اشاره به دستش دوباره به حرکت درآمدند.
بالای تل خاک ناگهان چشمانشان به چند شبح بزرگ برخورد و سراسیمه سینه به خاک چسباندند .منصور آهسته پرسید: «تانکه؟!!»
_نه به نظرم خودرو باشه .. جیپ.
_چند تا هست؟
_دوتا یا سه تا !دقیقا نمیدونم!
_حالا چیکار کنیم؟!
_هیچی. ادامه میدیم .راه برگشت نداریم!
هاشم سر بلند کرد و به آن طرف سرک کشید. درست دیده بود. سه جیب به فاصله کنار یکدیگر پارک کرده بودند.از تل خاک سرازیر شد و خود را پشت اولین جیپ رساند و از زیر آن چند جفت پوتین را دید که از آنجا دور میشدند. سنگریزه ای برداشت و به طرف همراهانشان پرتاب کرد رضا آهسته گفت: «داره به علامت میده که بریم پهلوش»
حالا پشت سومین جیب بودند .بعد از آن دیگر هیچ جان پناهی که خود را پنهان کنند نبود .صدای رفت و آمد و گفت و گوی عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شد .هاشم احساس کرد برای اولین بار دچار ترس شده .از سویی میدانست درگیری با آنها نتیجه ای جز نابودی عملیات شناسایی ندارد و از سوی دیگر هیچ راه فراری در مقابل شان نبود.
ناگهان چشمش به چیزی افتاد که چند متر آن طرفتر روی زمین بود .به آن خیره شد و منتظر بیرون آمدن ماه مانند ابر ها به کندی و سنگینی حرکت کردند .بالاخره لحظه ای مهتاب روی زمین فرو ریخت و توانست درخشیدن کم سوی لوله فلزی قطوری را ببیند. فکری در ذهنم جرقه زد و آهسته به همراهانش گفت: «اونجا به یک لوله بزرگ روی زمین افتاده باید بریم داخلش قایم بشیم»
اسلحه های شان را روی دوش محکم کردند و آماده حرکت شدند. به محض بلند شدن لوله اسلحه به سپر جیپ خورد و صدای خشک برخورد دو فلز در فضا پیچید.
ناگهان صدای همهمه و گفت و گوی عراقیها قطع شد. هرسه سراسیمه به راه افتادند و خود را به لوله رساندند و درون آن جا گرفتند.
صدای پای عراقی ها دوباره بلند شد. یکی از آنها فریاد زد و چیزی به عربی گفت و به دنبالش چند نفر شروع به دویدن کردند.
منصور زیر لب گفت:« باید اشهدمون را بخوانیم»
هاشم جواب داد:« بهتره اول وجعلنا را بخونیم»
لب ها به زمزمه باز شد و قلب ها به تپشی تند و نامنظم افتاد. صدای گفتگوی دو سرباز عراقی که با گامهایی مردد و کوتاه به لوله نزدیک میشدند به گوششان خورد .چشمها را بستند و منتظر ماندند و در دل دعا می خواندند.
هاشم به دهانه لوله نگاه کرد و دو جفت پوتین را دید که لحظه ایستادند و دوباره به راه افتادند .اسلحه اش را روبروی دهانه لوله گرفت و به رضا و منصور هم علامت داد که مواظب طرف دیگر باشند.
صدای رفت و آمد نیروهای عراقی به گوش میرسید و گاهی فرمانده شان دستوری می داد و به دنبال آن چند نفر به سوی می دویدند.کم کم روشنایی از دهانه لوله وارد شد و پلکای خسته آن سه آرام آرام سنگین و روی هم رفت .هاشم انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد:
_گمونم میخوان اینجا کانال بزنند حالا هم اومدن برای شناسایی و برنامه ریزی!
آخرین کلماتش را گفت چشم هایش روی هم رفت .چشم که باز کرد همه جا روشن شده بود. تا دهانه لوله پیش رفت و سرک کشید .هیچ اثری از نیروهای عراقی نبود و فقط رد چرخهای سه جیپ روی خاکهای نرم به جا مانده بود!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_نوزدهم*
نگاهی به حاج داوود و حسین می کنم. بدم میآید که آنها هم مثل من لال مونی گرفته اند. دلم میخواهد یکی دلداریم بدهد. یکی بگوید که علیرضا سالم است و خوابی که دیده ای خیر بوده و هیچ اتفاقی برای بچه ات نمیافتد. اما هیچ کس نیست. از اتاق می روم بیرون و پشت سرم در را می بندم تا در طبقه همکف پیش مدیر خودم را سرگرم کنم .نمی دانم تحویل میگیرد یا نه !نمیدانم از جنگ زده های عصبی باشد یا از سرمایه دار هایی که کاری به کار جبهه و جنگ ندارند.سلام می کنم . جواب سلامم را میدهد. دستی به سبیل نه چندان بلندش می کشد بر و بر نگاهم میکند و انگار که بفهمد حوصلمسررفته تعارف میکند بنشینم.
_جای تان راحت است آقا؟
و اشاره میکند به طبقه بالا .میگویم :خیر ببینی خوبه!
_ این مدت خیلی شلوغ شده. همیشه همینطور است. حمله که میشود شلوغ میشود. اتاق پنجم را دو نفر ارمنی گرفتند .آنها هم دنبال بچه هاشون آمدهاند
_ارمنی؟
_بله آقا بچه جفتشان توی پدافند ارتش کار میکند.
به نظرت چیه مگه تموم بشه ؟!
شانه بالا میاندازد و میگوید:« الله اعلم»
بعد انگشت میگذارد وسط پیشانی و ادامه می دهد :بستگی دارد به اینکه عراقیها چطور کنار بیایند. پارسال فاو را که ایران گرفت عراقیها تا ۷۲ روز کوتاه نیامدند.
معلوم است پیرمرد بی اطلاعی نیست. آدم دنیا دیده و خوش مشربیه. نمی دانم چه بگویم اصلا حرفی برای گفتن ندارم. استکان کمر باریک را پر از چای روی میز میگذارد و تعارف میکند که بنشینم روی صندلی دیگر که به میزش نزدیکتر باشم. قوری روی کتری میگذارد .حالا بوی چراغ والور را بیشتر حس می کنم .
_از کجا آمدهاید آقا؟
_از شیراز!
_کاسب هستید یا دنبال کس و کارتان آمدهاید؟
یک حبه قند بر می دارم و می گویم .دنبال بچه خودم و برادرم هستیم هر چه گشتیم پیداشون نمیشه.
عصبی سر تکان می دهد و می گوید ان شاءالله تعالی پیدایشان می شود به دلت بد نیاد آقا
چطور به دلم بد نیاورم. وقتی که یکی در درون میگوید دیگر هیچ وقت زنده علیرضا را نمیبینی؟
پشت آه جانسوز قندرا میاندازم توی دهان.
اینطور چای خوردن بی فایده است.استکان کمر باریک انگار با قطره چکان چند قطره چکان ده شده توی یک بشکه .دلم میخواهد یک استکان دیگر هم برایم پر کند. اما گوشی تلفنش زنگ میخورد و سرگرم صحبت میشود. عربی غلیظ صحبت میکند.
تلفنش که تمام میشود میگوید: خدا از سر صدام نگذرد جنگ را که شروع کرد حوزه بودیم هر ۱۰ تا گاومیشم را ول کردم به امان خدا. دست زن و بچهام را گرفتم و پیاده آمدیم تا حمیدیه .حالا میگویم پیاده آمدیم بدبختی و مصیبت بود بچهها تشنه بودند گرمشان بود. چه کار می توانستم برای ایشان بکنم؟۶ تا دختر قد و نیم قد را که نمیشد بگذارم تا عراقیها برسند. مردانگی که سرشان نمی شد آقا! از سر خیلی از دخترها شیله (روسری)کشیده بودند.
ما را از کوچکی با عبدالما و الطنطل ترسانده بودند. اما این حرامزاده ها که از آنها وحشتناکتر و بدتر بودند. (موجودات افسانه ای خوزستانی)مردم حق دارند عزا بگیرند. زنم حق دارد لباس سیاه بپوشد و بگوید تا برنگردم هویزه هم این لباس تنم است. بله آقا. دوتا پسرم مقداری از راه را با ما آمدند و بعد که دیدن خطر کم شده برگشتن هویزه. از آن روز تا حالا درگیر مصیبت جنگ هستند. اباحاتم در لشکر ۷ کار می کند عابد همکارش عبادان است .
به سرفه میافتد و بعد ادامه میدهد .خودم را هم که میبینی افتادم توی این خراب شده یه نوکری آبرومندان مال مردمه آقا.
می پرسد: پسرت بار اولش است؟
_از اول جنگ یک کله دور همین جبهه ها و جنگه
_پس خیلی نگران نباش اون دیگه مردی شده و تجربه داره.
نفس عمیقی می کشد:
از خدا یک چیزی می خوام که یک بار دیگر ببینم در هویزه هستم. چقدر بد است که آدم در ولایت خود شیخ قبیله باشد بیاید یک چنین جایی برای مردم کار کند .
می گویم:کار روسفیدیه .ننگ و عار نیست. به امید خدا جنگ که تمام بشه برمیگردین سر خونه زندگیتون.
_خانه و زندگی کجا بود؟! هویزه را مثل کف دست صاف کرده اند.!بچههای هم گفتند رفتیم هویزه جای خانه ها معلوم نبود. در و دیوار خانه مردم را بار زدند و بردن جای دیگری برای سنگر سازی ،جاده سازی چه میدانم آقا. گفتم که از این ها هر کاری بر می آید.
@golzarshohadashiraz
ادامه دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نوزدهم
ناظم پور که شبها با خودکار و دفترش معناست بود و درد دل هایش را در آن می نوشت روی پتو دراز کشیده بود به خاطره هایی که از شهید محسن داشت فکر می کرد. قلم را برداشت و نوشت: «خدای من خواسته های من بیشمار و دشوار است اما دلم خوش است که دشواری و بیشماری این خواسته های بیشمار برای تو و بر تو دشوار نباشد .قدرت تو شکست پذیر نیست و خزانه تو هرگز تهی می گردد :زیرا انک علی کل شی قدیر. کمپ احسان ۱۳۶۰/۹/۱۰ عبدالعلی ناظم پور
چند روز بعد خیاطی آمد آنها را برد اهواز و در جایی به نام کارخانه نساجی چند روزی ماندند.کارخانه نساجی محل استقرار نیروهای مهندسی جنوب بود که مدیریت امکانات مهندسی جنگ مثل کمپرسی ها، تانکرهای آبرسانی ، لودر و بلدوزر ها در این جا انجام میشد.
مقر تخریب چی ها هم همین جا بود و از این جا تقسیم بندی می شدند.از صحبتهای خیاط ویس فهمیدند که کم کم وقت آن رسیده که تخریب چی ها برای خودشان صاحب تشکیلاتی شده و منسجم تر کار کنند.
اسم جدید شان را هم تخرازجچیان مهندسی قرارگاه جنوب گذاشته بودند.فهمیدند که ج۹۰ این به بعد باید در گروههای منسجمتر کار کنند جح هم پا۰۹۹۹ژکسازی میدان های مین در منطقه عملیاتی طریق القدس در اطراف سوسنگرد ،بستان، دغاغله ،سابله و سودانیه بود.
فردا صبح زود خیاط ویس گفت میخواهم شما را به دوستانتان برسانم. خبر پیوستن به دیگر بچههای گروه شین جیم خیلی خوشحال شان کرد.یک ساعت و نیم بعد سوسنگرد بودند ماشین جلوی ساختمانی ایستاد و در زدند. با هیاهو و شور و اشتیاق وارد شدند. روبوسین و مصافحه شروع شد. حالا بچه های گروه شین همدیگر را پیدا کرده و خنده روی چهره هایشان می نشست.فهمیدند که باید هر روز صبح با گروههای مین یاب سوار ماشین ها شده و بروند این ور و آن ور پاکسازی میدان مین. وقتی تعداد مین ها زیاد شد که بار ماشین زده بیاورند و در ساختمان دیگری انبار کنند.
میدانهای مین خیلی وسیع بود به همین خاطر هر از مدتی خیاط ویز نیروی کمکی میفرستاد تا در پاکسازی کمکشان کند.
یک گروه از بچههای دکتر چمران که بیشترشان بچههای تهران تبریز اهواز و گنبد کاووس بودند هم برای کمک آمدند و در ساختمان دیگری مستقر شدند.تعدادی از بچه های برازجان برای یاد گرفتن کار تخریب آنها ملحق شدند که مسئول شان غلامرضا جوان بود.)در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید)بهطور رسمی بچهها کار آموزش تخریب را در همین ساختمان برای بچه های برازجانی شروع کردند. کارها تقسیم بندی شده و گروههای مین یاب جدیدی راه افتاده بود و کاکاعلی مسئول بچه های جهرم بود.
اولین رسمی را هم که به راه انداخت آداب رفتن به میدان مین بود وضو نماز توسل و دعا.
هر گروه مین یاب ۴ یا۵ نفر بودند.که یک نفرشان سرگروه بود غذا ماشین و نیروی لازم برای گروهها از طرف تیپ عاشورا تأمین میشد.عراقی ها بعد از تصرف منطقه همه جا رامین کاشته بودند و خیلی جاها مردم با گاو و گوسفندان شان روی مین ها می رفتند.
صبح تا از دنبال پیدا کردن مین و بیرون آوردن آن از زیر خاک و بار ماشین زدن و تخلیه در انبار بودند.یکبار هنگام تخلیه لابلای همین هایی که در آیفا روی هم ریخته بودند .مینی را دیدن که چاشنی رویش بود اما معجزهآسا زیر فشار آن هم همین منفجر نشده بود.
از تصور اینکه ممکن بود با انفجار آن چه فاجعه ای رخ بدهد نفسها در سینه حبس شد و دقایقی دست از کار کشیدند.کاکا علی از همه خواست که دور هم جمع شده و خدا را شکر کنند که از حادثه های بزرگ نجاتشان داده و تذکر داد که از این به بعد دقت شان را صد برابر کنند و تکرار کرد: «بچه ها اولین اشتباه آخرین اشتباه است»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_نوزدهم*
همه به کریم نگاه کردند و خندیدند شاید از لحنش. مادر و با غذا بازی می کرد و اشتها نداشت پدر به چشمی نگاهش کرد و به رویش نیاورد. بعد شام پدر حبه قندی را به چای زد که خیس شود افتاد داخل استکان و حباب های ریز ای از قند جدا شده آمد به سطح چای. خدیجه خنده زد و اشاره کرد به استکان.
_اینم از مهمانتان بابا جون خدا کنه داداشم باشم.
دل مادر لرزید که تکلیف انجام میداد با لحن شیرینی گفت: حتماً همه مردو هست که الان اومدم در..
زینگ زنگ خانه زده شد و همه با هم بلند خندیدند.
کریم دست و گامهای بلند برداشت.و زود برگشت
_پسر آقای گل آرایش
پدر خوشحال پرسید: حسن علی؟!
_ها بله.
_خوب چرا نیومد تو!
_هر کاری کردم نیامد گفت با شما کار داره.
پدر هر دو دستش را به زمین فشار داد و بلند شد دم در که رسید داد زد:
_آقای گل آرایش بارون که تعارف بردار نیست خوب بیا تو بابا جون.
چکه های باران به لوله داغ موتور میخوردند
_سلام کاظم آقا!
دم در رسید موتور را خاموش کرد کلیدش را برداشت و دست حسنعلی را گرفت و کشاندش.
_یا الله یا الله
_نه خیلی ممنون همینجا خوبه یه عرض کوچیکی دارم زود زحمت را کم می کنم.
_بفرمایید ما در خدمتیم
صدای تکه تکه های باران در حلق ناودان به گوش میزد.کریم و به آب غذا می خوردند و مادر و خدیجه نزدیکیهای در حال گوش ایستاده بودند. صورت مادر یک دست زرد و چشمانش برافروخته.لرزان نگاه می کرد دستش را گذاشت روی سینه و آهسته نجوا کرد:
_یا امام زمان.
خدیجه با آرنج آرام به پهلوی ما در زد و صورتش را در هم کشید.
_چه خبره؟!شما هم شورش رو در آوردی آخه شاید یه کار دیگه داره!
پدر حسنعلی را بدرقه کرد و زود دوید که خیس نشود.حسنعلی حرفش را آهسته تر از معمول به پدر گفته بود و مادر و خدیجه چیزی نفهمیده بودند.منتظر ماندن تا پدر وارد شود دستهایش پایین بود و در هم قفل شده بود از سردی هوا. حالت صورتش بشاش بود. مادر نفس عمیق و راحتی کشید و بی خیال پرسید:
_چرا نیومد تو؟!
شنگی پدر ناگهان واگشت. قیافش مثل کسانی شد که دم در مجلس ختم به صاحب عزا تسلیت می گویند موقر و خشک.
❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_نوزدهم*
🎤 به روایت محسن ریاضت
اتفاقا چند سال پیش زمانی که بحث ناامنی در منطقه شرق کشور تازه داغ شده بود از اطلاعات لشکر ۱۹ رفتیم نزدیک مرز مستقر شدیم. بنا بود در آنجا رزمایشی گذاشته شود. از یگان های دیگر هم بودند. خدا رحمت کند شهید شوشتری دستور داده بود که بهترین طرح ریزی ها انجام شود تا تلفات رزمایش به حداقل ممکن برسانیم. ما هم نشستیم که به حساب خودمان نظر شهید شوشتری را تامین کنیم . از قضا کسالت شدیدی داشتم و آن طور که باید و شاید حال و دل این کارها را نداشتم. طرح آماده شد و بچه ها به قرارگاه بردند.
شب افتاده بودم روی تخت و نای حرف زدن نداشتم. یک وقت و حدود ساعت ۱۲ شب بود که دیدم این بچه هایی که رفته بودند قرارگاه با یک آشفتگی خاصی کنارم ایستاده اند. عین بچه های کتک خورده بودند. علت را پرسیدم گفتند که قرارگاه طرح ما را نپذیرفته و باید طرح تازهای آماده کنیم. خیلی حالم بد بود. گفتم: خوب حالا بذارید یه کاریش میکنیم.
رفتم توی فکرش خدایا چه کنیم؟همان شب خواب هاشم را دیدم. داشتیم در راجع به طرح با هم حرف می زدیم. در همان عالم خواب به او گفتم: حالا به ما چه ربطی داره ؟!ولش کن اصلا ما طرح میخوای چیکار؟!
دیدم با همان لحن همیشگی اول خنده کرد و بعد گفت: «نوچ.. بازم که جا زدی محسن! عزیزم چی رو ولش کن؟! مگه دست خودته که بیخیالش بشی؟!»
نصیحت میکرد که باید طرح را هرچه زودتر آماده کنید تا آبروی اطلاعات لشکر حفظ شود. زمانی که از خواب پریدم بدنم خیس عرق بود.
فردایش موضوع را به بچه ها گفتم و با هم نشستیم پای کار...چند ساعت تلاش کردیم تا توانستیم یک طرح جدید را آماده کنیم. طرح را بچه ها بردن قرارگاه و من با اضطراب منتظر برگشت ایشان بودم. وقتی برگشتم گل از گلشان شکفته بود. میگفتند که اطلاعات قرارگاه خیلی پسندید. اتفاقاً همان طرح به عنوان مرجع انتخاب شد و بنا شد همه یگانها از آن تبعیت کنند.
من همیشه برای دوستان و همکاران تازه کار از خصوصیات هاشم می گویم. کسی که او را اولین بار در سال ۶۱ و در تیپ به امام سجاد علیه السلام دیدم. آن زمان تازه از تیپ المهدی به آن یگان منتقل شده بودم. هاشم حدود یک ماه قبل از آن در عملیات محرم از ناحیه زانو مجروح شده بود. بعد از چند روز که توی اطلاعات ماندیم هاشم هم پیدایش شد. از شجاعت و رشادت زیاد شنیده بودیم. یکی از شناسایی هایی که با هم رفتیم در جبهه سومار بود. بنابود در آنجا عملیات انجام شود و ما هم داشتیم کارهای شناسایی را دنبال میکردیم. منطقه سومار هم وضعیت جغرافیایی غریبی داشت طوری که اصلاً نمی شد مسیر درست و حسابی پیدا کرد. به قول یکی از بچه ها به اسم سعید قاسمی ،که حالا در تهران مسئولیتی دارد ارتفاعات سومار گیجالکی بود. یعنی واقعا گیج کننده بود......
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_نوزدهم*
.
خاطرات مکتوب شهید
1⃣...... اسلحه چماقی ژسه که از کار افتاده بود روی دوشم سنگینی می کرد به انگشت شستم را کردم زیر بندش ،سر کولم جابجاش کردم .لبهام را مکیدم خشک بود. نزدیک به ۲۴ ساعت بود که آب نخورده بودم. پشت سر هم توی کوچه های تاریک و شخم شده حرکت میکردیم. نفر جلوی پاش رفت توی چاله. آبهای توی چاله سالاد بیرون ریخت .بچه ها ریختن سر آب ، یکی دو مشت خوردن .آب که چه عرض کنم !حداقل رد یک پوتین توش بود اگر تمیز هم بود.
بعد رفتیم توی ساختمانی که اگه تیر کلاش هم بهش میخورد فرو می ریخت. فایده نداشت زدیم بیرون،رسیدیم به زمینی که دور تا دورش درخت گز بود . سر کشیدیم باغچه تر بود رفتیم سراغش به تربچه خوردن. گفتیم شاید از تشنگی من کم کنه مشغول بودیم که گروه دیگری وارد شدند بچه های تبریز.
تعریف کردن که چندتاشون با قایق غرق شدن توی رودخونه و تعدادی هم مجروح و شهید داده بودند.
تازه صحبت هامون گل انداخته بود که عراق شروع کرد به کوبیدن. معمولاً هم با خمسه خمسه.
به همین نام و نشانم ساعت آتش ریخت درست همان جا که ما جمع شده بودیم. اما به لطف خدا خون از دماغ کسی نیامد با کمک یکی از بچه های تبریز
فرمانده سپاه سوسنگرد هم زخمی شده بود از ناحیه پشت پا.پیرزاده همونجا که مقاومت می کردیم شهید شد ولی نتوانستیم جسدش را بیاوریم بمیرم تمام بدنش با آتش آرپیجی سوخته بود. ناله میکرد و ضجه میزد.بچهها بارضا گریه میکردند.
زحمتی بود به هر زحمتی بود شب را مقاومت کردیم فرداش ساعت ۲ بعد از ظهر نیروهای دکترچمران آمدند و محاصره شکسته شد. جاده اهواز سوزنک سوسنگرد باز شد زخمیها را بردن اهواز.۱۳ نفر از نیروهای ژاندارمری لباس عربی پوشیده بودند و می خواستند تسلیم عراقی ها بشن که بچه ها متوجه شدم سریع دستگیرشون کردن به همراه اسیران عراقی فرستادندشون اهواز.
فرمانده سپاه کازرون هم وارد سوسنگرد شد و می خواست بچه های کازرون جمع کنه و آمار بگیره که نشد چون بچه ها هر کدوم یه طرفی رفته بودم.
فردا صبح قرار بود بچه ها جمع بشم من با صمد نحالی از پل رفتم اون ور.با عراقیها درگیر شدیم خلاصه تازه حدود کشید که برگشتیم اما خبری از صمد نبود.بچه های کازرون جمع شده بودند برادر به خط هم مجروح شده بود و رفته بود اهواز.تصمیم بچه ها این بود که برگردند کازرون و شهدا را هم با خودشان ببرند که ۶ نفر بودند.
بچه ها برگشتند اما من ماندم با بچههای سپاه هویزه و رستم پور و غفار درویشی که از بچه های اهواز بودند.
جسد اصغر گندمکار را با قایق به همت از رودخانه عبور دادیم و بردیم اهواز. شب همون اهواز موندیم توی مسجد خوابیدیم صبح برگشتیم سوسنگرد تا یه هفته بعد.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_نوزدهم*
توی روستا عروسی است. همه سرگرم جشن و پایکوبی هستند. خانه داماد شلوغ است. وسط حیاط بساط ساز و دهل برپاست.
ناگهان چند مأمور ژاندارمری اسلحه به دست می ریزند درون حیاط.با آمدن آنها صدای ساز و دهل قطع می شود و بعد از آن سکوتی وهم آور همه جا سایه می اندازد.
رئیس ژاندارمری با چشمهای خون گرفته یقه اولین مردی را که جلوی رویش می بیند محکم می چسبد و فریاد می زند « داماد کجاست؟!»
مرد آب دهان قورت می شود و با چشمای گشاد شده اشاره می کند به بالا خانه منزل که دو اتاق کاهگلی است و چند زن هراسان با لباسهای رنگارنگ از آن جا سرک می کشند.
با اشاره به فرمانده سربازها هجوم میبرند بالا. زن ها جیغ کشان هر کدام به طرفی فرار میکنند. پدر داماد جلو می آید.تازه از بهت اولیه ورود بی مقدمه آنها در آمده است: «چی شده سر کار؟!»
فرمانده چشم می دراند:«به موقع میفهمی چی شده! برو کنار وایسا حرف هم نزن»
پدر داماد می خواهد چیزی بگوید که دوباره صدای جیغ زن ها می آید. این بار شیون و گریه و التماس هم قاطی صداها شان هست.چشم ها به طرف بالا خانه برمیگردد و همه می بینند که سربازها دارند داماد را کشان کشان از پله ها پایین می کشند.
مادر و خواهر های داماد صورت می خراشند و شیون میکنند، انگار که دارند عزیزشان را به قتلگاه میبرند.
چند نفر از مردها جلو میروند و میخواهند دخالت کنند اما فرمانده ژاندارمری جلویشان را میگیرد و با تحکم داد میزند: «برید عقب کاریش نداریم !فقط می بریم چند تا سوال ازش بپرسیم بعد هم خودمون برش میگردونیم همین جا»
شانه پدر داماد را که نزدیکش ایستاده حال میدهد و میگوید: «برو به مهمونات برس. اگه درست جوابمون رو بده زود برش می گردونیم»
و دوباره به جمعیت مبهوت داد میزند: «برگردین سر بزن و بکوبتون»
سریع میرود سمت ماشینی که سید عباس ، داماد بخت برگشته را چپانده اند تویش و سوار می شود.
مرد های توی حیاط به که هنوز گوششان پر از سرا صدای زنهاست تازه از بهت درمیآیند. جمع میشوند دوره پدر داماد برای کسب تکلیف،که او هم خودش گیج است و آشفته.
توی ژاندارمری داماد را در اتاقک نموری روی یک صندلی فلزی و زنگ زده می نشانند.
فرمانده ژاندارمری جلویش روی زمین می نشیند . سیگاری آتش می زند و سعی میکند ادای ماموران خونسرد و کارکشته ساواک را دربیاورد.عمیق به سیگار میزند و دود را با تومانی نه بیرون میدهد. با لحنی ملایم می گوید: «نترس جوان ما کاری به تو نداریم فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسیم که اگه درست جواب بدی زودتر برمیگردی به جشن عروسی و خانواده و مهمانات رو از دل نگرانی در میاری»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نوزدهم*
وسایل شان را که با خودشان آورده بودند کف حیاط بود.غلامعلی اینها را کمکشون کول کرده بود آورده بود داخل. محمدعلی پرسید:
_خونه اجاره کردید که شیراز بمونید؟
_نه آقا..یک خونه هست تو اصغری یک سرهنگ داخلشه .از زمان شاه تو این خونه نشسته بلند نمیشه .میخواهیم فردا با این وسایل را بریم پشت در کوچه بشینیم تا مجبور بشه تخلیه کنه.
مادرشوهر میگفت:فردا رختخواب ها رو میزارم باشد در و میشینم و اینقدر این در رو میزنم تا این مرد بره بیرون.
تا آخر شب همینطور داشتن بحث می کردند از خودشون از جنگ.پیش خودم فکر می کردم خوب نیست این آقا تو این اتاق خواب به ما هم پشت در اون اتاق. یک در کشویی وسط این دو تا اتاق بود.چقدر با خودم کلنجار رفتم که میخواستم بگم کاش این مردم اینجا نمی خوابید نمی تونستم بگم .آخرش دیگه هر طور بود گفتم: «آقا میشه شما برید تو اتاق بالا خونه بخوابی؟
یک اتاق بود توی بالاخانه پله میخورد میرفت بالا.من وسایل اضافی رو گذاشته بودم اونجا و گفتم این مرد به اونجا تا ما راحت باشیم.
این بنده خداها هم می ترسیدن چون ما را نمیشناختند . نگاهی این زن و مرد به هم انداختند و مرد گفت: نه من همینجا میخوابم بالا نمیرم.
بعد از صبح زود بلند شدند و من یک صبحانه آماده کردم.غلام کمکشون وسایلشون رو کول کرد و رفتند تا بزارند در خانهای سرهنگ.زن به مادر شوهرش گفته بود توبنشین داد و بیداد کن و با زنگ بزن توی در اومده بود که از خونه بره بیرون.
نزدیکای ظهر بود که غلام برگشت.
_مادر جان چیکار کردن این بنده خداها! کارشون درست شد؟
_بله مادرم درست شد. مامان این پیرزن چه زبانی داشت.انقدر داد و بیداد کرد و از توی دردهای زرنگید چاره ای نداره یک ماشین ارتشی اومد وسایلش را برد. این سرهنگ عکس شاه داشت به چه بزرگی!عذاب خود شده بود و این قاب عکس رو زدم این درد دلش تا خرد خرد شد . سرهنگ این قاب رو نگه داشته و فکر میکنه شرایط عوض میشه!
_خوب زبانی داشتن اینا وگرنه با زبون خوش نمی تونستند سرهنگ را بیرون کنن.
همینطور تو خوشحال بود گفت :مامان من یک خورده قند و چایی بردارم.؟
_میخوای چیکار؟
_حالا تو بگو! بردارم؟
_بردار
رفتم دیدم یک پلاستیک برداشته قند ،چای و حبوبات ریخته تو کیسه .بسته گوشت و مرغ هم برداشت.
_میگی میخوای چیکار کنی یا نه؟!
_مامان یک خانواده جنگ زدن آمدن تا مسجد الصادق چیزی ندارند. گناه داره اینا را ببرم بهشون بدم.
خندیدم و گفتم:
_نمیگی بیارمشون اینجا؟!
او هم خندید و گفت:
_نه دیگه همینا میبرم براشون خوبه.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_نوزدهم*.
تیرماه سال ۱۳۶۲ گرچه تابستان بسیار گرمی داشت اما غرب برای نیروهای گردان فجر که به تازگی از منطقه عملیاتی جنوب باز می گشتند جای بسیار خوش آب و هوایی محسوب میشد.
حجت که از عملیات قریبالوقوع اطلاع داشت گوشهای نشسته بود و با حسرت به آنهایی که خود را آماده حرکت میکردند زل زده بود.
خورشید آرام آرام رنگ باخت،حاج مرتضی (سردار شهید حاج مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر) درمقابل صفوف نیروهای است که به انتظار شروع نماز تنگاتنگ هم نشسته بودند ایستاد:
_بیشتر از این وقت شما ها را نمیگیرم. انشاءالله نماز مغرب و عشا را که خوندیم راه می افتیم. یک بار دیگه تاکید می کنم رمز موفقیت ما در این عملیات رعایت سکوت و دقت در هنگام حرکت به طرف هدف هاست. بخصوص که ما فقط شبها می تونیم پیشروی کنیم چون درست در دیدرس نیروهای عراقی هستیم.در ضمن به دلایل امنیتی و به دستور فرماندهی کل تا لحظه شروع عملیاتی هیچکس نباید از موقعیت و نحوه عملیات چیزی بدونه.
طنین صدای اذان مانند نسیمی بر فراز سر نیروهای مستقر در منطقه به پرواز در آمد و لحظهای بعد سایه هایی همچون ردیف منظم درختان به حرکت درآمدند.
حجت فانوسقه اش را محکم کرد و صورتش را تا نیمه با چفیه پوشاند.
_خب بچه ها من رفتم.
سعید با افکاری پریشان به او خیره شد.
_آخه این که نمیشه.
_چی نمیشه؟!
_این که همینجوری راه بیفتی و با اونها بری! تو جزو این نیروها نیستی حجت..
_چه فرقی می کنه همه ما برای یک چیز آمدیم. خوب من می تونم به عنوان یک تک تیرانداز به آنها کمک کنم.
_یعنی مثل یک نیروی عادی!؟
حجت خندید: «مگه من غیر عادی هستم که نتونم مثل یک نیروی عادی برم؟!»
_نه منظورم این نیست.. ولی تو چه جوری بگم در واقع تو فرمانده هستی!
_این چه حرفیه !مگه نشنیدی نقش تک تیراندازها توی عملیات خیلی مهمه! دیگه زیاد معطل من کن داره دیر میشه.
_پس لااقل به فرماندهی اطلاع بده.
_لازم نیست .شما که میدونید. اگه احتیاجی بود خودتون خبر بدین .نذارن برم.
۴۸ ساعت پیش از شروع عملیات دو گروهان از گردان فجر به فرماندهی حاج مرتضی از ارتفاع چند هزار متری مرز ایران و عراق به سمت موقعیت از پیش تعیین شده حرکت کردند.این دو گروهان مأموریت داشتند با گذشتن از مرز عبور از مناطقی که در دست نیروهای عراقی بود برای حرکت آخر که تصرف یکی از ارتفاعات درون خاک عراق بود آماده شوند. اما هیچ کس حتی نمیدانستند عملیات کی، کجا و چگونه شروع خواهد شد.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_نوزدهم*
✅به روایت محمدحسن زارعی (برادر شهید)
سه هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم.برایش دلتنگ بودم او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد.همراه یکی از برادران بسیجی که تازه از جبهه آمده بود برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم.
گرما کلافه مان کرده بود اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت.
راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهایشان در میان نخلهای بیسر برپا بود و مرا تا ۱۴۰۰ سال پیش با خود.
خیمه،نخل ، فرات...
تا رسیدیم سراغ حاجی را گرفتیم.چادر بزرگی به من نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت.
آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم.انتظارمان طولانی شد پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش با سر و روی خاک آلود وارد شدند.اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمیشد از آن دل کند.
هنوز سلام و احوالپرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد.
به جماعت نماز خواندیم حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم.
غذا آوردند.اتفاقاً حاجی شهردار (شهردار یا خادم الحسین کسی که روزانه کار تمیز کردن سنگر و انجام خدمات دیگر همرزمان را به عهده داشت) بود و مسئولیت تقسیم غذا را به عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشگر را خواستند.
بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپ و گفتی نشد.دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود از ای روی شانه ام زد. حوصله اش سر رفته بود.
_این همه راه اومدیم برادرت را هم ندیدیم.جناب شهردار هم که تشریف بردند و وضع شهر هم به هم ریخت»
گفتم :ببخشید وقت نشد معرفی کنم همان جناب شهردار که رفت برادرم بود»
در خیالش چیز دیگری مجسم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «باور نمیکنم این همه خاکی و متواضع؟! واقعا حاج مهدی بود؟!»
خواستم چیزی در وصفش بگویم زبانم یاری نکرد به یاد حرفهایی که میزد افتادم. او همیشه می گفت: «راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی یک وجب قد و بالا که تعریف نداره»
حرفهایی که همیشه به آن فکر میکنم و هنوز که هنوز است پس از سالها خاموشی در گوشم صدا می کند و گویی به زندگی ام بخشیده است.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_نوزدهم*
در حالی که روز کم کم داشت چشم باز میکرد، تیر مستقیم تانک، آتشبار، توپ و همه نوع گلوله میریخت. روی دژ مرزی یعنی تنها راه عبور ما به طرف طلاییه.
پشتیبانی ما از طریق همین دژم مرزی بود برای حمایت از گردان هایی که فرستاده بودیم جلو.
مجید مسئول هماهنگی بود، بین گردان های جلو .به خاطر همان شجاعتی که گفتم .هوا که روشن شد تماس گرفتیم و قرار شد به خاطر آتش سنگین کمی به عقب برگردند .البته مجید نبود به محمدعلی شیخی گفتم برگردید عقب .بچه ها شهدا و مجروح ها را سوار آمبولانسها کردند که برگردانندعقب .چند تا از همان آمبولانس ها هم هدف قرار گرفتند .حتی خود من با جیپ فرماندهی رفته بودم جلو به اتفاق عالی کار ،گلوله توپ بغل گوشمان خورد زمین .چادر جیپ ترک خورده خودمان هم ترکش های جزئی خوردیم. رفتیم سراغ مجید گفتم این دستور نظامی است سریعتر برگردید . اما واقعاً در قاموس مجید واژه ای به نام وحشت نبود .آخر هم متوسل به محمدعلی شدیم تا نرم نرم راضی شد که برگردد اما با اکراه، اگرچه آنقدر تعلل کرده بود که می توانست عراقی ها را با نارنجک بزند.
سایه شب سنگین بود .آرام و بی خروش در دل شب جریان داشت. صداهای مبهم شب همه شب با زمزمه ملایم آمیخته بود که گاه برق آتشی همراه با صدای شلیک از آن سوی رود به چشم می خورد .شور و ولوله آرام در این طرف آب احساس میشد .قایق ها،غواص ها تجهیزات و نیروهایی که تجهیز شده بودند تا با قایق به آن سوی رود بروند. پیش تر از همه غواص ها که به رنگ شب بودند در دل آب فرو رفتند .لحظاتی بعد قایق های سرشار از رود را پیش گرفتند. مجید با اولین قایق همراه بود صدای قایق ها طوری نبود که دشمن را آرام بگذارد و هول و هراس جنون زده اش کرد .چشم های خواب آلود با ماساژ دست ها کمی آژیر شد و دست ها و قبضه ها و ماسه ها را لمس کرد. باران سرب فرو می ریخت.قایق خط شکن آماج تیر و ترکش شد. مجید گرمی قطرات خون را روی گونه احساس کرد. یکی از بچه ها به داخل خم شد و کف قایق افتاد. مجید او را بغل گرفت .دستش گرفت و خیس شد .شب تاریک بود نمیدید. نامش را نمی دانست اما صدا زد: برادر !
صدایی نشنید. دندانهایش را برهم فشرد. خون در شقیقه هایش دوید. قایق به ساحل رسیده به سرعت از آن پایین پریدند و پشت رود در ساحل پراکنده شدند.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_نوزدهم
🎤به روایت مادر شهید
پایین چادر را روی گلوی میکشد و رد میشود باران تند است از قطره های باران پر شده مسیر ساکتی است و گاه گاهی حرکت آب دیگر با چتر و یا عبور سریع ماشینی سکوت را به هم میزند. زنبیل را زمین میگذارد قطره های آب از چین و چروک صورت سرد میشود انگار دارند چیزی را زیر لب زمزمه می کند دستی به زانو می کشد و دوباره راه می افتد عکس های قاب شده دو سمت راه زیر قطرات باران لبخند به لب دارند صدای برخورد آب روی سنگ ها در فضا پخش میشود عبور سریع ماشینی میان چشم و تصویر فاصله می اندازد .با چند و سرفه کشدار به خودش میآید چادرش را که خیس شده محکم تر دور خودش می پیچند شاخه گلی را که در دست دارد با ملایمت تکان می دهد .سرعت قدمهایش را زیاد میکند. کنار شیر آب سقاخانه ظرف سبز رنگش را پر میکند و کنار شیشه گلاب و میوه های ریخته شده درون زنبیل قرار میدهد.
از پشت سر صداهایی بغض آلود می شنود «اله الا الله.»
رد که می شوند ۷ قدمی دنبالشان راه میافتد .چشمان ورم کرده آنها حتی زیر باران هم پیداست. بعضی آشفته با لباس های نامنظم دنبال تابوت حرکت میکنند بعضیها هم بیتفاوت دست هایشان را درون جیب کرده انتظار می کشند که این مسیر به پایان برسد.
عقب جمعیت پیرزنی لنگ لنگان دست پسرش را در دست دارد و حرکت می کند.
_محمد مادر یواشتر من هم بهت برسم. این پا درد لعنتی امانم را بریده.
*صورت محمد خیس شده اما آن روز باران می آمد دانه های درشت اشک را از صورت پاک کرد و سرعتش کم شد.*
_چیه پسرم میخوای به مادرت بگی چت شده..
_چیزی نیست مادر.. خواهشی ازت بکنم نگو نه تورو جدت تورو به بی بی فاطمه مادر.. اینقدر برام دعا نکن آیةالکرسی نخون .به خدا خمپاره بغل دستم میخوره هرکی دورو برم میوفته زمین ، من یک خراش هم بر نمی دارم .دیگه دارم خجالت میکشم.. نگاه کن همه رفیقام اینجان.
به خودش که آمد،چند وقتی از یک جا ایستاده و نگاهش همچنان عبور پیرزن و پسر را پشت سر جمعیت دنبال میکند...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_نوزدهم
یکی از همرزمان او آقای غلام زارعی جلیانی نقل می کردند: زمانی در یکی از مناطق عملیاتی در پشت خاکریزی، سنگر گرفته بودیم. قسمتی از خاکریز به اندازه حدوداً 100 متر بریدگی داشت و در تیررس دشمن بود و هیچ کس جرأت حرکت در آن مسیر را نداشت. یک روز دیدم مرتضی سرش پایین است و خیلی عادی از آن سمت خاکریز به این سمت می آید و دشمن هم وی را به خمپاره بسته است. چون زمین نمکزار بود، ترکش خمپاره هایی که از اطراف او می گذشت به خوبی مشهود بود. من خیلی ترسیدم و با خود گفتم:الان است که مرتضی شهید شود! اما او نه تنها خیز برنمی داشت، حتی سرش را هم بالا نمی آورد و همانطور به آهستگی به سمت من آمد. دیدم خیلی در فکر و ناراحت است. پرسیدم:چیزی شده مرتضی؟ با ناراحتی گفت: دیشب خواب بدی دیده ام. با خودم گفتم حتماً خواب شهادت کسی یا شکست از دشمن و یا چیزی از این قبیل را دیده که اینطور در فکراست و حتی ذره ای هم به خمپاره های اطرافش توجهی ندارد. گفتم:ان شاءالله خیر است، چه خوابی دیده ای؟ گفت: خواب دیدم که مادرم با مادر محمد علی کلمبیا دعوایشان شده است. این را که گفت، من واقعاً خنده ام گرفت و به عظمت روح او پی بردم که چگونه خوابی چنین کوچک و بی اهمیت ذهن او را به خود مشغول کرده اما این همه خمپاره های دشمن که از چپ و راست به سمتش می آمدند کوچک ترین توجه وی را به خود جلب نکرد.
💚💚💚
400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند. اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمیخواست تپه را از دست بدهد، اما بچههای گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد.
اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کمکم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!
آنقدر شهید زیاد شده بود، که میگفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمندههای ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود.
این یکی از اتفاقاتی بود که نام گردان فجر و فرماندهاش، شهید مرتضی جاویدی را سر زبانها انداخت تا هر وقت کار گره میخورد یا قرار بود عملیات سختی انجام شود، نگاه فرماندهان جنگ بچرخد سمت آنها. از آن طرف هم خیلی از جوانهای شیرازی برای جبهه رفتن سر و دست میشکستند که به این گردان راه پیدا کنند.
اما مرتضی به این راحتیها کسی را راه نمیداد؛ شرایط خاص خودش را داشت. از تمرینهای ورزشی و رزمی گرفته تا تعهد گرفتن از رزمندهها که هر شب سوره واقعه را بخوانند.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_نوزدهم
🔹مجروح، مثل حسین(علیه السلام)وزهرا(سلام الله علیها)
پیکر محمودرضا آمد. در معراج شهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود. رفتم که ببینمش. پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس. رفتم توی آمبولانش و دیدمش. لباس های رزمش هنوز تنش بود؛ سرتاپاخون. اما زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود. بازوی چپ محمودرضا تقریبا از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود. روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و موج انفجار داغان شده بود.پهلوی چپش هم پر از ترکش های ریز و درشت بود. بعدا شمردم، روی پیراهنش۲۵ تا ترکش خورده بود. ساق پای چپش شکسته بود. شمردم ده تا ترکش هم به پایش گرفته بود. اما با همه ی این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم، زیبا بود. زیباتر از این نمیشد که بشود! عمیقا غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم حقیر شده ام در برابرش. بی اختیار زیر لب گفتم:《ماشاءالله برادر!ای والله!حقا که شبیه حسین(علیه السلام)شده ای.》اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا(سلام الله علیها)بود.چه میگویم؟...
هیچ کس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند، اما بچه های خودمان که بعدا رسیده بودند میگفتند نفسهای آخرش بود که رسیدیم، حرف نمیزد. نمیدانم،شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود"یازهرا"گفته باشد.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_نوزدهم
از جاده شنی رد شدیم و به سنگر های کمین رسیدیم بچه های گردان هم کمک کردند .حجم آتش دشمن بی سابقه بود.
_این سنگر را خفه کن..
آرپیچی زن ایستاد اما گلوله ها امانش ندادند . تک تیرانداز به سرعت خودش را به من رساند و گفت: دست بالا کجاست؟!
_شهید شد .
سکوت کرد .چند لحظه بعد به خود آمد و گفت: هوای منو داشته باش. خط آتیش میخوام. هر وقت گفتم بزن.
آر پی جی را برداشت و فریاد زد :حالا..
_الله اکبر
تیربار و من هر دو فریاد زدیم. تک تیرانداز سنگ را هدف گرفت .سنگر منفجر شد و تک تیرانداز زمین افتاد.
به سمتش رفتم و پرسیدم :طوری شدی؟
_گموننکنم.
چشمانش را باز کرد نگاهم کرد و خندید .سنگرها خاموش شده بودند. از آنجا به سمت میدان مین به راه افتادیم.
_تخریبچی ها ؟!!!
_همه شون شهید شدن ..
نگاهی به اطراف انداختم. همه شهید زخمی شده بودند .چهار نفر بیشتر نبودیم.
_چه کار کنیم..
_من میتونم!
نوجوان بود. لهجه یزدی داشت. به کولی اش اشاره کرد و گفت: تجهیزات هم دارم.
وارد میدان شد. کمی بعد نیروهای دیگری هم به ما رسیدند و کمکی آن نوجوان یزدی معبری باز کردند. بچه های گردان هم خودشان را به ما می رساندند باز کردن برد که تمام شد به راه افتادیم.
از کنار نوجوان تخریبچی گذشتیم خودمان را به پشت خاکریز دشمن رساندیم. آسمان هنوز تاریک بود که دشمن محور را با منور روشن کرد و از همان جا ما را به آتش بست.
عقیقی داد زد: پناه بگیرید!
کنار تلی از خاک پناه گرفتم. چیزی پشت سرمان منفجر شد. صدای ناله ای به گوشمان خورد .برگشتم . نوجوان به شدت مجروح شده بود به طرفش رفتم زیر لب شهادتین میگفت.
_چیزی نیست آروم باش.
_السلام علیک یا اباعبدالله..
از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. فکر میکردم در حال شهادت است.
_می خوام کمکت کنم.
_بندش رو باز کن تا سبک بشم.
کولی اش را باز کردم و پرسیدم: اسمت چیه؟!
_جعفر.
_جعفر جان چی میخوای فقط از من آب نخواه..
_آب نمی خوام.
دست صورت و پاهایش غرق خون بود.
_تکان نخور تا زخمت را ببندم.
با کارد پاچه شلوارش را پاره کردم و زخم را بستم. باران و گلوله ها قطع شده بود که فریاد زدم: تکون نخور.
_یا بی بی فاطمه زهرا...
به پشت روی زمین افتاده بود. نفس نفس میزد.
_خوب میشی قول میدم.
هر دو دستش راگرفتم و او را کشان کشان به پشت خاکریز بردم.
_برو ..برو..
_برم؟! یادت هست قمقمه ات رو دادی به من..چندسالته؟!
صورتش از درد مچاله شده و صدایش میلرزید که گفت :شونزده...
_کمکت می کنم برگردی عقب..
حرفم ناتمام ماند. با تعجب شعله ای بزرگ می دیدم. یکی از بچههای گردان بود که می سوخت بر اثر آتش عقبه آرپیجی کوله پشتی و پیراهنش شعله ور شده بود.میدوید و فریاد میزد .یکی از امدادگر ها به سمتش دوید. هولش داد و او را زمین زد .خاک رویش باشید و با کمک یک نفر آتش را خاموش کرد. بوی تند سوختگی زیر دلم زد.
صدای جعفر که آب می خواست مرا به خود آورد.
_نه نمیتونم .
نگاهش چنان بود که نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم. با ولع قمقمه ام را خالی کرد و گفت :حلالم کن.
_چیزی نیست که قمقمه اش که مال خودت بود.
_به زحمت لبخندی زد و بریده بریده گفت ..ح..لا...لم
از هوش رفت. نگاهی به زخمش انداختم. خونریزی اش قطع شده بود . نمی دانستم چه کار باید بکنم. خمپاره ای نزدیک ما منفجر شد .زمین فریاد زد و من بیهوش شدم.
کم کم به هوش آمدم. تمام صورتم درد گرفته بود .دستم را آرام روی زخم های صورتم کشیدم .لب و کنار پیشانی هم زخمی بود. سعی کردم از جا بلند شوم اما دردی سوزنده در پای چپم زبان کشید. داد زدم نمی توانستم تکان بخورم. جعفر را صدا زدم اما جوابی نیامد. سر چرخاندم دیدم از گوشه ای دراز کشیده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نوزدهم
فردای روزی که به خاک سپرده شد با پدر و عبدالخالق سر قبر رفتیم .پدرم حساسیت داشت که اطراف قبر تمیز نیست و نیز میخواست برای
سنگ قبر اندازه بگیرد وقتی رسیدیم مقداری از خاک قبر را کنار زدیم عطر خوشی برخاست هر سه به هم نگاه کردیم آقام یکباره نشست روی زمین و شروع کرد به ذکر گفتن اشک در چشمانش جمع شد و همین طور
که بغض در گلو داشت گفت :یقیناً دیشب اینجا خبرهایی بوده است به صرافت افتادم که مقداری از این گل معطر را بردارم همین کار را هم .کردم تکه ی کوچکی از آن کلوخ را برداشتم و بوییدم عطر بیمثالی داشت ، چیزی شبیه عطر گل محمدی هنوز مسحور کننده تر تا چهار سال آن کلوخ را نگهداری میکردم که عطرش هنوز مثل روز اول بود و عمویم که مداح ،است بارها این موضوع را در مراسمش عنوان کرد آخرین حرفی که در یکی از مکاشفه ها از شمس الدین شنیدم این بود که « هروقت برای من برنامه یا مراسم بگذارید من ضامنم.»
🎙️به روایت عبدالخالق غازی
عکس شاه را قاب گرفتیم و گذاشتیم توی طاقچه هر چه عکس شاه
و
فرح و ولیعهد هم بود از توی کتابها درآوردیم و چسباندیم روی در و دیوار عمه بنده ی خدا هاج وواج و حیران مانده بود که چه شده است؟
مرتب هم سراغ ماشاءالله را میگرفت که بی جواب بود.
شاید خیال عمه این بود که ما سر عقل آمده ایم و دست برداشته ایم. شاید هم فکر میکرد در مملکت خبرهایی شده که او اطلاع ندارد .به هر حال تک اتاق غله ای عمه در محله ی گودعربان شد محل تبیلغات شاه و فرح دستور بعدی جمع کردن کتابها و نوارها بود. یک گونی پیدا کردیم و هرچه ،کتاب ،نوار جزوه دست ،نوشته برگهای استنسیل شده و نام و نشان بود یکجا ریختیم در آن ، بعد رفتیم سراغ صاحب خانه ی عمه ،حاج مصطفی صفا که مرد مؤمن و باصفایی بود و اجازه گرفتیم و گونی را در باغچه حیاط چال کردیم. نوبت به توجیه کردنِ عمه رسید .تلقین این جمله ها کارساز بود که مملکت باید شاه داشته باشد. شاه سایه خدا روی زمین است حالا اگر چهارتا بچه مزلف ، توی خیابان بریزند و شعار بدهند و شیشه ی بانک بشکنند و ترقه در کنند نباید خیلی نگران بود .مردم عاقل تر از این حرفهایند.مملکت داری مگر کار آسانی است ؟!من که اتاقم دیگر جا ندارد و الا باز هم عکس اعلی حضرت را می زدم .من که جانم برای شاه در می رود.
این بچه ها خوشی زده زیر دلشان ، کله شان داغ شده .شما به بزرگواری خودتان ببخشید.حالا ساعت حتما از ۱۲ شب هم گذشته ،چون ما ساعت یازده و نیم بود که از دستشان فرار کردیم.
کم کم عمه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و بهترین کار همین بود که ما کردیم.
#ادامه_دارد..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نوزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- ننه من طاقت ندارم بچه ام ازم دور بشه
_این حرفا چیه مادر همه میرن سربازی اشکالی نداره که!
مادرم به کرامت خیلی وابسته بود. دوتاشون همدیگه رو خیلی
دوست داشتن. خلاصه اصرارهای خانواده نتیجه ای نداد و کرامت رفت سربازی.
دوره آموزشیش صفر ۵ کرمان افتاد و بعدش هم اصفهان. مرتب نامه میداد و جویای احوال ما به خصوص مادرم میشد. چندماهی از خدمتش تو اصفهان میگذشت و چند باری مرخصی اومده بود.
- یوسف ،ننه الآن چندوقته که برادرت نیومده. فکر کنم از سه ماه بیشتر هست.
_نه مادرجون هنوز دو ماه نشده حواست کجاست؟ اون که مرتب
نامه میده دیگه چرا اینقدر شور میزنی؟!
- مادر چیکار کنم دلتنگش هستم
چندروزی از صحبت مادرم نگذشته بود که پدرم فوت کرد. سال ۵۸! حالا بیتابی مادرم بیشتر شده بود. تلفن زدیم به کرامت گفتیم بیاد، ولی بهش نگفتیم که بابا فوت کرده، گفتیم بیا که دلتنگت هستیم و یه خورده کار داریم.
آخه اگه تلفن میزدیم که بیا و فلان کار رو کمکون انجام بده هر جور بود خودش رو میرسوند.
به همین بهانه گفتیم مرخصی بگیر و بیا کرامت همین که رسیده بود تو کوچه ، پارچه سیاه رو دیده بود شده بود،
دیگه همه چی رو متوجه شد. وارد حیاط که شد ساکش رو همون دم در گذاشت و اومد طرف مادرم. تا چشم مادرم به کرامت افتاد، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن و حالا کرامت رو هم بغل گرفته بود و دوتایی گریه میکردند .کرامت ده روزی مرخصی گرفته بود و تو این چند روز کارش قرآن خوندن و گریه کردن بود .هرچی هم بهش دلداری میدادیم فایده نداشت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_نوزدهم
نام عملیات را هم گفت :«کربلای چهار »
بچه ها سراسیمه دست به دعا و نیایش برداشتند انفجار شروع شد با هر شلیکی که از طرف ایران انجام میشد آتش خمپاره های دشمن بیشتر میشد در انتظار بودیم که از وضعیت عملیات مطلع شویم.
فرمانده هان اعلام میکردند:
- ممکن است دشمن شیمیایی بزند ماسکهایتان را آماده کنید. سنگرهایی که در آن قرار داشتیم با خط اول فاصله چندانی نداشت. غـرش انفجارها پیاپی گوشها را آزار میداد جاده ای که در نزدیکی محل تجمع ما بود، زیر آتش سنگین دشمن قرار گرفت دشمن میخواست با ناامن کردن جاده از رفت و آمد
وسایل نقلیه جلوگیری کند .همه ی بچه ها مشغول خواندن دعا و نیایش بودند.
ساعتی بعد که شب از نیمه گذشته بود آثار نگرانی در صورت فرماندهان که به سنگر رفت و آمد داشتند حکایت از ناموفق بودن عملیات داشت. بچه ها حساس شده و پرس وجو میکردند به فکر ماسک افتادم .سراغ سنگر تدارکات را گرفتم و به سمت آن حرکت کردم. وقتی به سنگر رسیدم یا حسین گفتم. آقای احمدی از درون سنگر یا حسین گفت. معنی یا حسین این که بفرمایید .
پتویی را که از سنگر آویزان بود را کنار زدم و وارد شدم. احمدی کنار یک فانوس ساکت نشسته بود .گفتم:
_آقای احمدی سلام
پاسخ داد:
_سلا سلام ك كثر بی طمع نـ نه نیست!
- ماسکم گم شده میخواستم یک ماسک به من بدهید
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_نوزدهم
.یک شب در بین نماز مغرب و عشا در نماز خانه لشکر ، برادر حاج صادق آهنگران حسابی نوحههای حماسی و روحیه ساز برایمان خواند و دلها را کربلایی کرد، سپس یکی از فرماندهان چند دقیقه ای سخنرانی کرد، گفت شما در منطقه جنگی هستید، ممکن است هر لحظه شهید شوید، کسانی که وصیت نامه ننوشته اند همین امشب در سنگرهایشان بنشینند و وصیت نامه بنویسند.
پس از نماز عشا به سنگر برگشتم ، بعضی از عزیزان رزمنده بی سواد و يا كم سواد بودند. حدود شش ، هفت نفر به سنگر ما آمدند و درخواست کردند تا برایشان وصیت نامه بنویسم. برای این عزیزان وصیت نامه نوشتم ، سپس گوشه ای نشستم و با توجه به حالت خاصی که پس از نوشتن چند وصیت نامه برای دوستان ، پیدا کرده بودم قلم عشق را روی صفحه دل گذاشتم و اولین وصیت نامه دوران حیات خویش را رقم زدم. وقتی نگارش آن به اتمام رسید با جوهر
وجودم امضایش کردم. پس از امضاء ، از آن حالت خاص خارج شدم ، یک بار بطور کامل متن و جملاتم را در دل خواندم متوجه شدم که در حالت عادی و بدون حضور قلب هرگز در آن اوان جوانی قادر به نوشتن جملات عرفانی به این سبک نبودم.
کار نوشتن که تمام شد هر کس وصیت نامه اش را داخل پاکت گذاشت و پس از نوشتن آدرس محل سکونت بر روی آن به اتفاق ، پاکتها را به واحد تعاون لشکر که امور پستی را انجام میداد تحویل دادیم ) تعاون وصیت نامهها را جدا کرده و نگه میداشت تا در
صورتی که هر یک از رزمندگان شهید شد به آدرس او ارسال کنند ) تعاون لشکر اشتباهی وصیت نامه مرا به آدرسی که روی آن نوشته بودم ارسال و پس از چند روز وصیت نامه ام به شیراز رسیده بود مأمور پست پاکت را به درب منزل برادرم برده بود ، چون کسی در منزل نبود آن را زیر درب انداخته و رفته بود.
بعدها که از جبهه برگشتم برادرم برایم تعریف کرد و گفت : چند روز که از عملیات محرم گذشته بود و خبری از شما نداشتیم به مسافر خانه ای که روزانه لامردی ها در آنجا جمع میشدند تا از خبرهایی که هر روز از جانب رزمندگان لامردی به آنجا میرسید مطلع شوند رفته بودیم ، وقتی به خانه برگشتیم به محض اینکه درب را باز کردیم پاکتی را مشاهده کردیم که روی آن نوشته شده بود « وصیت نامه حبیب صفری ». بهت زده پاکت را برداشتیم و فکر کردیم که شما
شهید شده اید. نشستیم و حسابی گریه کردیم . آرام نمی گرفتیم درب خانه را بستیم و به بنیاد شهید شیراز مراجعه کردیم. در آنجا
لیست شهدا و زخمیها را چک کردند. نامی از شما در لیست نبود . شماره تلفن بیمارستانها و سردخانه های نگهداری اجساد را گرفتیم و نشستیم به همه آنها زنگ زدیم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتیم .نگران و مضطرب به خانه برگشتیم و تا صبح هیچ کدام نخوابیدیم. توی حیاط میگشتیم و گریه میکردیم، تا اینکه فردا صبح یکی از بستگان به خانه آمد و گفت، حبیب امروز زنگ زده و الحمدلله سالم است. از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدیم و به دیگر بستگان هم اطلاع دادیم .
در آن زمان منزل برادرم اشتراک تلفن نداشت و من خبر سلامتی خودم را از طریق تلفن یکی از بستگان در شیراز به آنان میرساندم .)
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*